به مولايم مهدى(عج)
امشب شب عروسى پسرم است. آن قدر كار براى انجام دادن دارم كه نمى دانم به كدامشان برسم. جواب تلفن خواهرم را كه مىدهم، صداى در حياط را مى شنوم.
هيچ كس در خانه نيست. چادرم را به سرم مى اندازم و از ميان حياط چراغانى شده و ميز و صندلي ها مى گذرم. لحظه اى مى ايستم. به آسمان نگاه مى كنم. ابرهاى سفيد زير نور خورشيد صورتى شده اند. هوا دارد تاريك مى شود و الان مهمانها از راه مى رسند. پس محمد كجاست؟
كنار در حياط ، دو شاخه ريسه ها را به برق مى زنم. حياط روشن مى شود. قدم هايم را تندتر مى كنم. پشت در كه مى رسم، رويم را مى گيرم و در را باز مى كنم.
مرد بلند بالايى پشت در ايستاده. حتماً از دوستان محمد است. سلام مى كنم و تعارف كه داخل شود. مى گويد كارى برايش پيش آمده كه نمى تواند در مراسم شركت كند. نمىدانم چه بگويم. اگر محمد بفهمد خيلى ناراحت مى شود. دست و پايم را گم كرده ام. برمى گردم. مى روم و يك ديس شیرينى از روى يكى از ميزها برمى دارم.
وقتى تعارف مى كنم، دستش را دراز مى كند و دانهاى برمى دارد. بعد پاكتى به طرفم مى گيرد. پاكت كارت عروسى محمد است. پاكت را مى گيرم و خداحافظى مى كنم كه محمد از راه برسد.
چقدر دير كرده! چرا اينقدر نگران شده ام. خودم را تنها حس مى كنم. تنهاتر از هميشه. بايد اسمش را بپرسم. سرم را بلند مى كنم كه نشانيهايش را ببينم و اسمش را بپرسم؛ اما كسى جلو در نيست. مرد رفته و من هنوز مات و مبهوت ايستاده ام. انگار هيچ وقت كسى آنجا نبوده! انگار خواب ديدهام! انگار...
يك هفته از عروسى محمد مى گذرد. امشب محمد و عروسم مهمان من هستند. نزديك اذان مغرب است. به طرف تلويزيون مى روم و آن را روشن مى كنم. صداى قرآن در اتاق مى پيچد. كمى بعد بچهها از راه مى رسند. خيلى خوشحالم. نمى گذارم دست به كارى بزنند. قسمشان مى دهم كه بنشينند. عروسم به حياط مى رود و آب را روى درختان آن مى گيرد.
سفره را پهن مى كنم و بشقاب ها را مى چينم و گلدان گلهايى رإ؛ كه از حياط چيده ام، وسط سفره مى گذارم. در يخچال را كه براى برداشتن سبزى باز مى كنم، چشمم به بشقاب شيرينى مىافتد كه از شب عروسى مانده. به ياد دوست محمد مى افتم. سبزى را برمى دارم و برمى گردم كه ماجرا را برايش تعريف كنم. اما محمد سجادهاش را روى زمين باز مى كند. مى نشيند. قرآنش را از ميان آن برمى دارد و مى بوسد و دوباره روى سجاده مى گذارد. بعد بلند مى شود. دستانش را بالا مى برد و صداى حمد و سورهاش اتاق را پر مى كند.
سبزى را در سبدهاى كوچك مى چينم و با تربچه زيبايش مى كنم و آن را در سفره مى گذارم. مى روم و كنارش مى نشينم. وقتى نمازش تمام مى شود، صدايش مى كنم. خم مى شود. تسبيح شاه مقصودش را از جانماز برمى دارد و به طرفم برمى گردد. جريان آن شب را برايش مى گويم. به فكر مى رود، اما چيزى يادش نمى آيد. آخرين دانه هاى تسبيح را كه از ميان انگشتانش رد مى كند، شانههايش را بالا مى اندازد. تسبيح را دور مهر حلقه مى كند و بلند مى شود.
پاكت آن روز را از روى كمد برمى دارم و كنار سجاده اش مى گذارم. پرده را كنار مى كشم. بوى خاك مرطوب را به ريه هايم مى فرستم و در اتاق راه مى روم تا نمازش تمام شود. بعد از نماز دستش را دراز مى كند و قرآنش را برمى دارد. آرام بازش مى كند. آن را ورق مى زند. بين ورق هايش را مى گردد. كم كم حركاتش تندتر مى شود. يك بار هم از آخر ورق مى زند. نگاهش مى كنم. رنگش پريده و دستهايش مى لرزند. دوباره ورق مى زند. دوباره بين ورقهاى قرآن را مى گردد. تپش قلبم تندتر مى شود. جلو مى روم و كنارش مى نشينم. آرام قرآن را مى بندد و روى سجاده اش مى گذارد. عرق از كنار پيشانيش به راه افتاده. پاكت را مى بيند. آن را برمى دارد و كارت دعوت را از آن بيرون ميكشد. كارت را باز مى كند. نگاه مى كند. با همان نگاه. با همان حال. بعد كارت را مى بندد و روى لبهايش مى گذارد. اشك از گوشه چشمش سرازير مىشود. خم مىشود. كارت را بين ورقهاى قرآن مى گذارد و به سجده مى افتد. اشكهاى من هم مى جوشد. خودم را جلو مى كشم و كارت را برمى دارم. شانه هاى محمد در سجده مى لرزند. بازش مى كنم. محمد با خط زيبايش در آن نوشته است: به مولايم مهدى(ع)
نظرات شما عزیزان: