اعتراف به حقوق مردم
احتياجات بشر در آب و نان و جامه و خانه خلاصه نمىشود.يك اسب و يا يك كبوتر را مىتوان با سير نگه داشتن و فراهم كردن وسيله آسايش تن راضى نگه داشت،ولى براى جلب رضايت انسان،عوامل روانى به همان اندازه مىتواند مؤثر باشد كه عوامل جسمانى.
حكومتها ممكن است از نظر تامين حوائج مادى مردم يكسان عمل كنند،در عين حال از نظر جلب و تحصيل رضايت عمومى يكسان نتيجه نگيرند،بدان جهت كه يكى حوائج روانى اجتماع را بر مىآورد و ديگرى بر نمىآورد.
يكى از چيزهايى كه رضايت عموم بدان بستگى دارد اين است كه حكومتبا چه ديدهاى به توده مردم و به خودش نگاه مىكند،با اين چشم كه آنها برده و مملوك و خود مالك و صاحب اختيار است؟و يا با اين چشم كه آنها صاحب حقاند و او خود تنها وكيل و امين و نماينده است؟در صورت اول هر خدمتى انجام دهد از نوع تيمارى است كه مالك يك حيوان براى حيوان خويش انجام مىدهد،و در صورت دوم از نوع خدمتى است كه يك امين صالح انجام مىدهد.اعتراف حكومتبه حقوق واقعى مردم و احتراز از هر نوع عملى كه مشعر بر نفى حق حاكميت آنها باشد،از شرايط اوليه جلب رضا و اطمينان آنان است. كليسا و مساله حق حاكميت در قرون جديد-چنانكه مىدانيم-نهضتى بر ضد مذهب در اروپا بر پا شد و كم و بيش دامنهاش به بيرون دنياى مسيحيت كشيده شد.گرايش اين نهضتبه طرف ماديگرى بود.وقتى كه علل و ريشههاى اين امر را جستجو مىكنيم مىبينيم يكى از آنها نارسايى مفاهيم كليسايى از نظر حقوق سياسى است.ارباب كليسا و همچنين برخى فيلسوفان اروپايى،نوعى پيوند تصنعى ميان اعتقاد به خدا از يك طرف و سلب حقوق سياسى و تثبيتحكومتهاى استبدادى از طرف ديگر برقرار كردند،طبعا نوعى ارتباط مثبت ميان دموكراسى و حكومت مردم بر مردم و بىخدايى فرض شد.
چنين فرض شد كه يا بايد خدا را بپذيريم و حق حكومت را از طرف او تفويض شده به افراد معينى كه هيچ نوع امتياز روشنى ندارند تلقى كنيم،و يا خدا را نفى كنيم تا بتوانيم خود را ذى حق بدانيم.
از نظر روانشناسى مذهبى،يكى از موجبات عقبگرد مذهبى اين است كه اولياء مذهب ميان مذهب و يك نياز طبيعى تضاد برقرار كنند،مخصوصا هنگامى كه آن نياز در سطح افكار عمومى ظاهر شود. درست در مرحلهاى كه استبدادها و اختناقها در اروپا به اوج خود رسيده بود و مردم تشنه اين انديشه بودند كه حق حاكميت از آن مردم است،[از طرف]كليسا يا طرفداران كليسا و يا با اتكا به افكار كليسا اين فكر عرضه شد كه مردم در زمينه حكومت فقط تكليف و وظيفه دارند نه حق.همين كافى بود كه تشنگان آزادى و دموكراسى و حكومت را بر ضد كليسا،بلكه بر ضد دين و خدا به طور كلى بر انگيزد.
اين طرز تفكر،هم در غرب و هم در شرق ريشهاى بسيار قديمى دارد.
ژان ژاك روسو در قرار داد اجتماعى مىنويسد:
«فيلون(حكيم يونانى اسكندرانى در قرن اول ميلادى)نقل مىكند كه كاليگولا(امپراتور خونخوار رم) مىگفته است همان قسمتى كه چوپان طبيعتا بر گلههاى خود برترى دارد،قائدين قوم جنسا بر مرئوسين خويش تفوق دارند.و از استدلال خود نتيجه مىگرفته است كه آنها نظير خدايان،و رعايا نظير چهارپايان مىباشند.» در قرون جديد اين فكر قديمى تجديد شد و چون رنگ مذهب و خدا به خود گرفت،احساسات را بر ضد مذهب بر انگيخت.در همان كتاب مىنويسد:
«گرسيوس(رجل سياسى و تاريخ نويس هلندى كه در زمان لوئى سيزدهم در پاريس به سر مىبرد و در سال 1625 م كتابى به اسم«حق جنگ و صلح»نوشته است)قبول ندارد كه قدرت رؤسا فقط براى آسايش مرئوسين ايجاد شده است،براى اثبات نظريه خود وضعيت غلامان را شاهد مىآورد و نشان مىدهد كه بندگان براى راحتى اربابان هستند نه اربابان براى راحتى بندگان...
هابز نيز همين نظر را دارد.به گفته اين دو دانشمند،نوع بشر از گلههايى چند تشكيل شده كه هر يك براى خود رئيسى دارند كه آنها را براى خورده شدن پرورش مىدهند.» (11)
روسو كه چنين حقى را«حق زور»(حق قوه)مىخواند،به اين استدلال چنين پاسخ مىدهد:
«مىگويند تمام قدرتها از طرف خداوند است و تمام زورمندان را او فرستاده است.ولى اين دليل نمىشود كه براى رفع زورمندان اقدام نكنيم.تمام بيماريها از طرف خداست،ولى اين مانع نمىشود كه از آوردن طبيب خوددارى نماييم.دزدى در گوشه جنگل به من حمله مىكند،آيا كافى است فقط در مقابل زور تسليم شده،كيسهام را بدهم يا بايد از اين حد تجاوز نمايم و با وجود اينكه مىتوانم پول خود را پنهان كنم،آن را به رغبت تقديم دزد نمايم؟تكليف من در مقابل قدرت دزد يعنى تفنگ چيست؟» (12)
هابز-كه در بالا به نظريه او اشاره شده-هر چند در منطق استبدادى خويشتن،خداوند را نقطه اتكا قرار نمىدهد و اساس نظريه فلسفى وى در حقوق سياسى اين است كه حكمران تجسم دهنده شخص مردم است و هر كارى كه بكند مثل اين است كه خود مردم كردهاند،ولى دقت در نظريه او نشان مىدهد كه از انديشههاى كليسا متاثر است.هوبز مدعى است كه آزادى فرد با قدرت نامحدود حكمران منافات ندارد.مىگويد:
«نبايد پنداشت كه وجود اين آزادى(آزادى فرد در دفاع از خود)قدرت حكمران را بر جان و مال كسان از ميان مىبرد يا از آن مىكاهد،چون هيچ كار حكمران با مردم نمىتواند ستمگرى خوانده شود (13) ، زيرا تجسم دهنده شخص مردم است.كارى كه او بكند مثل آن است كه خود مردم كردهاند.حقى نيست كه او نداشته باشد و حدى كه بر قدرت او هست از آن لحاظ است كه بنده خداوند است و بايد قوانين طبيعت را محترم شمارد.ممكن است و اغلب پيش مىآيد كه حكمران فردى را تباه كند،اما نمىتوان گفتبدو ستم كرده است،مثل وقتى كه يفتاح (14) موجب شد كه دخترش قربانى شود.در اين موارد كسى كه چنين دچار مرگ مىشود،آزادى دارد كارى كه براى آن كار محكوم به مرگ خواهد شد بكند يا نكند.در مورد حكمرانى كه مردم را بيگناه به هلاكت مىرساند نيز حكم همان است،زيرا هر چند عمل او خلاف قانون طبيعت و خلاف انصاف است،چنانكه كشتن«اوريا»توسط«داود»چنين بود اما به اوريا ستم نشد،بلكه ستم به خداوند شد...» (15)
چنانكه ملاحظه مىكنيد،در اين فلسفهها مسؤوليت در مقابل خداوند موجب سلب مسؤوليت در مقابل مردم فرض شده است،مكلف و موظف بودن در برابر خداوند كافى دانسته شده استبراى اينكه مردم هيچ حقى نداشته باشند،عدالت همان باشد كه حكمران انجام مىدهد و ظلم براى او مفهوم و معنى نداشته باشد...به عبارت ديگر،حق الله موجب سقوط حق الناس فرض شده است.مسلما آقاى هابز در عين اينكه بر حسب ظاهر يك فيلسوف آزاد فكر است و متكى به انديشههاى كليسايى نيست، اگر نوع انديشههاى كليسايى در مغزش رسوخ نمىداشت چنين نظريهاى نمىداد.
آنچه در اين فلسفهها ديده نمىشود اين است كه اعتقاد و ايمان به خداوند پشتوانه عدالت و حقوق مردم تلقى شود.
حقيقت اين است كه ايمان به خداوند از طرفى زير بناى انديشه عدالت و حقوق ذاتى مردم است و تنها با اصل قبول وجود خداوند است كه مىتوان وجود حقوق ذاتى و عدالت واقعى را به عنوان دو حقيقت مستقل از فريضهها و قراردادها پذيرفت،و از طرف ديگر بهترين ضامن اجراى آنهاست.
منطق نهج البلاغه
منطق نهج البلاغه در باب حق و عدالتبر اين اساس است.اينك نمونههايى در همين زمينه:
در خطبه207 كه قبلا قسمتى از آن را نقل كرديم چنين مىفرمايد:
اما بعد فقد جعل الله لى عليكم حقا بولاية امركم و لكم على من الحق مثل الذى لى عليكم،و الحق اوسع الاشياء فى التواصف و اضيقها فى التناصف،لا يجرى لاحد الا جرى عليه و لا يجرى عليه الا جرى له.
خداوند براى من به موجب اينكه ولى امر و حكمران شما هستم حقى بر شما قرار داده است و براى شما نيز بر من همان اندازه حق است كه از من بر شما.همانا حق براى گفتن،وسيعترين ميدانها و براى عمل كردن و انصاف دادن،تنگترين ميدانهاست.حق به سود كسى جريان نمىيابد مگر آنكه به زيان او نيز جارى مىگردد و حقى از ديگران بر عهدهاش ثابت مىشود،و بر زيان كسى جارى نمىشود و كسى را متعهد نمىكند مگر اينكه به سود او نيز جارى مىگردد و ديگران را درباره او متعهد مىكند.
چنانكه ملاحظه مىفرماييد،در اين بيان همه سخن از خداست و حق و عدالت و تكليف و وظيفه،اما نه به اين شكل كه خداوند به بعضى از افراد مردم فقط حق اعطاء فرموده است و آنها را تنها در برابر خود مسؤول قرار داده است و برخى ديگر را از حقوق محروم كرده،آنان را در مقابل خودش و صاحبان حقوق،بىحد و نهايت مسؤول قرار داده است و در نتيجه عدالت و ظلم ميان حاكم و محكوم مفهوم ندارد.
و هم در آن خطبه مىفرمايد:
و ليس امرؤ و ان عظمت فى الحق منزلته و تقدمت فى الدين فضيلته بفوق ان يعان على ما حمله الله من حقه،و لا امرؤ و ان صغرته النفوس و اقتحمته العيون بدون ان يعين على ذلك او يعان عليه.
هيچ كس(هر چند مقام و منزلتى بزرگ و سابقهاى درخشان در راه حق و خدمتبه دين داشته باشد) در مقامى بالاتر از همكارى و كمك به او در اداى وظايفش نمىباشد،و هيچ كس هم(هر اندازه مردم او را كوچك بشمارند و چشمها او را خرد ببينند)در مقامى پايينتر از همكارى و كمك رساندن و كمك گرفتن نيست.
و نيز در همان خطبه مىفرمايد:
فلا تكلمونى بما تكلم به الجبابرة و لا تتحفظوا منى بما يتحفظ به عند اهل البادرة،و لا تخالطونى بالمصانعة و لا تظنوا بى استثقالا فى حق قيل لى و لا التماس اعظام لنفسى،فانه من استثقل الحق ان يقال له او العدل ان يعرض عليه كان العمل بهما اثقل عليه،فلا تكفوا عن مقالة بحق او مشورة بعدل.
با من آن سان كه با جباران و ستمگران سخن مىگويند سخن نگوييد،القاب پر طنطنه برايم به كار نبريد،آن ملاحظه كارىها و موافقتهاى مصلحتى كه در برابر مستبدان اظهار مىدارند،در برابر من اظهار مداريد،با من به سبك سازشكارى معاشرت نكنيد،گمان مبريد كه اگر به حق سخنى به من گفته شود بر من سنگين آيد و يا از كسى بخواهم مرا تجليل و تعظيم كند،كه هر كس شنيدن حق يا عرضه شدن عدالتبر او ناخوش و سنگين آيد،عمل به حق و عدالتبر او سنگينتر است،پس،از سخن حق يا نظر عادلانه خوددارى نكنيد.
نظرات شما عزیزان: