صحبت از آمدن دلبر عیار نشد
خور بر آمد به جهان صحن جهان شد گلشن
لیک خورشید جهاندار پدیدار نشد
دســت خــالی، پــای خــــسته، رهـــسپار کـوی یارم
یــــــک نـــــیستان نـــالـه در دل، از غــم هــجر نـگارم
درد بــــی درمــــان مـا را نـــام زیــــبای تــــــو درمــان
موج دســـــتانی شــــکسته، بــــاز هم در انـــــتظارم
من كيستم تا هر زمان، پيش نظر بينم تو را؟
گاهى گذر كن سوى من، تا در گذر بينم تو را
افتاده بر خاك درت، خوش آن كه آيى بر سرم
تو زير پا بينىّ و من، بالاى سر بينم تو را
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب
پرده برانداز زچشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
مي دونم كه من نبايد بنويسم از نگاهت
اوني كه ستاره هم نيس چي بگه از روي ماهت
مي دونم كه من نبايد شاعر چشم تو باشم
چش سفيديه اگه من بگم از چشم سياهت
تمام گشته قرارم خدا کند که بیایی
کسی به جز تو ندارم خدا کند که بیایی
نظرات شما عزیزان: