جرعه جرعه شعر آهو بدون ورد و طلسمي، بدون جادويي شکافت قلبم و بي پز زدن پرستويي-شبيه جانم از اعماق سينه ام کوچيددو دست خوني من ماند و هيچ چاقويي و راه افتاد از من کسي که از من رفت به سمت بي سمتي و به سوي بي سويي و بعد، درويشي شد، گريست، هوهو کرد(چه سخت گريه ي شوقي ! چه تلخ هوهويي!)و روي شانه ي خود برد نعش سردش را به جست و جوي تو که روح رفته ي اويي و هشت مرتبه هر شب تو را نوشت ( نوشت:«چه قدر ماه قشنگي! چه عطر شب بويي!»)و حتم داشت که بي تو، به باد خواهد رفتبه کوه و دشت زد و رفت بر لب جويي و خواست سر ببرد که تو آمدي از راه تويي که ضامن آهو و بچه آهويي!مهدي زارعي بعضي از ما بعضي از ما صورت هايي پوشيده از ابر داشتيم هر جا که بوديم همه ي ما را با انگشت به هم نشان مي دادند.يک بار هم که خواستيم اين ابرها را از صورتمان بتکانيم ترسيديم آب از حدود واقعيت سرريز کند.بعضي از ماهمان کساني بوديم که اصلا قرار نبودهيچ وقت قدم به اين برهوت بگذارند!مهدي مرادي اگر امروزم را به تو ببخشم، فردايت رابا من تقسيم مي کني؟(2)وقتي چشم هايت ميان تاريکي اتاقمشناور مي شودپنجره ماه شب چهاردهم را فرياد مي کشد.(3)مي خواهم گوش کنمسکوت چشم هايت را روبه رويم بنشينتنها ترانه اي هستي که سرود ملي هزار عاشق دلباخته اي.فاطمه ميرعباسيشوق پروانه شدن بدتر از جامه ي تنگ و قفس پيرهنملحظه ي وصل، به جان تو حجابي است تنم بايد انگار به آتش بکشانم خود را تا نماند اثري از تنم از پيرهنمشوق پروانه شدن حکم چنين کرده که من پيله اي از نفس عشق به دورم بتنم نشود زنده دلم جز به نفس هاي مسيح تا زماني که اسير قفس خويشتنمانتخابم کن از اين مردم سرمست - اي مرگ! - هيچ کس نيست بدين گونه مهيا که منماي ملايک، همه بر صورت من سجده کنيدقدمي بيش نمانده ست به آدم شدنم! محسن وطني منبع: مجله حديث زندگي
#فرهنگ و هنر#
نظرات شما عزیزان: