داستان های ما و سوره «الرحمان»
نویسنده: سمیه افشار،
وَٱلسَّمَآءَ رَفَعَهَا وَوَضَعَ ٱلْمِیزَانَ (الرحمن/7)
و آسمان را برافراشت، و میزان و قانون (در آن) گذاشت.
قانون آسمان ها
از پایین که نگاه می کنی گوی روشنی می بینی و چند نقطه کوچک نورانی پراکنده که چونان گل های باغ، دشتِ شب را زینت داده اند.
از پایین که نگاه کنی گوی روشنی می بینی که سفیدی نورش چشمت را می زند و تا چشم باز کنی رو به اشعه های طلایی رنگش، گرمای آن صورتت را سرخ می کند.
از پایین که نگاه کنی روز می بینی و شب. یکی پس از دیگری. خورشید همیشه از مشرق سلام می کند و از مغرب بدرود گویان جای خود را به همان گوی مهتابی می دهد.
از پایین که نگاه کنی همه جا یکی است. روز و شب شبیه همند.
اما اگر چند قدم بالاتر روی، بالاتر از این پایین، آنجایی که سرت از مدار بیرون زند، دیگر نه شب می-بینی و نه روز. از گوی روشن و گل های باغ شب نیز خبری نیست. همگی سربازهایی می شوند در چرخه ای منظم، در مداری مشخص، که هر یک سر طاعت فرو آورده بر امر حق و مشغول بندگی. عبودیتشان متحیرت می کند، متعجب از نظم بی نظیرشان فرمانبرداری شان را به نظاره می نشینی. هر یک بر مداری، بر تعادل، که سرپیچی از آن ناممکن است.
و این قانون آسمان ها است. هر چیز بر سر جای خویشتن، تا نظمی پدید آید و تو از این پایین تسبیح گویان حامد شوی و راه و رسم اطاعت را بیاموزی.
*****
وَٱلْأَرْضَ وَضَعَهَا لِلْأَنَامِ (الرحمن/10)
زمین را برای خلایق آفرید،
فِیهَا فَٰكِهَةٌۭ وَٱلنَّخْلُ ذَاتُ ٱلْأَكْمَامِ (الرحمن/11)
که در آن میوه ها و نخلهای پرشکوفه است،
زمین نعمتی برای رشد
خسته از کار روزانه پای درخت که می ایستی دوباره زنده می شوی، آهسته دست دراز می کنی، ثانیه ای بعد میوه در دستت و لحظه ای بعد، آب جاری از گوشه لبانت نشان از لذتی دارد که طعم بی نظیرش نصیبت کرده. جانی دوباره، لبخندی دلنشین.
به درخت نگاه می کنی. پا در خاک و سر بر آسمان. شاخه های به هم رفته اش دست به دست داده و تا آسمان رفته اند. برگ ها زیر نور خورشید می درخشد. باور کردنی نیست، از خاکی تیره و سرد، میوه ای چنین دلپذیر؛ از تنه ای استوار و سخت، ثمره ای چنین لطیف و نرم.
برگ ریحان های تازه سر برآورده صدایت می کنند. آنقدر کوچک و لطیفند که دلت نمی آید از ساقه جدایشان کنی.
آهسته سر می چرخانی، گل های رز و اطلسی، سبزه های تازه درآمده، درختِ سرو محکم و پا برجا؛ همه از دل همین خاک سر برون آورده و رو به آسمان رفته اند.
این خاک چه داشته که گیاهانی چنین مختلف با رنگ و بویی متفاوت از آن بوجود می آیند؟!!
دلت می خواهد دانه شوی و زیر خاک روی. ببینی چگونه در بستر نرم خاک قرار می گیرد و آرام آرام جان می گیرد، رشد می کند، بزرگ می شود و سر از خاک در می آورد.
آنقدر این گوی خاکی به آرام در مدار خود در چرخش است که گذر روز و ماه و سال فراموشت شده. آنچنان آهسته می چرخد که از ثبوتش متحیر می شوی. گرد فراموشی بر تنت نشسته. به خود نگاه می کنی. تو نیز برآمده از همین خاکی، با قابلیت هایی به مراتب بیشتر از این درخت تنومند.
دست در دل خاک می کنی و مشتی بر گرفته آرام می گویی روزی از تو برآمدم و روزی دوباره به تو باز می گردم. در این میان ثمره ام چه خواهد بود؟
نکند از این میوه و سبزه ها کمتر باشم!!!
نظرات شما عزیزان: