تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 59178
بازدید دیروز : 7590
بازدید هفته : 67627
بازدید ماه : 120905
بازدید کل : 10512660
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : چهار شنبه 2 / 6 / 1394

كرامت اول

حسن بن على وشاء گفت :
من واقفى مذهب بودم . شبى از خراسان با مقدارى پارچه و اشياء تجارى به مرو رفتيم ؛ غلام سياهى ار ديدم كه نزد من آمد، گفت .
مولايم گفته است آن برد يمنى را كه نزد تو است ، بده تا غلامم را كه از دنيا رفته است ، كفن كنم .
پرسيدم آقايت كيست ؟ گفت : على بن موسى الرضا عليه السلام .
گفتم : پارچه ها و برد يمنى ام را در راه فروخته ام .
غلام رفت و بار ديگر باز آمد و گفت : چرا، بردى نزد تو هست . گفتم . خبر ندارم . غلام رفت و براى سومين بار بازگشت و گفت :
داخل فلان جوال . در عرض آن ، بردى هست ؛ با خود گفتم : اگر اين سخن راست باشد، دليلى براى امامت آن حضرات خواهد بود.
به غلامم گفتم : برو و آن جوال را بياور. غلام رفت . آن را آورد.
جوال را باز كردم ؛ ديدم در رديف ديگر لباسها هست ؛ آن را برداشته ، بدو دادم و گفتم : عوض ‍ آن پولى نخواهم گرفت .غلام رفت و بازگشت و گفت : چيزى كه مال خودت نيست ، مى بخشى ؟
دخترت فلانى ، اين برد را به تو داده و از تو خواسته است كه برايش بفروشى و از پول آن فيروزه و نگينى از سنگ سياه براى او بخرى ؛ حال با اين پول ، آنچه از تو خواسته است ؛ برايش خريده ، برايش ببر.
از اين جريان تعجب كردم و با خود گفتم مسائلى كه دارم از او خواهم پرسيد؛ آن مسائل را نوشتم و در آستين خود نهادم و عازم خانه آن حضرت شدم ؛ اتفاقا يكى از دوستانم ، كه با من هم عقيده نبود، به همراهم بود.
ولى از اين جريان خبر نداشت ؛ بمحض اينكه به در خانه رسيدم ، ديدم ، بعضى از عربها و افسران و سربازان به خدمت ايشان مى رسند؛ من نيز رفتم و در گوشه خانه نشستم تا زمانى گذشت ؛ خواستم برگردم .
در اين هنگام غلامى آمد و به صورت اشخاص ، به دقت نگريست و پرسيد پسر دختر الياس كيست ؟ گفتم منم .
فورا پاكتى كه در آستين خود داشت بيرون آورد، گفت : جواب سؤ الات و تفسير آن مسائلى كه طرح كرده بودى ؛ داخل اين پاكت است . آن پاكت را گرفته باز كردم ؛ ديدم جواب سؤ الاتم با شرح و تفسير، در آن كاغذ نوشته است 
گفتم : خدا و پيامبراش را گواه مى گيرم كه تو حجت خدايى .
و استغفار و توبه مى نمايم ؛ فورا از جاى حركت كردم ؛ رفيقم پرسيد كجا مى روى ؟ گفتم : حاجتم برآورده شد.
براى ملاقات آن جناب ؛ بعدا مراجعه خواهم كرد. ( 134) 

- پاورقی -

 134- - ج 49، بحار، ص 70، در ص ‍ 644-645 در حديقة الشيعه هم روايتى شبيه اين ، از على بن احمد كوفى نقل شده است .

 

كرامت دوم

ابراهيم شبرمه گفت :
روزى امام رضا عليه السلام در محلى كه بوديم وارد شد و درباره امامت ايشان بحث كرديم وقتى خارج شد، من و رفيقم - كه پسر يعقوب سراج بود- در پى آن جناب رفتيم ؛ هنگامى كه وارد بيابان شديم ، ناگهان به آهوانى برخورديم . آن حضرت به يكى از آنها اشاره كرد، آهو فورا پيش آمد و در مقابل آن حضرت ايستاد. امام عليه السلام دستى بر سر آهو كشيد و آن را به غلامش داد.
آهو به اظطراب افتاد كه به چراگاه باز گردد، آن حضرت سخنى گفت كه ما نفهميديم . آهو آرام گرفت .
سپس رو به من كرده فرمود: باز ايمان نمى آورى ؟
عرض كردم : چرا. آقاى من ! تو حجت خدايى بر مردم .
من از آنچه قبلا گفته بودم توبه كردم ، آن گاه رو به آهو كرده فرمود: برو! آهو اشك ريزان خود را به آن حضرت ماليد و به چرا رفت .
بعدا رو به من كرده ، فرمود: مى دانى ، چه گفت ؟!
گفتم و پيامبرش بهتر مى دانند؛ فرمود: آهو گفت وقتى مرا نزد خود خواندى ، به خدمت رسيدم و اميدوار شدم كه از گوشتم خواهى خورد؛ اما حال دستور رفتن مرا دادى ، افسرده شدم .( 135)
امام عليه السلام كسانى را كه از راه راست به بيراهه رفته اند، هدايت مى كند تا به اشتباه خود پى برده ، به راه راست برگردند، اما منحرفين لجوج در گمراهى خود باقى مى مانند.
حسن بن على وشاء گفت :
امام رضا عليه السلام مرا در مرو خواست و فرمود:
حسن ! على بن حمزه بطائنى امروز از دنيا رفت و او را داخل قبر كردند.هم اكنون دو ملك داخل قبر او شدند. بدو گفتند. پروردگارت كيست ؟ گفت : خدا - پيامبرت كيست ؟ محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله امام اولت كيست ؟ على بن ابى طالب عليه السلام امام دومت كيست ؟ امام حسن مجتبى عليه السلام امام سومت كيست ؟ حسين بن على عليه السلام امام چهارمت كيست ؟ امام زين العابدين ، على بن الحسين عليه السلام امام پنجمت كيست ؟ امام محمد باقر عليه السلام امام بعد از او كيست ؟ در اينجا زبانش لكنت گرفت و گير كرد. او را شكنجه كردند.
باز سؤ ال كردند امام بعد از هفتمت كيست ؟
- ساكت ماند آن گاه حربه اى آتشين بر پيكرش ‍ زدند كه تا قيامت قبرش مى سوزد.
حسن بن على وشاء گفت :
از امام رضا عليه السلام جدا شدم و اين تاريخ را ياداشت كردم پس از مدتى از كوفه خبر رسيد كه در همان روز بطائنى از دنيا رفته بود و همان ساعت او را دفن كرده بودند. ( 136) 

- پاورقی -

 135- - ج 49 بحار، ص 53.
136- - ج 49 بحار، ص 58.

 

كرامت سوم

عبدالرحمن صفوانى گفت : با كاروانى از خراسان به كرمان مى رفتم ، راهزنان سر راه را بر ما گرفتند و مردى از كاروان را - كه مالدار و ثروتمند مى دانستند - بردند و دير زمانى در سرما و يخبندان نگه داشتند و با پر كردن دهانش از يخ ، او را شكنجه كردند و از او خواستند تا خونبهاى او را بدهد.
زنى در ميان آن قبيله بر او رحم كرد و بندش را گشود و آزادش كرد؛ وى پس از رهايى به خراسان بازگشت ؛ در خراسان شنيد كه امام رضا عليه السلام به نيشابور آمده است .
در خواب ديد كه يكى به او گفت : فرزند پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وارد خراسان شده ، نزد او برو و دردت را با او در ميان گذار تا درمانت كند.
در همان خواب خدمت آن حضرت شرفياب شدم . و دردم را به او گفتم .
فرمود:
فلان گياه و دانه كمون وسعتر ( 137) را با نمك بكوب دو يا سه مرتبه در دهان بگير تا بهبود يابى .
وقتى بيدار شدم نه فكر آن دارو افتادم و نه بدان توجه كردم تا وارد نيشابور شدم .
از ورود آن حضرت سؤال كردم ؛ گفتند: او از نيشابور خارج شده و اكنون در رباط سعد است .
بدانجا رفتم تا داروى نافعى براى درمان دردم از آن حضرت بگيرم .
وقتى به خدمت او شرفياب شدم ، ماجرى را به او گفتم ؛ و نيز اضافه كردم كه فعلا از لكنت زبان زنج مى برم . و از شما مى خواهم كه دارويى براى علاج آن مرحمت كنيد.
فقال عليه السلام الم اعلمك ؟
اذهب فاستعمل ما وصفته لك فى منامك . فرمود: مگر به تو ياد ندادم ؟ برو و آنچه در خواب برايت گفتم ؛ عمل كن تا خوب شوى .
گفتم : اگر ممكن است بار ديگر تكرار بفرمائيد.
فرمود: كمون وسعتر را با نمك بكوب سپس ‍ دو يا سه بار در دهان بگير تا خوب شوى .
آن مرد گفت : همين كار را كردم و خوب شدم 
صفوانى مى گويد: بعدا او را ديدم و جريان را پرسيدم او هم همين طور برايم نقل كرد.( 138) 

- پاورقی -

 137- - كمون : زيره وسعتر پودينه كوهى (كاكاتو)
138- - عيون اخبار الرضا، ج 2، ص ‍ 211.

 

كرامت چهارم

ريان بن صلت گفت : وقتى خواستم به عراق بروم ، تصميم گرفتم به خدمت امام رضا عليه السلام رفته ، با او وداع كنم و پيراهنى هم از او بگيرم تا داخل كفنم گذارم و درهمى چند هم براى خريد انگشترى از براى دخترانم از او بخواهم .
وقتى خدمت آن حضرت رسيدم ، در هنگام وداع چنان اشك جارى كشت و افسرده خاطر شدم كه تقاضاهاى خود را از ياد بردم .
زمان خارج شدن ، امام عليه السلام مرا نزد خود خواند. فرمود: ريان ! مى خواهى پيراهنم را به تو دهم تا هر زمان كه از دنيا رفتى ، آن را در كفنت گذارند؟
مى خواهى درهمى چند از من بگيرى تا از براى دخترانت انگشتر بخرى ؟
عرض كردم : آقاى من ! قبل از شرفيابى ، چنين تصميمى داشتم كه اينها را از شما در خواست كنم ؛ ولى فكر فراق و دورى از شما چنان مرا تحت تاءثير قرار داد كه اينها را زا ياد بردم .
يك طرف پشتى را - كه بر آن تكيه كرده بود - كنار زد و پيراهنى برگرفت و به من داد.
و فرش نماز را بلند كرده ، مقدارى درهم برداشته در اختيارم گذاشت ؛ وقتى درهمها را شمردم سى درهم بود.(139) 

- پاورقی -

 139- - بحار ج 49، ص 35.

 

كرامت پنجم

عبدالله محمد هاشمى گفت : روزى نزد ماءمون رفتم او مرا پهلوى خود نشانيد، دستور داد همه خارج شدند؛ سپس غذا آوردند و پرده آويختند؛ خدمتكار را - كه در پس پرده بود - گفت : درباره حضرت رضا عليه السلام مريثه اى بخوان او ابيات زير را خواند.
سقيا به توس من اضحى بها قطغا           من عترة المصطفى القى لنا حزنا
اعنى اباالحسن الماءمون ان له           حقا على كل من اضحى بها شحنا
ماءمون گريست ، سپس گفت : عبدالله ! فاميل تو من ، مرا سرزنش مى كردند كه چرا على بن موسى الرضا عليه السلام را براى ولايتعهدى انتخاب كرده ام ؟ اينك جريانى برايت نقل كنم كه تعجب كنى .
روزى به خدمت امام رضا عليه السلام رسيدم و عرض كردم كه زاهريه كنيزكى است كه من بسيار دوست دارم و هيچ يك از كنيزان را بر او برترى نمى دهم ؛ چندين بار وضع حملش فرا رسيده و بچه اش را سقط كرده است ؛ آيا چاره اى در نظر داريد كه اين بار بچه اش را سقط نكند؟ فرمود: اين بار از سقط فرزندت بيمناك مباش زيرا بزودى فرزند پسرى سالم و نمكين - كه از همه به مادرش ‍ شبيه تر است - مى زايد و نشانه هاى ظاهرى او انگشت زيادى كوچكى است كه بر دست راست و پاى چپ او آفريده شده است .
با خود گفتم ، خدايى بر هر چيز تواناست .
چون زمان وضع حملش فرا رسيد به قابله گفتم : محض اينكه بچه پسر يا دختر، شد او را نزد بياور.
چون بچه به دنيا آمد قابله فرزند پسرى را - كه مانند ستاره درخشانى بود و انگشتى اضافى بر پاى چپ و دست راستش داشت - نزد من آوردند. ماءمون گفت :
حال ، خودتان داورى كنيد؛ امامى بدين قدر و منزلت را كه به ولايتعهدى برگزيدم ؛ آنان چرا بايد ملامتم كنند؟ ( 140)
و نيز بايد ما توجه كنيم كه وقتى قاتلش دست نياز به سويش دراز كند، حاجتش را بر مى آورد؛ چگونه دوستان و زائرانش را كه دست نياز به سويش دراز كنند، پيش خداى تعالى از آنان شفاعت نكند و نيازشان را بر نياورد؟
دوستان را كجا كنى محروم           تو كه با دوستان نظر دارى .

- پاورقی -

 140-به نقل از منتهى الآمل ، ص ‍ 879 كه ما مفصل آن را نقل كرده ايم در زندگانى حضرت رضا عليه السلام نوشته ى مؤ لف ص 59.

 

كرامت ششم

ابومحمد غفارى گفت : مبلغ زيادى از كسى غرض گرفته بودم و توان اداى آن را نداشتم .
روزى با خود گفتم : چاره اى جز اين نمى دانم كه به امام على بن موسى الرضا عليه السلام پناه برم و از او كمك بخواهم 
بامدادان عازم خانه آن حضرت شدم . وقتى به در خانه رسيدم ، اجازه شرفيابى گرفته ، وارد شدم .
قبل از اينكه سخنى بگويم ، آن حضرت فرمود: مى دانم براى چه كار آمده اى و حاجتت چيست .
پرداخت قرضت به عهده من است .
موقع افطار فرا رسيد؛ غذا آوردند افطار كرديم . فرمود: امشب در اينجا مى مانى يا مى روى ؟
گفتم : اگر حاجتم را روا كنى ، مى روم .
در حال از زير فرش ، مشتى پول برداشت و به من داد. نزديك چراغ رفته ، ديدم ؛ آنها از دينارهاى سرخ و زرد است .
اول دينارى كه برداشتم ديدم ؛ روى آن نوشته شده بود پنجاه دينار در اختيار تو است ؛ بيست شش دينار براى اداى قرضت و بيست چهار دينار براى مخارج خانواده ات .
صبح روز بعد، دينارها را شمردم ، ديدم ، پنجاه دينار است ؛ اما دينارى كه رويش نوشته شده بود، در ميان آنها نيست . ( 141) 

- پاورقی -

 141-عيون اخبار الرضا، ص 218.

 

كرامت هفتم

عبدالله بن حارثه گفت : همسرم بيش از ده فرزند به دنيا آورد؛ اما همه مردند، سالى پس از انجام مراسم حج به خدمت امام رضا عليه السلام رسيدم ، ديدم ؛ لباسى قرمز پوشيده بود.
سلام كردم و دست مباركش را بوسيدم و مسائلى را هم كه جوابش را نمى دانستم پرسيدم بعدا از باقى نماندن فرزندانم شكايت كردم .
امام عليه السلام سر به زير انداخت و قدرى مناجات نمود. سپس فرمود: اميدوارم ؛ پس از مراجعت از سفر، فرزندى كه هم اكنون مادرش ‍ بدان حامله است و فرزند پس از آن زنده بماند. و تو در مدت زندگى از وجودشان بهره مند شوى ؛ خداى تعالى هر گاه بخواهد، دعايى را مستجاب كند، اجابت خواهد كرد؛ او بر هر كارى تواناست .
وقتى از سفر حج برگشتم - همسفرم كه دختر دائى من بود - پسرى به دنيا آورد كه او را ابراهيم و فرزند بعدى را محمد ناميدم و كنيه ابوالحسن به او دادم . ابراهيم سى و چند سال و محمد بيست و چهار سال زندگى كردند و پس ‍ از آن مريض شدند؛ باز به سفر حج رفتم و بازگشتم ديدم ، هنوز مريض بودند.
بالاءخره از مراجعت ، دو ماه گذشت كه ابراهيم در اول ماه محمد در آخر ماه از دنيا رفت .
در حالى كه قبلا بيش از ده فرزندى كه همسرش به دنيا آورده بود، هر كدام پيش از يك ماه زنده نبودند؛ و پدر نيز پس از يك سال و نيم بعد، از درگذشت آنان از دنيا رفت . ( 142) 

- پاورقی -

 142-ج 49 بحار، ص 43.

 

كرامت هشتم

ابواسماعيل هندى گفت : در هند شنيدم كه خداى را در زمين حجت و امامى است .
در طلب آن از خانه خارج شدم بالاءخره مرا به سوى امام على بن موسى الرضا عليه السلام راهنمايى كردند وقتى به خدمت ايشان رسيدم ، زبان عربى نمى دانستم به زبان هندى سلام كردم ؛ آن حضرت به زبان هندى به سلامم جواب داد.
عرض كردم : در هند شنيدم كه حجت خدا از مردم عربستان است لذا مرا به سوى شما راهنمايى كردند؛ به زبان هندى فرمود: من همانم كه در طلب آنى ؛ هر سؤ الى كه دارى از من بپرس .
سؤ ال كردم ؛ به سؤ الم جواب دادند.
هنگام حركت عرض كردم من لغت عربى نمى دانم ؛ از خدا بخواه تا اين زبان را به من الهام كند تا بتوانم ، به لغت عرب با مردم صحبت كنم . ( 143) 

- پاورقی -

 143-ج 49 بحار، ص 50.

 

كرامت نهم

احمد بن عمره گفت : به خدمت حضرت رضا عليه السلام رسيدم و گفتم : همسرم باردار است از خداى تعالى بخواه تا پسرى به من عنايت فرمايد.
فرمود: فرزندت پسر است ؛ نامش را عمر بگذار.
فرمود: همان طور كه گفتم ، نامش را عمر بگذار.
همين كه وارد كوفه شدم ، خداى تعالى پسرى به من عنايت فرموده بود، نامش را على گذارده بودند؛ من آن نام را عوض كرده ، عمر گذاردم .
همسايگان گفتند: از اين به بعد هر چه درباره تو بگويند باور نخواهيم كرد.
پس از آنان متوجه شدم كه آن حضرت به من از خودم هم دلسوزتر بوده و از نظر تقيه ، اين نام را براى فرزندم برگزيده است .
اشعار زيرا را - كه در كتيبه پشت سر حضرت رضا عليه السلام نوشته شده - قاآنى سروده و تاريخ آن مطابق 1250 است .

زهى به منزلت از عرش برده ، فرش تو رونق !       زمين زيمن تو محسود هفت كاخ مطبق
تويى كه خاك تو با آب رحمت است مخمر       تويى كه فيض تو با فر سرمد است ملفق
چو دين احمد مرسل مبانى تو مشيد           چو شرح حيدر صفدر قواعد تو موفق
مگر تو روضه سلطان هشمتى ؟ كه به خاكت       كند زبهر شرف ، سجده هفت طارم ارزق
كدام مظهر بيچون بود به خاك تو مدفون           كه از زمين تو خيزد همى خروش انالحق
على و عالى اعلى امام ثامن و ضامن           كه از طفيل وجودش وجود گشته منشق
سپهر عدل ، ميهن گوهر محيط خلافت           جهان جود، بهين زاده رسول مصدق
پس از ورود سرود از براى سال طرازت       زهى زمين تو مسجود نه رواق معلق !

 

كرامت دهم

امام محمد تقى عليه السلام فرمود:
يكى از اصحاب حضرت رضا عليه السلام مريض شد؛ آن جناب ، به عيادتش رفت و پرسيد؛ حالت چطور است ؟
گفت : مرگ را چگونه مى بينى ؟ عرض كرد: بسى ناگوار و طاقت فرسا
آن حضرت فرمود: آنچه تو ديدى نشانه اى از مرگ بوده است تا تو را به آن آشنا سازند.
مردم دو قسمند: مستريح و مستراح به
يكى به وسيله مرگ از رنج و شگنجه راحت مى شود. و ديگرى مرگ ، شرش را از سر مردم كم مى كند.
اكنون ايمانت را به خدا تجديد و به مقام ولايت هم اعتراف كن ، تا از جمله كسانى شوى كه مرگ را موجب راحت و آسايش آنان شود.
دستور آن حضرت را اجرا كرد. در اين هنگام عرض كرد يا بن رسول الله عليه السلام اكنون ملائكه با سلام و تعظيم به شما تهنيت مى گويند و در برابرت ايستاده اند؛ اجازه فرمائيد تا بنشينند! فرمود: ملائكه پروردگارم بنشينيد.
سپس فرمود: از آنان بپرس . دستور دارند كه ايستاده باشند؟
عرض كرد: سؤ ال كردم ؛ گفتند؛ اگر تمام فرشتگان هم شما برسند، به پاس احترام شما بايد بايستند؛ مگر اجازه نشستن بفرمائيد.
خداى تعالى به آنان چنين دستورى داده است ؛ در اين هنگام ، آن مرد چشم بر هم گذاشت و در آخرين لحظات حيات عرض كرد:
السلام عليك ، يا بن رسول الله عليه السلام ! اينك تمثال شما و رسول اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام در برابر چشمم مجسم شده است ؟ اين سخن گفت و از دنيا رفت .

 

كرامت يازدهم

دعبل بن على خزاعى ، شاعر زمان حضرت رضا عليه السلام گفت : وقتى قصيده تائيه ام - كه بيت زير يكى از ابيات آن است - براى حضرت رضا عليه السلام خواندم ؛
مدارس ايات خلت من تلاوة           و منزل وحى مقفر العراصات
آن خانه ها، جايگاه تدريس آياتى چند بود كه بيت رسالت در آنها تفسير آيات مى فرمودند؛ و اكنون به سبب جور مخالفان ، از تلاوت قرآن خالى شده است . زيرا جاى تفسير آن ، محل نزول وحى الهى بود و اكنون عرصه هاى آن عبارت و هدايت خالى و بيابان و ويران شده است .
همينكه به ابيات زير رسيدم ؛
خروج امام لا محالة واقع           يقوم على اسم الله بالبركات
يميز فينا كل حق و باطل           و يجزيى على النعماء و النقمات
ترجمه : آنچه اميد مى دارم ، ظهور امامى است كه البته ظهور خواهد كرد و با نام خدا و يارى او و با بركتهاى بسيار به امامت قيام خواهد كرد و هر حق و باطلى را تميز و مردم را به نيك و بد، پاداش و كيفر خواهد داد.
دعبل گفت : چون اين دو بيت را خواندم ؛ حضرت رضا عليه السلام بسيار گريست . بعدا سر بلند كرد، فرمود:
اى خزاعى ! روح القدس ، اين دو بيت را به زبان تو انداخته است ؛ آيا مى دانى آن امام كيست ؟ گفتم : نه . مولاى من ! جز اينكه شنيده ام امامى از خاندان شما خروج خواهد كرد و دنيا را از فساد، پاك و پر از عدل و داد خواهد نمود. فرمود:
الامام بعدى محمد ابنى و بعد محمد ابنه على و بعد على ابنه الحسن و بعد الحسن ابنه الحجة القائم المنتظرى فى غيبته .
بعد از من پسرم ، محمد، امام است و بعد از او پسرش ، على ، و پس از على پسرش ، امام حسن عسگرى عليه السلام و بعد از او پسرش ، حجت منتظر عليه السلام كه ظهورش حتمى و قطعى .
گر چه بيش از يك روز از دنيا باقى نمانده باشد؛ خداوند، همان يك روز را آن قدر، طولانى خواهد كرد تا آن امام ظهور و دنيا را پر از عدل و داد كند. با اينكه پر از ظلم و جور شده باشد.
و امامتى ؟ ولى چه وقت ظهور خواهد كرد؟ تعيين وقت آن ، اكنون ممكن نيست .
پدرم از آباء گرامى خود، از على عليه السلام نقل مى كند
كه از رسول اكرم صلى الله عليه و آله پرسيدند: چه وقت قائم ، از فرزندان شما، ظهور خواهد كرد؟ فرمود: مثل او مثل روز قيامت است كه فقط خداى تعالى وقت آن را مى داند، ناگهان ، براى شما آشكار خواهد شد.
بنابر روايتى كه در عيون اخبار الرضا نقل مى شود. ( 144) وقتى كه دعبل بيت زيرا را خواند:
اءرى فيئهم فى غير هم متقسما           و ايديهم من فيئهم صفرات
مى بينم كه حقوق ايشان از خمس و غنايم و آنفال ( 145) و غير آن كه مال امام و خويشان اوست ؛ در ميان ديگران قسمت مى شود و دستهاى ايشان از حق خودشان خالى است . باز آن حضرت گريست ( گريستن آن حضرت ، براى گمراهى خلق و تعطيل احكام الهى و پريشانى سادات بود؛ نه از براى دنيا؛ زيرا كه همه دنيا نزد ايشان ، به قدر پر پشه اى اعتبار نداشت .
احتمالا اين بيت اشاره به عصر روز عاشورا است كه اموال اهل بيت رسالت را مى دزديدند و غارت مى كردند و دست آنها را از باز پس گيرى اموال و وسائلشان كوتاه بود.
امام فرمود: اى خزاعى ! راست گفتى . زمانى كه دعبل بيت زير را خواند:
اذا وترو امدوا الى واتريهم           اءكفا عن الاوتار منقبضات
زمانى كه به خاندان رسول اكرم صلى الله عليه و آله ظلم شود يا از آنان شهيد گردند و يا حقى از آنان بربايند، ايشان ديگر بر گرفتن خونبها و ديه قادر نيستند؛ بلكه دستهاى نحيف و لاغر خود را با ناتوانى به سوى رباينده حق و كشنده خود دراز مى كنند و نمى توانند از آنان انتقام بگيرند.
امام عليه السلام از روى ناراحتى دستهاى مبارك خود را گردانيد ( بر هم فشرد) و فرمود: بلى . والله دستهاى ما از گرفتن عوض جنايتهايى كه بر ما شده و مى شود كوتاه است .
زمانى كه دعبل به بيت زير رسيد:
و قبر ببغداد لنفس زكية           تضمنها الرحمن فى الغرفات
در بغداد قبر رادمرد و نفس پاكيزه اى است كه خداوند آن را در غرفه هاى بهشت با رحمت خود جاى داده است .
( اشاره به قبر موسى بن جعفر عليه السلام است .)
آن حضرت فرمود: اى دعبل ! مى خواهى بعد از اين بيت ، دو بيت ديگر به پيوندم تا قصيده ات كامل شود؟
عرض كرد: بلى . يا بن رسول الله عليه السلام فرمود:
و قبر بطوس يالها من مصيبة           الحت على الاحشاء بالزفرات
الى الحشر حتى يبعث الله قائما           يفرج عنا الغم و الكربات
و قبرى در توس خواهد بود كه چه مصيبتها بر آن وارد مى شود.
كه پيوسته آتش حسرت در درون مى افروزد، آتشى كه تا روز حشر شعله مى كشد؛ تا خداوند روزى ؛ قائم آل محمد عليه السلام را برانگيزد كه غبار غم و اندوه را از دل ما و دوستدارانش ، بزدايد. اللهم عجل فرجه الشريف .
دعبل گفت : آقا! آنجا قبر كيست ؟
قال عليه السلام : قبرى و لا تنقضى الايام و الليالى حتى يصير طوس مختلف شيعتى و زوارى الافمن زارنى فى غربتى بطوس كان معى فى درجتى يوم القيامة مغفورا له .
فرمود: قبر من است و روزها و شبها به پايان نخواهد آمد؛ مگر آنكه شهر توس محل رفت و آمد پيروان و زائران من گردد. به درستى كه هر كه در شهر توس و غربت من مرا زيارت كند، روز قيامت با من در درجه من باشد و گناهانش آمرزيده شود.
آن گاه على بن موسى الرضا عليه السلام - از جاى خود حركت كرد و به دعبل فرمود: همينجا باش ! داخل اندرون شد؛ پس از ساعتى ، غلامى صد دينار مسكوك به نام خود حضرت ، برايش آورد و گفت :
آقا مى فرمايند: براى مخارجت نگه دار. دعبل گفت :
به خدا قسم ! اين قصيده را به طمع صله گرفتن نسروده ام ؛ كيسه را بازگردانيد و در خواست كرد تا در صورت امكان ، آن حضرت يكى از جامه هاى خود را براى تبرك جستن به او مرحمت فرمايند.
امام عليه السلام - كيسه پول را با يك جبه خز، براى او فرستاد و فرمود: به اين پول نياز خواهى داشت ؛ ديگر بر مگردان .
دعبل كيسه و جبه را گرفت و همراه قافله اى از مرو خارج شد همينكه چند منزل راه پيمودند، راهزنان سر راه بر آنان گرفتند و تمام اموال آنها را گرفته و شانه هايشان را هم بستند.
زمانى كه اموال را تقسيم مى كردند، يكى از راهزنان بيت زير از قصيده دعبل را به عنوان مثال با خود مى خواند.
اءرى فيئهم فى غير هم متقسما       و ايديهم من فيئهم صفرات
مى بينم حقوق ايشان از خمس و غنايم و غير آن ، كه مال امام و خويشان و نزديكان اوست ، در ميان غير ايشان قسمت مى شود و دستهاى ايشان از حقشان خالى است . دعبل شنيد و پرسيد؛ اى شعر از كيست ؟
گفتند؛ متعلق به مردى از قبيله خزاعة است كه او را دعبل بن على مى نامند. مى خواند؛ از دوستان و محبان اهلبيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بود.
يكى از راهزنان ، حضور دعبل را در ميان كاروانيان ، به رئيس خود خبر داد. رئيس ، خود، نزد دعبل آمد و گفت : دعبل ، تويى ؟ گفت : آرى . رئيس گفت : قصيده ات را بخوان .
پس از خواندن آن ، دستور داد، شانه هايش را باز كردند سپس دستور داد شانه هاى تمام اهل قافله را بگشايند و هر چه از آنها گرفته بودند به بركت وجود و حضور دعبل به آنان بازگردانند.
دعبل به قم رفت ؛ اهل قم از او خواستند تا قصيده اش را براى آنان بخواند. دعبل گفت : همه در مسجد جامع ، جمع شويد تا براى شما بخوانم .
پس از اجتماع مردم ، قصيده اش را خواند؛ و مردم هداياى بسيارى به او دادند. ضمنا زمانى كه جريانى جبه آن حضرت را شنيدند از او در خواست كردند تا آن جبه را به هزار دينار سرخ به آنان بفروشد، نپذيرفت .
گفتند: مقدارى از آن به هزار دينار بفروش باز قبول نكرد. و از قم خارج شد.
همينكه از شهر دور شدند، چند تن از جوانان عرب سر راه بر او گرفتند و جبه را بزور از دستش بيرون آوردند.
دعبل به قم بازگشت ؛ و در خواست تا آن جبه را به او باز گردانند؛ گفتند محال است كه جبه را باز گردانيم ؛ ولى مى توانى هزار دينار از ما بگيرى .
دعبل نپذيرفت ، در خواست كرد، مقدارى از آن جبه را به او باز گردانند آنان پذيرفتند و مقدارى از آن جبه و بقيه پولش را به او دادند.
وقتى كه دعبل به وطن خود بازگشت ديد كه دزدان خانه اش را خالى كرده اند؛ ناچار دينارهاى مسكوك به نام حضرت رضا عليه السلام را به دوستان آن امام به عنوان تبرك فروخت و در مقابل هر دينار، صد درهم گرفت و داراى ده هزار درهم شد؛ آن گاه سخن امام عليه السلام به يادش آمد كه فرموده بود: به اين دينارها نياز خواهى داشت .
دخترش - كه خيلى به آن علاقه داشت - به چشم درد عجيبى مبتلا شد؛ او را نزد چند طبيب برد و همه پس از معاينه گفتند: چشم راستش قابل علاج نيست و از بينايى افتاده ؛ ولى درباره چشم چپش مى كوشيم و اميدواريم ؛ بر اثر معالجه بهبود يابد.
دعبل از اين جريان ناراحت بود و پيوسته بر ابتلاى فرزندش به چشم درد، اشك مى ريخت ؛ ناگهان ، به خاطر آورد كه مقدارى از جبه را بر روى چشمان دخترش بست .
بامدادان كه دخترك از خواب بيدار شد و بقيه جبه را از روى چشمانش باز كرد، چشمان دخترش را به بركت حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام سالم و بهتر از اول ديد.( 146) 

- پاورقی -

 144- عيون اخبار الرضا، ج 2، ص ‍ 632.
145-غنائم .
146- - بحار، ج 49، ص 246، بقيه اشعار دعبل كه در آنجا نقل شده بيش از هفتاد بيت است .

 

كرامت دوازدهم

غفارى گفت : مردى از آل ابى رافع - كه به غلام پيغمبر مشهور بود - و فلان نام داشت به گردن من حقى داشت (و پولى از من طلبكار بود) آن حق را از من مطالبه كرد و پافشارى در گرفتن آن نمود؛ ( و من نيز توانايى پرداخت آن را نداشتم ) من كه چنين ديدم ؛ نماز صبح را در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله خواندم ؛ سپس به سوى خانه حضرت رضا عليه السلام - كه در عريض (نام جاى است در يك فرسنگى مدينه ) بود - رهسپار شدم ؛ چون نزديك در خانه آن حضرت رسيدم ، ديدم ؛ سوار بر الاغى است و پيراهن و ردايى در بر دارد و رو برويم از خانه در آمد؛ چون نظرم به آن حضرت آمد افتاد شرم كردم كه حاجتم را اظهار كنم ؛ همينكه به من رسيد، ايستاد و به من نگريست ؛ من بر آن حضرت سلام كردم - ماه رمضان بود - سپس گفتم : قربانت گردم همانا دوست شما، فلان كس ، از من طلبى دارد و بخدا مرا رسوا كرده - و من گمان مى كردم ( پس از اين شكايتى كه از او كردم ) آن حضرت به او دستور داد: بنشينم تا باز گردد؛ من همچنان در آنجا ماندم تا نماز مغرب را خواندم و چون روزه بودم ، دلم تنگ شد و خواستم باز گردم كه ديدم آن حضرت پيدا شد و مردم گرد او را گرفته اند و گدايان نيز سر راه او نشسته بودند، آن حضرت از ابن مسيب سخن مى گفتم . چون از سخن فارغ شدم ، فرمود: گمان نمى كنم افطار كرده باشى ، عرض كردم : نه . پس براى من خوراكى خواست و آوردند و پيش من گذاردند، به غلام نيز دستور داد: با من هم خوراك شد؛ پس من و غلام از آن خوراك خورديم و چون دست از خوراك كشيديم فرمود؛ آرام ، تشك را بلند كن و هر چه زير آن است ، بردار.
من تشك را بلند كرده ، اشرفيهاى از طلا ديدم آنها را برداشته و در جيب آستين خود نهادم ؛ سپس دستور فرمود: چهار تن از غلامانش با من باشند تا مرا به منزل و خانه خود برسانند؛ من عرض كردم : قربانت گردم ، شبگردان و پاسبانان ابن مسيب سر راه هستند و من خوش ‍ ندارم ، مرا با غلامان شما ببينند. فرمود: درست
گفتى ؛ خدا تو را به راه راست راهنمايى كند و به آن غلامان دستور فرمود همراه من باشند. تا هر كجا كه من گفتم ، برگردند. چون نزديك خانه ام رسيدم و دلم آرام شد، آنها را برگردانده ، به خانه خود رفتم و چراغ خواسته ، اشرفيها را شمردم ؛ ديدم چهل و هشت اشرفى است و طلب آن مرد از من بيست و هشت اشرفى بود.
در ميان آنها يك اشرفى مى درخشيد كه درخشندگى آن مرا خوش آمد، آن را برداشته ، نزديك چراغ بردم ، ديدم به خط روشن و خوانا روى آن نوشته شده بود، طلب آن مرد بيست هشت اشرفى است . و مابقى از آن تو است و بخدا من دقيقا نمى دانستم كه آن مرد چه مبلغ از من طلبكار است . ( 147) 

- پاورقی -

 147- - ص 248، ارشاد مفيد.

 

كرامت سيزدهم

موسى بن سيار مى گويد: همراه امام رضا عليه السلام بودم ؛ همينكه نزديك ديوارهاى توس رسيدم صداى ناله و گريه هاى شنيدم ؛ من به جستجوى آن رفتم ، ناگهان ديدم جنازه اى آوردند؛ آن حضرت در حالى كه پاى از ركاب خالى كرده بود پياده شد و به طرف جنازه آمد و آن را بلند كرد و چنان بدان چسبيد همچون بچه اى كه به مادرش مى چسبد آن گاه رو به من كرده ،فرمود:
من شيع جنازة ولى من اوليائنا خرج من ذنوبه كيوم ولدته امه لا ذنب له .
هر كس جنازه اى از دوستان ما را تشييع كند، مثل روزى كه از مادر متولد شده ، گناهانش ‍ زدوده مى شود،
بالاءخره جنازه را كنار قبر گذاشتند.امام عليه السلام مردم را به يك طرف كرد تا ميت را مشاهده نموده و دست خود را روى سينه اش ‍ گذاشت و فرمود، فلانى ! تو را بشارت مى دهم كه بعد از اين ديگر ناراحتى نخواهى ديد.
فرض كردم ، فدايت شوم ؛ مگر اين مرد را مى شناسى ؟ اينجا سرزمينى است كه تا كنون در آن قدم ننهاده اى .
فرمود: موسى ! مگر نمى دانى كه اعمال شيعيان ما هر صبح و شام بر ما عرضه مى شود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی