عطر حضور
هوا صاف و آبي بود. عقیق زردي در دل آبي آسمان خودنمایي ميكرد. عقیق زردي به درشتي یك گنبد. مرد غمگین، تا چشمش به گنبد طلایي امامرضا(ع) افتاد، دست بر سینه گذاشت و با اشارة سر سلامي به آقا كرد و آهسته آهسته به سمت حرم رفت.
كبوتراي حرم بق بقو كنان پایین ميآمدند دانه ميخوردند و با قلبي پر نشاط به سوي آغوش رضوي برميگشتند. مرد نگاهش از كبوترها و پنجرة فولاد گذشت و به گنبد طلایي رسید.
چند وقت پیش براي علاج درد دندانش پیش دكتر رفته بود. دكتر گفته بود ?غدهاي مشكوك كنار زبانت است كه باید حتماً عمل شود?. مرد هم این كار را انجام داده بود. ولي اي كاش عمل نميكرد. بعد از عمل زبانش الكن و سپس براي همیشه لال شدهبود. پیش هر دكتري كه رفت گفتند تارهاي صوتيات آسیب دیده و هیچ كاري هم نميتوان كرد.
مرد وقتي یاد گذشته ميافتاد به جز حسرت چیزي به قلبش راه نميیافت. نگاهش به سمت گنبد امامرضا(ع) كشیده شده و با زبان بيزباني به راز و نیاز با امامش پرداخت و از او مدد خواست.
اشك از گونههاي مرد جاري بود. وقتي به خودش آمد دید مردم دور او را گرفتهاند و نگاهش ميكنند. پسربچهاي چادر مادرش را كشید و گفت، مامان مامان آقاهه مثل اینكه لاله نه؟ مرد جواني گفت انشاءالله خود امام رضا(ع) شفاش بده! پیرزني كه چادر چروكي به سرش بود و گوشهاي از آن را هم به دهان گرفته بود گفت، ?ننه! خدا بهت كمك كنه. ما كه نفهمیدیم تو به امام رضا چي ميگي ننه. قربون غریبي امام رضا برم. این آدم با زبون دلش اینقدر ناله كرد كه دل ما براش سوخت.? بعد رو كرد به حرم و گفت: یا امام غریب، خودت شفاش بده!
مرد كه تازه متوجه شده بود كه مردم دورهاش كردن، خجالت كشید و به سمت صحني دیگر رفت. توي راه متوجه سلام یكي از خدام شد. با سرش علیك گفت. خادم كه ميشناختش و ميدانست كه پس از عمل قدرت تكلمش را از دست داده توصیه كرد كه پیش یكي دو دكتر متخصص در تهران برود.
به دیدن آقاي علوي رفت كه از دوستانش بود و حال و روز او را طاقت نميآورد. آقاي علوي اصرار ميكرد و ميگفت:
نذر كن و چهل شب چهارشنبه، برو به مسجد جمكران. برو خدمت آقا امامزمان(عج) و از او بخواه تا كمكت كنه.
مرد ته دلش روشن بود. به دلش افتاده بود كه حتماً امام زمان(عج) خواستة او را بيجواب نميگذارد. تصمیم گرفت هر هفته شب چهارشنبه با هواپیما برود تهران و سپس جمكران و بعد به مشهد برگردد. توكلت علياللهي توي دلش گفت و از همان هفته شروع كرد.
هفتة سي و هشتم بود، داخل مسجد نشسته بود و نماز امامزمان(عج) ميخواند. سرش را روي مهر گذاشت و شروع كرد به صلوات فرستادن. عطر گل محمدي همه جا را پر كرده بود. نوري سفید نه، نارنجي، یك نور عجیبي كه تا حالا ندیده بود همه جا را گرفت. هیاهویي شنید. انگار كسي وارد مسجد شده بود. جرأت نداشت سرش را از روي مهر بردارد. حال غریبي بهش دست داد. سر از مهر برداشت. مرد نوراني و زیبارویي داخل مسجد شده بود. مردم دورادورش را گرفته بودند. درست ميشنید. همه ميگفتند یا حجةبنالحسنالعسكري! یعني او امام زمان بود. باورش براي او سخت بود. همه سلام ميكردند. هر كسي حاجت خودش را ميگفت. مرد مات و مبهوت ایستاده بود. در دلش گفت ?اي كاش ميتونستم به آقا سلام بدهم? و شروع به گریه كرد. سراسر وجودش پر از نور شد. خودش را توي یك بهشت بزرگ ميدید. همه جا پر از نور و عطر خوش گلهاي محمدي بود. حضرت به سمت او آمده بود. رو به او كرد و فرمود ?سلام كن!? مرد ناباورانه نگاه ميكرد. چگونه ميتوانست سلام بكند. اگر ميتوانست نه یك سلام، صد سلام به او ميگفت. اگر ميتوانست خیلي حرفها داشت كه بزند. با شرمندگي به زبانش اشاره كرد و كلمات گنگ و نامفهومي را ادا كرد.
حضرت حجت(عج) دوباره گفت: ?سلام كن?. مرد خجالت زده شد. آنقدر كه دوست داشت زمین دهان باز كند و او را ببلعد. نگاهش از پشت دریاي مواج اشكهایش گذر كرد تا به امام رسید. بلند گفت، ?السلام علیك یا اباصالح?. زبانش باز شد. متحیر شد. به خود آمد. دید هنوز در سجده است و دارد براي امام زمان(عج) صلوات ميفرستد. با خود گفت یعني من شفا گرفتم.
مرد تمام راه تا برگردد به مشهد در فكر اتفاقي بود كه برایش افتاده بود. وقتي ماوقع را براي خدام گفت همگي اشك در چشمانشان حلقه زده بود. *
افروز ساده
پينوشت :
*. برگرفته از كتاب كرامات المهدي ـ چاپ انتشارات مسجد مقدس جمكران. این بازآفریني شرح كرامت حضرت وليعصر(عج) به یكي از خدام امام رضا(ع) است.
موضوعات مرتبط: داستانها
برچسبها: داستانها
راه بهشت
پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازهبان كرد: «روز به خیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟»
دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.»
دروازهبان به چشمه اشاره كرد و گفت: «میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بنوشید.»
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خیلی ناامید شد؛ چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز كشیده بود و صورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: روز به خیر
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم، من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره كرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر كه میخواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود!
- كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میكنند. چون تمام آنهایی كه حاضرند بهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا میمانند...
موضوعات مرتبط: داستانها
برچسبها: داستانها
خدا و شیطان...
- آیا "خدا" همۀ موجودات را خلق کرد؟
- شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
- استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
- شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"
- استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد.چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانونی که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد.استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانسته ثابت کند که عقیده به مذهب، افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سؤالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سؤالی است؟ البته که وجود دارد.آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
شاگردان به سؤال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد.مطابق قانون فیـزیک چیـزی که ما از آن به سـرما یاد میکنیم در حقیقت، نبودن گرماست.هر موجود یا شیء را وقتی که انرژی داشته باشد، یا آن را انتقال دهد، میتوان مطالعه و آزمایش کرد و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شیء، انرژی را انتقال دهد، یا آن را دارا باشد.صفر مطلق (460- f) نبود کامل گرماست.تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده حیاتی میشوند.سرما وجود ندارد.این کلمه را بشر برای این که از نبودن گرما توصیفی داشته باشد، خلق کرده است." شاگرد ادامه داد:
"استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد.تاریکی در حقیقت نبودن نور است.نور چیزی است که میتوان آن را مطالعه و آزمایش کرد.اما تاریکی را نمیتوان.در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد.اما شما نمیتوانید تاریکی را اندازه بگیرید.یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را میشکند و آن را روشن میسازد.شما چطور میتوانید تعیین کنید که در یک فضای به خصوص چه میزان از تاریکی وجود دارد؟ تنها کاری که میکنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید.درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد، به کار میبرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته همان طور که قبلا هم گفتم.ما او را هر روز میبینیم.او هر روز در مثالهایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود.او در جنایتها و خشونتهای بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق میافتد، وجود دارد.اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا.یا حداقل در نوع خود وجود ندارد.شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا در دل دانست.درست مثل تاریکی و سرما.این کلمه را بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد.خدا شیطان را خلق نکرد.شیطان نتیجه آن است که بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضـر نبیند، مثل سـرما که وقتی اثری از گـرما نیست، خود به خود میآید و تاریکـی که در نبـود نور میآید.
آن مرد جوان یا شاگرد تیز هوش كسی نبود جز " آلبرت انیشتین "!
موضوعات مرتبط: داستانها
برچسبها: داستانها
خدایا هر چی تو میخوای
یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه . بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :
آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم .
موضوعات مرتبط: داستانها
برچسبها: داستانها
شخصی در تاریکی شب، در حال دعا با سوز و گداز الله الله می گفت
شیطان نزد آن دعا کننده آمد و گفت:
آن قدر الله الله می گویی و جواب نمی شنوی. چرا اصرار می کنی؟
این همه سوز و دعای بی اثر بس است.
آن شخص ناامید و افسرده شد و دلش شکست.
در عالم خواب حضرت خضر را دید که به او فرمود:
چه شده الله الله نمی گویی مگر از راز و نیاز پشیمان شده ای؟
آن شخص گفت: آخر هر چه می گویم، جواب نمی شنوم، بنابراین ناامید شده ام.
حضرت خضر فرمود: مگر باید جواب خدا را از در و دیوار بشنوی؟
همین که الله الله می گویی معنایش این است که
جذبه ای خدایی تو را خوانده و از جانب معشوق تو را به خود کشانده است.
نی، که آن الله تو، لبیک ماست
آن نیاز و سوز و دردت، پیک ماست.
ترس و عشق تو کمند لطف ماست
زیر هر یا رب تو لبیکهاست.
پس از این معانی و هشدار، فهمید آن ندا از شیطان است و نباید ناامید از حق شد
که این الله الله دلیل راه یابی و پذیرش به آن درگاه است.
موضوعات مرتبط: داستانها
برچسبها: داستانها
داستان قرآنی ; بانوی خردمند و باشکوه قرآن
علم و دانش و عقل و خرد دو موهبت الهی از جانب خداوند متعال به انسان است.انسان موجودی است که در آغاز آفرینش به سبب این دو ویژگی و تفضل الهی بر سایر موجودات برتری یافت.و از این روست که انسان به سبب تعلیم اسماء الهی بر ملائکه نیز فائق آمد و انسان مسجود ملائکه و جنیان شد.و به سبب ویژگیها و استعدادهایی که در اوست،خداوند او را بر موجودات بری و بحری برتری داد.
و خداوند متعال در قرآن کریم می فرماید:﴿و سخّر لکم الشمس والقمر دائبین﴾(سوره ابراهیم،آیه 33)
موضوعات مرتبط: داستانها
برچسبها: داستانها
وَ إِنِ استَنصَرُوکُم فِي الدِّينِ فَعَلَيکُمُ النّصر؛ اگر گروهي از شما طلب ياري کردند بر شما لازم است که به ياريشان بشتابيد. سوره انفال، آيه72
پادشاه،با غرور فراوان بر کرسي اش تکيه داده بود و نوکران و غلامان، در اطراف تالار دست به سينه ايستاده بودند. در اين هنگام بود که پيکي از راه رسيد و بعد از اداي احترام، و تکريم و تمجيد از پادشاه، گفت: «سرورم! يکي از پادشاهان همسايه براي شما تحفه اي فرستاده که اگر شما اجازه دهيد آن را به خدمت شما بياورم».
پادشاه با اشاره انگشت به او اجازه داد. پيک، از تالار خارج شد و بعد از چند دقيقه به همراه دو غلام که جعبه مخملي قرمز رنگي را حمل مي کردند، وارد تالار شد. جعبه را نزد پادشاه گذاشتند و درب آن را گشودند.
موضوعات مرتبط: داستانها
برچسبها: داستانها
موضوعات مرتبط: داستانها
برچسبها: داستانها
جوان مسيحي
موهاي بلندي داشت اونارو پشت سرش بسته بود يک گيتار بلندي هم دستش بود دوستي اونو بامن آشنا کرد
راستي اين کتاب مقدس اگه دست نخورده بود چقدر شبيه قران بود
مشکل اينه که قرآن بعد از اون اومده قرآن آخرين نسخه کتاب مقدس الهي است و کامل ترين نسخه.
موضوعات مرتبط: داستانها
برچسبها: داستانها
حضرت ابراهيم عليه السلام و كربلا
يك زمان عبور حضرت ابراهيم عليه السلام از سرزمين كربلا افتاد، آن حضرت سوار بر اسب بودند، ظاهرا آثار مصيبت هاى سيّدالشهداء بر آن حيوان آشكار شد، وصيحه اى كشيد و با سر به زمين افتاد و بر اثر آن حضرت ابراهيم عليه السلام زمين خورد و سرش شكست . آنگاه برخاسته و بدرگاه خداوند عرضه داشت ، بار الها خطائى از من سر زده كه اينگونه مجازات مى شوم ؟
پس جبرئيل نازل شد و عرض كرد: يا ابراهيم از تو گناهى سر نزده است !
لكن هنا يَقتل سِبط خاتَم النَّبيين و خاتَم الوَصيين فسال دمك موافقا لدمه .
يعنى چون در اينجا نوه پيامبر آخر الزمان (ص ) و فرزند خاتم الوصيين اميرالمؤمنين (ع ) به شهادت مى رسد، پس خون تو ريخت تا موافق با خون آن مظلوم شود. و آنگاه جبرئيل از مصائب كربلا گفت و حضرت ابراهيم عليه السلام بر مظلوميّت فرزندش گريست . (20)
موضوعات مرتبط: داستانها
برچسبها: داستان
حضرت نوح و كربلا
در كتاب شريف المشاهد شيخ شبسترى (ره )
روايت كرده كه چون حضرت نوح عليه السلام كشتى را بنا نمود و صد هزار مسمار به كشتى زد تا اينكه پنج مسمار ماند حضرت نوح عليه السلام يكى از آن پنج مسمار را برداشت .
فاَ شرَقَ بِيَدِهِ وَ اَضاءَ كَما يَضئ الكَواكِبَ الدُّريه فى اُفُق السَّماء.
پس آن مسمار در دست نوح روشن شد چنانكه ستاره رخشان در افق آسمان درخشنده مى شود. فتحيّر نوح فانطق الله المسمار بلسان طلق ذلق فقال انا باسم خير الانبياء محمّد بن عبّداللّه ((ص ))
پس نوح از درخشندگى مسمار حيران شد و خداوند عالم مسمار را بنطق و تكلم آورد با زبان كشاده و فصيح عرض كرد: كه يا نوح من بر اسم نامى خاتم انبياء محَّمد بن عبدالله مقرَّر شده ام و درخشندكى من از بركت اسم آن بزرگوار است . پس جبرئيل نازل شد و حضرت نوح عليه السلام از جبرئيل سؤ ال كرد يا جبرئيل اين چه مسمارى است كه من هرگز مثل او را در درخشندگى نديده ام .
جبرئيل گفت : اين مسمار بر اسم حضرت رسو ل اللّه (ص ) است پس حضرت نوح (على نبيّينا و آله و عليه السلام ) سه مسمار ديگر از آنها را برداشت و هر يك را به طرفى از كشتى زد، و هر يك در درخشندگى مثل سابق بودند، چون نوبت مسمار پنجم رسيد حضرت نوح عليه السلام آن را برداشت و ديد فَزَهر و انارَ و اَ ظهَر النِداوة
پس درخشان و منوّر گرديد، در دستش ، و رطوبت سرخى از آن مسمار ظاهر شد، حضرت نوح عليه السلام متعجّب ماند از جبرئيل سؤ ال كرد!
جبرئيل عرض كرد: كه اين مسمار پنجم مسمار حسين عليه السلام است و بنام اوست ، آنرا بجانب مسمار پدرش بزن ، حضرت نوح پرسيد كه اين چه رطوبت است كه از اين مسمار ظاهر مى شود؟ جبرئيل عرض كرد: كه اين خون است و احوالات و وقايع كربلا را به حضرت نوح عليه السلام بيان كرد و حضرت نوح عليه السلام گريست و بر قاتلين آن حضرت لعن نمود. (18)
موضوعات مرتبط: داستانها
برچسبها: داستان
ورود امام حسين عليه السلام به كربلا
در مورد ورود حضرت سيّدالشهداء ابى عبداللّه الحسين عليه السلام به سرزمين كربلا اختلاف است ولى اصحّ تواريخ در مورد ورود آن حضرت به اين سرزمين پر بلا روز دوم محرم الحرام سال 61 هجرى مى باشد طبق روايت صحيح زمانى كه حضرت به آن زمين رسيده ، پرسيدند اين سرزمين چه نام دارد؟ جواب دادند قادسيه ، حضرت دوباره پرسيدند! آيا نام ديگرى دارد؟ عرض كردند نينوا! حضرت باز فرمودند! آيا نام ديگرى دارد؟ عرض كردند!به اين سرزمين طَفّ نيز ميگويند، دو باره فرزند رسول خدا(ص ) پرسيدند: ديگر چه نام دارد؟ عرض كردند: آرى ! اين سرزمين را كربلا نيز مى گويند.
چون حضرت نام كربلا را شنيدند، فرمودند:
اللهمّ انّى اعوذ بِكَ مِنَ الكَربِ و البَلا
يعنى خدا يا پناه مى برم بر خودت از همه مشكلات و بلاها.
و نيز فرمودند: ههنا مَناخُ رِكابِنا و مَحَطُّ رِحالِنا و مقتَلُ رجالِنا وَ مَسفَكُ دِمائِنَّا...
بعد از آن فرمود: اين موضع كرب و بلا و محل محنت و عنا است ، فرود آييد كه اين جا منزل و محل خيمه هاى ماست و اين زمين جاى ريختن خون ما است و در اين جاست كه قبرهاى ما واقع ميشود.
و فرمودند: رسول خدا (ص ) مرا از اينها خبر داده است . و در آن جا فرود آمدند. امّا همان زمان لشكر دشمن نيز در همان مكان اردو زد و چون روز ديگر شد چهار هزار لشگر دشمن در آن زمين پر بلا منزل كردند، (16)
قربان مظلوميّتت يا ابا عبداللّه الحسين عليه السلام .
الا لعنة اللّه على القوم الظالمين
موضوعات مرتبط: داستانها
برچسبها: داستان
فاضل كامل سيّد الواعظين مرحوم سيّد محمود امامى اصفهانى (رحمة اللّه عليه ) نقل نموده اند:
يكى از خلفاى بنى مروان اولاد دار نمى شد به مقتضاى عقيده فاسد خود نذر كرد كه اگر خدا پسرى به او بدهد، او را بر سر راه زوّارهاى حضرت سيّدالشهدأ عليه السلام بفرستد، و آنها را به قتل برساند.
اتفاقا بعد از مدّتى خداوند پسرى به او عطاء مى نمايد، تا اينكه بزرگ ميشود و به او وصيّت مى كند كه بايد بروى سر راه زوّارهاى حسين عليه السلام و آنها را به قتل برسانى .
پسر شبى در خواب ديد قيامت است و ملائكه غلاض و شداد جمعى را مى برند بسوى جهنّم ، تا يك شخص را آوردند بكشند بسوى آتش ، رسول خدا (ص ) به ملائك فرمود: اگر چه اين مرد گناه كار است ليكن شما نمى توانيد او را به جهنّم ببريد زيرا روزى به زمين كربلا مى گذشت غبارى از آن زمين بر بدن او نشسته است .
عرض كردند: غبار را از او مى شوئيم ، حضرت فرمود: غبار را ميشوئيد امّا چشم او كه به بقعه و بارگاه فرزندم حسين عليه السلام افتاده نمى شود كه بشوئيد. پس ملائكه عذاب او را رها كردند و ملائكه رحمت آمدند و او را به بهشت بردند. آن پسر از خواب بيدار شد و از قصد فاسد خود بر گشت و توبه نمود و فورا به زيارت آن حضرت رفت و زوار را حرمت و نوازش مى كرد.(14)]
موضوعات مرتبط: داستانها
برچسبها: داستان
تابوت مرد عاصى و غبار كربلا
مرحوم تاج الدّين حسن سلطان محمد( رضوان اللّه تعالى عليه ) در كتاب خود مينويسد :
در بغداد مرد فاسقى بود كه هنگام احتضار وصيّت كرده بود كه مرا ببريد نجف اشرف دفن كنيد شايد خداوند مرا بيامرزد و بخاطر حضرت امير المومنين عليه السلام ببخشد.
چون وفات كرد قوم و خويشان او حسب الوصيّة او را غسل داده و كفن نمودند و در تابوتى گذاردند و بسوى نجف حمل كردند.
شب حضرت امير عليه السلام به خواب بعضى از خدّام حرم خود آمدند، و فرمودند: فردا صبح نعش يك فاسق را از بغداد مى آورند كه در زمين نجف دفن كنند، برويد و مانع اين كار شويد! و نگذاريد او را در جوار من دفن كنند.
فردا كه شد خدّام حرم مطهّر يكديگر را خبر كردند، رفتند و در بيرون دروازه نجف ايستادند، كه نگذارند كه نعش آن فاسق را وارد كنند، هر قدر انتظار كشيدند كسى را نياوردند.
شب بعد باز در خواب ديدند حضرت امير عليه السلام را كه فرمود: آن مرد فاسق را كه شب گذشته گفتم نگذاريد وارد شوند فردا ميآيند، برويد و به استقبال او، و او را با عزّت و احترام تمام بياوريد و در بهترين جاها دفن كنيد. گفتند: آقا شب قبل فرموديد نگذاريد و حالا ميفرمائيد بهترين جا دفن شود!؟
حضرت فرمود: آنهايى كه نعش را مى آوردند، شب گذشته راه را گم كردند، و عبورشان به زمين كربلا افتاد، باد وزيد خاك و غبار زمين كربلا را در تابوت او ريخته از بركت خاك كربلا و احترام فرزندم حسين عليه السلام خداوند از جميع تقصيرات او گذشت او را آمرزيد و رحمت خود را شامل حالش گردانيده است . (10)
سرزمين كربلا گنجينه اسرار دارد
اندر آن دار الشفا مكنونه احرار دارد
آن قمر باشد حسين و دور او اصحاب و ياران
و آن نگين باشد على دردانه اسرار دارد
كربلا شد لاله زار و بوستان آل طه
اشك چشم شيعيانش راه بر گلزار دارد
راه و رسمش تا قيامت رهنماى شيعيان شد
كربلاهايش در ايران غنچه بى خار دارد
موضوعات مرتبط: داستانها
برچسبها: داستان
مشتى از خاك كربلا در دست على عليه السلام
حرثمه مى گويد:
چون از جنگ صفين همراه على عليه السلام برگشتيم ، آن حضرت وارد كربلا شد. و در آن سرزمين نماز خواند. آن گاه مشتى از خاك كربلا برداشت و آنرا بوئيد سپس فرمود:
واها لك يا تربة ليحشرنَّ منك قوم يدخلون الجنّة بغير حساب
آه اى خاك ! حقّا كه از تو مردمانى برانگيخته شوند كه بدون حساب داخل بهشت گردند.
وقتى حرثمه به نزد همسرش كه از شيعيان على عليه السلام بود بازگشت ماجرائى را كه در كربلا پيش آمده بود براى وى نقل كرد، و با تعجب پرسيد: اين قضّيه را على عليه السلام از كجا و چگونه مى داند؟
حرثمه مى گويد: مدتى از ماجرا گذشت . آنروز كه عبيدالله بن زياد لشگر بجنگ امام حسين عليه السلام فرستاد، من هم در آن لشگر بودم .
هنگامى كه به سرزمين كربلا رسيدم ناگهان همان مكانى را كه على عليه السلام در آنجا نماز خواند و از خاك آن برداشت و بوييد ديدم ، و شناختم و سخنان على عليه السلام به يادم افتاد.
لذا از آمدنم پشيمان شده ، اسب خود را سوار شدم و به محضر امام حسين عليه السلام رسيدم ، و بر آن حضرت سلام كردم و آنچه راكه در آن محل از پدرش على عليه السلام شنيده بودم ، برايش نقل كردم امام حسين عليه السلام فرمود:
آيا به كمك ما آمده اى يا به جنگ ما؟
گفتم : اى فرزند رسول خدا! من به يارى شما آمده ام نه به جنگ شما!
امّا زن و بچّه ام را گذارده ام و ازجانب ابن زياد برايشان بيمناكم . امام حسين عليه السلام اين سخن را كه شنيد فرمود:
حال كه چنين است از اين سرزمين بگريز كه قتلگاه ما را نبينى و صداى ما را نشنوى . بخدا سوگند! هر كس امروز صداى مظلوميّت ما را بشنود و به يارى ما نشتابد، داخل آتش جهنّم خواهد شد.(8)
موضوعات مرتبط: داستانها
برچسبها: داستان
خاك حسين در دست پيامبر (ص )
در روايت اهل سنت و شيعه مستندا نقل شده است كه امّ سلمه همسر پيامبر (ص ) مى گويد:
روزى رسول خدا (ص ) مشغول استراحت بودند كه ديدم امام حسين عليه السلام وارد شدند، و بر سينه پيامبر(ص ) نشستند، حضرت رسول (ص ) فرمودند: مرحبا نور ديده ام ، مرحبا ميوه دلم ، چون نشستن حسين عليه السلام بر سينه پيامبر (ص ) طولانى شد، پيش خودم گفتم ! كه شايد پيامبر(ص ) ناراحت شوند ،و جلو رفتم ، تا حسين عليه السلام را بر دارم .
حضرت پيامبر (ص ) فرمودند: امّ سلمه تا وقتى كه حسينم خودش مى خواهد بگذار بر سينه ام بنشيند، و بدان كه هر كس باندازه تار مويى حسينم را اذيّت كند مانند آن است كه مرا اذيّت كرده است .
امّ سلمه مى گويد: من از منزل خارج شدم ، و وقتى باز گشتم به اتاق رسول خدا(ص ) ديدم پيامبر (ص ) گريه مى كند، خيلى تعجّب كردم ! و عرض كردم يا رسول اللّه خداوند هيچگاه تو را نگرياند، چراناراحتيد؟ ملاحظه كردم و ديدم حضرت پيامبر(ص ) چيزى در دست دارد، و بدان مينگرد و مى گريد. جلوتر رفتم و ديدم مشتى خاك در دست دارد.
سؤ ال كردم يا رسول اللّه اين چه خاكى است كه تو را اين همه ناراحت مى كند. رسول اكرم (ص ) فرمودند:
اى امّ سلمه الان جبرئيل بر من نازل شد و عرض كرد كه اين خاك از زمين كربلا است . و اين خاك فرزند تو حسين عليه السلام است كه در آنجا مدفون مى شود.
يا امّ سلمه بگير اين خاك را و بگذار در شيشه اى ، هر وقت كه ديدى رنگ خاك به خون گرائيد، آنوقت بدان كه فرزندم حسين عليه السلام به شهادت رسيده است .
امّ سلمه مى گويد: آن خاك را از رسول خدا(ص ) گرفتم كه بوى عطر عجيبى ميداد. هنگامى كه امام حسين عليه السلام بسوى كربلا سفر كردند، من نگران بودم و هر روز به آن خاك نظر مى كردم ، تا يك روز ديدم كه تمام خاك تبديل به خون شده است و فهميدم كه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيده اند. لذا شروع كردم به ناله و شيون كررم و آن روز تا شب براى حسين گريستم ، آن روز هيچ غذا نخوردم تا شب فرا رسيد، از شدّت ناراحتى و غصّه خوابم برد.
در عالم خواب رسول خدا (ص ) را ديدم ، كه تشريف آوردند ولى سر و روى حضرت خاك آلود است ! و من شروع كردم به زدودن خاك وغبار از روى آن حضرت و عرض كردم يا رسول اللّه (ص ) من بفداى شما، اين گرد و غبار كجاست كه بر روى شما نشسته است .
فرمود: امّ سلمه الان حسينم را دفن كردم !، (4)
موضوعات مرتبط: داستانها
برچسبها: داستان
مرور سلمان (ره ) به كربلا
روايت شده است ، وقتى كه جناب سلمان (ره ) از جانب اميرالمؤمنين عليه السلام به حكومت مداين مأ مور گرديد، و عازم مدائن شد، آن عالى مقام با كاروانى همراه شد، و به درازگوشى سوار شده بود به منزل مى رفتند.
و قانون آن جناب بود كه يك فرسخ راه را سوار الاغ ميشد، و يك فرسخ راه را پياده مى رفت تا آن حيوان هم ناراحت نشود، و در ميان اهل قافله قانونِ مراعات احوال حيوانِ مركوب آن جناب معروف و معلوم شده بود.
در منزلى از منازل كه نوبت سوارى الاغ بود، آنجناب سوار شده و به قدر نيم فرسخ سوار بود، كه ناگاه اهل قافله ديدند، آن جناب بى اختيار از الاغ مركوب خود پياده شد، و بى اختيار خود را به زمين انداخت و زمين را به آغوش كشيد، و مانند ابر بهارى زار زار ميگريست ، اهل قافله متعجب شدند وبه سوى ايشان متو جّه شدند.
ناگاه ديدند بعد از زمانى از آن زمين گريان و نالان برخاست وچند قدم راه رفت ، باز خود را به زمين افكند، صداى گريه و ناله بلند كرد، زمانى با شدّت گريست ، بعد از آن قدرى رفته باز خود را به زمين افكند، با شدّت تمام صيحه و ضجّه زده ، مانند زن ثلكى مى گريست و مى ناليد تا اين كه براى اهل قافله معلوم شد كه آن زمين ،زمين كربلا است . (2)
موضوعات مرتبط: داستانها
برچسبها: داستان
داستان های شاهنامه ای از انواع قصه های زیبا و جالب هستند که برای کودکان با زبانی ساده بازنویسی شده اند و اگر شما تمایل دارید بچه ها را با شخصیت های درون شاهنامه آشنا سازید بهتر است داستان آرش کمانگیر و سایر قصه های شاهنامه را برای کودکان بازگو کنید.
موضوعات مرتبط: داستانها
برچسبها: داستان آرش کمانگیر برای کودکان با متن ساده و روان
داستان های قرآنی کودکانه یکی از بهترین روش ها برای آشنایی کودکان با دین اسلام و زندگینامه پیامبران و امامان هستند و والدین و مربیان بهتر است این قصه های زیبا را برای کودکان در منزل و مهد کودک بازگو کنند. داستان کودکانه حضرت مریم و عیسی از قصه های زیبایی است که در مورد چگونگی متولد شدن حضرت عیسی و جریان زندگی آن حضرت از کودکی تا میانسالی می باشد.
موضوعات مرتبط: داستانها
برچسبها: داستان کودکانه حضرت مریم و حضرت عیسی
داستان پیامبران الهی
یکی از بزرگترین الگوهای همه ی افراد در سراسر جهان, الگو گرفتن از زندگی بزرگان می باشد. پیامبران و ائمه معصوم از بزرگترین افراد جوامع مختلف می باشند. بنابراین آگاهی افراد از زندگی این بزرگان از همان دوران کودکی اهمیت دارد. علاوه بر این داستان پیامبران الهی برای کودکان جذابیت بسیاری دارد. در ادامه به یکی از زیباترین این داستان های کودکانه می پردازیم.
موضوعات مرتبط: داستانها
برچسبها: داستان قشنگ حضرت ابراهیم (ع) برای کودکان