سعادت ابدی
برای چه مدت از بودنمان برنامه ریزی کرده ایم؟ در تصمیم هایمان به چه مدت از بودنمان اندیشیده ایم؟ یک هفته، یک ماه، یک سال، ده سال، همه عمر یا همه زندگی مان؟ برای من و تو زندگی تنها در این دنیا نیست و پایان عمر دنیایی مان، پایان بودنمان نمی باشد. پس ما اگر به هدف می اندیشیم و برای رسیدن به آن برنامه می ریزیم، تنها به نیمه دنیایی زندگی مان نمی نگریم و هدف را تنها در زندگی این دنیا پی نمی گیریم. هدف، دست یافتن به خوش بختی و رسیدن به سعادت است. اما نه سعادتی در قالب تنگ این عمر چند روزه دنیایی، بلکه سعادتی ابدی و جاودان، بامفهوم بلند کمال انسان، و این بلندترین نقطه ای است که انسان می تواند به آن چشم بدوزد، به امیدش پیش رود و با رسیدن به آن، به آنچه شایسته اوست دست یابد.
تلاشی کوتاه و نتیجه ای ابدی
زیباست اگر تلاش دو روزه ای را، پاداشی چندین و چند روزه بگیری. دل نشین است اگر سربلندی در آزمونی، برای تو معنای عمری سربلندی داشته باشد. امیدبخش است پاداشی ابدی برای تلاش و تکاپویی کوتاه مدت و این به یقین خواهد بود. به یقین آدمیان تا ابد به چشیدن نتیجه آنچه به دست آورده اند، خواهند نشست. به یقین هر کس در سعادت و شقاوت ابدی خود سهمی بزرگ خواهد داشت. خردلی از آنچه عمل می کنیم نادیده نخواهد ماند. آنکه نیکی کند، عمر ابدی خویش را به نیکی آراسته و آنکه به زشتی گراید با خود بدی کرده است. جز تلاش انسان برای او چیزی باقی نمی ماند. هر چه هست از سعی و تلاش اوست و هر کس به قدر عملش و همگون با آن نتیجه می گیرد. تلاشی کوتاه و نتیجه ای ابدی و جاودان. می ارزد اگر این چند روزه کوتاه دنیا را به امید پاداش جاودان آخرت بکوشی و بیندیشی.
سرابی به نام دنیا
داستان من و این دنیا، داستانی شگفت و بی انتهاست. من به سویش می روم و او از من می گریزد و چون رهایش می کنم، در پی ام می آید و به طمعم می اندازد. هر چه از این دنیا از آنِ خودم می کنم، سیر نمی شوم و هر چه در پستی و بلندی اش می کاوم، خوش بختی و سعادت را نمی جویم. گمان می کنم چنگ زدن به فلان گوشه اش سیرم کرده و دلم را به این نیک بختی راضی می کند، اما چون به آن می رسم، درست مثل تشنه ای که به سرابی رسیده باشد، تشنه تر و تشنه تر می شوم و گوشه ای دیگر از این دنیا و عطشی بیشتر سراغم می آید. اما هنوز امیدی هست. چشم می بندم از این دنیا و لب های خشکیده ام را وا می کنم و او را صدا می زنم؛ همو که بودنم را در برهوت پر از سراب دنیا اراده کرده است. «مددم کن» و می شنوم: «ای فرزند آدم! دل به دنیا مبند و با دنیا انس مگیر. دنیا بسیار کوچک تر از آن است که پاداش و مزد حتی لحظه ای از خاطر تو باشد و بهای حتی پاره ای از دل تو شمرده شود. جان آسمانی تو، جز من قیمتی ندارد و جز بهشت من هیچ چیز نمی تواند هزینه وجود تو را جبران کند». زلال کلام، تشنگی ام را فرو می نشاند. رها می کنم سراب دنیا را و می روم تا بهای جان آسمانی ام را به استواری در راه او بستانم.
لحظه سرگردانی
اینجا چه رنگ وارنگ است و چه دل فریب. چه آراسته است این زمین خاکی؛ گویی همه اینها را چنین زیبا و فریبا چیده اند تا دل مرا بدان بیازمایند. چشم، چیزی را می بیند و می طلبد. دست به سویی می رود و پا در راهی دیگر کشیده می شود. وای اگر اینجا رها شوم، در میان این همه زینت و زیبایی گم می شوم. باور نمی کنم که اینها همه سرابی باشد؛ مثل تصویری در آب که وقتی دست به سویش می برم و می یابمش، ناپدید می شود؛ گویی که اصلاً نبوده و من آن را نخواسته ام. تنها آنچه می ماند، تلاشی است بیهوده و بی نتیجه و به راستی نکند که رها شوم؟ مبادا که در میان این همه جلوه های زیبا، سرگردان بمانم و تنها بیهودگی عایدم شود. من آمده ام به طلب نتیجه ای، در آرزوی رسیدنی، به امید هدفی. چه رسوخی دارد این دنیا در دل من، اگردر دلم نام تو نباشد، ای مولای من! و چه سلطه ای دارد این دنیا بر اندیشه ام، اگر در آن یاد تو نباشد. لحظه ای که بی نام تو و بی یاد تو بگذرانم، لحظه بیهودگی ها و گم شدن هاست و آن دم که در ذکر تو باشم، لحظه نزدیکی به هدف است. تویی همه سعادت و نیک بختی من، ای خدای من!
نظرات شما عزیزان: