جوان آنلاین نوشت ؛ این یادداشت برای حسن نوشته میشود ؛ یک بسیجی از روستای « قرن آباد » شاهرود ، که در شرق دجله با پیشانی اش بر تیر قناسه بوسه زد.
من حداکثر دو هفته با حسن بودم . هیچ تصویری از چهره او به یاد ندارم جز یک عکس سیاه و سفید که پدر بسیجی اش بالای سر او ایستاده و به پیشانی اش زل زده است.
آن روزها سال 62 بود . اولین بار که از یک نفر شنیدم در مقابل اظهار تأسف از شهادت چنین نوجوانانی گفت : میخواستن نرن !
آن روزها ، از آدم هایی که از این حرف ها میزدند ، حیرت می کردم و کینه به دل می گرفتم ، اما در سال های بعد و روزهای بعد که گاه به گاه این حرف ها را شنیدم ، نه حیرت کردم و نه کینه ای به دل گرفتم . بعد ها فهمیدم که این آدم ها راست می گویند و بسیجی هایی مثل حسن هم « خواسته اند » که رفته اند . بعد ها فهمیدم که این راه ، باز است . هر کس هر وقت نخواست ، میتواند نرود .
حسن خواسته بود که برود . خواسته بود که نوجوانی اش را برای خدا ببرد ، نه از کار افتادگی اش را. پیشانی تیر خوردهاش را ببرد ، نه چینخوردهاش را.
نظرات شما عزیزان: