حكايت عابد پرهيزكار
اين داستان را بخوانيد تا معناى (( ياد خدا )) و تسلط بر نفس را درك كنيد:
از امام محمد باقر (عليه السلام ) نقل مى كند:
در ميان بنى اسرائيل زنى بدكاره بود كه عده زيادى از جوانان را مريض كرده بود، روزى بعضى از آن جوانان به او گفتند تو به قدرى فريب دهنده هستى كه اگر فلان عابد مشهور، تو را ببيند فريفته تو خواهد شد،
آن زن چون اين مطلب را شنيد، سوگند خورد كه به منزل نرود تا آن عابد را فريب دهد.
شب كه فرا رسيد، به صومعه عابد رفت و گفت اى عابد! درمانده هستم . مرا امشب جا و پناه بده عابد قبول نكرد،
زن گفت : بعضى از جوانان بنى اسرائيل با من قصد زنا دارند، از نزد ايشان فرار كردم ، اگر مرا جا ندهى ، آنها مى رسند و با من عمل منافى عفت انجام مى دهند،
عابد چون اين سخن را شنيد، در را گشود و به آن زن جا داد.
آن زن بدكاره پس از چند لحظه لباسهاى خود را در آورد و با حركاتى خواست عابد را فريب دهد.
چون چشم عابد به آن منظره و طنازيها افتاد، شهوتش طغيان كرد، اختيار از دستش رفت به طورى كه بى اختيار دستش را روى بدن آن زن گذاشت.
و در همين حال به(( ياد خدا )) فورى بلند شد و رفت به طرف يك ديگ غذايى كه روى آتش گذاشته بود، دست خود را روى آتش گذاشت .
زن نگاه كرد ديد عابد دست خود را مى سوزاند، گفت : چه كار مى كنى ؟
عابد گفت : دست خود را مى سوزانم با آتش دنيا، تا از آتش آخرت نجات يابم ،
زن همان دم از صومعه بيرون آمد و خود را به بنى اسرائيل رساند و گفت :
عابد را دريابيد كه اينك دست خود را مى سوزاند.
عده اى از بنى اسرائيل به سوى صومعه دويدند وقتى رسيدند ديدند، تمام دست عابد سوخته شده است
باز ياد اين جمله افتادم كه : اگر نخواهيم گناه كنيم مي توانيم
نظرات شما عزیزان: