بلندای نگاه عباس علیه السلام
آغوشش را که گشود، میهمان لبخندهای صمیمی حضرت
امیر علیه السلام شد و میزبان بی قراری و بی تابی زلالش.
آغوشش را که گشود، آشوب در چشم هایش موج می زد
و شوق و التهاب، از بی قراری اش سر به اوج.
نگاهش لبریز از عطش بود و دست هایش سرشار از شکفتن.
فرات از سرانگشتان زلالش جاری بود و آفتاب، از افق نگاهش پیدا.
اولین تمنای او حسین علیه السلام بود، تا آخرین
آغوشش را در اولین تمنای خویش رها کند.
گهواره اش، دست های ترک خورده حضرت امیر علیه السلام
بود و آرام بخش بی تابی اش، مهربانی مالامال حسین علیه السلام .
هم بازی اش، عشق بود و عطوفت و هم کلامش، آب بود و آب؛
آبی که چند سال بعد، خود را در دست های عباس شعله ور خواهد یافت.
آبی که سرشار از تصویر کودکان لب تشنه
می شود و لبریز از تشنه کامی مشک سقا.
و عباس علیه السلام ، همچنان لبخند می زد و به دست های
خویش می نگریست؛ به دست هایی که هیچ زمانی از کار نمی افتند،
به دست هایی که باید گره گشایی کنند. و عباس همچنان لبخند می زد.
کمی که بزرگ تر شد، فهمید که عطش، اتفاقی است
که یک روز در چشم های بارانی اش می افتد.
بزرگ می شد و بزرگ تر؛ بزرگ تر از تمامی نام ها و نشان ها
در سایه های زخم های حضرت امیر علیه السلام و همراه
غربت برادرش امام حسن علیه السلام .
هنوز زمان مانده بود تا دست در آغوش وداع کند
و دست های عطوفت پرور خویش را در نسیم فرات رها سازد.
هنوز زمان مانده بود تا نبض دستانش، به آسمان آغشته شود.
قلبش لبریز بود از عشق و جرأت، ایمان و حرارت
تپش و شجاعت، محبت و عطوفت؛
قلبی که در آن، هیچ هراسی به خویش
جرأت نزدیک شدن به آن را نداد.
و اینک، عباس علیه السلام بزرگ شده است؛
بزرگ تر از آن چه که تصورها به خاطر بیاورند
و تصویرها به صفحه نشان دهند؛
بزرگ تر از آن چه که بزرگ ترها شنیداند و دیده اند؛
بزرگ تر از آن چه که تاریخ، قادر به تماشایش باشد.
و قامت عباس علیه السلام سایه سار تنهایی حسین علیه السلام شد.
روزها به استقبال آغوش حسین علیه السلام می رفت
و شب ها به خویشتن نمی اندیشید.
سر به زیر می انداخت و لبخندهای
برادر را از زمین می چید.
وقتی می گریست، فرشته ها زیر باران اشک هایش شستشو
می کردند.و وقتی نمی گریست، هوا ابری بود؛
که عباس علیه السلام ، در بی تابی نگاه برادر بزرگ شده بود
و در کنار سکوت شب های نخلستان، بالغ.
عباس علیه السلام بزرگ شد، تا سرها به کوچکی رفتار خود پی ببرند
و سرفرازی را از بلندای نگاه عباس علیه السلام بیاموزند.
عباس علیه السلام ، ترنمی تازه و شکفتنی بی انداز شد
که تمام اعتراف ها آن را به زبان آوردند.
عباس علیه السلام ابوالفضل شده بود، عباس علیه السلام
سقا شده بود و حسین علیه السلام می دانست که دست های
عباس علیه السلام کار سازنند و گره گشا؛
دست های عباس علیه السلام مهربانند و مهر گستر.
حسین علیه السلام می دانست که عباس علیه السلام
توان تماشای تشنگی کودکان را ندارد.
حسین علیه السلام می دانست که کربلا، تابلویی است
که با دست های عباس علیه السلام کشیده می شود.
حسین علیه السلام می دانست که کربلا، جاده ای است
که با دست های عباس علیه السلام بریده می شود
حسین علیه السلام می دانست که جز خیانت و خنجر، هیچ کس
و هیچ چیز را توان ایستادگی در مقابل شکوه فزاینده
و مواج عباس علیه السلام نیست.
حسین علیه السلام می دانست که عباس علیه السلام تازه ترین تبسم
تاریخ است و سرشارترین شکفتن به یاد ماندنی.
حسین علیه السلام می دانست و عباس در خود نمی گنجید
حسین می دانست و عباس آغوشش را می گشود؛
آغوشی که بی قراری و بی تابی در آن موج می زد و شوق
و التهاب سر به اوج. آغوشش را گشود و در عطشی سیری ناپذیر
خیمه زد تا فرات از سرانگشتان زلالش بنوشد و بنوشاند.
محمّد کامرانی اقدام
نظرات شما عزیزان: