یک انتظار جانفزا
کاخ استبداد پا برجاتر از هر وقت پیشین بود؛ زورگو و سرمست از خون دلی بیچارگان در خواب میغلطید. بانگ مظلومان ز رعد تیر ظالم در گلو میمرد. جهل و بدبختی به روی مردمانِ مکه میخندید. ظلمتی بود و در آن ظلمت خروش دادخواهیها، به گوش عرش تا اوج خدا میرفت و میپیچید. ستمگر لب به جام و دیده بر رقص کنیزان داشت. تو گوئی مکه زیر رعد شلاق گنهکاران بدکردار میلرزید.
در این سو گوهری بر سینه خونین مکه، خودنمائی داشت و آن گوهر نشان رنج ابراهیم را در سینه میپرورد. در آن ساعت که شب بر دیده، عطر خواب میپاشید. به خلوت ماه، چتر نور را بر کعبه میگسترد. سرای پاک ابراهیم از بتها ملوث بود و چوبین پیکران در خویشتن بودند. هوای کعبه دردآلود از خواب غفلت زا. دختران مطرود از آغوش گرم مادران،در چالهها مدفون! جامهها از هجر این نو باوگان مرده در گور جهالت چاک، سینههای مادران پر شیر، چشمهای بی فروغ مادران پر خون!
در آن سو، کوه نور از آتش یک انتظار جانفزا میسوخت. رهرویی آرام، چون قوی سبکبالی به دریا راه میپیمود. برگ زرد ماه با دیدار او، نور دگرگون بر زمین پاشید. کوه نور از شوق این دیدار، سر بر آسمان می سایید. آن امین مکه و آن همدم غار حرا از راه میآمد.
او که دریای نگاهش موج حیرت را به خط ساحل چشم خرد میسایید. او که در سرچشمه اندیشههای گرم، تن میشست. حرا، او را به چشم خویشتن میدید، آری او «محمّد» بود. امشب این مهمان ماه و کوکب و شب، حال دیگر داشت. دلش در شعله دل، سوزان یک راز نهانی بود. لبش خاموش، اما در درون از انقلابی جانفزا در خویش میپیچید. تو گوئی دست او بر نبض تند وعدههای آسمانی بود. خدا در بارگاه کبریایش دیده بر حال محمد صلی الله علیه و آله داشت و بر غار «حرا» از شاخه شبها، هزاران گوهر الماس میبارید.
بناگه نوری از مرز نهایت، آشکارا شد. صدایی گرم چون نجوای بارانی به دشت تشنه گفتا:
ای محمد، ای رسول آخرین، برخوان . . .
محمد دیده بر هم زد، گمان میکرد او را خواب بر بوده است!! صدا تکرار شد:
بر خوان! رسول آخرین، برخوان! امین مکه، بر خوان: آدمی را آفرید از خون بسته، ذات پاک حق.
محمد با صدائی کز دیار بهت بر میخاست پاسخ داد: من خواندن نمیدانم، نمیدانم!!
به خلوت چشمهای از حکمت و دانش به جان پاک او تابید و جبریل امین، تاج نبوت را به دست خویش بر روی سرش بنهاد. خدا بر لوحه پیغمبری مهر تمامت زد.
صبا فریاد آزادی به اقلیم اسارت برد و بر مردم بشارت داد. محمد صلی الله علیه و آله، خاتم پیغمبران از غار بیرون شد. درونش پر ز غوغا، در خیالش عطر رازی بود. به آرامی به سوی شهر جهل و فقر میآمد. «حرا» در زیر لب میگفت : ای آرامجان بدورد!
سرآغاز گفتار نام خداست كه رحمتگر و مهربان خلق راست
بنام خدایت بخوان كافرید ز نطفه بیاورد انسان پدید
همیشه بخوان این كتاب مبین خدایست خود اكرمالاكرمین
خدائیكه چون آفرید از عدم ترا دانش آموخت خود با قلم
به انسان بیاموخت علم از نهفت هر آنچه ندانست او را بگفت
و اینک در هزار و چهارصد و چهل و ششمین سالروز مبعث، هنوز هم شکوه آن خاطره، جام زیستنمان را سرشار است و شکوفه های شادی را در دلمان، شکوفا.
و براستی که محمد صلی الله علیه و آله نجات دهنده ی بزرگ بشر بود و آئینش، آئین زندگی و هر زمان، از زمان دیگر، روشن تر می درخشد، چرا که او جاودانه ترین تمدن ها را بنیان نهاد؛ زندگی ساز ترین فرهنگ ها را گسترد و انسان پرورترین ارزش های اخلاقی را نهادینه کرد . . . .
درود خداوند بر روان پاک او باد که معنای آزادگی و عدالت و ایثار و جوانمردی و اخلاق و معنویت بود و گرامی باد مبعث آن بزرگوار که روز سربلندی انسان هاست.
ح . نجفی
نظرات شما عزیزان: