پیرمرد چوپان همراه پسرش داشتند آب دوغ می خوردند، ولی غیر از یک قاشق و یک کاسه در بساط شان نبود . بعد از اینکه خورده های نان در کاسه آب دوغ ریخته شد مقرر گردید که به نوبت شروع به خوردن نمایند و هر کدام در نوبت
خود 15 قاشق خورده و قاشق را به دیگری واگذار نماید . نوبت اول قرعه به نام پدر درآمد . 13.5 قاشق را پدر نخورده بود که آبدوغ تمام شد . پسر شروع کرد به گریه کردن که چیزی برای من نماند . پدر برگشت به پسر خود گفت : پسرجان
چرا گریه می کنی بگذار پدر بیچاره ات بگرید که هنوز 1.5 قاشقش باقی مانده است .
نظرات شما عزیزان: