این اشتباه بزرگی است که بسیاری از مکاتب بشری، قبل از آنکه رابطه انسان را با خود مطرح سازند، میخواهند رابطه انسان را با دیگران مطرح سازند. قبل از آنکه «خود» را بسازند میخواهند «دیگری» ساخته شود.
قرآن از این جهت به «خود» انسان توجه دارد که چشمه سارهای فراوانی را در درون انسان سراغ دارد.
عناصر با ارزشی در نهاد و ذات انسان وجود دارد که اگر «خود» آدمی سالم باقی بماند آن چشمه سارهای فضیلت و حکمت میتواند آدمی را به سوی سرچشمه هستی و هدف آفرینش رهنمون سازد.
سفارشهایی را که قرآن به تقوا و اخلاص میکند نشانگر این معناست که این دو عامل میتواند جلوی گل آلود شدن چشمه سارهای درون را بگیرد تا عوامل ناپایدار و بیارزش آنها را آلوده نسازد.
آلودگیهایی که افراد انسانی بر اثر هوا و هوسها و خودخواهیها و خواستههای منفی خود پیدا کنند موجب میشود تا چشمهسارهای شفاف وجود آنها تبدیل به لجنزاری عفن شود.
هدف قرآن این است که انسان را از زنجیرهای اسارتباری که بر خویشتن خویش میبندد رها سازد تا از رشد و تکامل باز نماند
زنجیرهای اسارت باری که انسانها بر دست و پای وجود خود میبندند گاه آن چنان شدید است که آزاد کردن آن کاری بسیار دشوار است.
ای نسخه اسرار الهی که تویی *** وی آیینه جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست *** از خود به طلب هرآنچه خواهی که تویی
قرآن توجه بسیار به خود انسانی دارد و در سرلوحه همه برنامههای خود، خودسازی را مطرح میسازد. تعبیرات بسیار عمیقی در قرآن در این زمینه وجود دارد. از جمله آنکه قرآن سخن از ظلم به خود، خیانت به خود، فراموشی خود، زیانکاری خود و... به میان آورده است که همگی نشانگر این معناست که خود انسان مورد عنایت شدید قرآن کریم است.
از نظر قرآن خود انسان دارای آن چنان اهمیتی است که کسی حق نابودی آن را ندارد. کسی مجاز نیست که حیات «خود» را با انتحار و خودکشی نابود سازد.
«لَا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِكُمْ رَحِیمًا» خود را نکشید که خداوند نسبت به شما مهربان است. (نسا 29)
از جمله واژههایی که در قرآن برای خود انسانی مطرح شده است واژه «خسران» است. این واژه با مشتقاتش 65 بار در قرآن کریم آمده است. (1) خسران به این معناست که شخص اصل سرمایه خود را از دست بدهد. و در قرآن کریم به معنای از دست دادن سرمایههای معنوی انسان آمده است. یعنی انسان بر اثر اعمال خود سرمایههای معنوی وجود خویش را از دست بدهد. برای نمونه قرآن انکار لقاءالله را موجب خود زیانی انسان میداند.
«قَدْ خَسِرَ الَّذِینَ كَذَّبُوا بِلِقَاءِ اللَّهِ» آنانکه لقاء خداوندی را تکذیب کردند حتماً به زیان افتادند. (انعام 31)
قرآن از زبان حضرت نوح (علیه السلام) یاد میکند که او در مورد یک ترک اولای خود- که تقاضای نجات از عذاب برای فرزند کافرش بوده است- از خداوند میخواهد که او را از خسران نجات بخشد.
«رَبِّ إِنِّی أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْأَلَكَ مَا لَیسَ لِی بِهِ عِلْمٌ وَإِلَّا تَغْفِرْ لِی وَتَرْحَمْنِی أَكُنْ مِنَ الْخَاسِرِینَ» خدایا من به تو پناه میبرم تا چیزی را که نمیدانم از تو نخواهم، و اگر مرا نبخشی و ترحم نفرمایی، من از زیانکاران خواهم بود. (هود 47)
از دیدگاه قرآن یکی از وظایف انسان در رابطه با خود این است که خود باشد، خود را اصلاح کند و استقلال شخصیت خود را حفظ نماید.
«یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا عَلَیكُمْ أَنْفُسَكُمْ لَا یضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیتُمْ» ای کسانی که ایمان آوردهاید مراقب خود باشد و خود را اصلاح کنید. هنگامی که شما هدایت شوید گمراهی گمراهان زیانی بر شما وارد نمیآورد. (مائده 105)
اینکه آیه فوق میگوید عَلَیكُمْ أَنْفُسَكُمْ (بر شما باد خودتان) یعنی انسان باید خود را بر خود مطرح سازد. استقلال وجودی خود را حفظ کند، با خود آشنا باشد، مراقب خود بوده و نگذارد تا به خود زیانی و خود فراموشی و... دچار شود. انسان باید بیندیشد که از کجا آمده است؟ چرا آمده است؟ به کجا میرود؟ و چه باید بکند؟ هیچ انسانی نباید به این اساسیترین مسایل که در رابطه با او مطرح میباشد به دیده بیاعتنایی بنگرد.
«عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتَانُونَ أَنْفُسَكُمْ» خدا دانست که میخواستید به خود خیانت کنید. (بقره- 187)
«وَلَا تُجَادِلْ عَنِ الَّذِینَ یخْتَانُونَ أَنْفُسَهُمْ» با کسانی که به خود خیانت میکنند مجادله مکن. (نسا 107)
انسان باید همواره مراقب خود و نظارهگر خویش باشد. باید بیندیشد که برای خود چه کرده است، آینده و ابدیت خود را چگونه ساخته است، به فردای خود بیتوجه و بیتفاوت نباشد. خلاصه آنکه به محاسبه و ارزیابی خود بپردازد.
«یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنْظُرْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ لِغَدٍ» ای کسانی که ایمان آوردهاید تقوای خدا را پیشه کنید و هرکس باید بنگرد که برای فردایش از پیش چه فرستاده است. (حشر 18)
از دیگر وظایفی که انسان در رابطه با خود دارد این است که هیچگاه تن به ذلت و خواری ندهد. خود را حقیر وخوار نگرداند، چرا که انسان دارای کرامت وجودی است و پرتوی از صفات خداوندی در او تجلی کرده است.
بنابراین هیچگاه نباید خودی را که دارای ارزش است به حقارت کشاند.
«لا یَحِلُ لِمُؤمِنٍ اَن یُذِلَّ نَفسَهُ» برای هیچ مسلمانی روا نیست که خود را خوار سازد.
«لَیسَ لِلمُؤمِنِ اَن یُذِلَّ نَفسَهُ» هیچ مؤمنی حق ندارد خود را ذلیل و پست نماید.
اگرچه انسان باید همواره خود باشد و خود را بر خود مطرح سازد و مراقب اعمال و رفتاری که از او سر میزند باشد، ولی در رهگذر حیات آدمی دچار خطاها و نسیانها و اشتباهات و گناهان بسیاری میشود که او را از خود حقیقیاش دور میسازد و برای او خود یا خودهای دروغین میسازد که اگر با این خودهای دروغین مبارزه نشود انسان موجودی از خود بیگانه و مسخ شده میگردد.
برای اینکه انسان از خود بیگانه نشود، مسخ نگردد و اگر دچار خود فراموشی شده است به خویشتن خویش بازگشت نماید قرآن کریم راهها و روشهایی را نشان داده است که مهمترین آنها توبه است. توبه یعنی پاکسازی درون از آلودگیها؛ پاکسازی خود از خودهای دروغین؛ کنار زدن زنگارها و گرد و غبارهایی که بر روی خود حقیقی انسان نشسته است و میخواهد انسان را مسخ نماید.
قرآن به پالایش خود بسیار توجه دارد. بسیاری از فرامین قرآنی برای تخلیه خود از آلودگیها و ناپاکیهاست. اینکه قرآن میگوید غیبت نکنید، حسد نورزید، کینه کسی را به دل راه ندهید، کتمان حق نکنید، سخنی برخلاف علم نگویید و... همه و همه برای آن است که انسان خویشتن خویش را خالص و پاک نگاه دارد، تا بتواند برنامههای الهی را بخوبی پذیرفته و گام به سوی کمال بردارد.
رابطه انسان با دیگران
یکی دیگر از روابط وجودی انسان از دیدگاه قرآن عبارت است از رابطه انسان با دیگران. قرآن انسان را به عنوان موجودی مجزای از دیگران در نظر نگرفته، بلکه او را در رابطه با دیگران مطرح ساخته، وظایفی را برای او تعیین نموده است.
قرآن انسان را موجودی مسئول و متعهد میداند که نمیتواند نسبت به افراد جامعه بیتفاوت باشد؛ چرا که انسان موجودی اجتماعی است و بسیاری از ابعاد وجودیش تنها در رابطه با جامعه شکل میگیرد. فردی که از محیط اجتماعی خود را دور میسازد و به گوشهای پناه میبرد، بدون شک بسیاری از استعدادهایش را از رشد صحیح باز میدارد. قرآن مسئولیتها و وظایف بسیاری را برای انسان در رابطه با افراد جامعه مطرح میسازد که شرح گسترده آن انشاءالله در بحث از «سیمای مؤمنان در قرآن» خواهد آمد و در اینجا فقط به اندکی از آنها اشاره میکنیم.
از جمله وظایف انسان در رابطه با دیگران این است که باید بر اساس عدل و داد با آنها رفتار کند، انسان مجاز نیست که گامی برخلاف عدالت بردارد.
«یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِینَ لِلَّهِ شُهَدَاءَ بِالْقِسْطِ وَلَا یجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَى أَلَّا تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى» ای کسانی که ایمان آوردهاید در راه خدا استوار بوده و از روی عدالت شهادت بدهید. و دشمنی گروهی شما را بر آن ندارد تا از عدالت خودداری کنید. عدالت نمایید، زیرا که آن به تقوا نزدیکتر است. (مائده 8)
از نظر قرآن اگر کسی دچار گناه هم شده باشد کیفر او باید متناسب با جرمش باشد و هیچگاه نمیتوان مجرم را بیش از حد عقوبت نمود.
«وَإِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُوا بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُمْ بِهِ وَلَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَیرٌ لِلصَّابِرِینَ» واگر خواستید کیفر دهید، کیفرتان به اندازه عقوبتی که دیدهاید باشد و اگر صبر کنید (و متجاوز را ببخشید)، آن برای شکیبایان بهتر است. (نحل 126)
انسان باید به اصلاح دیگران بپردازد. هرگونه رابطهای باید در جهت اصلاح جامعه شکل بگیرد. باید هدف این باشد که گامی مثبت برداشته شود نه آنکه دست به فساد زده و دیگران را به ورطه نیستی کشاند.
«إِنْ أُرِیدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ» میخواهم که به اندازه توانایی خود اصلاح کنم. (هود 88)
«وَلَا تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلَاحِهَا» پس از آنکه زمین اصلاح شد به فساد در آن نپردازید. (اعراف 56)
یکی از وظایفی که انسان در رابطه با دیگران دارد این است که اگر میان جمعی از مسلمانان اختلاف افتاد باید در رفع آن بکوشد، نه آنکه نسبت به آن بیتفاوت باشد.
«وَأَصْلِحُوا ذَاتَ بَینِكُمْ» میان خودتان را اصلاح کنید. (انفال 1)
انسان در رابطه با دیگران نباید کسی را استهزاء کند، به عیبجویی کسی بپردازد، غیبت کسی را بکند، نمامی و سخنچینی نماید، لقب بد به کسی بدهد و یا در امور خصوصی آنها دخالت نماید. هرگونه رابطهای با دیگران باید بر اساس ارزشهای قرآنی شکل بگیرد، چرا که قرآن رابطهای را میپذیرد که رابطه سالم بوده و بر اساس ضابطه باشد، یعنی در جهت بهسازی خود و دیگران باشد، نه در جهت هوا و هوسها و تباهی خود و دیگران.
«یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا یسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسَى أَنْ یكُونُوا خَیرًا مِنْهُمْ وَلَا نِسَاءٌ مِنْ نِسَاءٍ عَسَى أَنْ یكُنَّ خَیرًا مِنْهُنَّ وَلَا تَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ بِئْسَ الِاسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِیمَانِ»، اى كسانى كه ایمان آوردهاید گروهی از شما گروه دیگر را استهزا نکند، شاید آن گروه را که مسخره میکنند بهتر از خود آنها باشد. و زنها نیز یکدیگر را مسخره نکنند. شاید زنهایی که مورد تمسخر واقع میشوند بهتر از آنها باشند. و عیب یکدیگر را نگیرید و با القاب زشت همدیگر را صدا نکنید. (این اعمال فسق است) و چه بد است که بعد از ایمان آوردن به نام فسق نامیده شوید. (حجرات 11)
گفتیم که انسان در رابطه با دیگران از مسئولیت و تعهد برخوردار است، به این معنا که نمیتواند به سرنوشت و حیات دیگران بیتفاوت باشد. چنین انسانی باید هم خود را بسازد و هم دیگران را. هم در جهت هدایت خود گام بردارد و هم در جهت به هدایت کشاندن دیگران. و در هر برخوردی نیز اگر مشاهده کند که فرد مقابل او قدم به سوی ضلالت و گمراهی برداشته است باید بکوشد تا او را از ضلالت به هدایت رهنمون سازد. اما با این همه انسان مؤمن در رابطه با کافر همواره نمیتواند برخوردی مثبت داشته باشد، چرا که هستند کسانی که نمیخواهند در مسیر کمال گام بردارند. بنابراین آنهایی را که نمیخواهند جذب مکتب شوند باید دفع نمود و هیچگاه نباید آنها را به سرپرستی و رهبری خود پذیرفت.
«لَا یتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَافِرِینَ أَوْلِیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ وَمَنْ یفْعَلْ ذَلِكَ فَلَیسَ مِنَ اللَّهِ فِی شَیءٍ»، افراد با ایمان نباید غیر از مؤمنان، کافران را دوست و سرپرست خود قرار دهند. و هرکس چنین کاری را کند در هیچ چیز از خداوند نیست. (یعنی رابطه او با خدا گسسته میشود). (آل عمران 28)
رابطه انسان با خدا
مهمترین رابطهای که در میان روابط چندگانه وجود دارد، رابطه انسان با خداست. و در واقع این رابطه اساس همه رابطههاست، و هر رابطهای که انسان با دیگران برقرار سازد باید بر مبنای این رابطه باشد.
قرآن در رابطه انسان با خدا وظایفی را برای انسان در نظر میگیرد که به برخی از آنها اشاره میکنیم.
انسان باید ولایت و سرپرستی خدا را بپذیرد، و غیر از پذیرش ولایت او به هیچگونه ولایتی تن در ندهد، چرا که خدا خالق و مالک و مربی او و مجموعه جهان آفرینش است و اختیار او باید فقط در دست مالکش باشد. کسانی که تن به ولایت افراد میدهند از مسیر توحید خارج شده و به وادی کفر و شرک کشانده شدهاند.
«أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِیاءَ فَاللَّهُ هُوَ الْوَلِی وَهُوَ یحْیی الْمَوْتَى وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَیءٍ قَدِیرٌ» آیا برای خود غیر از خدا سرپرستانی قرار دادند، در حالی که تنها او ولی و سرپرست است و هم اوست که مردگان را زنده میکند و بر هر چیزی قادر و تواناست. (شوری 9)
انسان باید به پرستش خدای یگانه پرداخته، در این راه سر بر آستان هیچ قدرت و نیرویی جز مبدأ وجود، فرود نیاورد. پرستش اطاعت محض از هر وجودی غیر از خدا نفی توحید به شمار رفته و آدمی را به وادی شرک میکشاند.
اطاعت از مظاهر گوناگون «نفس اماره» چون جاهطلبی، مقامپرستی و شخصیتپرستی همگی منافی با توحید حقیقیاند.
«قُلْ یا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَینَنَا وَبَینَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَیئًا وَلَا یتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِنْ دُونِ اللَّهِ» بگو ای اهل کتاب بیاید به سوی کلمهای که میان ما و شما مساوی باشد. (یعنی) جز خدا کسی را نپرستیم و چیزی را شریک او نسازیم و بعضی از ما بعضی دیگر را به جای خدا سرپرست قرار ندهد. (آل عمران 64)
انسان باید خدا را وجودی یگانه و منزه از هرگونه عیب و نقص دانسته، هیچ کس و هیچ چیز را نه تنها در برابر ذاتش که حتی در برابر نامش نیز شریک و همراه نسازد.
تنزیه ذات و صفات الهی از هرگونه نقص تا بدانجاست که اگر نام انبیاء و اولیا را نیز در کنار او قرار دهیم به نوعی شرک دچار گشتهایم.
«سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى» نام خدای بزرگ را تسبیح کن. (اعلی 1)
از دیگر وظایف انسان در رابطه با خدا این است که باید به راز و نیاز و نیایش با او پرداخت. همچنین عبادات مخصوصی را که در دین به آنها امر شده است باید انجام داد، چرا که این عبادات موجب رهایی از آلودگیهای درون و پالایش نهاد شده، آدمی را به سوی خدا میکشاند.
«وَقالَ رَبُّکُمُ ادعُونی اَستَجِب لَکُم» و پروردگارتان گفت: مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم. (مؤمن 60)
انسان باید همیشه به یاد خدا بوده و ذکر او را هیچگاه همواره به یاد آورده و مرتکب عملی که مانع رشد و کمال او میشود نگردد.
«وَاذْكُرْ رَبَّكَ فِی نَفْسِكَ تَضَرُّعًا وَخِیفَةً وَدُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ وَلَا تَكُنْ مِنَ الْغَافِلِینَ» و پروردگارت را در دل خود از روی تضرع و خوف و آهسته و آرام، صبحگاهان و شامگاهان یاد کن و از غافلان مباش. (اعراف 205)
انسان باید هر عملی را که انجام میدهد و به نیت و انگیزه خدایی باشد.
هدفگیری اعمال انسان باید فقط خدا باشد. هیچ عملی را انسان نباید برای رضای کسی جز خدا انجام دهد.
انسان باید همواره توکل بر خدا داشته باشد. یعنی در برابر مشکلات و حوادث زندگی، او را وکیل خود سازد و فقط به او تکیه کند، چرا که مؤثر واقعی در عالم وجود، تنها خداست و بس.
«وَعَلَى اللَّهِ فَلْیتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ» مؤمنان تنها بر خدا توکل میکنند. (آل عمران 160، ابراهیم 11)
«وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَیهِ أُنِیبُ» (شعیب گفت): موفقیت من (در تبلیغ حق) از اوست. من بر او توکل میکنم و به سوی او بازمیگردم. (هود 88)
از دیگر وظایف انسان در رابطه با خدا این است که باید شکر نعمتهای او را به جای آورد. از دیدگاه قرآن اگر انسان شکرگزار نعمتهای الهی باشد خداوند نعمتهای خود را بر او افزون خواهد کرد.
«لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِی لَشَدِیدٌ» اگر شکرگزاری کنید (نعمت خود را) بر شما افزون خواهم کرد، و اگر کفران کنید مجازاتم شدید است. (ابراهیم 7)
شکر نعمت نیز همانگونه که در جای خود خواهد آمد به این معناست که انسان آنچه را که خدا به او داده است در مسیرش به کار برد. به طور مثال اگر خدا به انسان زبان داده است آن را در مسیر ذکر خدا یعنی راستگویی و رفع اختلافات میان مردم به کار برده نه آنکه تهمت بزند و دروغ بگوید و غیبت کند و...
رابطه انسان با طبیعت
از دیدگاه قرآن رابطه انسان با طبیعت رابطهای مثبت است. انسان پذیرای طبیعت است نه دافع آن. انسان با چشم دشمنی به طبیعت نمینگرد. انسان با جهان انس دارد. انسان با جهان بیگانه نیست. انسان موجودی نیست که به سرای طبیعت تبعید شده باشد. انسان زندانی طبیعت نیست تا طبیعت زندان او باشد، چرا که طبیعت نیز مانند انسان مخلوقی از مخلوقات خداست که بر اساس نظم و هماهنگی آفریده شده است، و برای رسیدن به عنایت خود همواره در حرکت و تکاپوست.
طبیعت برای انسان در حکم آیه و نشانهای است که با وجود خود، وجود خدا را نشان میدهد.
جهان طبیعت که عالم آفاق است مورد توجه قرآن میباشد و خداوند نشانههای وجود خود را در آن قرار داده است تا انسانها با مشاهده آن پی به عظمت جهان آفرین ببرند.
«سَنُرِیهِمْ آیاتِنَا فِی الْآفَاقِ وَفِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّى یتَبَینَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» ما به زودی نشانههای خود را در جهان برون و در جهان درون به آنان نشان میدهیم تا برای آنان آشکار شود که او حق است. (فصلت 53)
خداوند جهان طبیعت را خلق کرده تا موجودی به نام انسان که از کمالات والاتری برخوردار است آن را به استخدام خود در آورده، از آن استفاده کند.
نگرش انسان به طبیعت این گونه است که آن را مخلوقی از مخلوقات خدا میداند، و خداوند برای نفع رساندن به انسانها آن را آفریده است.
«هُوَ الَّذِی خَلَقَ لَكُمْ مَا فِی الْأَرْضِ جَمِیعًا» او خدایی است که همه آنچه را که در زمین است برای شما آفرید. (بقره 29)
«هُوَ الَّذِی جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ ذَلُولًا فَامْشُوا فِی مَنَاكِبِهَا وَكُلُوا مِنْ رِزْقِهِ وَإِلَیهِ النُّشُورُ» او خدایی است که زمین را برای شما رام کرد. پس در هر سوی آن راه روید و از خوردنیهای آن بخورید و بازگشت همه به سوی اوست. (ملک 15)
آیه فوق به صراحت میگوید که زمین به گونهای آفریده شده است که آدمی بتواند بر روی آن راه برود، از این نقطه به آن نقطه سفر کند، از خوردنیهای آن استفاده کند. زمین بر اثر حکمت خداوند به گونهای آفریده شده است که رام انسان باشد تا انسان بتواند از آن بهرهبرداری کند.
از دیدگاه قرآن هر انسانی اگرچه آزاد است که از طبیعت استفاده کند، ولی هیچگاه نمیتواند به طبیعت صدمه بزند و در جهت نابودی آن گام بردارد.
انسان مجاز نیست تا منابع طبیعی را تباه ساخته و هدر دهد، چرا که طبیعت و هر آنچه در آن است از آن خداست. «وللهِ مُلکُ السَّمواتِ وَالأرضِ».
طبیعت بیمالک و بدون صاحب نیست تا انسان به هرگونه که خواست از آن بهرهبرداری کند. بهرهبرداری از آن مشروط به این شرط است که به آن ضرر و زیان نرساند و نیروهای موجود در آن را تباه نسازد.
بنابراین از دیدگاه قرآن انسان از دو بعد به طبیعت مینگرد و با آن ارتباط پیدا میکند:
یکی از این ابعاد این است که طبیعت را آیهای از آیات الهی میداند و با مشاهده و نگرش به آن وجود خدا و عظمت مقام ربوبی را درک میکند. از همین بعد است که انسان طبیعت را دشمن خود نمیداند تا با آن بیگانه باشد.
بعد دیگر آن است که میکوشد تا از آن به نفع خود بهرهبرداری و استفاده کند، بدون آنکه به آن صدمه و زیانی برساند یا نیروهای نهفته در آن را نابود سازد.
رابطه انسان با جامعه
در بحث از رابطه فرد با جامعه این مسئله مطرح است که آیا فرد جامعه را میسازد یا جامعه فرد را؟ آیا فرد تابع بیچون و چرای جامعه است یا آنکه جامعه هیچگونه نقشی در سازندگی فرد ندارد؟ و یا اساساً میان فرد و جامعه رابطه دیگری برقرار است به گونهای که نه این، آن را میسازد و نه آن، این را.
یعنی میان این دو رابطه سومی برقرار است. به عبارت دیگر آیا اصالت با فرد است یا اصالت با جامعه و یا هیچ کدام؟
در باره رابطه میان فرد و جامعه دو نظریه از طرف اندیشمندان غربی مطرح شده است. یکی از این نظریات عبارت است از «اصالت فرد» و دیگری عبارت است از «اصالت جامعه».
نظریه اصالت فرد میگوید که جامعه چندان تأثیری در فرد ندارد. سازندگی فرد فقط به وسیله خودش میسر است و تا فرد نخواهد جامعه نمیتواند هیچگونه تأثیری بر او بگذارد. طبق این نظریه فرد است که جامعه را میسازد نه آنکه جامعه فرد را بسازد.
طرفداران این نظریه میگویند که باید یکایک افراد اصلاح شوند تا جامعه سالم شود و در واقع هنگامی نظام اجتماعی دگرگون میشود که خود افراد دگرگون شوند. بنابراین باید نیروها و استعدادهای افراد را شکوفا ساخت تا هم فرد ایدهآل به دست آید و هم جامعه ایدهآل.
از دیدگاه این نظریه نه تنها جامعه را فرد میسازد، بلکه تاریخ را نیز شخصیتها میسازند. سخن افراطی کارلایل در این زمینه مشهور است که میگوید: تاریخ را مردان بزرگ میسازند.
در برابر این نظریه، نظریه اصالت جامعه وجود دارد که اصالت را نه به فرد که به جامعه میدهد، و میگوید هر دگرگونی باید از جامعه شروع شود نه از فرد. اصلاح جامعه، اصلاحی زیربنایی و عمیق است، درحالی که اصلاح فرد یک اصلاح روبنایی و کم تأثیر است. هر قدر هم که فرد با افرادی ساخته شوند، تا هنگامی که نظام اجتماعی حاکم بر آنها دگرگون نشود، نمیتوان کاری از پیش برد. با اصلاحات فردی فقط تنی چند را میتوان دگرگون ساخت، اما اگر نظام اجتماعی دگرگون شود، یعنی جامعه از نو ساخته شود، افراد بسیاری را میتوان ساخت.
طرفداران این نظریه تا آنجا پیش رفتهاند که میگویند فرد را جامعه میسازد. ما در بحثهای قبل به سخن امیل دورکیم اشاره کردیم و گفتیم که وی فرد را ساخته شده و تابع بیچون و چرای جامعه میداند و حتی پیدایش بسیاری از حقایق علمی و ادراکی چون مفهوم راست و چپ، قانون علیت و ریشه گرایش به خدا را از سوی جامعه میداند.
طرفداران اصالت فرد بیشتر بر روانشناسی تکیه میکنند و طرفداران اصالت اجتماع بیشتر بر جامعه شناسی تأکید دارند.
حال ببینیم که اسلام در این زمینه چه نظری دارد؟ ایا اسلام اصالت فرد را پذیرفته و جامعه را کنار میزند یا اصالت جامعه را پذیرفته و فرد را رها میسازد؟ آیا اسلام معتقد است که فرد ساخته شود، بدون آنکه تغییری در جامعه پدید آید یا آنکه نظر به دگرگونی نظامات اجتماعی داشته و فرد را رها میسازد؟
در پاسخ باید گفت که اسلام هیچ یک از دو نظریه فوق را نمیپذیرد و هر دو را افراطی و دارای نقص میداند. از نظر اسلام نه فرد به تنهایی مهم است و نه جامعه به تنهایی، بلکه هریک از این دو دارای ارزش خاصی است، بدون آنکه از ارزش دیگری کاسته شود.
به بیان دیگر اسلام هم فرد را میپذیرد و هم جامعه را؛ هم میکوشد تا فرد را بسازد و هم جامعه را.
اسلام از این جهت هم به فرد عنایت دارد و هم به جمع، و هر دو را با یکدیگر جمع میسازد که در تفسیر انسان به مسئلهای به نام فطرت معتقد است. یعنی درون انسان استعدادها و نیازهای فراوانی را سراغ دارد که اگر شکوفا شوند هم فرد ساخته میشود و هم جمع.
البته این سخن نه بدان معناست که اصالت را به فرد و نیازهای فردی بدهد و نقش جامعه را نادیده بگیرد؟ چرا که پذیرش فطرت به معنای نادیده گرفتن اهمیت نظامهای اجتماعی نیست. و در واقع بسیاری از نیازهای انسانی هنگامی شکوفا میشوند که فرد در جامعه رشد پیدا کند، آن هم جامعهای سالم و سازنده، نه ویرانگر و فاسد.
به عبارت دیگر اسلام بر این اعتقاد است که انسان صرفنظر از آنکه در چه محیط و چه شرایط اجتماعی بسر برد یا وابسته به کدام طبقه و قشری باشد، در ذات و نهاد خود یک سلسله نیازها و خواستهها دارد. انسان به هر نژاد و گروهی که تعلق داشته باشد به حکم انسان بودن دارای عناصر مشترکی با همه انسانهاست.
انسانهای آسیایی یا اروپایی و آفریقایی و غیره همه دارای یک سلسله مشترکاتی هستند که آن مشترکات از طبیعت و نهاد آنها برمیخیزد و رابطهای با آسیایی بودن یا اروپایی بودن و آفریقایی بودن آنها ندارد.
بنابراین اینگونه نیست که انسان فاقد طبیعت ثابتهای باشد تا جامعه بتواند او را به هر شکل و رنگی که بخواهد درآورد. جامعه نمیتواند چیزی را از کتم عدم به عرصه وجود بکشاند. تأثیر و اهمیت جامعه آن چنان نیست که به انسان، انسانیت ببخشد و یا انسانیت انسانی را به کلی بگیرد. انسان چونان مومی نیست که جامعه بتواند او را به اشکال گوناگون درآورد! انسان چونان لوحی سفید نیست که جامعه هر نقشی را که بخواهد، بتواند بر روی آن ترسیم کند. انسان همراه با خود چیزهایی را دارد که این چیزها اساس هویت و شخصیت او را تشکیل میدهد.
اما با این همه نقش جامعه را نمیتوان نادیده گرفت. جامعه در فرد تأثیر میگذارد. جامعه شخصیت انسان را به اصطلاح رنگآمیزی میکند، نه آنکه به کلی دگرگون سازد و انسانی که هیچ ندارد از او همه چیز بسازد.
جامعه میتواند زمینه رشد و فساد را برای انسان فراهم آورد. جامعه فاسد زمینه فساد را برای افراد ایجاد میکند، و جامعه سالم زمینه رشد و تعالی آنها را. در جامعهای که همه ارکان آن فاسد است، رشد و تعالی انسان بسیار مشکل و دشوار است، در حالی که جامعهای که نهادها و ارگانهای آن سالم میباشد، فرد آسانتر میتواند خود را تعالی بخشد. اینکه قرآن میگوید:
«وَاتَّقُوا فِتْنَةً لَا تُصِیبَنَّ الَّذِینَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقَابِ» و از فتنهای بپرهیزید که تنها به ستمکاران شما نمیرسد و بدانید که خداوند کیفر شدید دارد. (انفال 25)
نشانگر آن است که قرآن کریم بر روی تأثیر جامعه بر فرد تأکید بسیار دارد.
از نظر قرآن خاصیت حوادث اجتماعی این چنین است که تنها شامل حال گروهی خاص نمیشود. اگر حادثهای ناگوار پیش آید، همه افراد را با خطر مواجه میسازد. اگر جامعهای دچار قانونشکنی و بینظمی و هرج و مرجطلبی بشود افراد بسیاری از آن دچار خط و ناامنی خواهند شد.
آری فرد در جامعه رشد پیدا میکند و استعدادهای او نیز در رابطه با جامعه میتواند شکوفا شود. اگر در جامعهای عدل و داد و تعلیم و تربیت صحیح و نظام اقتصادی و سیاسی سالم باشد فرد بهتر و سریعتر رشد میکند، در صورتی که اگر در جامعه ظلم و ستم باشد، در هر رکنی از ارکان آن فساد و بی بندوباری باشد، نه فرهنگ درستی داشته باشد و نه اقتصاد سالمی، در چنین فضای مسمومی فرد هر قدمی را که بردارد با صدها مشکل روبروست و به ناگزیر بسیار مشکل میتواند رشد و تکامل پیدا کند.
از سوی دیگر فرد نیز میتواند در جامعه تأثیر بگذارد و با بسیاری از تباهیها و فسادها مبارزه کند و به سازندگی آن بپردازد. انسانی که احساس مسؤلیت و تعهد کند میتواند با ایثار جان خود ضربه بر نظام اجتماعی فاسد بزند. هر قطره خون او میتواند چونان پتکی بر نظام طاغوتی فرود آید و آن را آسیبپذیر سازد.
اینکه قرآن برای انسان فطرت قایل است و او را مورد خطاب خود قرار میدهد و به او امر و نهی میکند، نشانگر آن است که نقش فرد را نادیده نمیگیرد.
اینکه قرآن به انسان میگوید «خودت باش» نشانه آن است که انسان را تابع بیچون و چرای جامعه نمیداند. اینکه قرآن میگوید:
«وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ یدْعُونَ إِلَى الْخَیرِ وَیأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَینْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ» باید از میان شما گروهی باشند که مردم را به نیکی دعوت کنند و به کارهای خوب فرمان دهند و از کارهای بد باز دارند. (آل عمران 104)
نمایشگر آن است که فرد میتواند در جامعه تأثیر بگذارد و در بهسازی اجتماع بکوشد. اینکه قرآن میکوشد تا انسانی بسازد که بیتفاوت نباشد، در برابر حوادث و رویدادهای اجتماعی بیفکر و بیقید نباشد، با آلودگیها مبارزه کند، مردم را به نیکیها و خیرها فراخواند و آنها را از کارهای زشت باز دارد، نشانه آن است که فرد میتواند در جامعه نقش آفرینی کند.
خلاصه آنکه هم فرد در جامعه تأثیر میگذارد و هم جامعه بر روی فرد و در واقع این دو بر یکدیگر تأثیر متقابل دارند.
رابطه انسان با تاریخ
از دیدگاه قرآن تاریخ دارای مجموعهای از قوانین و سنن است. تاریخ مانند جهان طبیعت از یک سلسله قوانین پیروی میکند. البته میان قوانین حاکم بر تاریخ و قوانین حاکم بر طبیعت فرقهای بسیار است. تاریخ از قوانین خاص خود پیروی میکند. مکاتب بسیاری وجود دارند که سخن از فلسفه تاریخ به میان آوردهاند، اما در بعضی از این مکاتب چون مارکسیسم قایل به جبر تاریخ شده و نقش انسان را نفی کردهاند.
مارکسیسم معتقد است که بر تاریخ قوانین خاصی حکومت میکند که ریشه این قوانین در ابزار تولیدی است، یعنی قوانین حاکم بر تاریخ بر اساس ابزار تولیدی و مناسبات اجتماعی شکل پیدا میکند. عامل محرک تاریخ را مارکس در تضاد اقتصادی یعنی عدم هماهنگی میان ابزار تولیدی و روابط اجتماعی میداند. مارکس تاریخ را به پنج دوره تقسیم میکند: دوره اشتراکی اولیه، دوره بردهداری، دوره فئودالیسم، دوره سرمایهداری و دوره سوسیالیسم.
در هر یک از این پنج مرحله شکل معینی از ابزار و رابطه تولیدی وجود دارد که در همه چیز تأثیر میگذارد. از جمله انسان را نیز تحت تأثیر خود قرار میدهد. یعنی انسان در هر دوره از ویژگیهایی برخوردار است که در دوره دیگر از آن برخوردار نیست؛ مثلاً انسان دوره سوسیالیسم از صفات و ویژگیهایی برخوردار است که انسان دوره سرمایهداری از آن صفات و ویژگیها برخوردار نیست، بنابراین انسان در ساختن تاریخ نه تنها هیچگونه نقشی ندارد، بلکه خود نیز تابع جبر تاریخ است. یعنی باید در آن مسیری گام نهد که تاریخ برای او تعیین کرده است.
«تاریخ را انسانها میآفرینند، لکن نه تحت شرایطی که توسط آنان ایجاد شده باشد، بلکه تحت شرایطی که از پیش معین شده است.» (2)
اما از نظر قرآن انسان در تاریخ دارای نقش است، چرا که انسان موجودی است مختار و آزاد. انسان سازنده تاریخ است نه ساخته شده تاریخ. البته این سخن نه بدان معناست که تاریخ از قانون برخوردار نیست، بلکه با وجود آنکه در تاریخ، یک سلسله سنن و قوانین وجود دارد، انسان نیز در آن خالی از نقش نیست و میان این دو نیز تضادی وجود ندارد، یعنی نمیتوان گفت که اگر انسان در تاریخ دارای نقش است، پس در تاریخ قوانینی وجود ندارد و یا اگر در تاریخ قوانینی وجود دارد، پس انسان در آن تأثیری ندارد. قرآن انسان را موجودی انتخابگر میداند که میتواند هم خود و هم جامعه و تاریخ را دگرگون سازد.
«إِنَّ اللَّهَ لَا یغَیرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یغَیرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ» همانا خداوند سرنوشت هیچ قوم و ملتی را تغییر نمیدهد، مگر آنکه خود وضع خویش را دگرگون سازند. (رعد 11)
«ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ یكُ مُغَیرًا نِعْمَةً أَنْعَمَهَا عَلَى قَوْمٍ حَتَّى یغَیرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ» این به خاطر آن است که خداوند هیچ نعمتی را که به قومی داده است تغییر نمیدهد، مگر آنکه آنها خودشان را تغییر دهند. (انفال 53)
آیات فوق نشانگر این معناست که انسان نقش اساسی در جامعه و تاریخ خود دارد. یعنی اگر انسان به مبارزه با هوا و هوسهای خود بپردازد و در افکار و اندیشه خود تغییر ایجاد کند میتواند تحولات اساسی در جامعه و تاریخ به وجود آورد.
از دیدگاه قرآن تاریخ محصول یک سلسله عوامل حساب نشده و تصادفی نیست، بلکه بر تاریخ قوانین و سنن حکومت میکند که این عوامل جبری نیز نمیباشد، یعنی این گونه نیست که انسان در تغییر و تحولات تاریخی بیاثر باشد. به بیان دیگر انسان تابع بیچون و چرای تاریخ بوده و تاریخ بر انسان حکومت میکند، نه انسان بر تاریخ، بلکه انسان موجودی است که در تاریخ نقش دارد و از عوامل سازنده تاریخ به شمار میرود. اراده انسان در تاریخ مؤثر است و انسان با اعمال خود میتواند تاریخ را دگرگون سازد.
البته تغییر نفسانیات و روحیات و افکار یک فرد و دو فرد موجب تغییر تاریخ یک قوم و ملت نمیشود، بلکه باید این تغییرات در عموم افراد ایجاد شود تا سرنوشت جامعه و تاریخ دگرگون شود.
رابطه شیطان با انسان
شیطان یکی از مخلوقات خداوند است که به جهت استکبار، نافرمانی امر خدا را کرده و به ناگزیر از بارگاه ربوبی طرد شده است. و از خداوند عمر طولانی خواسته است تا افراد انسانی را گمراه سازد.
«قَالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَیتَنِی لَأُزَینَنَّ لَهُمْ فِی الْأَرْضِ وَلَأُغْوِینَّهُمْ أَجْمَعِینَ» (شیطان) گفت: خدایا چون مرا گمراه ساختی من نیز در زمین (همه چیز را برای فرزندان آدم) زیبا جلوه میدهم و همه آنها را گمراه خواهم کرد. (حجر 39)
«وَیرِیدُ الشَّیطَانُ أَنْ یضِلَّهُمْ ضَلَالًا بَعِیدًا» شیطان میخواهد آنها را بسیار گمراه سازد. (نسا 60)
حال این سؤال مطرح است که چرا خداوند شیطان را بر انسان مسلط ساخته تا انسان را گمراه کند؟ و آیا وجود شیطان دلیل بر آن نیست که انسان از خود ارادهای ندارد و در برابر اقدام به کارهای ناشایسته مجبور است؟ و در واقع هر کار زشتی که از او سرزند عامل اصلی آن شیطان است نه خودش؟
از دیدگاه قرآن شیطان موجودی وسوسهگر است، نه آنکه موجودی باشد که بتواند آزادی اراده و اختیار را از انسان سلب کند و انسان در برابر او هیچگونه ارادهای از خود نداشته باشد.
در سوره ابراهیم آمده است که شیطان در روز قیامت به بندگان ناصالح خداوند میگوید:
«وَمَا كَانَ لِی عَلَیكُمْ مِنْ سُلْطَانٍ إِلَّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِی فَلَا تَلُومُونِی وَلُومُوا أَنْفُسَكُمْ» من بر شما تسلطی نداشتم، جز اینکه دعوتتان کردم و شما پذیرفتید، پس مرا سرزنش نکنید، خود را سرزنش کنید. (ابراهیم 22)
«إِنَّا جَعَلْنَا الشَّیاطِینَ أَوْلِیاءَ لِلَّذِینَ لَا یؤْمِنُونَ» ما شیاطین را اولیای کسانی که ایمان نمیآورند قرار دادیم. (اعراف 27)
از دیدگاه قرآن، شیطان فقط کسانی را میتواند اغوا کند که ایمان کامل ندارند. یعنی شیطان فقط بر انسان غیر مخلص تسلط داشته و در جان آنها میتواند نفوذ پیدا کند، ولی در دل و جان افراد مخلص هرگز نمیتواند نفوذ پیدا کند، چرا که روح فرد مخلص آن چنان محکم و نفوذناپذیر است که وسوسههای شیطانی قدرت ورود به آن را ندارد.
در واقع آیات فوق این نکته را خاطر نشان میسازند که انسان در برابر شیطان مجبور نیست و شیطان بر انسان تسلط ندارد، بلکه شیطان فقط میتواند انسان را از مسیر خود دور سازد، البته آن هم انسانهایی را از مسیر خدا دور میسازد که خود خواستهاند و اگر اراده و عملکرد اینگونه افراد نباشد شیطان هرگز قدرت نفوذ در آنها را نخواهد داشت. در آیهای دیگر آمده است که شیطان به خداوند میگوید که من همه افراد را اغوا خواهم کرد بجز افراد مخلص را.
«فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِینَّهُمْ أَجْمَعِینَ إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ» به عزتت سوگند همه آنها را گمراه خواهم کرد، بجز بندگان پاک و مخلص را. (ص 82-83)
بنابر آیه فوق اولاً شیطان موجودی است اغواگر که فقط میتواند وسوسه کند و ثانیاً وسوسههای او در افراد مخلص تأثیری ندارد.
«اِنَّ عِبادی لَیسَ لَکَ عَلَیهِم سُلطانٌ اِلاّ مَنِاتَّبَعَکَ مِنَالغاوینَ» همانا بر بندگان من تسلط پیدا نخواهی کرد، مگر گمراهانی که از تو پیروی کنند.
آیه فوق به صراحت این نکته را گوشزد میکند که این شیطان نیست که مردم را گمراه میسازد، بلکه این افراد گمراه و منحرف هستند که با اراده و اختیار دعوت او را اجابت کرده و در مسیر او گام برمیدارند.
به بیان دیگر شیطان نمیتواند انسان را مجبور به کارهای زشت کند، بلکه او با وسوسههای خود کارهای زشت را در نظر انسان زیبا جلوه میدهد تا انسان گمراه با تحت تأثیر قرار گرفتن خود را گمراه سازد، وگرنه افراد پاک یا وسوسه نمیشوند و یا اگر هم وسوسه شوند میتوانند وسوسههای او را از خود دور سازند.
در بعضی از آیات نیز به این نکته اشاره شده است که شیطان افراد را به خاطر اعمال زشتشان گمراه میسازد.
«إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّیطَانُ بِبَعْضِ مَا كَسَبُوا» همانا شیطان آنها را به خاطر بعضی از کارهایی که کردند لغزانید. (آل عمران 155)
از دیدگاه قرآن بجز افراد مخلص همه دچار وسوسههای شیطانی میشوند، یعنی حتی افراد مؤمن نیز دچار وسوسههای شیطانی میشوند و هیچ فرد مؤمنی نمیتواند خود را از وسوسههای شیطانی بدور بداند، ولی به وسیله ایمان به خدا و یادآوری او انسان مؤمن میتواند خود را از وسوسههای شیطان محفوظ و مصون بدارد.
«إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِنَ الشَّیطَانِ تَذَكَّرُوا فَإِذَا هُمْ مُبْصِرُونَ» همانا خویشتنداران هنگامی که گرفتار وسوسههای شیطان شوند به یاد خدا میافتند و (در پرتو یاد خدا) بینا میگردند. (اعراف 201)
طایف به معنی طوافکننده است. آیه فوق با این بیان میخواهد بگوید که وسوسههای شیطانی همچون طواف کنندهای هستند که در اطراف انسان و فکر و اندیشه و عواطف او به گردش درمیآیند تا به گونهای به دل و جان وی نفوذ کرده، او را گمراه سازند، و اگر در این هنگام انسان به یاد خدا بیفتد میتواند خود را از چنگال وسوسههای شیطانی رها سازد.
اما پاسخ این سئوال که چرا خداوند شیطان را آفریده است تا به وسوسه انسان بپردازد؟ بسیار روشن است، چرا که انسان هنگامی میتواند از مراتب بالای تکامل برخوردار باشد که موانع بسیاری بر سر راهش باشد و یا کنار زدن آنها به حرکت خود ادامه دهد. انسان هنگامی میتواند متعالی شود که وسوسههای شیطانی بر سر راهش باشد، ولی او با اتکال به خدا و استفاده صحیح از نیروی اختیار، آن را کنار زده و به سوی هدف اعلای حیاتش گام بردارد. اگر در برابر انسان نه وسوسههای شیطانی میبود و نه در وجود انسان اثری از نفس اماره میبود، دیگر تکامل چه معنایی پیدا میکرد؟
پینوشتها
1- برای مطالعه در زمینه این واژه نگاه کنید به: آشنایی با برخی واژههای قرآن، صص 223-228.
2- مارکس و مارکسیسم، ص 37.
منبع مقاله :
نصری، عبدالله؛ (1394)، انسانشناسی در قرآن، تهران: سازمان انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، چاپ نهم
نظرات شما عزیزان: