ضرب المثل محتسب در بازار است
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12206
بازدید دیروز : 7590
بازدید هفته : 20655
بازدید ماه : 73933
بازدید کل : 10465688
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : جمعه 26 / 12 / 1400

ضرب المثل محتسب در بازار است

ریشه ضرب المثل های فارسی, ضرب المثل های خنده دار

کلیپ محتسب در بازار


داستان ضرب المثل محتسب در بازار است .

 کاربرد ضرب المثل:ضرب المثل محتسب در بازار است در توجه دادن به اینکه هر عملی را مکافات و پاداشی است و انسان هر کاری انجام دهد، نتیجه آن را خواهد دید.

 داستان ضرب المثل محتسب در بازار است:نقل است روزی «هارون الرشید»، بهلول را خواست، او را به عنوان نماینده خود به بازار بغداد فرستاد و به وی گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ستم و تجاوز می‌کند یا پیشه‌وری در امر خرید و فروش اجحاف می‌کند، همان جا عدالت را اجرا کن و خطاکار را به کیفر برسان! بهلول ناچار پذیرفت و لباس مخصوص محتسبان را پوشید و به طرف بازار شهر به راه افتاد. به بازار که رسید، پیرمرد هیزم فروشی را دید که چند تکه چوب را برای فروش مقابلش گذاشته بود. ناگاه جوانی سر رسید و یک تکه از چوب‌ها را برداشت و به سرعت دور شد. بهلول ناراحت شد و خواست فریاد بزند که ناگاه جوان با سر به زمین افتاد و تلاشه چوب در بدنش فرو رفت، به گونه‌ای که خون از بدن جوان جاری شد. سپس بهلول به گشتش در بازار ادامه داد که ناگاه ماست فروشی را در حال وزن کردن ماست دید. مرد ماست فروش با نوک انگشت پا کفه ترازو را فشار می‌داد تا ماست کمتری به مشتری بدهد. بهلول خواست ماست فروش را متوجه کارش کند که ناگاه الاغی به دکان ماست فروش وارد شد و سرش را درون ظرف پر از ماست کرد. ماست فروش فریادی کشید، سر الاغ به لبه ظرف ماست خورد، ظرف به زمین افتاد، شکست و همه ماست‌ها ریخت.بهلول چند قدمی جلوتر رفت و به دکان پارچه فروشی رسید. بزاز که مشغول ذرع کردن پارچه بود، در حین ذرع کردن، با انگشت، نیم گز خود را فشار می‌داد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود کم می‌کرد. بهلول جلو رفت که دست بزاز را بگیرد و مجازاتش کند، ولی در کمال تعجب دید، موشی وارد دخل پارچه فروش شد، سکه‌ای به دهان گرفت و بدون اینکه پارچه فروش بفهمد، فرار کرد.بهلول دیگر جلوتر نرفت و به نزد هارون الرشید بازگشت و گفت: محتسب در بازار است و به وجود من و دیگری هیچ نیازی نیست.

 منبع:irc.ir



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: داستان ضرب المثل ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی