ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

صدقه و انفاق باید از مال حلال باشد

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

صدقه و انفاق باید از مال حلال باشد

صدقه و انفاق باید از مال حلال باشد

حضرت صادق علیه السلام فرمود شنیدم مردی را اهل سنت و جماعت بسیار می ستایند و احترامش میکنند میل داشتم بطور ناشناس او را ببینم، اتفاقاً روزی در محلی ملاقاتش کردم. مردم اطرافش را گرفته بودند ولی او از آنها کناره میگرفت با پارچه ای (الثام) صورت خود را تا بینی پوشانده بود پیوسته درصد بود از مردم جدا شود بالاخره راهی را انتخاب نموده اطرافیان او را وا گذاشتند، من از پیش رفتم و کارهایش را زیر نظر داشتم به دکان نانوائی رسید در یک موقع مناسب که صاحب دکان غافل بود دو گرده نان برداشته از آنجا گذشت. به انار فروشی برخورد از او نیز دو انار سرقت کرد.

 


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 6 / 11 / 1400 | 6:0 | نویسنده : اکبر احمدی |

صاحبان قدرت

صاحبان قدرت

زیادبن ابی سلمه گفت خدمت حضرت موسی بن جعفر(ع)رسیدم، بمن فرمود زیاد؟ تو در دستگاه سلطنتی اشتغال داری؟ جوابدادم آری. فرمود چرا؟! عرضکردم من مردی صاحب احسانم و مستمندان را دستگیری میکنم (بطوریکه مردم را عادت داده ام و ترک نمیتوانم بکنم) از طرفی نیز عیالمندم و وسیله ای که تأمین این مخارج مرا بنماید ندارم. فرمود زیاد اگر مرا از قله کوهی بلند بیندازند که قطعه قطعه شوم یا پا بر روی فرش آنها بگذارم، مگر در یک صورت میدانی آن چه صورت است؟ عرض کردم.

 


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 6 / 11 / 1400 | 6:0 | نویسنده : اکبر احمدی |

حضرت ابراهيم عليه السلام و كربلا

حضرت ابراهيم عليه السلام و كربلا
يك زمان عبور حضرت ابراهيم عليه السلام از سرزمين كربلا افتاد، آن حضرت سوار بر اسب بودند، ظاهرا آثار مصيبت هاى سيّدالشهداء بر آن حيوان آشكار شد، وصيحه اى كشيد و با سر به زمين افتاد و بر اثر آن حضرت ابراهيم عليه السلام زمين خورد و سرش شكست . آنگاه برخاسته و بدرگاه خداوند عرضه داشت ، بار الها خطائى از من سر زده كه اينگونه مجازات مى شوم ؟
پس جبرئيل نازل شد و عرض كرد: يا ابراهيم از تو گناهى سر نزده است !
لكن هنا يَقتل سِبط خاتَم النَّبيين و خاتَم الوَصيين فسال دمك موافقا لدمه .
يعنى چون در اينجا نوه پيامبر آخر الزمان (ص ) و فرزند خاتم الوصيين اميرالمؤمنين (ع ) به شهادت مى رسد، پس خون تو ريخت تا موافق با خون آن مظلوم شود. و آنگاه جبرئيل از مصائب كربلا گفت و حضرت ابراهيم عليه السلام بر مظلوميّت فرزندش گريست . (20)


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 22 / 12 / 1398 | 7:21 | نویسنده : اکبر احمدی |

حضرت نوح و كربلا

کشتی نوح کجاست؟

حضرت نوح و كربلا

در كتاب شريف المشاهد شيخ شبسترى (ره )
روايت كرده كه چون حضرت نوح عليه السلام كشتى را بنا نمود و صد هزار مسمار به كشتى زد تا اينكه پنج مسمار ماند حضرت نوح عليه السلام يكى از آن پنج مسمار را برداشت .
فاَ شرَقَ بِيَدِهِ وَ اَضاءَ كَما يَضئ الكَواكِبَ الدُّريه فى اُفُق السَّماء.
پس آن مسمار در دست نوح روشن شد چنانكه ستاره رخشان در افق آسمان درخشنده مى شود. فتحيّر نوح فانطق الله المسمار بلسان طلق ذلق فقال انا باسم خير الانبياء محمّد بن عبّداللّه ((ص ))
پس نوح از درخشندگى مسمار حيران شد و خداوند عالم مسمار را بنطق و تكلم آورد با زبان كشاده و فصيح عرض كرد: كه يا نوح من بر اسم نامى خاتم انبياء محَّمد بن عبدالله مقرَّر شده ام و درخشندكى من از بركت اسم آن بزرگوار است . پس جبرئيل نازل شد و حضرت نوح عليه السلام از جبرئيل سؤ ال كرد يا جبرئيل اين چه مسمارى است كه من هرگز مثل او را در درخشندگى نديده ام .
جبرئيل گفت : اين مسمار بر اسم حضرت رسو ل اللّه (ص ) است پس ‍ حضرت نوح (على نبيّينا و آله و عليه السلام ) سه مسمار ديگر از آنها را برداشت و هر يك را به طرفى از كشتى زد، و هر يك در درخشندگى مثل سابق بودند، چون نوبت مسمار پنجم رسيد حضرت نوح عليه السلام آن را برداشت و ديد فَزَهر و انارَ و اَ ظهَر النِداوة
پس درخشان و منوّر گرديد، در دستش ، و رطوبت سرخى از آن مسمار ظاهر شد، حضرت نوح عليه السلام متعجّب ماند از جبرئيل سؤ ال كرد!
جبرئيل عرض كرد: كه اين مسمار پنجم مسمار حسين عليه السلام است و بنام اوست ، آنرا بجانب مسمار پدرش بزن ، حضرت نوح پرسيد كه اين چه رطوبت است كه از اين مسمار ظاهر مى شود؟ جبرئيل عرض كرد: كه اين خون است و احوالات و وقايع كربلا را به حضرت نوح عليه السلام بيان كرد و حضرت نوح عليه السلام گريست و بر قاتلين آن حضرت لعن نمود. (18)


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 22 / 12 / 1398 | 7:19 | نویسنده : اکبر احمدی |

ورود امام حسين عليه السلام به كربلا

تصاویر و پوسترهای زیبا ویژه روز دوم محرم/ورود کاروان امام حسین (ع) به کربلا

ورود امام حسين عليه السلام به كربلا
در مورد ورود حضرت سيّدالشهداء ابى عبداللّه الحسين عليه السلام به سرزمين كربلا اختلاف است ولى اصحّ تواريخ در مورد ورود آن حضرت به اين سرزمين پر بلا روز دوم محرم الحرام سال 61 هجرى مى باشد طبق روايت صحيح زمانى كه حضرت به آن زمين رسيده ، پرسيدند اين سرزمين چه نام دارد؟ جواب دادند قادسيه ، حضرت دوباره پرسيدند! آيا نام ديگرى دارد؟ عرض كردند نينوا! حضرت باز فرمودند! آيا نام ديگرى دارد؟ عرض ‍ كردند!به اين سرزمين طَفّ نيز ميگويند، دو باره فرزند رسول خدا(ص ) پرسيدند: ديگر چه نام دارد؟ عرض كردند: آرى ! اين سرزمين را كربلا نيز مى گويند.
چون حضرت نام كربلا را شنيدند، فرمودند:
اللهمّ انّى اعوذ بِكَ مِنَ الكَربِ و البَلا
يعنى خدا يا پناه مى برم بر خودت از همه مشكلات و بلاها.
و نيز فرمودند: ههنا مَناخُ رِكابِنا و مَحَطُّ رِحالِنا و مقتَلُ رجالِنا وَ مَسفَكُ دِمائِنَّا...
بعد از آن فرمود: اين موضع كرب و بلا و محل محنت و عنا است ، فرود آييد كه اين جا منزل و محل خيمه هاى ماست و اين زمين جاى ريختن خون ما است و در اين جاست كه قبرهاى ما واقع ميشود.
و فرمودند: رسول خدا (ص ) مرا از اينها خبر داده است . و در آن جا فرود آمدند. امّا همان زمان لشكر دشمن نيز در همان مكان اردو زد و چون روز ديگر شد چهار هزار لشگر دشمن در آن زمين پر بلا منزل كردند، (16)
قربان مظلوميّتت يا ابا عبداللّه الحسين عليه السلام .
الا لعنة اللّه على القوم الظالمين


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 22 / 12 / 1398 | 7:17 | نویسنده : اکبر احمدی |

غبار كربلا مانع آتش

غبار کربلا مانع آتش

غبار كربلا مانع آتش
فاضل كامل سيّد الواعظين مرحوم سيّد محمود امامى اصفهانى (رحمة اللّه عليه ) نقل نموده اند:

يكى از خلفاى بنى مروان اولاد دار نمى شد به مقتضاى عقيده فاسد خود نذر كرد كه اگر خدا پسرى به او بدهد، او را بر سر راه زوّارهاى حضرت سيّدالشهدأ عليه السلام بفرستد، و آنها را به قتل برساند.
اتفاقا بعد از مدّتى خداوند پسرى به او عطاء مى نمايد، تا اينكه بزرگ ميشود و به او وصيّت مى كند كه بايد بروى سر راه زوّارهاى حسين عليه السلام و آنها را به قتل برسانى .
پسر شبى در خواب ديد قيامت است و ملائكه غلاض و شداد جمعى را مى برند بسوى جهنّم ، تا يك شخص را آوردند بكشند بسوى آتش ، رسول خدا (ص ) به ملائك فرمود: اگر چه اين مرد گناه كار است ليكن شما نمى توانيد او را به جهنّم ببريد زيرا روزى به زمين كربلا مى گذشت غبارى از آن زمين بر بدن او نشسته است .
عرض كردند: غبار را از او مى شوئيم ، حضرت فرمود: غبار را ميشوئيد امّا چشم او كه به بقعه و بارگاه فرزندم حسين عليه السلام افتاده نمى شود كه بشوئيد. پس ملائكه عذاب او را رها كردند و ملائكه رحمت آمدند و او را به بهشت بردند. آن پسر از خواب بيدار شد و از قصد فاسد خود بر گشت و توبه نمود و فورا به زيارت آن حضرت رفت و زوار را حرمت و نوازش ‍ مى كرد.(14)]

موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 22 / 12 / 1398 | 7:15 | نویسنده : اکبر احمدی |

تابوت مرد عاصى و غبار كربلا

سخنان امام حسین | احادیث و سخنانی گهربار از امام حسین (ع)

تابوت مرد عاصى و غبار كربلا

مرحوم تاج الدّين حسن سلطان محمد( رضوان اللّه تعالى عليه ) در كتاب خود مينويسد :
در بغداد مرد فاسقى بود كه هنگام احتضار وصيّت كرده بود كه مرا ببريد نجف اشرف دفن كنيد شايد خداوند مرا بيامرزد و بخاطر حضرت امير المومنين عليه السلام ببخشد.
چون وفات كرد قوم و خويشان او حسب الوصيّة او را غسل داده و كفن نمودند و در تابوتى گذاردند و بسوى نجف حمل كردند.
شب حضرت امير عليه السلام به خواب بعضى از خدّام حرم خود آمدند، و فرمودند: فردا صبح نعش يك فاسق را از بغداد مى آورند كه در زمين نجف دفن كنند، برويد و مانع اين كار شويد! و نگذاريد او را در جوار من دفن كنند.
فردا كه شد خدّام حرم مطهّر يكديگر را خبر كردند، رفتند و در بيرون دروازه نجف ايستادند، كه نگذارند كه نعش آن فاسق را وارد كنند، هر قدر انتظار كشيدند كسى را نياوردند.
شب بعد باز در خواب ديدند حضرت امير عليه السلام را كه فرمود: آن مرد فاسق را كه شب گذشته گفتم نگذاريد وارد شوند فردا ميآيند، برويد و به استقبال او، و او را با عزّت و احترام تمام بياوريد و در بهترين جاها دفن كنيد. گفتند: آقا شب قبل فرموديد نگذاريد و حالا ميفرمائيد بهترين جا دفن شود!؟
حضرت فرمود: آنهايى كه نعش را مى آوردند، شب گذشته راه را گم كردند، و عبورشان به زمين كربلا افتاد، باد وزيد خاك و غبار زمين كربلا را در تابوت او ريخته از بركت خاك كربلا و احترام فرزندم حسين عليه السلام خداوند از جميع تقصيرات او گذشت او را آمرزيد و رحمت خود را شامل حالش ‍ گردانيده است . (10)

سرزمين كربلا گنجينه اسرار دارد

اندر آن دار الشفا مكنونه احرار دارد

آن قمر باشد حسين و دور او اصحاب و ياران

و آن نگين باشد على دردانه اسرار دارد

كربلا شد لاله زار و بوستان آل طه

اشك چشم شيعيانش راه بر گلزار دارد

راه و رسمش تا قيامت رهنماى شيعيان شد

كربلاهايش در ايران غنچه بى خار دارد


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 22 / 12 / 1398 | 7:12 | نویسنده : اکبر احمدی |

مشتى از خاك كربلا در دست على عليه السلام

مشتى از خاك كربلا در دست على عليه السلام
حرثمه مى گويد:
چون از جنگ صفين همراه على عليه السلام برگشتيم ، آن حضرت وارد كربلا شد. و در آن سرزمين نماز خواند. آن گاه مشتى از خاك كربلا برداشت و آنرا بوئيد سپس فرمود:
واها لك يا تربة ليحشرنَّ منك قوم يدخلون الجنّة بغير حساب
آه اى خاك ! حقّا كه از تو مردمانى برانگيخته شوند كه بدون حساب داخل بهشت گردند.
وقتى حرثمه به نزد همسرش كه از شيعيان على عليه السلام بود بازگشت ماجرائى را كه در كربلا پيش آمده بود براى وى نقل كرد، و با تعجب پرسيد: اين قضّيه را على عليه السلام از كجا و چگونه مى داند؟
حرثمه مى گويد: مدتى از ماجرا گذشت . آنروز كه عبيدالله بن زياد لشگر بجنگ امام حسين عليه السلام فرستاد، من هم در آن لشگر بودم .
هنگامى كه به سرزمين كربلا رسيدم ناگهان همان مكانى را كه على عليه السلام در آنجا نماز خواند و از خاك آن برداشت و بوييد ديدم ، و شناختم و سخنان على عليه السلام به يادم افتاد.
لذا از آمدنم پشيمان شده ، اسب خود را سوار شدم و به محضر امام حسين عليه السلام رسيدم ، و بر آن حضرت سلام كردم و آنچه راكه در آن محل از پدرش على عليه السلام شنيده بودم ، برايش نقل كردم امام حسين عليه السلام فرمود:
آيا به كمك ما آمده اى يا به جنگ ما؟
گفتم : اى فرزند رسول خدا! من به يارى شما آمده ام نه به جنگ شما!
امّا زن و بچّه ام را گذارده ام و ازجانب ابن زياد برايشان بيمناكم . امام حسين عليه السلام اين سخن را كه شنيد فرمود:
حال كه چنين است از اين سرزمين بگريز كه قتلگاه ما را نبينى و صداى ما را نشنوى . بخدا سوگند! هر كس امروز صداى مظلوميّت ما را بشنود و به يارى ما نشتابد، داخل آتش جهنّم خواهد شد.(8)


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 22 / 12 / 1398 | 7:10 | نویسنده : اکبر احمدی |

خاك حسين در دست پيامبر (ص )

آیا پیامبر اکرم (ص) بر خاک کربلا سجده کرده است؟

خاك حسين در دست پيامبر (ص )
در روايت اهل سنت و شيعه مستندا نقل شده است كه امّ سلمه همسر پيامبر (ص ) مى گويد:
روزى رسول خدا (ص ) مشغول استراحت بودند كه ديدم امام حسين عليه السلام وارد شدند، و بر سينه پيامبر(ص ) نشستند، حضرت رسول (ص ) فرمودند: مرحبا نور ديده ام ، مرحبا ميوه دلم ، چون نشستن حسين عليه السلام بر سينه پيامبر (ص ) طولانى شد، پيش خودم گفتم ! كه شايد پيامبر(ص ) ناراحت شوند ،و جلو رفتم ، تا حسين عليه السلام را بر دارم .
حضرت پيامبر (ص ) فرمودند: امّ سلمه تا وقتى كه حسينم خودش ‍ مى خواهد بگذار بر سينه ام بنشيند، و بدان كه هر كس باندازه تار مويى حسينم را اذيّت كند مانند آن است كه مرا اذيّت كرده است .
امّ سلمه مى گويد: من از منزل خارج شدم ، و وقتى باز گشتم به اتاق رسول خدا(ص ) ديدم پيامبر (ص ) گريه مى كند، خيلى تعجّب كردم ! و عرض ‍ كردم يا رسول اللّه خداوند هيچگاه تو را نگرياند، چراناراحتيد؟ ملاحظه كردم و ديدم حضرت پيامبر(ص ) چيزى در دست دارد، و بدان مينگرد و مى گريد. جلوتر رفتم و ديدم مشتى خاك در دست دارد.
سؤ ال كردم يا رسول اللّه اين چه خاكى است كه تو را اين همه ناراحت مى كند. رسول اكرم (ص ) فرمودند:
اى امّ سلمه الان جبرئيل بر من نازل شد و عرض كرد كه اين خاك از زمين كربلا است . و اين خاك فرزند تو حسين عليه السلام است كه در آنجا مدفون مى شود.
يا امّ سلمه بگير اين خاك را و بگذار در شيشه اى ، هر وقت كه ديدى رنگ خاك به خون گرائيد، آنوقت بدان كه فرزندم حسين عليه السلام به شهادت رسيده است .
امّ سلمه مى گويد: آن خاك را از رسول خدا(ص ) گرفتم كه بوى عطر عجيبى ميداد. هنگامى كه امام حسين عليه السلام بسوى كربلا سفر كردند، من نگران بودم و هر روز به آن خاك نظر مى كردم ، تا يك روز ديدم كه تمام خاك تبديل به خون شده است و فهميدم كه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيده اند. لذا شروع كردم به ناله و شيون كررم و آن روز تا شب براى حسين گريستم ، آن روز هيچ غذا نخوردم تا شب فرا رسيد، از شدّت ناراحتى و غصّه خوابم برد.
در عالم خواب رسول خدا (ص ) را ديدم ، كه تشريف آوردند ولى سر و روى حضرت خاك آلود است ! و من شروع كردم به زدودن خاك وغبار از روى آن حضرت و عرض كردم يا رسول اللّه (ص ) من بفداى شما، اين گرد و غبار كجاست كه بر روى شما نشسته است .
فرمود: امّ سلمه الان حسينم را دفن كردم !، (4)


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 22 / 12 / 1398 | 7:8 | نویسنده : اکبر احمدی |

مرور سلمان (ره ) به كربلا

سلمان فارسی چه جایگاهی نزد پیامبر اکرم (ص) داشت؟

مرور سلمان (ره ) به كربلا
روايت شده است ، وقتى كه جناب سلمان (ره ) از جانب اميرالمؤمنين عليه السلام به حكومت مداين مأ مور گرديد، و عازم مدائن شد، آن عالى مقام با كاروانى همراه شد، و به درازگوشى سوار شده بود به منزل مى رفتند.
و قانون آن جناب بود كه يك فرسخ راه را سوار الاغ ميشد، و يك فرسخ راه را پياده مى رفت تا آن حيوان هم ناراحت نشود، و در ميان اهل قافله قانونِ مراعات احوال حيوانِ مركوب آن جناب معروف و معلوم شده بود.
در منزلى از منازل كه نوبت سوارى الاغ بود، آنجناب سوار شده و به قدر نيم فرسخ سوار بود، كه ناگاه اهل قافله ديدند، آن جناب بى اختيار از الاغ مركوب خود پياده شد، و بى اختيار خود را به زمين انداخت و زمين را به آغوش كشيد، و مانند ابر بهارى زار زار ميگريست ، اهل قافله متعجب شدند وبه سوى ايشان متو جّه شدند.
ناگاه ديدند بعد از زمانى از آن زمين گريان و نالان برخاست وچند قدم راه رفت ، باز خود را به زمين افكند، صداى گريه و ناله بلند كرد، زمانى با شدّت گريست ، بعد از آن قدرى رفته باز خود را به زمين افكند، با شدّت تمام صيحه و ضجّه زده ، مانند زن ثلكى مى گريست و مى ناليد تا اين كه براى اهل قافله معلوم شد كه آن زمين ،زمين كربلا است . (2)


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 22 / 12 / 1398 | 7:6 | نویسنده : اکبر احمدی |

داستان

داستان کوتاه,داستان کوتاه آموزنده,داستان کوتاه جالب


داستان کوتاه مزرعه سيب‌ زمینی
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد. او می‌خواست مزرعه سیب‌زمینی‌اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.


پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم.
من نمی‌خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده‌ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می‌دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می‌زدی.
دوستدار تو پدر


پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:
پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه‌اي پنهان کرده‌ام.
صبح فردا 12 نفر از مأموران و افسران پلیس محلی دیده شدند، و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه‌ای پیدا کنند.
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می‌خواهد چه کند؟


پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب‌زمینی‌هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.


نتیجه اخلاقی:
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می‌توانید آن را انجام بدهید.


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 2 / 8 / 1398 | 6:0 | نویسنده : اکبر احمدی |

داستان

عکس نوشته: جنس پارچه

ﺗﺮﺳﻴﻢ ﺯﻳﺒﺎﻯ ﺣﻠﻢ


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ﺭﻭﺯﻯ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺷﻴﺦ ﺟﻌﻔﺮ ﻛﺎﺷﻒ ﺍﻟﻐﻄﺎ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﻯ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﻠﺎﻡ ﺍﺳﺖ ﭘﻮﻟﻰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻓﻘﺮﺍ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﻛﺮﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻛﺎﺭ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ.
ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﻓﻘﻴﺮ ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺷﻴﺦ ﺟﻌﻔﺮ ﭘﻮﻟﻰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻴﺦ ﺟﻌﻔﺮ ﺭﺳﺎﻧﻴﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﺩﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﻝ ﺟﺪﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ.
ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺩﻳﺮ ﺁﻣﺪﻯ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ.
ﺳﻴﺪ ﺧﺸﻤﮕﻴﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺁﺏ ﺩﻫﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﺤﺎﺳﻦ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺷﻴﺦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
ﺷﻴﺦ ﺟﻌﻔﺮ ﺍﺯ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻭ ﺩﺍﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﺻﻔﻮﻑ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻫﺮ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﻴﺦ ﻋﻠﺎﻗﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﺪ.
ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺩﺍﻣﻦ ﺷﻴﺦ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﭘﻮﻝ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺷﻴﺦ ﭘﻮﻝ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺳﻴﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﻋﺼﺮ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ.(۱) ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﺍَﻟْﺤِﻠْﻢُ ﻧِﻈﺎﻡُ ﺍَﻣْﺮِ ﺍﻟْﻤُﺆْﻣِﻦِ.
ﺣﻠﻢ ﻧﻈﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻣﺆﻣﻦ ﺍﺳﺖ. (2)

۱) ﻓﻮﺍﺋﺪ ﺍﻟﺮﺿﻮﻳﻪ، ﺹ 74
۲) ﻏﺮﺭﺍﻟﺤﻜﻢ

 


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

یعسوب الدین یکی از القاب زیبای حضرت امیرالمؤمنین "علیه السلام" است

آیا می دانید یعسوب به چه معناست؟

عرب به فرمانده زنبورهای عسل یعسوب می گوید

هنگامی که زنبورهای کارگر گل ها را برای درست کردن عسل می مکند و به کندو باز می گردند، ابتدا مورد بازرسی قرار میگیرند

بدین صورت که فرمانده زنبورها (یعسوب) در جلوی در کندو می ایستد. آن گاه زنبورها را می بوید و هر زنبوری که بر روی گل بدبو نشسته باشد و توشه بدبو به همراه داشته باشد حق ورود به کندو را ندارد،
بلکه مورد تهاجم زنبورهای نگهبان قرار می گیرد و اگر موفق به فرار نشود لاشه او مورد عبرت سایر زنبورها خواهد شد.

آری حضرت امیرالمؤمنین "علیه السلام" در روز قیامت بر در بهشت می ایستد و هر کسی را که بویی از ولایت آن حضرت نداشته باشد از ورود به بهشت محروم می نماید.


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان

تاريخ : شنبه 16 / 6 / 1395 | 21:27 | نویسنده : اکبر احمدی |

داستان

عکس نوشته: ناقه آهو

ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

«ﺛﻮﺑﺎﻥ» ﺑﺮﺩﻩ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﺑﻮﺩ.
ﺭﻭﺯﻯ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ: ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﻳﺖ ﺍﻯ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﭼﻪ ﻭﻗﺖ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺑﺮﭘﺎ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ؟
ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻯ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﺆﺍﻝ ﻣﻰ ﻛﻨﻰ؟
ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ: ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﱠﱠﻪ ﻋﻤﻞ ﺯﻳﺎﺩﻯ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﻡ، ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺭﺳﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ.
ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭼﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻯ؟
ﺛﻮﺑﺎﻥ ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ: ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﻯ ﺑﺮﺍﻧﮕﻴﺨﺖ، ﻣﺤﺒّﺖ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻯ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﻤﺸﻴﺮﻫﺎ ﻗﻄﻌﻪ ﻗﻄﻌﻪ ﺷﻮﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺭّﻩ‌ﻫﺎ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻗﻴﭽﻰ‌ﻫﺎ ﺗﻜﻪ ﺗﻜﻪ ﺷﻮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺗﺶ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺷﻮﻡ ﻭ ﺯﻳﺮ ﺳﻨﮓ ﺁﺳﻴﺎ ﺧُﺮﺩ ﺷﻮﻡ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻰ ﺗﺮ ﻭ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﻢ ﻏﻞ ﻭ ﻏﺸﻰ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻳﺎ ﺑﻐﻀﻰ ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﺑﻴﺖ ﻭ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. (۱)
ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﻛﺮﻡ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﻟﺎﻳﺆﻣِﻦُ ﻋَﺒْﺪٌ ﺣَﺘﱠﱠﻰ ﺍَﻛُﻮﻥَ ﺍَﺣَﺐﱠﱠ ﺍِﻟَﻴﻪِ ﻣِﻦْ ﻧَﻔْﺴِﻪِ ﻭَ ﻳﻜُﻮﻥَ ﻋِﺘْﺮَﺗﻰ ﺍَﺣَﺐﱠﱠ ﺍِﻟَﻴﻪِ ﻣِﻦْ ﻋِﺘْﺮَﺗِﻪِ.
ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻧﻴﺎﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﻯ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﻋﺘﺮﺕ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻋﺘﺮﺕ ﺍﻭ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺗﺮ ﺑﺎﺷﺪ. (2)

۱) ﺑﺤﺎﺭﺍﻟﺎﻧﻮﺍﺭ، ﺝ 27، ﺹ 100
۲) ﺑﺤﺎﺭﺍﻟﺎﻧﻮﺍﺭ، ﺝ 27، ﺹ 13

 نالیدن درخت در فراق پیامبر (حنانه،ستون حنانه)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

شیخ عباس قمی در کتاب منتهی الآمال هنگام ذکر معجزات پیامبر اکرم (ص) جریان این واقعه را چنین نقل می‌کند:

خاصّه و عامّه به سندهای بسیار روایت کرده‌اند که چون حضرت رسول (ص) به مدینه هجرت نمود و مسجد را بنا کرد در جانب مسجد درخت خرمائی خشک کهنه بود و هرگاه که حضرت(ص) خطبه می‌خواند بر آن درخت تکیه می‌فرمود پس مردی آمد و گفت: یا رسول‌اللّه، رخصت ده که برای تو منبری بسازم که در وقت خطبه بر آن قرار گیری و چون مرخص شد برای حضرت(ص) منبری ساخت که سه پایه داشت و حضرت(ص) بر پایه سوم می‌نشست، اول مرتبه که آن حضرت(ص) بر منبر برآمد آن درخت به ناله آمد، مانند ناله‌ای که ناقه در مفارقت فرزند خود کند؛ پس حضرت(ص) از منبر به زیر آمد و درخت را دربرگرفت تا ساکن شد. حضرت(ص) فرمود: اگر من آن را دربرنمی‌گرفتم تا قیامت ناله می‌کرد.[۱]

این ستون به جهت ناله‌ای كه سر داد و نیز آمدن تعبیر «حنّ الی» در حدیث نبوی،[۲] به «حنّانه» شهرت یافته است.[۳]

این داستان در منابع دیگری نیز با اندکی تفاوت در جزئیات نقل شده است.[۴] برخی از مفسران در ذیل آیه ۷۴ سوره بقره درباره اعطای فهم به جمادات، به این قضیه اشاره کرده‌اند.[۵] 

((امروزه ستونی به این نام در مسجد النبی وجود ندارد. درباره سرنوشت این ستون اقوال مختلفی مطرح شده است.برخی گفته‌اند این ستون را بنی امیه پس از تجدید بنای مسجد قطع کردند و از بین بردند[۶] و آنچه بعد از بازسازی مسجد با نام ستون حنانه در منابع یاد شده و نماز خواندن کنار آن مستحب است،[۷] ظاهراً جای آن است نه خود ستون. بنا بر روایتی، پس از تخریب مسجد، اُبَی بن‌ کعب این ستون را به خانه خود برد و از آن نگهداری کرد.[۸] در روایتی نیز آمده است که پیامبر (ص) فرمود که آن درخت را کندند و در زیر منبر دفن کردند.[۹]شافعی این معجزه را برتر از زنده کردن مردگان توسط حضرت عیسی (ع) دانسته است.[۱۰])) 

1.               منتهی الامال، جلد اول، ذیل عنوان "معجزات پیامبر صلی الله علیه و آله"

  1.  رجوع کنید به صنعانی، ج ۳، ص ۱۸۵ـ۱۸۶
  2.  قطب راوندی، ج ۱، ص ۱۶۵

4.               رجوع کنید به صنعانی،المصنَّف، ج ۳، ص ۱۸۵ـ۱۸۶؛ دارمی،سنن الدارمی، ج ۱، ص ۱۶؛ بخاری، صحیح، ج ۴، ص ۱۷۳ـ۱۷۴؛ ابونعیم اصفهانی،دلائل النبوة، ص ۳۴۰ـ۳۴۵

  1.  رجوع کنید به طبری؛ میبدی؛ قرطبی، ذیل آیه
  2.  رجوع کنید به قطب راوندی، ج ۱، ص ۱۶۶؛ ابن‌حجر عسقلانی،فتح‌الباری: شرح صحیح البخاری، ج ۶، ص ۴۴۴
  3.  رجوع کنید به نوری،مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل، ج ۳، ص ۴۲۶، ج ۱۰، ص ۱۹۵
  4.  رجوع کنید به ابن‌ماجه،سنن ابن‌ماجة، ج ۱، ص ۴۵۴
  5.  منتهی الامال، جلد اول، ذیل عنوان "معجزات پیامبر صلی الله علیه و آله"
  6.  رجوع کنید به بیهقی،الاعتقاد و الهدایة الی سبیل الرشاد علی مذهب السلف و اصحاب الحدیث، ص ۲۷۱ـ۲۷۲

 ( کاش ما هم در فراق مولامون کمی بی تاب و بی قرار می شدیم)

ﺗﺮﺳﻴﻢ ﺯﻳﺒﺎﻯ ﺣﻠﻢ


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ﺭﻭﺯﻯ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺷﻴﺦ ﺟﻌﻔﺮ ﻛﺎﺷﻒ ﺍﻟﻐﻄﺎ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﻯ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﻠﺎﻡ ﺍﺳﺖ ﭘﻮﻟﻰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻓﻘﺮﺍ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﻛﺮﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻛﺎﺭ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ.
ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﻓﻘﻴﺮ ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺷﻴﺦ ﺟﻌﻔﺮ ﭘﻮﻟﻰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻴﺦ ﺟﻌﻔﺮ ﺭﺳﺎﻧﻴﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﺩﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﻝ ﺟﺪﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ.
ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺩﻳﺮ ﺁﻣﺪﻯ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ.
ﺳﻴﺪ ﺧﺸﻤﮕﻴﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺁﺏ ﺩﻫﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﺤﺎﺳﻦ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺷﻴﺦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
ﺷﻴﺦ ﺟﻌﻔﺮ ﺍﺯ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻭ ﺩﺍﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﺻﻔﻮﻑ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻫﺮ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﻴﺦ ﻋﻠﺎﻗﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﺪ.
ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺩﺍﻣﻦ ﺷﻴﺦ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﭘﻮﻝ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺷﻴﺦ ﭘﻮﻝ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺳﻴﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﻋﺼﺮ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ.(۱) ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﺍَﻟْﺤِﻠْﻢُ ﻧِﻈﺎﻡُ ﺍَﻣْﺮِ ﺍﻟْﻤُﺆْﻣِﻦِ.
ﺣﻠﻢ ﻧﻈﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻣﺆﻣﻦ ﺍﺳﺖ. (2)

۱) ﻓﻮﺍﺋﺪ ﺍﻟﺮﺿﻮﻳﻪ، ﺹ 74
۲) ﻏﺮﺭﺍﻟﺤﻜﻢ

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان

تاريخ : شنبه 16 / 6 / 1395 | 21:23 | نویسنده : اکبر احمدی |

داستان

عکس نوشته: طناب کشی

ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﻪ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﺮﺩﻡ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻮﻳﺪ: ﺭﻭﺯﻯ ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﻴﻨﻰ ﺩﺭ ﻧﺠﻒ ﺍﺷﺮﻑ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭﻯ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﻴﺮﻭﻧﻰ ﺷﻮﺩ. ﻛﻔﺶ ﻛﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﺯ ﻛﻔﺶ ﻫﺎﻯ ﻣﺮﺩﻣﻰ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﺮﻛﺖ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﻧﺒﺎﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻃﻮﺭﻯ ﻛﻪ ﺟﺎﻯ ﭘﺎﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﻧﺒﻮﺩ. ﻣﺎ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﻴﻮﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﭘﺎ ﺭﻭﻯ ﻛﻔﺶ ﻫﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻣﻰ ﮔﺬﺍﺷﺘﻴﻢ ﻭ ﺭﺩ ﻣﻰ ﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻫﻢ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﻯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻴﻢ.
ﺍﻣّﺎ ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻪ ﻛﻔﺶ ﻛﻦ ﺭﺳﻴﺪ ﺗﻮﻗﻒ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﻛﻔﺶ ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻯ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻛﻔﺶ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺟﻤﻊ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻳﻨﺪ.
ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻰ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻳﻢ ﻛﻪ ﭘﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﺮ ﻛﻔﺶ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﺼﺮﻑ ﺩﺭ ﻣﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺍﺷﻜﺎﻝ ﻧﻴﺴﺖ. (1)
ﺍﻣﺎﻡ ﻣﻬﺪﻯ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻣﻰ ﻓﺮﻣﺎﻳﻨﺪ: ﻟﺎ ﻳﺤِﻞﱡﱡ ﻟِﺎَ ﺣَﺪٍ ﺍَﻥْ ﻳﺘَﺼَﺮﱠﱠﻑَ ﻓﻰ ﻣﺎﻝِ ﻏَﻴﺮِﻩِ ﺑِﻐَﻴﺮِ ﺍِﺫْﻧِﻪِ. ﺑﺮﺍﻯ ﻛﺴﻰ ﺣﻠﺎﻝ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﺭ ﻣﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺗﺼﺮﻑ ﻛﻨﺪ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ. (2)

1) ﺳﺮﮔﺬﺷﺖ ﻫﺎﻯ ﻭﻳﮋﻩ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﻴﻨﻰ، ﺝ 1، ﺹ 100
2)
ﻭﺳﺎﻳﻞ ﺍﻟﺸﻴﻌﻪ، ﺝ 17، ﺹ 309

چرا رنج می بریم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

شخصى به فردى معترض بود كه چرا در اين دنيا اين قدر تلخى مى ‏بينيم؟ گفت: چرا دواى تلخ را مى ‏خورى؟ گفت: براى اينكه خوب شوم. او گفت: خدا هم مي ‏خواهد با تحمل اين تلخى‏ ها، تو خوب شوى

منبع : نکته های ناب اخلاقی، ص19، كتابخانه تخصصی صاحب الزمان (عج) (مسجد جمکران)

جوانِ امیدوار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

متوکلِ ملعون، از خلفای خونخوار و سفّاک عبّاسی است که عِناد و دشمنی او نسبت به خاندانِ بنی هاشم و آلِ علی علیه السلام مشهورِ خاص و عام است. و به ویژه، جریانِ به آب بستنِ سرزمینِ کربلا که به دستور او انجام گرفت، بر اهلِ اطّلاع پوشیده نیست. متوکل حتّی از تحقیر و آزار پیرامونِ سایرِ ادیان هم چشم نمی پوشید. چنان که در سال239 هجری، دستور داد مردانِ یهودی و مسیحی باید «زنّار» ببندند. (زنّار، روپوش مخصوصی بود که یهودیان و مسیحیان باید آن را می پوشیدند تا ازدیگران شناخته شوند).

باری، این خلیفه خون آشام، انسانهای بی گناه را به عناوینِ مختلف به زندان می انداخت، به طوری که در زمانِ خلافت او، تمامِ آزاد مردان در غل و زنجیر بودند و همه زندان ها پُر شده بودند. چون مدّتی بدین منوال گذشت و خلیفه از نگاهداری زندانیانِ بی گناه خسته شد، فرمان داد همه آن بیچارگان را گردن بزنند. مأمورانِ حکومتی دست به کار شدند و آن بخت برگشتگان را به کشتارگاه می بردند و یکی پس از دیگری از دمِ تیغ می گذراندند. در میانِ زندانیان، جوانِ خوش سیمایی وجود داشت که زیبایی و جوانیش، دلِ فرمانده کشتار را بر سَرِرحم آورد. از آن جوان پرسید: «اهلِ کجا هستی؟» جوان گفت: «اهلِ همدانم.» پرسید: «گناهَت چه بود؟» پاسخ داد: «نمی دانم!» فرمانده کشتار گفت: «چون قدرتِ سرپیچی از اجرای فرمانِ خلیفه را ندارم، از کشتن تو نمی توانم صرف نظر کنم.

امّا اگر چیزی از من بخواهی که برایم مقدور باشد، با کمالِ میل برایت انجام می دهمجوانِ همدانی گفت: «مدّتی است چیزی نخورده ام، لقمه نانی به من برسان تا رفعِ گرسنگی کنم. به دستورِ فرمانده، غذایی آوردند و جوان با نهایتِ خونسردی و بی اعتنا به صحنه کشتار، شروع به خوردن غذا کرد.» فرمانده کشتار از حالِ جوان بسیار شگفت زده شد و گفت: «ای جوان! از حال و روز تو سر در نمی آورم، چنان به خوردن مشغول هستی که انگار در کنارِ سفره خانه نشسته ای و هیچ حادثه شومی در انتظارِ تو نیست، در حالی که تو هم بعد از آنکه چند نفرِ دیگر کشته شوند، نوبت به تو می رسد که در زیرِ تیغِ جلاّد دست و پا بزنی!» جوانِ همدانی که دستِ راستش در کاسه غذا بود، با دستِ چپ، سنگی از زمین برداشت و گفت: «نگاه کن، تا این سنگ به هوا برود و برگردد، هزار چرخ می خورد، خدا داناستکه در طولِ مدّتِ این چرخش، چه اتفاقی روی خواهد داد...»

این بگفت و سنگ را به هوا افکند و لقمه غذا را در دهان گذاشت. از عجایبِ روزگار این که: هنوز سنگ به زمین فرود نیامده بود که از دور، گرد و خاکی برخاست و سواری در رسید و فریاد برآورد که: «دست نگه دارید، دست نگه دارید، متوکل را کشتند!» و به دین سان جوانِ همدانی و بقیه زندانیانِ بی گناه، از کشته شدن نجات یافتند. حکیم نظامی در این زمینه می گوید:[1]

در انداز سنگی به بالا دلیر

 

دگرگون شود کار، کاید بزیر

 

پی نوشت:

[1] ريشه‏ هاىِ تاريخى امثال و حكم، ج2، ص773

 

ﺗﺄﺛﻴﺮ ﻏﻴﺒﺖ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


ﺭﻭﺯﻯ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﻋﺎﺭﻑ ﮔﺮﺍﻥ ﻗﺪﺭ، ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺣﺎﺝ ﻣﻴﺮﺯﺍ ﺟﻮﺍﺩ ﻣﻠﻜﻰ ﺗﺒﺮﻳﺰﻯ ﻗﺪﺱ ﺳﺮﻩ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺣﻀﺎﺭ ﻏﻴﺒﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺁﻥ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻏﻴﺒﺖ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩ: ﭼﻬﻞ ﺭﻭﺯ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﺣﻤﺖ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻰ. (۱) ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﺍﻟﺴﱠﱠﺎﻣِﻊُ ﻟِﻠْﻐِﻴﺒﺔِ ﻛَﺎﻟْﻤُﻐْﺘﺎﺏِ
ﺷﻨﻮﻧﺪﻩ ﻏﻴﺒﺖ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻏﻴﺒﺖ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ. (۲)

۱) ﻣﻘﺪﻣﻪ ﻟﻘﺎﺀﺍﻟﻠﱠﱠﻪ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﻴﺮﺯﺍ ﺟﻮﺍﺩ ﻣﻠﻜﻰ ﺗﺒﺮﻳﺰﻯ
۲) ﻏﺮﺭﺍﻟﺤﻜﻢ

 

ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺳﺮﻓﺮﺍﺯ ﺍﺳﻠﺎﻡ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

ﻭﻗﺘﻰ «ﻗﻴﺲ ﺑﻦ ﻣﺼﻬﺮ» ﺑﻪ ﻛﻮﻓﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﺗﺎ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﻮﻓﻴﺎﻥ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ «ﺣﺼﻴﻦ ﺑﻦ ﻧﻤﻴﺮ» ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﻔﺘﻴﺶ ﻛﻨﺪ.
ﺟﻨﺎﺏ ﻗﻴﺲ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺟﻮﻳﺪ.
ﺣﺼﻴﻦ ﺑﻦ ﻧﻤﻴﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﻋﺒﻴﺪﺍﻟﻠﱠﱠﻪ ﺑﻦ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺮﺩ، ﻭﻗﺘﻰ ﻧﺰﺩ ﺁﻥ ﻣﻠﻌﻮﻥ ﺭﺳﻴﺪ ﭘﺮﺳﻴﺪ، ﺗﻮ ﻛﻴﺴﺘﻰ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﺣﺴﻴﻦ ﺑﻦ ﻋﻠﻰ ﻫﺴﺘﻢ.
ﺍﺑﻦ ﺯﻳﺎﺩ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻛﺎﻏﺬ ﺭﺍ ﺟﻮﻳﺪﻯ؟ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺗﻮ ﻧﻔﻬﻤﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺍﺑﻦ ﺯﻳﺎﺩ: ﺍﺯ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﻗﻴﺲ: ﺍﺯ ﺳﻮﻯ ﺣﺴﻴﻦ ﺑﻦ ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻬﻤﺎ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺍﻫﻞ ﻛﻮﻓﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﺳﺎﻣﻰ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﻧﻢ.
ﺍﺑﻦ ﺯﻳﺎﺩ ﺧﺸﻤﮕﻴﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻟﻠﱠﱠﻪ! ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺍﺳﺎﻣﻰ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺁﮔﺎﻩ ﺳﺎﺯﻯ ﻭ ﻳﺎ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﻣﻨﺒﺮ ﺭَﻭﻯ ﻭ ﺣﺴﻴﻦ ﺑﻦ ﻋﻠﻰ ﻭ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﻟﻌﻨﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﻰ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ.
ﻗﻴﺲ ﺑﻪ ﻣﻨﺒﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﻤﺪ ﻭ ﺛﻨﺎﻯ ﺍﻟﻬﻰ ﺑﺮ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﻭ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﺍﺭﺍﺩﺕ ﻭ ﻣﺤﺒّﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﻋﻠﻴﻬﻤﺎ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ، ﻋﺒﻴﺪﺍﻟﻠﱠﱠﻪ ﺑﻦ ﺯﻳﺎﺩ ﻭ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻃﻐﻴﺎﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻨﻰ ﺍﻣﻴﻪ ﺭﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﻟﻌﻨﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ، ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﻯ ﻣﺮﺩﻡ! ﻣﻦ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺣﺴﻴﻦ ﺑﻦ ﻋﻠﻰ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻓﻠﺎﻥ ﻣﻜﺎﻥ ﻫﺴﺖ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﻛﻨﻴﺪ.
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺑﻦ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﻣﺮ ﻛﺮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺎﻟﺎﻯ ﻗﺼﺮ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﻯ ﺑﺪﻧﺶ ﺩﺭ ﻫﻢ ﺷﻜﺴﺖ ﻭ ﺗﺎ ﺭﻣﻘﻰ ﺩﺭ ﺑﺪﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺑﺪﻧﺶ ﺟﺪﺍ ﻛﺮﺩﻧﺪ. (1)
ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﻛﺮﻡ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﻣَﻦْ ﺭَﺯَﻗَﻪُ ﺍﻟﻠﱠﱠﻪُ ﺣُﺐَ ﺍﻟﺎَﺋِﻤﱠﱠﺔِ ﻣِﻦْ ﺍَﻫْﻞِ ﺑَﻴﺘﻰ ﻓَﻘَﺪْ ﺍَﺻﺎﺏَ ﺧَﻴﺮَﺍﻟﺪﱡﱡﻧﻴﺎ ﻭَﺍﻟﺎﺧِﺮَﺓِ.
ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺤﺒّﺖ ﺍﺋﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﺑﻴﺖ ﻣﺮﺍ ﺭﻭﺯﻯ ﺍﻭ ﮔﺮﺩﺍﻧﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﻭ ﺁﺧﺮﺕ ﺩﺳﺖ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. (2)


1)
ﻣﻨﺘﺨﺐ ﺍﻟﺘﻮﺍﺭﻳﺦ، ﺹ 295

۲) ﻣﺸﻜﻮﺓﺍﻟﺎﻧﻮﺍﺭ، ﺹ 81

 سخاوت

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

ﻫﻤﺴﺮ ﺣﺎﺗﻢ ﻃﺎﻳﻰ ﻛﻪ «ﻣﺎﻭﻳﻪ» ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺳﺎﻟﻰ ﻗﺤﻄﻰ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪ، ﺷﺒﻰ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ، ﻣﻦ ﻭ ﺣﺎﺗﻢ، ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻤﺎﻥ «ﻋﺪﻯ» ﻭ «ﺳﻔﺎﻧﻪ» ﺭﺍ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﮔﺮﺳﻨﮕﻰ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻧﺪ. ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺣﺎﺗﻢ ﺑﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﻯ ﺧﻮﺩ ﻣﺮﺍ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﻛﺮﺩ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺣﺎﺗﻢ ﮔﻤﺎﻥ ﻛﺮﺩ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻡ، ﭼﻨﺪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻣﺮﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻯ؟ ﺍﻣّﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻡ.
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺎﺗﻢ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺯ ﻧﺰﺩ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ‌ﺍﻡ ﻣﻰ ﺁﻳﻢ ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﮔﺮﮒ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﻣﻰ ﺯﺩﻧﺪ.
ﺣﺎﺗﻢ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎﻭﺭ! ﻭﺍﻟﻠﱠﱠﻪ! ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺳﻴﺮ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩ.
ﻣﻦ ﺳﺮﻳﻌﺎً ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺎﺗﻢ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻪ ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻯ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺳﻴﺮ ﻣﻰ ﻛﻨﻰ؟ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺗﻮ ﺑﺎ ﮔﺮﺳﻨﮕﻰ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻧﺪ.
ﺣﺎﺗﻢ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻟﻠﱠﱠﻪ! ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻯ ﺗﻮ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﻴﺮ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩ. ﻭﻗﺘﻰ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩ، ﺣﺎﺗﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺳﺐ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺫﺑﺢ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻣﻰ ﭘﺰﻡ ﻭ ﺗﻮ ﺧﻮﺩ ﺑﺨﻮﺭ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺖ ﺑﺨﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﻛﻦ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﻋﺪﻯ ﻭ ﺳﻔﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺖ ﭘﺨﺘﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺩﺍﺩﻡ.
ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺣﺎﺗﻢ ﮔﻔﺖ: ﺍﻳﻦ ﭘﺴﺘﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺨﻮﺭﻳﺪ ﻭ ﺍﻫﻞ ﻣﺤﻞ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ.
ﺑﻪ ﺩﺭﺏ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻚ ﺗﻚ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﺮﺩ، ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﻧﻴﺰ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺖ ﭘﺨﺘﻪ ﺍﺳﺐ ﺗﻨﺎﻭﻝ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻣّﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻛﻨﺎﺭﻯ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺖ ﺍﺳﺐ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﻛﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﺳﺐ ﺑﻮﺩ ﺫﺭﻩ ﺍﻯ ﻧﭽﺸﻴﺪ. (۱)
ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﻛﺮﻡ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﺑﻪ ﻋﺪﻯ ﭘﺴﺮ ﺣﺎﺗﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﺩُﻓِﻊَ ﻋَﻦْ ﺍَﺑﻴﻚَ ﺍﻟْﻌَﺬﺍﺏُ ﺍﻟﺸﱠﱠﺪﻳﺪُ، ﻟِﺴَﺨﺎﺀِ ﻧَﻔْﺴِﻪِ.
ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻳﺪ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺕ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﺨﺎﻭﺗﻰ ﻛﻪ ﺩﺍﺷﺖ. (۲)

 ۱) ﺳﻔﻴﻨﺔ ﺍﻟﺒﺤﺎﺭ، ﺝ 1، ﺹ 208
۲) ﺑﺤﺎﺭﺍﻟﺎﻧﻮﺍﺭ، ﺝ 71، ﺹ 354.

ﺁﺯﺍﺩﮔﻰ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


ﻋﺜﻤﺎﻥ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻮﻟﻰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻏﻠﺎﻣﺎﻧﺶ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﺩﻫﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﺪﻳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﻳﺮﺩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩ. ﺑﻨﺪﻩ ﻋﺜﻤﺎﻥ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﺁﻭﺭﺩ، ﺍﻣّﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﺍﻭ ﻧﭙﺬﻳﺮﻓﺖ.
ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ: ﺍﻯ ﺍﺑﻮﺫﺭ! ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﻳﺮﻯ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﮔﻰ ﺁﺯﺍﺩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ.
ﺍﺑﻮﺫﺭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ ﺗﻮ ﺁﺯﺍﺩ ﻣﻰ ﺷﻮﻯ ﺍﻣّﺎ ﻣﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﻡ. (۱)
ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﻛَﻢْ ﻣِﻦْ ﺍِﻧْﺴﺎﻥٍ ﺍِﺳْﺘَﻌْﺒَﺪَﻩُ ﺍِﺣْﺴﺎﻥٌ.
ﭼﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﻰ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ. (۲)

۱) ﻛﺸﻜﻮﻟﻰ ﺷﻴﺦ ﺑﻬﺎﻳﻰ، ﺝ 1، ﺹ 310
۲) ﻏﺮﺭﺍﻟﺤﻜﻢ

 ﻣﻨﺎﻋﺖ ﻃﺒﻊ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻋﻴﺪﻫﺎﻯ ﻧﻮﺭﻭﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺭﺿﺎ ﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻭﺿﻊ ﺑﻰ ﺣﺠﺎﺑﻰ ﺑﺎﻟﺎﻯ ﺑﺎﻡ ﺻﺤﻦ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﻋﻠﻴﻬﺎ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﺁﻗﺎ ﺳﻴﺪ ﺑﺎﻗﺮ ﻧﺎﻇﻢ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﺷﻴﺦ ﻣﺤﻤّﺪﺗﻘﻰ ﺑﺎﻓﻘﻰ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎﻟﺎﻯ ﺑﺎﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻭﺿﻊ ﻣﻔﺘﻀﺤﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ.
ﻋﻴﺎﻝ ﺭﺿﺎﺧﺎﻥ ﻓﻮﺭﺍً ﺑﺎ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨﻰ ﻣﻰ ﮔﻴﺮﻧﺪ ﻭ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ: ﭼﺮﺍ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻯ؟ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻳﻢ ﺗﻮ ﺗﻮﻫﻴﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺭﺿﺎﺧﺎﻥ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺗﻮﭖ ﻭﺍﺭﺩ ﻗﻢ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ، ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﻴﺎﻝ ﻛﻪ ﺻﺤﻨﻪ ﺧﻮﻧﻴﻦ ﻣﺴﺠﺪ ﮔﻮﻫﺮﺷﺎﺩ ﻣﺸﻬﺪ ﺭﺍ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﻛﻨﺪ. ﺑﻪ ﺻﺤﻦ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﻋﻠﻴﻬﺎ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻣﻰ ﺁﻳﺪ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻜﻤﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻟﮕﺪﻯ ﺑﻪ ﺿﺮﻳﺢ ﻣﻰ ﺯﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻯ ﺑﻠﻨﺪﻯ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺷﻴﺦ ﻣﺤﻤّﺪﺗﻘﻰ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ ﻋﻤﺎﻝ ﺍﻭ ﻣﻰ ﺭﻭﻧﺪ ﻭ ﺟﻨﺎﺏ ﺷﻴﺦ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻧﺪ.
ﺭﺿﺎﺧﺎﻥ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺑﺎ ﻟﮕﺪ ﺑﻪ ﻛﻤﺮ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺑﺎﻓﻘﻰ ﻣﻰ ﻛﻮﺑﺪ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺑﺎﻓﻘﻰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺗﺒﻌﻴﺪ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﺒﺪﺍﻟﻌﻈﻴﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻰ ﺩﺍﺭﻧﺪ.
ﮔﺮﻭﻩ ﻫﺎﻳﻰ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﻋﻴﺎﺩﺕ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻣﻰ ﺭﻭﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻣﺮ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻭ ﻧﻬﻰ ﺍﺯ ﻣﻨﻜﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ. ﮔﻮﻳﺎ ﺑﻌﻀﻰ ﺍﺯ ﺳﺮﺍﻥ ﺩﻭﻟﺖ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻣﻰ ﺭﻭﻧﺪ ﻭ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﺷﻤﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻑ‌ﻫﺎ ﺑﺮﺩﺍﺭﻳﺪ ﺗﺎ ﻣﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﻤﺎ ﺗﻘﺎﺿﺎﻯ ﺁﺯﺍﺩﻯ ﻛﻨﻴﻢ.
ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺑﺎﻓﻘﻰ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺷﻤﺎ ﻭ ﺭﺿﺎﺧﺎﻥ ﻫﻴﭻ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻴﭻ ﭼﻪ ﺗﻮﻗﻌﻰ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﻣﻦ ﻧﻮﻛﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻯ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﺑﻜﻨﻴﺪ. (1)
ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﻣَﻦْ ﺍﺳْﺘَﻐْﻨﻰ ﻋَﻦِ ﺍﻟﻨﱠﱠﺎﺱِ ﺍَﻏْﻨﺎﻩُ ﺍﻟﻠﱠﱠﻪُ ﺳُﺒْﺤﺎﻧَﻪُ.
ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻰ ﻧﻴﺎﺯﻯ ﺟﻮﻳﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻏﻨﻰ ﻣﻰ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ. (2)

1)
ﻣﺠﻠﻪ ﺣﻮﺯﻩ، ﺷﻤﺎﺭﻩ 34، ﺹ 64 ﻭ 65.
2)
ﻏﺮﺭﺍﻟﺤﻜﻢ

 

 

 


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان

تاريخ : شنبه 16 / 6 / 1395 | 21:18 | نویسنده : اکبر احمدی |

داستان

داستان شانس و ایثار

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!

پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟

فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟

 وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.

همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که…؟

شاید هر کدام از ما بارها این داستان را خوانده باشیم و در موردش فکر کرده باشیم. خیلی از ما به شانس اعتقاد داریم و در خیلی از قسمتهای زندگی خودمان آنرا دخیل می دانیم، ولی آیا واقعا شانس وجود دارد؟ آیا واقعا انسان به آن حد از دانایی رسیده که بتواند به تمام جوانب زندگیش احاطه داشته باشد؟

خیلی از ما اتفاقاتی در زندگی خود داشتیم که با خوشی آنرا از خوش شانسی خودمان دانستیم و با سرخوشی از آن به عنوان شانس یاد کردیم ولی همان اتفاق بعدها ضررهای بسیار زیادی به ما زده است و همان خنده ها را به ماتم تبدیل کرده است و همچنین بوده اتفاقاتی که از نظر ظاهری برای ما بد بوده اند اما برای ما خیر زیادی در آن نهفته بوده است.

پس برای ما دانستن اینکه چه جیزی شانس است و چه چیزی بدشانسی خیلی دشوار می باشد. باید مسلط به زمان آِینده نیز باشیم ولی آیا چنین قدرتی  داریم؟

شاید بهتر باشد در مقام رضا باشیم و آماده برای قبول آنچه که از قدرت بشری بالاتر است که اگر بدهد رحمت کرده است و اگر ندهد  لطف کرده است. در دادن و ندادن او مهربانیش نهفته است و خواسته اش بر تمام دنیا مقدم است.

آورده اند که عارفی به درویشی رسید، از درویش پرسید اگر خداوند روزی دهد چه می کنی و اگر ندهد چه می کنی؟

درویش گفت: اگر دهد شکر میکنم و اگر ندهد صبر می کنم.

عارف گفت: پس مقام تو با سگ برابر است زیرا که سگ نیز اگر چیزی صاحبش به او دهد دمش را تکان میدهد و تشکر میکند و اگر ندهد بر زانو می نشیند و صبر میکند.

درویش پرسید: اگر اینچنین است پس تو چه می کنی؟

عارف پاسخ داد: اگر ندهد شکر میکنم و اگر بدهد ایثار

 

داستان سلطان بایزید بسطامی

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

می گویند که پادشاه وقت آنقدر به وجود و شخصیت جناب حضرت بسطامی احترام و عقیده خاصی داشته که به اصطلاح لیوان آب و یا لقمه نان را بدون حضور آنجناب نمی خورده و همیشه سلطان بایزید بسطامی ازین روحیه نیک شخص پادشاه و همچنان از بی صبری نفس خود بکلی به عذاب بوده خصوصاً در وقت نزدیک شدن صبحانه و شام.

روزی سلطان بایزید در عالم اسرار بحضور خداوند بزرگ به عرض و نیاز بود که در همین اثنا نفس آنجناب میگفت که با یزید در این کلبه درویشی بجز از وظیفه نمودن کار دیگری نداری؟ برو که برویم در قصر شاهی که همه و همه منتظر قدمهای تو بوده تا در آنجا شاد باشیم، زود باش وظیفه را ترک کن ای مرد ساده این کار ها چندان فایده ای ندارد ـ

خلاصه اینکه اعصاب آن مبارک بی اندازه خراب شده و یک مشت محکم در بالای شکم خویش کوبید و گفت: ای نفس شیطان صفت من اینک وظیفه خود را ترک نموده، خوشحال شدی؟ از همین لحظه به بعد اگر خوردن نان پادشاهی را برایت حرام نساختم من بایزید نباشم ـ

با همین حال سلطان با تغیر قیافه از کلبه درویشی خود بیرون آمد و به محله ای رفت که در آن محله زن رقاصه و آواز خوانی زندگی می کرد. خانه زن رقاصه را پیدا کرد و درب خانه زن رقاصه را زد که لحظه بعد زن رقاصه در خانه خود را با عجله و خوشی تمام باز کرده فکر می نمود که شاید  دعوت محفل عروسی و یا شب نشینی باشد ـ

زمانیکه چشم رقاصه به چشمان جناب حضرت سلطان بایزید افتاد فوراً خود را در قدمهای آنجناب انداخته عرض نمود: ای سلطان بایزید من بد کرده ام دیگر رقاصه گری نمی کنم ، قربانت شوم مرا این بار ببخش ـ

سلطان بایزید با هر دو دست خود از بازوان زن رقاصه محکم گرفته و آنرا از روی زمین بلند نموده گفت: ای زن رقاصه من بخاطر این به عقب دروازه خانه ات نیامدم که مانع کار های شخصی تو شوم . بلکه بخاطر این آمدم تا مرا کمک کنی و یقین کامل  دارم که جز تو کس دیگری نیست که مشکل مرا حل کند .

زن رقاصه گفت: ای جناب بزرگوار با دیدن شما چشمانم روشن شده و خودم و اولادهایم فدایت . هر فرمانیکه باشد آنرا به قیمت جانم برایتان انجام میدهم ـ

سلطان بایزید گفت: ای زن پس در اینصورت حرف مرا دقیق گوش کن! این تسبیح را که در دستم می بینی تحفه قیمتی شخص پادشاه بوده که برایم لطف نموده، اینرا تو بگیر و نزد خویش نگهدار، من فردا بمنظور صرف صبحانه نزد پادشاه میروم و تو آنجا آمده با داد و فریاد های بلند بگو که ای شاه همین شخصی که در پهلوی شما نشسته دیشب تا به صبح  همبستر بوده زمانیکه پول خود را از نزدش مطالبه نمودم در عوض این تسبیح را برایم گرویی گذاشت و رفت .

با شنیدن چنین موضوعی زن رقاصه خود را در قدم های سلطان انداخته و گفت: ای سلطان بایزید چه میشنوم؟ نمی دانم که خوابم یا بیدار؟ من کور شوم که چنین کار بدی را در حق شما انجام دهم ـ

سلطان بایزید گفت: ای زن من امروز برای این دم خانه تو آمدم که باید مرا کمک کنی و گر نه من از دست این نفس شیطانی لعین برباد میشوم .

هر قدر که زن رقاصه گریه و زاری نمود که شاید سلطان بایزید از عزم خود منصرف شود اما نشد و بالاخره ناچار شده تسبیح را از دست آن مبارک گرفته و بداخل خانه خود رود .

فردا صبح جناب سلطان غرض صرف نمودن صبحانه در پهلوی شخص پادشاه نشسته بود که در همین اثنا از عقب دروازه قصر شاهی یک آواز گریه بگوش شخص پادشاه رسیده که میگوید انصاف و عدالت نیست من نتوانم با پادشاه صحبت کنم فقط برای اینکه من یک رقاصه ام. پادشاه گفت: بروید ببینید که در عقب دروازه چه کسی گریه می نماید .

لحظه بعد محافظین آمده و گفتند که در عقب دروازه یک زن رقاصه ایستاده و فریاد میزند و میگوید انصاف نیست ، عدالت نیست من عرض دارم که میخواهم آنرا به شخص پادشاه بگویم .

پادشاه دستور داده گفت: : بروید آن زن را اینجا بیاورید !

خلاصه اینکه زن رقاصه با حالت گریه و زاری عرض نمود و گفت: ای پادشاه عادل من یک زن مقبول و بیوه هستم که بخاطر پیدا نمودن یک لقمه نان برای اولادهایم در محفلهای عروسی و شب نشینی مردمان این شهر آوازه خوانی و رقاصه گری مینمایم .

چند شب قبل شخص بسیار  با عزتی بخانه من آمده و خواهش یک شب همبستر شدن را  پیشنهاد نمود . از اینکه من هم پول نفقه اولادم را نداشتم ناچار شده پیشنهاد موصوف را قبول نمایم. از سر شب تا به صبح چندین مرتبه از وجودم کام دل خود را حاصل نموده بعد از اینکه صبح از خواب بیدار شدیم برایش گفتم که مبلغ تعیین شده را بدهد . در پاسخ برایم گفت: که همین حالا پول ندارم فردا صبح برایت میاورم . پادشاه گفت: که این آدم بد قول و صاحب رسوخ که بوده که آن قابل مجازات میباشد ؟

زن آوازه خوان گفت: این آدم بد قول در نزدیک شما نشسته است ـ

پادشاه در چهار طرف خود نگاه نمود دید که کسی جز سلطان بایزید نیست از آنجاییکه میدانست که سلطان بایزید اهل این کار نیست گفت: ای زن در اینجا کسی نیست ؟

زن رقاصه عرض نمود: ای پادشاه عادل همان شخصی که در پهلوی شما نشسته، از طرف روز به اصطلاح پیش شما و مردم ملنگ بوده و از طرف شب پلنگ است ـ

پادشاه گفت: در پهلویم جناب مبارک حضرت سلطان بایزید می باشد . زن گفت: بلی من همین شخص را میگویم که از سر شب تا به صبح مرا در بغل خود گرفته و چندین مرتبه کام دل اش را حاصل نموده است.

شخص سلطان با عصبانیت گفت: ای زن بد کاره زود بگو که تو چه سندی داری در غیر آن همین حالا تو را خواهم کشت ؟ زن رقاصه همان تسبیح قیمتی آن مبارک را از جیب خود کشیده و بدست شخص پادشاه داده گفت: که اینست سند من ـ

زمانیکه چشم پادشاه به تسبیح خودش افتاد سخت متاثر شد و فوراً بطرف شخص سلطان بایزید نگاه کرده گفت: سلطان بایزید موضوع از چه قرار است ؟

آنجناب هیچ چیزی نگفته باز هم پادشاه سوال خود را تکرار نموده و گفت: ای سلطان بایزید من شما را میگویم سوال مرا جواب ندادی تا بدانم که قضیه از چه قرار است؟

بازهم جناب بایزید بطرف پایین نگاه نموده و چیزی نگفت. در همین اثنا شخصی پادشاه سخت عصبانی شده و به موظفین امر نموده و گفت: این مرد فریبکار را از همین جا با مشت و لگد زده و از زینه های قصر بیرون اندازید . و به مقدار هفت کیلو استخوان مرده جانوران حمیل را حلقه ساخته در گردنش آویزان نمایید و توسط اشخاص جارچی و همچنان طبل و دهل در بین شهر و بازار بگردانید و این چهره پیر روحانی را به مردم معرفی نمایید تا اینکه تمام مردم شهر و اطراف بدانند که اینست شخصیت جناب سلطان بایزید که در روز ملنگ و شب پلنگ می باشد ـ

بهر صورت هرکسی به نوبت خویش آن مبارک را لت و کوب نموده واز زینه های قصر پایین انداخته و هر ضربه که آن مبارک از دست سپاه پادشاه میخورد آنجناب با نفس خود میگفت: که دو لقمه نان پادشاه را میخوری حالا خوردن نان را برایت حرام ساختم  یا نه؟

خلاصه اینکه دستور شاه را اجرا نمودند و هر کسی به خیر خویش ایشان را لگد میزد . در حالیکه از گوشه های دهن آنجناب خون جاری بود روی خود را بطرف آسمان بالا نموده و گفت: خداوندا خوب شد که من از دست نفس لعین خود خلاص شدم و حالا دیگر این حمیل و طوق خجالتی را تا به وقت مرگ از گردنم دور نمی سازم ـ

در همین اثنا از حضور حضرت پرورد گار عالم برایش الهام شد که ای بایزید استخوانهای طوق گردن خود را میفروشی ؟

در حالیکه آنجناب سخت مجروح بود و از جانب دیگر قدرت و توان صحبت نمودن را هم نداشت هیچ جواب نداد. لحظه بعد باز هم از طرف خداوند بزرگ برایش الهام شد کهای سلطان بایزید جواب نگفتی طوق استخوانهای گردن خود را میفروشی که من خوب خریدار هستم ؟

در حالیکه از یک طرف آن مبارک از دست نفس لعین خویش سخت عذاب کشیده و از جانب دیگر سخت جلالی شده  بطرف بالا نگاه نموده و گفت: خداوندا تو استخوانهای  طوق گردن مرا نمی توانی بخری ؟

دو باره برایش الهام شد که ای بایزید تو نمی دانی که شهنشاه و سلطان هردو جهانم ؟

به هر قیمتی که  استخوانهای طوق گردن خود را می فروشی من خریدارم ؟

در همین موقع جناب بایزید گفت: خداوندا قیمت استخوانهای طوق گردنم صرف نظرنمودن تمام گناه های امت حضرت محمد رسول الله بوده و بس ـ

برایش الهام شد که ای بایزید یک قسمت از گناه های امت محمد خود را بخشیدم. طوق گردن خود را بشکن! آن مبارک گفت: که خداوندا قبول ندارم تا اینکه تمام گناه های امت حضرت محمد (ص) را نبخشید.

از جانب پروردگار عالم  الهام شد که ای سلطان بایزید من قادر هستم که همه را معاف نمایم وعده میدهم که یکی از امت حضرت محمد (ص) در دوزخ نباشد . و لیکن در این کار اسراری بوده و هست که جز من کسی آنرا نمیداند. همین قدر صبر کن که در روز محشر من قاضی شوم و حضرت محمد (ص) شفایتگر.

حالا بخاطر کشیدن استخوانهای طوق گردنت من سه قسمت از گناهان امت محمد، پیغمبر برحق خود را بخشیدم دور کن این طوق استخوان را از گردنت !

خلاصه اینکه آنجناب طوق گردن خود را دور نمود و  بقدرت خداوند بزرگ آثار و علایمی از ضربه خوردگی در وجود مبارک شان باقی نماند . در همین موقع متوجه شده که شخص پادشاه با هزاران نفر دیگر بهمراه همان زن رقاصه با سرلوچ و پای لوچ آمدن و مستقیماً خود را روی قدمهای جناب حضرت بایزید انداخته و معذرت خواستند ـ

جناب سلطان بطرف زن رقاصه نگاه نمود و گفت: ای زن آواز خوان تو چرا راز مرا فاش کردی من از تو خواهش نموده بودم چرا این کار را کردی؟  میخواهی که از دست این نفس لعین خود باز هم درعذاب باشم ؟

زن رقاصه گفت: قربانت شوم، ای حضرت بایزید من در همان ابتدا که خواستم این مطلب را بگویم ترسیدم که پادشاه مرا بکشد ولی دیگر طاقت نیاورده و نتوانستم  واقیعت را برای شخص سلطان نگویم.

آنجناب روی بطرف شاه کرد و گفت: ای پادشاه من در همینجا خوش هستم و جای دیگری نمی روم.

همه حاضرین در گریه و زاری شدند و گفتند یا مبارک شما ما را عفو نکردید که با ما نمی آیید ؟

خلاصه اینکه آنجناب گفتند : در آنصورت من همراه شما می آیم که هیچ وقت در قسمت صرف نمودن غذا مزاحم من نشوید و من در همان کلبه درویشی خوش زندگی کنم ـ

به هر صورت شخص پادشاه قبول نمود و به اتفاق در همان کلبه درویشی خویش رفتند و از طرف دیگر شخص پادشاه چندین کیسه سکه طلا را به زن رقاصه بخشید تا دست از آواز خوانی و رقاصه گری بردارد و توبه نموده در خدمت جناب سلطان بایزید قرار گیرد.



داستان دعای جنید بغدادی

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

گویند وقتی پیرزنی به نزد جنید آمد و گفت: مدتی است پسرم رفته است و خبر او منقطع شده و بیش از این بر فراق او صبر نتوانم کرد.

جنید گفت: علیک بالصبر.

پیرزن پنداشت که او را گفت: بر تو باد که صبر خوری. به بازار رفت و شکسته ای بداد و قدری صبری تلخ(آلوئه ورا امروزی) بستد و به خانه آورد و آنرا  حل کرد و بخورد، دهن او بسوخت و امعای او از آن تلخی ریش شد.

 پس بیچاره ضعیف و بی طاقت به نزد شیخ آمد و گفت: خوردم.

 شیخ او را گفت: تو را گفتم صبر کن نه صبر خور.

پیرزن چون این بشنید، بر سر و روی زدن گرفت و گفت: مرا بیش از این طاقت صبر نیست. شیخ روی به آسمان کرد و لب بجنبانید، گفت: رو، که پسر تو به خانه رسیده است.

پیرزن به خانه آمد. پسر خود را دید که آمده بود. پس به خدمت شیخ آمد و گفت: تو به چه دانستی که پسرم آمده است؟

گفت: بدان که چون اضطراب تو بدیدم، دانستم که هر آینه دعا اجابت کند، که او فرموده است : امن یجیب المضطر اذا دعا؟ پس دعا کردم و به اجابت یقین داشتم.

 


 

داستان شیخ ابوالحسن خرقانی

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند. آوازی شنید که،
ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می ‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
شیخ گفت: بار خدایا! خواهی آنچه را که از “رحمت” تو می‌دانم و از “بخشایش” تو می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجده‌ات نکند؟
آواز آمد: نه از تو؛ نه از من

دیدار ابن سینا و شیخ ابوالحسن


ابوعلی سینا بسیار مشتاق دیدار شیخ خرقانی بود و بر اثر این اشتیاق به خرقان رفت. شیخ در خانه نبود. ابوعلی از همسر بدخو و بد زبان شیخ پرسید که او کجاست؟ زن هم دشنام هایی نثار شیخ ابوالحسن کرد و گفت: به کوه رفته تا هیزم بیاورد. ابن سینا هم در جهت کوه و مسیر شیخ به راه افتاد. از دور مردی را دید که پشته ای هیزم بر شیری بار کرده و می آورد.
چشم ابوالحسن که بر ابن سینا افتاد، بی هیچ پرسشی گفت: تا بار چنان گرگی را تحمل نکنی، این شیر بار تو را برنخواهد داشت.
نقل است که دیدار شیخ ابوالحسن خرقانی باعث دگرگونی احوال و افکار ابن سینا شد و او از عالم فلسفه به قلمرو عرفان روی آورد.

داستان کرامت

آورده اند که در مجلس خرقانی سخن از کرامت می رفت و هر یک از حاضران چیزی می گفت. شیخ گفت: کرامت چیزی جز خدمت خلق نیست. چنان که دو برادر بودند ومادرپیری داشتند. یکی از آن دو پیوسته خدمتمادرمی کرد و آن دیگر به عبادت خدا مشغول می بود. یک شب برادر عابد را در سجده ، خواب ربود. آوازی شنید که برادر تو را بیامرزیدند و تو را هم به او بخشیدند. گفت: من سالها پرستش خدا کرده ام و برادرم همیشه به خدمتمادرمشغول بوده است، روا نیست که او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند. ندا آمد ، آنچه تو کرده ای خدا از آن بی نیاز است و آنچه برادرت می کند،مادربدان محتاج.

 گويند شيخ ابوالحسن خرقاني بر سر در خانقاه خود نوشته بود: « هر كس كه درين سرا درآيد نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد.چه آن كس كه به درگاه باريتعالي به جان ارزد، البته بر خوان ابوالحسن به نان ارزد. »

 

داستان شیخ صنعان_قسمت اول

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

شیخ صنعان پیر صاحب کمال و پیشوای مردم زمان خویش بود و قریب پنجاه سال در کعبه اقامت داشت. هرکس به حلقه ی ارادت او درمی‌آمد از ریاضت و عبادت نمی‌آسود. شیخ خود نیز هیچ سنّتی را فرو نمی‌گذاشت و نماز و روزه ی بی‌حد به‌جا می‌آورد. پنجاه بار حج کرده و در کشف اسرار به مقام کرامت رسیده بود.

چنان اتفاق افتاد که شیخ چندین شب در خواب دید که از کعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتی سجده می‌کند. از این خواب آشفته گشت و دانست که راه دشواری در پیش دارد که جان به‌در بردن از آن آسان نیست. اندیشید که اگر به‌هنگام در این بی‌راهه قدم نهد راه تاریک بر وی روشن گردد و اگر سستی کند همیشه در عقوبت و شکنجه خواهد ماند. آخرالامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مریدان در میان گذاشت و گفت باید زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم کنم تا تعبیر خوابم معلوم گردد. یاران در سفر با وی همراه گشتند و به خاک روم قدم گذاشتند و همه‌جا سیر می‌کردند تا ناگهان در ایوانی دختر ترسائی دیدند چون آفتاب درخشان،دختر چون نقاب سیاه از چهره بر گرفت آتش به جان شیخ انداخت و عشقش چنان او را از پا درآورد که هر چه داشت سربسر از دست داد. حتی ایمان و عافیت فروخت و رسوائی خرید. عشق به‌حدّی بر وجودش چیره شد که از دل و جان نیز بیزار گشت.
چون مریدان، او را به این حال زار دیدند حیران و سرگردان برجای ماندند و از پی چاره ی کار برآمدند. اما چون قضا کار خود کرده بود هیچ پندی اثر نداشت و هیچ دارویی دردش را درمان نمی‌کرد. تا شب همچنان چشم بر ایوان دوخته و دهان باز مانده باقی ماند. شب نه یک‌دم به‌خواب رفت ونه قرار گرفت. از عشق به خود می‌پیچید و زار می‌نالید، شب چنان به نظرش دراز می‌آمد که گویی روز قیامت است یا خورشید تا ابد غروب کرده است. نه صبری داشت تا درد را هموار کند و نه عقلی که او را به حال خویش برگرداند؛ نه پایی که به کوی یار رود و نه یاری که دستش گیرد:

          رفت عقل و رفت صبر و رفت یار     این چه در دست این چه عشقست این چه کار؟

 مریدان به گردش جمع شدند و به دلداریش زبان گشودند و هر یک راهی پیش پایش گذاردند. اما شیخ با استادی به هر یک جواب می‌گفت:

همنـشیـنـی گفت ای شیــخ کبــار

خیز و این وسواس را غسلی برآر

شیخ گفتـــا امشـب از خون جگـر

کـرده‌ام صد بار غسل ای بـی‌خبر

آن دگر گفتا که تسبیحت کجـاست

کـی شود کار تو بی‌تسبیـح راست

گفت آن را مـن بیفکنــدم ز دسـت

تــا توانــم بر میــان زنـــار بست

آن دگــر گفتـا پشیمـانیـت نیـست 

یـک نفس درد مسلمــانیـت نیسـت

 

گفت کس نبود پشیمان بیش از این 

که چرا عاشق نگشتم پیش از این

 آن دگــر گفتش کـه دیـوت راه زد

تیــر خذلان بر دلــت نــاگــاه زد

گفت دیـوی کـــو ره مـــا می‌زنـد

 گو بزن، الحق کــه زیبــا می‌زنـد

آن دگــر گفتــا که با یـاران بساز 

تـا شویم امشب به سوی کعبـه بـاز

 گفت اگــر کعبه نبــاشد دیر هست 

هوشیــار کعبه شد در دیـر مســت

چون هیچ سخن در او کارگر نیامد یاران به تیمارش تن در دادند و با دلی خونین به انتظار حادثه نشستند.روز دیگر شیخ معتکف کوی یار شد و با سگان کویش همطراز گشت و از اندوه چون موی باریک شد. عاقبت از درد عشق بیمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاک کویش را بستر و بالین ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت: «ای شیخ کجا دیدی که زاهدان در کوی ترسایان مقیم شوند؟ از این کار درگذر که دیوانگی بار می‌آورد.» شیخ گفت: «ناز و تکبر به یک سو نه که عشقم سرسری نیست، یا دلم را باز ده یا فرمان ده تا جان بیفشانم.

 دختر با سخنی پاسخ داد که: «ای پیر خرفت گشته! شرم‌دار که هنگام کفن و کافور تست، نه زمان عشقی‌ورزی! با این نفس سرد چگونه دمسازی می‌کنی و با این پیری عشق‌بازی؟» شیخ از سرزنش دختر دل از جای نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستی در این کار ایستاده‌ای نخست باید دست از اسلام بشویی تا هم‌رنگ یار خویش بشوی.

چون شیخ به این کار تن در داد دختر او را به قبول چهار چیز دعوت کرد: از او خواست که پیش بت سجده کند و قرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ایمان بربندد... 

                                                                                             ادامه دارد...

 



داستان شیخ صنعان_قسمت دوم

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .  

شیخ از آن چهار شرط می‌خوارگی را برگزید و از سه شرط دیگر سر باز زد، دختر او را به دیر برد و جام می به دستش داد. شیخ که مجلس را تازه دید و حسن میزبان را بی‌اندازه، عقل از کف داد و جام می از دست یار گرفت و نوش کرد. عشق و شراب چنان او را بی‌خود کرد که هر چه می‌دانست از مسائل دین و آیات قرآن از یاد برد و جزء عشق دلبر چیزی در وجودش باقی نماند و چون به‌کلی بی‌خویش گشت و از دست رفت خواست تا دستی بر گردن یار بیفکند. دختر او را از خویش راند و گفت: «عاشقی را کفر باید پایدار.» اگر در عشقم پایداری باید کیش کافران را اختیار کنی تا بتوانی دست در گردنم بیندازی و اگر اقتدا نکنی این عصا و این ردا.

شیخ که عشق جوانی و می کهنه او را در کار آورده بود چنان شیدا و مست گشته و طاقت از دست داده بود که یکبارگی به بت‌پرستی تن درداد و حاضر شد پیش بت مصحف بسوزاند.

          دخترش گفت این زمان شاه منی     لایق دیدار و همراه منی

 ترسیان از این‌که چنان زاهد و سالکی را به طریق خویش آوردند خشنود گشتند و او را به دیر خویش رهبری کردند و زنار بر میانش بستند. شیخ یکباره خرقه را آتش زد و کعبه و شیخی را فراموش کرد. عشق ترسازاده ایمانش را پاک شست و بت‌پرستیدنش واداشت و چون همه چیز را از دست داد روی به دختر آورد و گفت:

          خمر خوردم بت پرستیدم ز عشق     کس ندیدست آن‌چه من دیدم ز عشق

قریب پنجاه سال را روشن در پیش چشم داشتم و دریای راز در دلم موج می‌زد تا عشق تو خرقه بر تنم گسست و زنار بر میانم بست. اکنون تا چند مرا در جدایی خواهی داشت؟»

دختر گفت: «آن‌چه گفتی راست است. اما ای پیر دل‌داده! می‌دانی که کابین من گران است و تو فقیری. اگر وصل مرا می‌خواهی باید سیم و زر فراوان بیاری و چون زر نداری، نفقه‌ای بستان و سر خویش گیر و مردانه، بار عشق مرا به دوش بکش.»

شیخ گفت: «ای سیمبر سرو قد! چه نیکو به عهد خویش وفا می‌کنی! هر دم به نوعی از خویش می‌رانیم و سنگی پیش پایم می‌نهی. چه خون‌ها از عشقت خوردم و چه چیزها در راهت از دست دادم. همه ی  یاران از من روی برگرداندند و دشمن جانم شدند:

          تو چنین، ایشان چنین، من چون کنم     چون نه دل باشد نه جان، من چون کنم 

دل دختر بر او سوخت و گفت حال که سیم و زر نداری باید یک سال تمام خوکبانی مرا اختیار کنی تا پس از آن عمر را به شادی بگذرانیم. شیخ از این فرمان هم سر نتافت و خوکبانی پیش گرفت. یاران چون این شنیدند مات و حیران شدند و عزم کعبه کردند. از آن میان کسی نزد شیخ شتافت و گفت: «فرمان تو چیست؟ یا از این راه برگرد و با ما عزم سفر کن یا ما نیز چون تو ترسائی گزینیم و زنار بر میان بندیم یا چون نتوانیم تو را در چنین حال ببینیم از تو بگریزیم و معتکف کعبه شویم.»

شیخ گفت: «تا جان در بدن دارم از عشق ترسا دختر بر نگردم و چون شما خود اسیر این دام نگشته‌اید و از رنج دلم آگاه نیستید همدمی نتواند کرد. ای رفیقان! به کعبه برگردید و به آن‌ها که از حال ما بپرسند بگویید که شیخ با چشم خونین و دل زهرآگین عقل و دین و شیخی از دست داد و اسیر حلقه ی  زلف ترسا دختری گشت.» این سخن گفت و از دوستان روی برتافت و نزد خوکان شتافت.

یاران با جان سوخته و تن گداخته به کعبه بازگشتند. شیخ در کعبه یاری شفیق داشت که به هنگام سفر او حاضر نبود. چون برگشت و جای از شیخ خالی دید حال او را از مریدان پرسید. ایشان آن‌چه دیده بودند، از عشق او به دختر ترسا و زنّار بستن و خمر خوردن و بت‌پرستیدن و خوکبانی کردن، حکایت کردند. چون مرید آن قصه را تمامی شنید زاری در گرفت و یاران را سرزنش کرد که: «شرمتان باد از این وفاداری! چه شد که به آسانی دست از او برداشتید و تنهایش گذاشتید و چون او را در کام نهنگ دیدید جمله از او گریختید.» یاران گفتند: «چنان کردیم، اما چون شیخ از یاری ما سودی ندید صلاح خود را در آن دانست که از ما جدا شود و همه را به کعبه برگرداند.» مرید گفت: «بایستی به درگاه حق ملتزم شوید و شب و روز برای شیخ شفاعت کنید.»

آخرالامر جملگی به سوی روم عزیمت کردند و پنهان معتکف درگاه حق گشتند و شب و روز گریستند تا چهل روز نه خواب داشتند و نه پروای نان و آب. تا از تضرع بسیارشان شوری در فلک افتاد و تیر دعایشان به هدف رسید و جهان کشف بر مرید یکباره آشکار شد و بر وی الهام گشت که شیخ گمراه از بند خلاصی یافته و گرد و غبار سیاه از پیش راهش برخاسته است. مرید از شادی بی‌هوش گشت و پس از آن به یاران مژده داد و جمله گریان و دوان عزم دیدار شیخ خوکبان کردند. چون به او رسیدند، دیدند که خوش و خندان زنار گسسته و دل از ترسائی شسته و از شرم جامه بر تن چاک کرده است. جمله ی  حکمت و اسرار قرآن که از خاطرش فراموش شده بود به یادش آمد و از جهل و بیچارگی رهایی یافت و چون نیک در خود نگریست سجده ی شکر به‌جا آورد و زار گریست.

یاران دلداریش دادند و گفتند: «برخیز که نقاب ابر از چهره ی خورشید زندگیت برگرفته شد و خدا را شکر که از میان دریای ساه راهی روشن پیش پایت گشوده گشت. برخیز و توبه کن که خدا با چنان گناه عذرت را می‌پذیرد.» شیخ خرقه در بر کرد و با یاران عزم حجاز نمود.

     از سوی دیگر چون دختر ترسا از خواب برخاست نوری چون آفتاب در دلش تابید و بدو الهام گشت: «بشتاب و از پی شیخ روان شو و همچنان‌که او را از راه به‌در بردی، راه او را برگزین و همسرش بشو!» این الهام آتشی در جان دختر افکند و در طلب بی‌قرارش کرد چنان‌که خود را در عالمی دیگر یافت.

          عالمی کان جا نشان راه نیست     گنگ باید شد زبان آگاه نیست

 ناز و نخوت از وجودش رخت بربست و طرب جای خود را به اندوه داد. نعره‌زنان و جامه‌دران از خانه بیرون رفت و با دلی پر درد از پی شیخ روان گشت. دل از دست داده و عاجز و سرگشته می‌نالید و نمی‌دانست چه راهی در پیش گیرد تا به محبوب برسد.

خبر به شیخ رسید که دختر دست از ترسائی برداشته و به راه یزدان آمده است، شیخ چون باد با یاران به سویش بازپس رفت و چون به دختر رسید او را زرد و رنجور و پا برهنه و جامه بر تن چاک یافت. دختر چون شیخ را دید یکباره از هوش رفت. شیخ از دیدگان اشک شادی بر چهره فشاند و چون دختر چشم بر وی انداخت خویش را به پایش افکند و راه اسلام خواست.

          شیخ او را عرضه ی اسلام داد     غلغلی در جمله ی یاران فتاد

چون ذوق ایمان در دل دختر راه یافت به شیخ گفت: «دیگر طاقت فراق در من نمانده است. از این خاکدان پر دردسر می‌روم و از تو عفو می‌طلبم و مرا ببخش.» این سخن گفت و جان به جانان سپرد.

جمله چون بادی ز عالم می رویم
رفت او و ما همه هم می رویم

زین چنین افتد بسی در راه عشق
این کسی داند که هست آگاه عشق

جنگ دل با نفس هر دم سخت شد
نوحه ای در ده که ماتم سخت شد

 وقتی گویند حافظ تمام مغز یک داستان را می تواند در یک بیت شعر بازگو کند و همین  هنر است که او را از بقیه شاعران و عرفا متمایز کرده است راست گفته اند، چون بعد از خواندن این داستان می توان تمام معنای آنرا فقط در همین بیت جناب حافظ یافت.

گـر مریــد راه عشـقی فکــر بدنامی مکن

شیخ صنعان خرقه رهن خانه ی خمّار داشت



 

 



 



 

 


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان

تاريخ : یک شنبه 14 / 12 / 1394 | 7:41 | نویسنده : اکبر احمدی |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 565 صفحه بعد
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.