عروس را چه به مجلس ختم؟
نویسنده: سمیه افشار
مقدمه: عروس
صدای قرآن می آید. جمعیتی می آیند و می روند. صدای هق هق گریه با نوای آیات در هم می پیچد.
سر به زیر انداخته و وارد می شوی. سخت ترین لحظه فرا می رسد. لحظه ای که باید مقابلشان با ایستی و بگویی در غم شما شریکم، تسلیت مرا بپذیرید.
اشک در چشمانت حلقه می زند. صدای قرآن بیشتر و بیشتر می شود.
«الرَّحْمَن، عَلَّمَ الْقُرْءَانَ ، خَلَقَ الْا؛نسَ، عَلَّمَهُ الْبَیَانَ »
اشکت سرازیر می شود. نمی دانی برای تو می خوانند یا برای عزیز از دست رفته شان.
با خود می گویی آخر عروس را چه به مجلس ختم و سوگواری؟!!
مگر نه اینکه عروس در اوج زیبایی و کمال و حسن است پس چرا عروس قرآن تنها در مجالس ختم بشر قرائت می شود؟ باز خود می گویی شاید قرار است به حسن و کمال برسیم. اما کجا؟ چگونه؟ اینجا، در مجلس ختم؟!!!
و شاید بهترین زمان و بهترین مکان فهم زیبایی همینجا باشد. شاید ....
الرحمان
رحمان همان است که بی هیچ چشم داشتی، بی آنکه لایق باشیم، افاضه وجود کرده و نعمتش عالم گیر شده است.
همان است که عطا می کند. بی آنکه بپرسد آیا مودب شده اید به آداب بهره مندی از نعمت ها؟ آیا شکر ورزی را آموخته اید و می دانید هر نعمتی را پایانی است که سرانجام خواهد رسید.
آری رحمان همان است که نه من و تو، بلکه تمام عالم به عطا کردن بی منت می شناسندش.
ما چه بدانیم و چه ندانیم، چه بخواهیم و چه نخواهیم در سیطره رحمت اوییم.
و چه خوب می شد که در این میان راه و رسم بهره مندی از رحیمیتش را می فهمیدیم.
قرآن
تا رسیدن به خدا هزار فرسنگ راه بود. چشم ها به سوی آسمان و قلب ها مملو از رسیدن به ملکوت. هر دستی در پِی نردبانی که او را تا خدا بالا ببرد. خدا رحمتش را شامل حالمان کرد و قرآن نازل شد. که او مشتاق-تر بود به ما از ما به او.
و اینچنین آیه هایش در حکم پله های نردبانی شد که محکماتش محکم تر از هر محکمی راه و رسم بالا رفتن را می آموخت، و متشابهاتش راه نجات از سقوط.
و انسان چشم در چشم آسمان، دست دراز کرد برای گرفتن ریسمانی که او را تا ملکوت بالا می برد و پا در راهی گذارد که خدا وعده داده بود.
همان وعده ای که از آن تخلف نخواهد شد.
انسان
وقتی خلق شد و امر شدند به سجده، هرگز باورشان نمی شد که موجودی خاکی که از گِل زمین ساخته و پرداخته شده بود، قابلیت اوج گرفتن را داشته باشد.
و امروز همچنان چشم به زمین دوخته و منتظر افلاکی شدن این موجود مُلکی لحظه ها را می شمارند. و چون یکی از میانمان می رود و می پیوندد به آبی آسمان ها، حتی بالاتر از جایی که روزی از آن هبوط کرده بود، جشن و سروری به پا می شود و مجلس بزمی به یمن ورود همان موجود خاکی.
موجودی در کمال حسن و زیبایی.
بیان
هر چه می شنید تکرار می کرد. بی کم و کاست. با همان لهجه و آوا. بی آنکه بداند چه می گوید و چرا. بی-هیچ تفکر و تعقلی. آخر او تنها یک مرغ مقلد بود و بس، با بال و پر رنگی و بی هیچ قدرت تمییزی میان خوب و بد، هست و نیست.
به خود نگاه می کنی. لرزه بر اندامت می افتد. نکند درگیر و دار زندگی فراموشت شود تو همانی که بیان تعلیمت شده؛ همان که توان تشخیص خوب و بد، سره از ناسره را دارد.
نکند مرغ مقلدی شوی که بی هیچ تفکر و تعقلی تنها تکرار می کند آنچه شنیده، بی آنکه بتواند میان حق و باطل تمییز دهد.
نظرات شما عزیزان: