تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12040
بازدید دیروز : 52941
بازدید هفته : 144207
بازدید ماه : 197485
بازدید کل : 10589240
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : سه شنبه 2 / 3 / 1395

روز دوشنبه هيجدهم ماه صفر سال 1397 همسر اينجانب محمد متقى همدانى بر اثر دو سال اندوه وگريه وزارى به خاطر داغ دو جوان خود که در يک لحظه در کوههاى شميران جان سپردند، مبتلا به سکته ناقص شد. طبق دستور پزشکان مشغول معالجه ومداوا شديم، ولى نتيجه اى بدست نيامد.
شب جمعه بيست ودوم ماه صفر، يعنى چهار روز پس از اين حادثه، حاج مهدى کاظمى که از تجار ومحترمين تهران به شمار مى رود، به اتفاق خواهر زاده اش از تهران آمده بودند که ايشان (خواهرش) را به وسيله ماشين سوارى براى معالجه به تهران ببرند، ساعت يازده شب بود که با خاطرى خسته ودلى شکسته به اتاقم رفتم که بخوابم، ناگهان متوجه شدم که شب جمعه است، شب دعا ونيايش، شب توسل وتوجه. آن شب پس از قرائت چند آيه از قرآن مجيد ونيز خواندن دعاى مختصرى از دعاهاى شب جمعه، به حضرت بقيه الله (عجل الله فرجه) متوسل شدم وبا دلى پر از اندوه به خواب رفتم. ساعت چهار بامداد طبق معمول بيدار شدم. ناگاه احساس کردم که از اتاق پايين که همسرم آنجا بود، سرو صدا وهمهمه بلند است، سر وصدا قدرى بيشتر شد وسپس ساکت شدند.
من گمان کردم ميهمان از همدان يا تهران آمده، اعتنايى نکردم، تا اينکه صداى اذان صبح بلند شد، براى وضو گرفتن پايين رفتم، ديدم چراغهاى حياط روشن است ودختر بزرگم که پس از مرگ برادرهايش خنده به لبش نيامده بود، خوشحال ومتبسم قدم مى زد.
از او پرسيدم: چرا نمى خوابى؟ گفت: پدر جان! خواب از سرم رفت. گفتم: چرا! گفت: به خاطر اينکه مادرم را ساعت چهار بعد از نيمه شب شفا دادند. من منتظر بودم که بياييد وبه شما مژده بدهم. گفتم: چه کسى شفا داد؟ گفت: مادرم ساعت چهار بعد از نيمه شب به شدت اضطراب ما را بيدار کرد که برخيزيد، آقا را بدرقه کنيد! همگى بيدار شديم، ناگهان ديديم مادرم با آنکه قدرت نداشت از جا حرکت کند، از اتاق بيرون آمد. من که همراه مادرم بودم، به دنبال ايشان رفتم. نزديک درب حياط به او رسيدم. گفتم: مادر جان! کجا مى روى؟ آقا کجا بود؟
مادرم گفت: (آقايى، سيد جليل القدر در لباس اهل علم به بالينم آمد وفرمود: برخيز: گفتم: نمى توانم. با لحن تندترى گفت: برخيز! ديگر گريه نکن ودوا هم نخور. من از هيبت آن بزرگوار برخاستم. فرمود: ديگر گريه نکن، دوا هم نخور، همين که رو کرد به طرف در اتاق، من شما را بيدار کردم وگفتم: از آقا تجليل کنيد وايشان را بدرقه نماييد، ليکن شما دير جنبيديد، خودم ايشان را بدرقه کردم).
مادرم هنگامى که متوجه شد، نزديک درب حياط ايستاده، گفت: زهرا! من خواب مى بينم يا بيدارم؛ من خودم تا اينجا آمدم؟ گفتم: مادر جان: شما را شفا دادند، سپس مادرم را به اتاق آوردم.
آرى؛ با گفتن يک کلمه (گريه نکن) آن همه اندوه وغم از دل او بيرون رفت).(16)
4- دانشمند فاضل، شمس الدين محمد بن قارون نقل مى کند که مردى به نام (نجم) ملقب به (اسود) در دهکده معروف به (دقوسا) واقع در کنار فرات زندگى مى کرد. وى مردى خير خواه ونيکوکار بود وزنى به نام فاطمه داشت، او نيز زن صالح وباتقوايى بود ودو فرزند داشت.
از اتفاق، زن وشوهر، هر دو نابينا شده، سخت ناتوان گشتند، اين حادثه در سال 712 اتفاق افتاد، زن ومرد مدت زيادى را بدين گونه گذراندند، تا اينکه يکى از شبها، زن حس کرد دستى روى صورتش کشيده شد وگوينده اى به او گفت: (خداوند نابينايى تو را برطرف ساخت. برخيز وبرو نزد شوهرت ابو على ودر خدمتگزارى او کوتاهى مکن).
زن نيز چشم خويش را باز کرد وديد خانه پر از نور است، فهميد که ايشان، قائم آل محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) بوده است.(17)

 - پاورقي -

(14) اصول کافى، مرحوم کلينى، ج 1، ص 517.
(15) همان ماخذ، ص 523.
(16) شيفتگان حضرت مهدى (عجل الله فرجه)، ص 172.
(17) بحار الانوار، علامه مجلسى، ج 52، ص 74.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی