تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1327
بازدید دیروز : 223
بازدید هفته : 1550
بازدید ماه : 32061
بازدید کل : 10423816
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : یک شنبه 9 / 3 / 1399

فوايد رازداري

«‌ بازرگاني در معامله اي  هزار دينار خسارت ديد ،‌ از پسر خود  خواست تا در اين باره به كسي چيزي نگويد !
 پسر بازرگان دليل اين كار را از پدر پرسيد . پدر گفت :  چون در آن صورت گرفتاري ما دو چندان مي شود :
يكي خسارتي است كه ديده ايم و ديگري سرزنشي كه به ما خواهند كرد !
دراين باره گفته اند : غم و اندوه خود را با دشمنان خود نگو كه باعث شادي وخوشحالي آنان مي شود !»

از گلستان سعدي شيرين سخن

 

داستان :

راز داري و دوست بودن

در دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آن قدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر می کردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشان رو به همدیگر می گفتند و برای مشکلاتشان با همدیگر همفکری می کردند و بالاخره یه راه چاره برايش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل را بدون اینکه پیتر بداند با دوستان دیگرش در میان می گذاشت.
وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آن قدر جانسون را دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه را شاهد باشد. به خاطر همین احترام جانسون را نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با او درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یك روز پیتر می خواست برای یك کار خیلی مهم با خانواده اش برود به شهر. به خاطر همین آمد و به جانسون گفت : من دارم می روم به طرف شهر، اما اگر امکان دارد این کیسه پول را توی خانه ات نگهدار تا من از شهر برگردم.
جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش را تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خانه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستانش تفریح کردن.
هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستانش می خواست خداحافظی کند. اما دوستانش گفتند هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی روی؟
او هم گفت که پولهای پیتر توی خانه اش است و باید زودتر برود خانه و از پولها مراقبت کند. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خانه سریع غذايش را خورد و رفت توی اتاقش. پولها را هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ...
بله درست حدس زدید. چند نفر شبانه ریختند توی خونه و پولها را با خودشان بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سكته می كرد ! تمام زندگیش را هم اگر می فروخت نمی توانست جبران پولهای دزدیده شده را بكند. از ناراحتی لب به غذا هم نزد.
دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در را که باز کرد دید پیتر آمده تا پولها را با خودش ببرد. وقتی جانسون ماجرا را برايش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشود  و از دست جانسون عصبانی باشد ، شروع کرد به خندیدن و گفت :  می دانستم، می دانستم که بازهم مثل همیشه نمی توانی جلوی زبانت را بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرش را می کردم که این اتفاق بیافتد. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی آن کیسه ریختم و اصل سکه ها را توی خانه خودم نگه داشتم و چون می دانستم که کسی از این موضوع با خبر می شود و تو به همه می گويی که سکه ها پیش تو بوده، خانه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت شوي ، اما این درسی برايت می شود که همیشه مسائلی را که دیگران با تو در میان می گذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت را بازگو نكنی ...
سالها گذشت و جانسون از آن اتفاق درس بسیار بزرگی گرفت. اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش می ماند و باید برای حفظ آن راز تلاش کند. همانطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می شود دیگران هم از این موضوع امكان دارد تحت تاثیر قرار بگیرند و چه بسا موجب سلب اطمینان و تیرگی رابطه دوستی هم بشود.
بطوری كه صداقت و صفای دل شما نباید تحت هیچ شرایطی موجبات آسیب و نگرانی شما را فراهم نماید

  ضرب المثل :

يك كلاغ چهل كلاغ

يكي بود، يكي نبود. همين دور و برها مرد مغازه داري بود كه يك روز صبح، مثل هر روز در مغازه اش را باز كرد. بسم اللهي گفت و وارد مغازه شد. پارچه اي برداشت تا ترازويش را تميز كند كه اوّلين مشتري وارد مغازه شد.
- سلام آقا!
- سلام خانم!
- لطفا يك كيلو شكر و يك شيشه شير به من بدهيد.
- به روي چشم.
مرد پارچه را كنار گذاشت و رفت تا شكر و شير بياورد. مشتري از فرصت استفاده كرد و پرسيد: «خوب، حال دخترتان چه طور است؟ »
مرد طبق معمول جواب داد: «خوب است. ممنونم . »
اما انگار چيز تازه اي كشف كرده باشد، به صورت مشتري خيره شد. مشتري هم كه انگار دليل ترديد و ناراحتي صاحب مغازه را فهميده بود، گفت: «آخر همسايه ها مي گفتند كه توي مدرسه دست دخترتان شكسته! حالا كي گچ دستش را باز مي كنيد؟ توي اين فكرم  كه با آن دست گچ گرفته، چطوري به درس و مشقش مي رسد ! »
مرد كه ديگر واقعًا ناراحت شده بود، عصباني شد و گفت: «اي بابا! چه گچي؛ چيزي نشده كه! چند روز پيش دخترم موقع بازي به يكي از دوستانش برخورد كرده و دستش كمي
درد گرفته بعد از آن به سلامتي برگشته خانه و نشسته سر درس و مشقش . »
مشتري براي نجات از وضعي كه پيش آمده بود، حرف هايي زد كه صاحب مغازه به آن حرف ها توجهي نكرد شير و شكر را به دست مشتري داد و او را راه انداخت. اما به اين فكر مي كرد كه چرا هر خبري توي خانه و مغازه او اتفاق مي افتد، دهان به دهان مي گردد. بزرگ و بزرگ تر مي شود و همه از آن خبردار مي شوند. اين طوري شد كه به فكر پيدا كردن خبرچين اصلي افتاد و نقشه اي كشيد.
شب كه شد، به خانه رفت و خوابيد صبح شد و براي
نماز صبح از خواب بلند شد. سرخوش رفت تا وضو بگيرد، ناگهان فريادي كشيد و كنار حوض افتاد. همسرش سراسيمه از اتاق بيرون آمد و پرسيد: «چي شده؛ چرا فرياد مي زني ؟ »
مرد جواب داد: «نديدي مگر؛ داشتم وضو مي گرفتم كه ناگهان
كلاغي از توي گوشم بيرون آمد و به سر درخت  پريد . »
زن نگاهي به درخت انداخت. كلاغي آنجا نبود. با تعجب از مرد پرسيد: «كلاغ از گوش تو بيرون پريد؛ كلاغ توي گوش تو چه كار مي كرده؟ »
مرد، آرام آرام از روي زمين بلند شد. حالت افسرده و غمگيني به خودش گرفت. لباسش را تكان داد و گفت: «نمي دانم فقط از تو مي خواهم كه اين موضوع را مثل يك راز در سينه نگه داري و درباره آن با كسي حرف نزني . »
زن قبول كرد مرد لبخندي زد و براي خوردن صبحانه با زنش به داخل خانه رفت. پس از آن هم از خانه خارج شد و رفت سركارش. آفتاب توي حياط افتاد زن رفت تا حياط را آب و جارو كند. زن همسايه  سر رسيد و پرسيد: «ناراحتي؛ چيزي شده؟»
زن گفت: «چيزي نيست. اما اگر قول مي دهي كه اين ماجرا را مثل يك راز در سينه نگه داري و به كسي نگويي، مي گويم چي شده . »
زن همسايه قبول كرد.
زن گفت: «امروز از دو تا گوش هاي شوهرم دو تا كلاغ بيرون آمدند و پر زدند و روي شاخه هاي درخت نشستند.» اما ديگر نمي دانست كه حرف از دهان در آيد، گرد جهان بر آيد.
زن همسايه گفت: «بلا به دور. چه درد و مرض هايي پيدا مي شود  ! »
بعد هم خداحافظي كرد و به خانه اش رفت. به خانه اش كه رسيد، به شوهرش گفت: «ببينم، گوش تو كه درد نمي كند؟ »
شوهرش گفت: «نه! چه دردي؟»
زن همسايه گفت: آخر ديشب گوش مرد همسايه درد گرفته و امروز صبح سه تا كلاغ از گوش او بيرون پريده اند. گفتم نكند كه اين
بيماري مسري باشد و تو هم گرفته باشي.
مرد همسايه از خانه  كه بيرون رفت. به يكي ديگر از همسايه ها برخورد به او گفت: «مغازه ي همسايه مان باز بود؟»
همسايه گفت: «بله، چطور شده؟»
مرد همسايه گفت: «آخر مي گويند كه ديشب گوش درد گرفته و امروز پنج تا كلاغ از گوشش بيرون پريده گفتم نكند بيماريش آن قدر سخت باشد كه به مغازه اش هم  نرفته باشد . »
همسايه ي دوم كه به خانه رسيد، براي زنش داستان را تعريف كرد و گفت: «... ده تا كلاغ از گوش بيچاره بيرون پريده است.» آن ديگري گفت...
حدود ظهر بود كه زني وارد مغازه مرد شد و گفت: «خدا بد نده. الحمدلله مي بينم كه سر حال هستيد و مغازه را باز كرده ايد. »
مرد گفت: «من هر روز مغازه را باز مي كنم. مگر قرار بود توي خانه بمانم؟»
زن گفت: «آخر مي گويند كه گوشتان درد گرفته و چهل تا كلاغ از گوش هاي شما بيرون پريده.  »
مرد خنديد و گفت: «خودم يك كلاغ از گوشم پردادم. اما يك كلاغ. چهل كلاغ شد و رفت توي گوش شما!»
از آن به بعد، هر وقت خبري با شاخ و برگ بسيار تعريف شود و بزرگ تر از آنچه كه بوده نشان داده شود، مي گويند: «يك كلاغ چهل كلاغ شده است . »

  احاديث:

سخناني از امام علي (ع) :

 * سينه خردمند صندوق راز اوست ، و خوشرويي وسيله دوست يابي ، وشكيبايي ، گورستان
پوشاننده عيب هاست .
*  پرسش كردن وسيله پوشاندن عيب هاست ، وانسان از خود راضي ، دشمنان او فراوانند.

*هر كه راز خود را بپوشاند ، قدرت انتخاب در دست اوست .

* راز تو اگر پنهانش داري ، شادي توست و اگر آن را فاش سازي ، سبب هلاكت توست .

* هر چه محبت داري نثار دوستت كن ، اما هر چه اطمينان داري به پاي او مريز .

* كسي كه در نگهداشتن راز خود ناتوان باشد در حفظ راز ديگران توانا نباشد .

* راز خود را به كسي كه امانت دار نيست مسپار .

* با نادان رازي را كه طاقت كتمانش را ندارد در ميان مگذار .

  شعر :

رازداري

ساعتم با تيك و تاك

در پي هم مي روند

چشم زيبايم ! نخواب

قلب شاد و روشنم

اي دل پاكم بگو

باش آرام و صبور

مي كند هر دم صدا

روزها و لحظه ها

دست من ! پركار باش

صبح و شب بيدار باش

راز خود را با خدا

در تمام كارها

  

شعر:

كفش آبي

خدا جونم ! دلم مي خواد

مثل مامان دعا كنم

يواش با تو حرف بزنم

اسم تو رو صدا كنم

بگم خدا ، خدا ، خدا !

دلم يه كفش نو مي خواد

از اون كه رنگش آبي بود

خوشم مي آد خيلي زياد

مي خوام بابام زود بخره

كفشاي آبي رو برام

بين من و خودت باشه

كه من چي گفتم ، چي مي خوام

  مسابقه:

آن كدام دعاي بي نقطه است كه در نماز صبح حداقل آن را يك بار مي خوانيم ؟

جواب : ............

 چيستان :

آن چيست كه سخت است ولي سنگ نيست

چهارپاست ولي گاو نيست ،

تخم گذار است ولي مرغ نيست ، بيابانگرد است ولي شتر نيست .

جواب : ............


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: مهارت های زندگی
برچسب‌ها: مهارت های زندگی
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی