على عليه السلام مانند هر مرد الهى و رجل ربانى ديگر،حكومت و زعامت را به عنوان يك پست و مقام دنيوى كه اشباع كننده حس جاه طلبى بشر است و به عنوان هدف و ايده آل زندگى،سخت تحقير مىكند و آن را پشيزى نمىشمارد،آن را مانند ساير مظاهر مادى دنيا از استخوان خوكى كه در دست انسان خوره دارى باشد بىمقدارتر مىشمارد،اما همين حكومت و زعامت را در مسير اصلى و واقعىاش يعنى به عنوان وسيلهاى براى اجراى عدالت و احقاق حق و خدمتبه اجتماع،فوق العاده مقدس مىشمارد و مانع دستيافتن حريف و رقيب فرصت طلب و استفاده جو مىگردد،از شمشير زدن براى حفظ و نگهدارىاش از دستبرد چپاولگران دريغ نمىورزد.
ابن عباس در دوران خلافت على عليه السلام بر آن حضرت وارد شد در حالى كه با دستخودش كفش كهنه خويش را پينه مىزد.از ابن عباس پرسيد:قيمت اين كفش چقدر است؟ابن عباس گفت:هيچ.امام فرمود:ارزش همين كفش كهنه در نظر من از حكومت و امارت بر شما بيشتر است،مگر آنكه به وسيله آن عدالتى را اجرا كنم،حقى را به ذى حقى برسانم،يا باطلى را از ميان بردارم (6) .
در خطبه207 بحثى كلى در مورد حقوق مىكند و مىفرمايد:حقوق همواره طرفينى است.مىفرمايد: از جمله حقوق الهى حقوقى است كه براى مردم بر مردم قرار داده است،آنها را چنان وضع كرده كه هر حقى در برابر حقى ديگر قرار مىگيرد،هر حقى به نفع يك فرد و يا يك جمعيت موجب حقى ديگر است كه آنها را متعهد مىكند،هر حقى آنگاه الزامآور مىگردد كه ديگرى هم وظيفه خود را در مورد حقوقى كه بر عهده دارد انجام دهد.
پس از آن چنين به سخن ادامه مىدهد:
و اعظم ما افترض سبحانه من تلك الحقوق حق الوالى على الرعية و حق الرعية على الوالى،فريضة فرضها الله سبحانه لكل على كل،فجعلها نظاما لالفتهم و عزا لدينهم،فليست تصلح الرعية الا بصلاح الولاة و لا تصلح الولاة الا باستقامة الرعية،فاذا ادت الرعية الى الوالى حقه و ادى الوالى الى الرعية حقها عز الحق بينهم و قامت مناهج الدين و اعتدلت معالم العدل و جرت على اذلالها السنن فصلح بذلك الزمان و طمع فى بقاء الدولة و يئست مطامع الاعداء...
بزرگترين اين حقوق متقابل،حق حكومتبر مردم و حق مردم بر حكومت است.فريضه الهى است كه براى همه بر همه حقوقى مقرر فرموده،اين حقوق را مايه انتظام روابط مردم و عزت دين آنان قرار داده است.مردم هرگز روى صلاح و شايستگى نخواهند ديد مگر حكومتشان صالح باشد و حكومتها هرگز به صلاح نخواهند آمد مگر توده ملت استوار و با استقامتشوند.هر گاه توده ملتبه حقوق حكومت وفادار باشند و حكومتحقوق مردم را ادا كند،آن وقت است كه«حق»در اجتماع محترم و حاكم خواهد شد،آن وقت است كه اركان دين بپا خواهد خاست،آن وقت است كه نشانهها و علائم عدل بدون هيچ گونه انحرافى ظاهر خواهد شد،و آن وقت است كه سنتها در مجراى خود قرار خواهد گرفت و محيط و زمانه محبوب و دوست داشتنى مىشود و دشمن از طمع بستن به چنين اجتماع محكم و استوارى مايوس خواهد شد.
ارزش عدالت
تعليمات مقدس اسلام اولين تاثيرى كه گذاشت روى انديشهها و تفكرات گروندگان بود،نه تنها تعليمات جديدى در زمينه جهان و انسان و اجتماع آورد بلكه طرز تفكر و نحوه انديشيدنها را عوض كرد.اهميت اين قسمت كمتر از اهميت قسمت اول نيست.
هر معلمى معلومات تازهاى به شاگردان خود مىدهد و هر مكتبى اطلاعات جديدى در اختيار پيروان خود مىگذارد،اما تنها برخى از معلمان و برخى از مكتبهاست كه منطق جديدى به شاگردان و پيروان خود مىدهند و طرز تفكر آنان را تغيير داده،نحوه انديشيدنشان را دگرگون مىسازند.
اين مطلب نيازمند توضيح است.چگونه است كه منطقها عوض مىشود،طرز تفكر و نحوه انديشيدنها دگرگون مىگردد؟
انسان،چه در مسائل علمى و چه در مسائل اجتماعى،از آن جهت كه يك موجود متفكر است استدلال مىكند و در استدلالهاى خود خواه ناخواه بر برخى اصول و مبادى تكيه مىنمايد و با تكيه به همان اصول و مبادى است كه استنتاج مىنمايد و قضاوت مىكند.
تفاوت منطقها و طرز تفكرها در همان اصول و مبادى اولى است كه در استدلالها و استنتاجها به كار مىرود،در اين است كه چه نوع اصول و مباديى نقطه اتكا و پايه استدلال و استنتاج قرار گرفته باشد. اينجاست كه تفكرات و استنتاجات متفاوت مىگردد.
در مسائل علمى تقريبا طرز تفكرها در هر زمانى ميان آشنايان با روح علمى زمان يكسان است.اگر اختلافى هست،ميان تفكرات عصرهاى مختلف است.ولى در مسائل اجتماعى حتى مردمان همزمان نيز همسان و همشكل نيستند،و اين خود رازى دارد كه اكنون مجال بحث در آن نيست.
بشر در برخورد با مسائل اجتماعى و اخلاقى خواه ناخواه به نوعى ارزيابى مىپردازد،در ارزيابى خود براى آن مسائل درجات و مراتب يعنى ارزشهاى مختلف قائل مىشود و بر اساس همين درجه بندىها و طبقهبندىهاست كه نوع اصول و مباديى كه به كار مىبرد،با آنچه ديگرى ارزيابى مىكند متفاوت مىشود و در نتيجه طرز تفكرها مختلف مىگردد.
مثلا عفاف،خصوصا براى زن،يك مساله اجتماعى است.آيا همه مردم در ارزيابى خود درباره اين موضوع يك نوع فكر مىكنند؟البته نه،بىنهايت اختلاف است،برخى از مردم ارزش اين موضوع را به حد صفر رساندهاند،پس اين موضوع در انديشه و تفكرات آنان هيچ نقش مؤثرى ندارد،و بعضى بىنهايت ارزش قائلند و با نفى اين ارزش براى حيات و زندگى ارزش قائل نيستند.
اسلام كه طرز تفكرها را عوض كرد به اين معنى است كه ارزشها را بالا و پايين آورد،ارزشهايى كه در حد صفر بود(مانند تقوا)در درجه اعلى قرار داد و بهاى فوق العاده سنگين براى آنها تعيين كرد،و ارزشهاى خيلى بالا از قبيل خون و نژاد و غير آن را پايين آورده تا سر حد صفر رساند.
عدالتيكى از مسائلى است كه به وسيله اسلام حيات و زندگى را از سر گرفت و ارزش فوق العاده يافت. اسلام به عدالت،تنها توصيه نكرد و يا تنها به اجراى آن قناعت نكرد بلكه عمده اين است كه ارزش آن را بالا برد.بهتر است اين مطلب را از زبان على عليه السلام در نهج البلاغه بشنويم.
فرد باهوش و نكته سنجى از امير المؤمنين على عليه السلام سؤال مىكند:
العدل افضل ام الجود؟
آيا عدالتشريفتر و بالاتر استيا بخشندگى؟
مورد سؤال دو خصيصه انسانى است.بشر همواره از ستم گريزان بوده است و همواره احسان و نيكى ديگرى را كه بدون چشمداشت پاداش انجام مىداده،مورد تحسين و ستايش قرار داده است. پاسخ پرسش بالا خيلى آسان به نظر مىرسد:جود و بخشندگى از عدالتبالاتر است،زيرا عدالت رعايتحقوق ديگران و تجاوز نكردن به حدود و حقوق آنهاست،اما جود اين است كه آدمى با دستخود حقوق مسلم خود را نثار غير مىكند.آن كه عدالت مىكند به حقوق ديگران تجاوز نمىكند و يا حافظ حقوق ديگران است از تجاوز و متجاوزان،و اما آن كه جود مىكند فداكارى مىنمايد و حق مسلم خود را به ديگرى تفويض مىكند،پس جود بالاتر است.
واقعا هم اگر تنها با معيارهاى اخلاقى و فردى بسنجيم،مطلب از اين قرار است،يعنى جود بيش از عدالت معرف و نشانه كمال نفس ورقاء روح انسان است،اما...
ولى على عليه السلام بر عكس نظر بالا جواب مىدهد.على عليه السلام به دو دليل مىگويد عدل از جود بالاتر است،يكى اينكه:
العدل يضع الامور مواضعها و الجود يخرجها من جهتها.
عدل جريانها را در مجراى طبيعى خود قرار مىدهد،اما جود جريانها را از مجراى طبيعى خود خارج مىسازد.
زيرا مفهوم عدالت اين است كه استحقاقهاى طبيعى و واقعى در نظر گرفته شود و به هر كس مطابق آنچه به حسب كار و استعداد لياقت دارد داده شود،اجتماع حكم ماشينى را پيدا مىكند كه هر جزء آن در جاى خودش قرار گرفته است.و اما جود درست است كه از نظر شخص جود كننده-كه ما يملك مشروع خويش را به ديگرى مىبخشد-فوق العاده با ارزش است،اما بايد توجه داشت كه يك جريان غير طبيعى است،مانند بدنى است كه عضوى از آن بدن بيمار است و ساير اعضا موقتا براى اينكه آن عضو را نجات دهند فعاليتخويش را متوجه اصلاح وضع او مىكنند.از نظر اجتماعى،چه بهتر كه اجتماع چنين اعضاى بيمارى را نداشته باشد تا توجه اعضاى اجتماع به جاى اينكه به طرف اصلاح و كمك به يك عضو خاص معطوف شود،به سوى تكامل عمومى اجتماع معطوف گردد.
ديگر اينكه: العدل سائس عام و الجود عارض خاص.
عدالت قانونى است عام،و مدير و مدبرى است كلى و شامل كه همه اجتماع را در بر مىگيرد،و بزرگراهى است كه همه بايد از آن بروند.اما جود و بخشش يك حالت استثنائى و غير كلى است كه نمىشود رويش حساب كرد.
اساسا جود اگر جنبه قانونى و عمومى پيدا كند و كليتيابد،ديگر جود نيست.على عليه السلام آنگاه نتيجه گرفت:
فالعدل اشرفهما و افضلهما (7) .
پس از ميان عدالت وجود،آن كه اشرف و افضل است عدالت است.
اين گونه تفكر درباره انسان و مسائل انسانى،نوعى خاص از انديشه استبر اساس ارزيابى خاصى.ريشه اين ارزيابى اهميت و اصالت اجتماع است.ريشه اين ارزيابى اين است كه اصول و مبادى اجتماعى بر اصول و مبادى اخلاقى تقدم دارد،آن يكى اصل است و اين يكى فرع،آن يكى تنه است و اين يكى شاخه، آن يكى ركن است و اين يكى زينت و زيور.
از نظر على عليه السلام آن اصلى كه مىتواند تعادل اجتماع را حفظ كند و همه را راضى نگه دارد،به پيكر اجتماع سلامت و به روح اجتماع آرامش بدهد عدالت است.ظلم و جور و تبعيض قادر نيستحتى روح خود ستمگر و روح آن كسى كه به نفع او ستمگرى مىشود،راضى و آرام نگه دارد تا چه رسد به ستمديدگان و پايمال شدگان.عدالتبزرگراهى است عمومى كه همه را مىتواند در خود بگنجاند و بدون مشكلى عبور دهد،اما ظلم و جور كوره راهى است كه حتى فرد ستمگر را به مقصد نمىرساند.
مىدانيم كه عثمان بن عفان قسمتى از اموال عمومى مسلمين را در دوره خلافتش تيول خويشاوندان و نزديكانش قرار داد.بعد از عثمان،على عليه السلام زمام امور را به دست گرفت.از آن حضرت خواستند كه عطف به ما سبق نكند و كارى به گذشته نداشته باشد،كوشش خود را محدود كند به حوادثى كه از اين به بعد در زمان خلافتخودش پيش مىآيد،اما او جواب مىداد كه:
الحق القديم لا يبطله شىء.
نظرات شما عزیزان: