غزلباران اذان جبرییل
خواندی؛ نه آن سان که کائنات می خوانند.
او را خواندی با صدایی که طنین هر آوایش، تن زمان را می لرزاند.
او را خواندی؛ جبرییل وار حرا را به سجده درآوردی و پیشانی بلندت را بر سطرهای عشق ساییدی او را خواندی؛ نه آن سان که ملائک او را می خوانند.
تو زمین و آسمان را ـ به کلامی ـ به همه رساندی و تمام ابرهای مقدس را به ثانیه های بی باران بخشیدی.
تو از بلندای رستاخیز وجودت، شور و عشق و روشنایی را فریاد زدی و هم صدا با واژه هایی روحانی، غزلواره جبرییل را تکرار کردی.
ای زلال محض! ای زمینی آسمان تبار!
تو آبروی گل های محمدی، تو زیبنده ترین واژه هایی.
نامت، اصالت چندین هزار ساله تاریخ است و نُت نگاهت، شور شیواترین سازها.
جاری نگاهت حرای عاشقی است و امتداد انگشتانت، آفتابِ هستی بخش. تو مرد ثانیه هایی؛ بی کران و بی پایان، تو مطلع ناب ترین شعرهای عالمی. واژه ها شاعر بودنت را کم می آورند. تو حُسن ختام عرشیانی.
تو حُسن مطلع آسمانیانی.
حرای نگاهت، جاری لحظه های مقدس است.
نامت محمد است و کنیه ات ابوالقاسم. تو را آفتاب نامیدند؛ به حق که آفتابی. تو را آسمان نامیدند؛ به حق که آسمانی. نعلین تو را زمین بوسه گاه است و پیشانی ات، آسمان را سجده گاه. بر بام کدامین آسمان ایستاده ای؟
تو از ملکوت کلام، ناب ترین واژه ها را در گوش ما زمزمه کردی و سکوت خسته ثانیه های نبودنت را شکستی.
ای برترین نام!
امروز، روز رقص حراست.
امروز همه آسمانیان به شکرانه برگزیدنت کِل می زنند و تمام خاکیان، آسمانی شدنت را پای می کوبند. تو هلهله شادباش زمینی؛ تو بیکرانگی معنا، تو ابدیت واژه های شعری. حرا، واژه واژه اشک شد و غزلباران اذان جبرییل را به تماشا نشست. حرا از خویش برآمد و به آسمان شد.
زمین شکافت و خاک های ترک خورده اش، سجدگاهت شد، ای از تبار نور و روشنی! حرا، قندیل روزهای بی خدا را شکست و در نور بارانی نجیب، ثانیه های مقدس را سجده کرد. زمان ایستاد و تو به تلاوت آیه های نور نشستی و خواندی به اذن پروردگارت؛ همان پروردگاری که تو را به زخمه زیباترین آواها نواخت و معراج را برایت تفسیر کرد.
امروز روز تکوین آیه های رسالت است. روز تجلّی رحمت الهی.
باران نور، دستان خسته تاریخ را روشن کرد و طلیعه ایمان بر بلندای انسانیت درخشید.
برترین تجلّی خدا در کسوت آفتاب، معراج را زمزمه کرد و برگزیده شد برای خواندن اولین آیات نور:
«إِقْرَاءَ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِیَ خَلَقَ...»
ساناز احمدی دوستدار
نظرات شما عزیزان: