شب و روز
آرامش شب ها را، روزها در هیچ جایی نمی توانی پیدا کنی. روزها هر جایی هر چند تاریک، هر چند آرام و بی صدا، اما از آرامش شب خالی است و شب ها از شور و نشاط روز بی نصیب است.
حالا اگر شبی به روز منتهی نشود و روزی به شب پایان نگیرد، کجا آرامش شب و نشاط روز را خواهیم جست؟ اگر روزی خورشید از پی ماه یا ماه از پی خورشید بر نیاید و فرو نرود، تاریکی و خنکای شب و نور و گرمای روز را کجا خواهیم یافت؟
چه دلنشین و روح بخش است این نظم بی نظیر و
این حکمت حیرت انگیز!
چه زندگی بخش و جان فزاست این تدبیر حکیمانه
و این ظرافت پرجاذبه!
تدبیر حکیمانه ای که مرا، تو را و همه موجودات زمین را زنده
می دارد و ما حتی گاهی آن را نمی بینیم.
هیچ به آسمان نگاه کرده ای؟
در شبی پر ستاره با آسمانی صاف و بلند، گاهی آسمان آن قدر بلند
و با شکوه است که به دیدنش دلت فرو می ریزد.
باورت می شود که این همه عظمت، این همه شکوه و این همه شگفتی برای تو باشد؟
انسان چقدر کوچک است در برابر آن بزرگی و شکوه، و با آن همه کوچکی اش چقدر بزرگ است در برابر همه خلقت که همه خلقت، با همه عظمت و جلال و شگفتی هایش، مقدمه ای است برای خلقت او، برای آزمون او، برای آن که او بار امانت را بر دوش بگیرد، بالا بکشد و به هدف برساند.
حالا باورت می شود که این آسمان بی انتها برای تو باشد؟ برای تویی که می توانی بار امانت را نه تا بلندای آسمان، و نه تا آسمان هفتم، که تا عرش بالا بکشانی و به او برسی؛
به او که چیزی بلندتر از او، بی پایان تر از او و شکوهمندتر از او نیست.
زمین را به تنهایی تصورکن، مثل کویری صاف و یکدست، نه کوهی برآمده و نه رودی فرو رفته. نه درختی، نه سبزه ای، نه پرنده ای و نه حتی بوته خاری.
کره ای خاکی را تصور کن بی هیچ زینتی و هیچ زیبایی. چقدر می توانی به آن دل ببندی، وقتی چیزی برای دلبستگی نباشد؟
وقتی دنیا دلت را به دست نیاورد، از دنیا گذر کردن و به آن دل نبستن و گرفتارِ آن نشدن تو چقدر ارزش دارد؟ قیمت دل بریدن تو از دنیا و دل بستنت به آخرت چقدر است؟
اما دنیا پر از زیبایی و جاذبه است، پر از کشش و پر از دل انگیزی، تا دلت را به دست آورَد و گرفتار خود کند، تا تو بایستی و پافشاری کنی و تسلیم نشوی و غافل نمانی.
دل از دنیا بکنی و به او دل ببندی و این دل بریدن از دنیاست که نشان پیروزی تو در آزمون خلقت است و نشان عشق تو به خدا.
عالم هستی، آینه معرفت، منزلگاه ادراک و اندیشه، و خانه فهم و دانایی است.
همه عالم، معرفت، شهود و درک از معبود را فریاد می زند. این من و توایم که گاه چشم برهم می گذاریم و خواب آلوده از کنار آن همه تصور بیدار کننده و هشیاری بخش می گذریم.
کدام ذره در عالم هستی است که حضور او را، عظمتش را، حکمتش را، لطفش را و علم بی پایانش را فریاد نکند؟
کدام ذره است که نیازمندیِ بی پایان مخلوق به خالق را به تصویر نکشاند؟ کجای این عالم از نشانه های معرفت زا و مناظر اندیشه برانگیز تهی است؟
کافی است چشم باز کنیم، همه جا او را ببینیم و نیاز عالم هستی به او را دریابیم و این، همه آن معرفتی است که به آن محتاجیم.
انسان بهانه خلقت عالم
گمان نکن که خلقتی بوده و تو در آن خلق شده ای تا از آن بهره بگیری، رشد کنی و به سوی کمال بروی.
به سوی کمال رفتن تو، یعنی بالا رفتن انسان تا خدا و کمال یافتن روح آدمی علت آفرینش است.
هستی برای انسان خلق شد، و انسان و رسیدنش به وادی رحمت الهی، بهانه آفرینش همه عالم هستی است.
زمین گسترده می شود، آسمان افراشته می گردد، آب ها روان می شوندو کوه ها سربلند می کنند و درختان ریشه در خاک می دوانند، گل ها می شکفند و حیوانات در سراسر کوه خاک به تکاپو می افتند تا انسان خلق شود، پا در نقطه شروع بگذارد و راه را آغاز کند و پله پله بالا برود. رشد کند و کمال یابد و در سایه رحمت او به نقطه هدف برسد.
چه غافل اند انسان ها که این میان خود را به هیچ می انگارند و شانه از بار تعهد خالی می کنند و خواری برمی گزینند.
طبیعت، ترسیمی روشن از حیات من است. بهاری سرشار از جوانه زدن، تابستانی پر از شور و نشاط و تکاپو، پاییزی آکنده از ریزش برگ ها، و زمستانی سرد، خاموش، بی هیچ هیاهویی و تکاپویی، و اما باز دوباره بهاری تازه، و برخاستن من این گونه است.
به یقین برخواهم خاست اما نه به تکرار گذشته که این بار
من ثمره ای از گذشته خواهم بود.
نتیجه ای از فصل های جوانی و شور و نشاط، حاصلی از یک دوره زنده بودن و تلاش کردن و راه پیمودن.
طبیعت، ترسیمی از حیات من است، با این تفاوت که او می ایستد
و تکرار می شود و من می روم و می گذرم.
او می ماند و من می رسم و به همین دلیل، فصل های زندگی ام تکراری نیست.
نردبانی است که رو به بالا یا پایین می پیمایمش.
اما این را به یقین می بینم که در پس زمستان زندگی ام، بهاری دوباره هست و پس از خواب آرام مرگم، برخاستنی دوباره.
خداوند، زمین را خلق کرد و آسمان را آفرید. او زمین را مهد
آسایش انسان قرار داد.
او شب و روز را آفریدو کوه را، تا زمین به آن تکیه کند. او بادها را وزان کرد تا ابرها را به حرکت آورند وکشتی ها را بر امواج حرکت دهند و درختان را بارور سازند.
خداوند ابرها را به حرکت درآورد و باران را فرو فرستاد. رودها را روان ساخت و چشمه ها را جوشانْد. او گیاهان را در زمین رویانْد و دانه ها را شکافت و.... اوست که می آفریند، روان می کند، فرو می فرستد، می جوشاند، می شکافد و می رویاند.
همه کاره اوست. در ذره ذره عالم، سبب ساز اوست.
تو در صفحه صفحه کتاب هستی بنگر در هر پدیده ای سبب ساز را ببین تا حضورش را حس کنی، خدایت را بیابی و خود را به دست های مهربان و همه کاره او بسپاری و تنها به او تکیه کنی و نه هیچ کس دیگر.
نظرات شما عزیزان: