دیباچه‌ی بعثت

ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

دیباچه‌ی بعثت

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

دیباچه‌ی بعثت

تصاویر متحرک و جملات تبریک عید مبعث

 

سخنرانی آیت الله جاودان پیرامون حضرت محمد صلی الله علیه وآله

دیباچه‌ی بعثت

محمد (ص) از «حراء» این مغاره‌ی مثالی و عظیم‌ترین معبد تفکر انسانی فرود آمده است. غار نه که ترصدگاه ستارگان و کهکشان‌های درون خود و جهان. غار نه که معبد حکمت و خانه‌ی اعتکاف؛ مکتب فهم و عشق و نیاز...

خواجه‌ی بی‌سپاه و رائد بی‌پناه؛ سالک وادی محبت سنگرش را ترک گفته، سپرش را به دور افکنده و زره‌اش را بدرود گفته است... با این همه آن جا، در پهندشت بی‌مروت روبه‌روی او غریو مرگ و کوس غرنده‌ی معرکه‌ای خونبار شنیده می‌شود.

هزاران حربه، پرچم عشقی را که بر دست او به اهتزاز در آمده نشانه خواهند رفت... اما او در کانون آتش و خون؛ معرفت و محبت را ارمغان آورده است و از آن همه باک ندارد.

دهشتی عظیم و حیرانی‌ای بیکران در جان او وجود دارد.

به خدیجه همسر مهربان خویش که شاهد و شریک رنج‌های بی‌پایان این دوران سخت و طاقت فرسای اوست از بعثت خود سخن گفته است...

بعثت؛ کلمه‌ای گرانسنگ و متعالی که از شدت عظمت، حدود افهام را در می‌نوردد و دامنه‌ی عقول را می‌گذرد.

بعثت؛ برانگیختن آدمی از خاک و او را تا مظهر کمال، تا بالاترین اوج افلاک بالا بردن و بر آبشخور معرفت توحید، این چشمه‌ی هستی‌بخش پر ملکات سیراب کردن...

بعثت؛ حد آرمانی رحمت و مبشر آن واقعه‌ی عظیم که هستی برای آن پدید آمده است....

و اینک محمد، منظور جهانی و منتظر آسمانی، زبده‌ی آفرینش و شمع چراغ آفرینش، واسطه‌ی این فیضان موعود و محمود گشته است.

و او خود از این همه عظمت رحمانی، رخداد ناگهانی و ثقل بار آسمانی به دهشت افتاده است... و مگر جز جای دهشت است...

خدیجه مهربان سنگینی بار او را می‌فهمد و دامنه‌های این موج جهان‌کوب رسالت را در می‌یابد. از این رو آنچه را که از دو لب راستگوی شوی خود که صفت بارزه‌اش صدق و امانت است می‌شنود، با گشاده‌ترین چهره و پذیراترین قلبی که سال‌ها شیفته تصور و تصدیق آن بود می‌پذیرد و شوهر را در پیمودن این مسیر عقلانی، منطق برهانی، طریقه پرمخافت عشق مقدر و رسالت مکرر، تهنیت می‌گوید و خود در پی‌اش به راه می‌افتد. پیکر گدازان مرد عظیم را در بر گرفته و سر تبناک و گرمی‌اش را که بر پیشانی‌اش، از هراس و حیرت فزاینده، قطرات عرق فرو می‌ریزد بر سینه‌ی خود نهاده و به شادی آمیخته با دلهره بر آن همه رحمت و عزت و کرامتی که از سوی خدای جهانیان بر خانه‌شان فرود  آمده «او» و خویشتن را شادباش می‌گوید.

این خدیجه اوست. زنی که فقط درباره‌ی او می‌توان گفت: در میان قوم خود خصلت‌های نادر، ممتاز و به راستی بی‌نظیر دارد. یعنی سجایایش زاینده‌اند و گنجینه‌ی فضایلش علی‌رغم هر چه می‌بخشد فزاینده‌تر. این خدیجه‌ی اوست. زنی که در پیشبرد اهداف او تمامی هستی خود را بدو بخشیده است. همسر و دوست باوفایی که هیچگاه از هیچ چیز مضایقه نکرده است.

آری چه فردای امیدبخشی در پیش است. با دوست رفتن و همراه وی بودن... هر دو این را می‌دانند... استحکام و قوام پشت محمد، محکم بدوست...

از این پس آزار و اندوهی نیست که بر او روا دارند مگر آن که اول این جان گرامی وفااندیش، محبوبه‌ی بی‌همتای سخاکیش سهمناک‌ترین ضرباتش را بر تن و روح خود برگیرد و داوطلبانه بپذیرد...

خدیجه نه همسر و دوست، که ستون فقرات روح اوست... هر چه که عربده‌ی تسخره‌ها و زوزه‌های دشمنی بیرون بیشتر می‌شوند، تسلاهای بی‌دریغ و مهر جوشان زن گرامی، اندوهش را به شادی بدل می‌کند.

دیدار این چهره‌ی بی‌دریغ نوید و فروغ این شمع روشنای امید، شب‌های او را کافی است.

بدین سان زن گرونده‌ی توحید و پذیرای کیش سلم چنین می‌سراید:

- تو رسول خدایی. ای امید جهانیان.

- بیم دارم... می‌ترسم.

- ای شوی گرامی‌ام بر ما بشارت باد.

جبرئیل بر من فرود آمد، با همه‌ی عظمتش، دیدمش، بر اوج آسمان ایستاده بود، و شرق و غرب عالم را با بالهایش فرا گرفته بود. مرا در بر گرفت و سخت بفشرد.

- راست می‌گویی، همیشه راست می‌گویی... تو پیامبر برگزیده‌ی خدایی...

- آن جاست... آن جاست... گویی همیشه آن جا... حیرتی عظیم دارم.

- از چه، از که؟

- آه... مرا بپوشان.

- پدر و مادرم فدایت باد تو را چه شده؟...

- مرا بپوشان...

شتابزده بر می‌خیزد، و بر مردی که سراپا می‌لرزد، و زن نمی‌داند از سرما می‌لرزد، یا گرما و یا شوق هیبت و یا دهشتی عظیم... و با این همه بندبند وجودش می‌لرزد، گلیمی می‌پوشاند...

بدین سان زن به آن جاها؛ قلمروهای آن سوی اکنون و این جا می‌نگرد... و با بصیرت نگاه می‌کند... به فرداهای راستین بیم و وحشت نظر دارد... آن جاها که معرکه‌ی هراس‌انگیز آوردگاه مرگ و کمینگاه کین و ستیز است. همه‌ی این‌ها را از هم اکنون به روشنی می‌بیند. سبعیت فردای جاهلی و کین توزانه‌ی قومش را می‌بیند... زوزه‌ی هول‌انگیز مسخ‌شدگان و دندان قروچه‌ی زادگان ابلیس و دیو و دد را می‌شنود... وه... چه بعثت و رسالت ثقل و گرانی... اینان‌اند مردمی که باید از توحید برایشان سخن بگوید! آیا قوم وی و دنیای وی چنین چیزی را بر می‌تابد؟ جوشش فلسفه‌ی گرانسنگ وحی و زلال تابان اندیشه‌ای از قعر کویر را...

با این همه قرآن به تنهایی، دلیل تابناک این واقعه‌ی عظیم است و صداقت کلمه‌ی وحی، آن کلمات بی‌مانند فخیم که محمد آورده مفسر راستین عظمت آن.

زن این همه را می‌فهمد... و چه ظرافت، ظرفیت و لطافت چشمگیری در سرشت او مقدر گشته است... مرجع زیبایی‌ها و خیرها... تو گویی خیرها و لطف‌ها برای عرضه‌ی بدو - و پذیرش او به وجود آمده‌اند و در علو مقام زن همین بس که اولین انسان مؤمن و گرونده به اسلام، این عظیم‌ترین ارمغان آسمانی فهم و کرامت همین زن، یعنی «خدیجه» است.

همچنان که چهره‌ی صورت بشریت از آدم و حوا پدید آمد بار دیگر چهره‌ی معنای بشریت از محمد و خدیجه پدیدار خواهد گشت... چه اینک بر پهنه‌ی خاک و سرزمین هبوط جز این دو معمار و معیار هستی، دیاری دیده نمی‌شود... و بسی نخواهد گذشت تا آن که زاده‌ی صورت و معناشان، اولین انسان، کاملترین چهره‌ی پر جود انسان هابیل‌وار، علی مرتضی (ابوالائمه؛ پدر امامان) که اولین زاده‌ی فطرت توحید است به این خانواده‌ی کمال خواهد پیوست. خدیجه از آغاز، به راستی این رسالت خطیر را دریافت و با این همه نه تنها که از صعوبت آن نهراسید بلکه چشم به راهش بود...

اینک آن مردی که آن جا در میان تن‌پوشی و یا گلیمی خفته است، جامه به خود در پیچیده و خود را در چین و شکن آن پنهان کرده و می‌لرزد، فردا به جهان اعلان جنگ خواهد داد...

اما همین لحظه نیز رهایش نمی‌کنند... خدای اسلام یک دم رهایش نمی‌کند... در محراب جهاد و حربگاه تبلیغ می‌خواندش...

نیم شبان نیز از خواب بر می‌جهاند و یک لحظه به حال خود رهایش نمی‌کند.

«ای جامه به خود پیچیده برخیز.

ای گلیم به خود پیچیده برخیز.

برخیز، جامه‌ی خود را پاک کن.

و با پلشتی عالم در ستیز.

از که خود را پنهان کرده‌ای؟

که تو از ازل‌الآزال تا ابدالآباد در نظر رحمت ما بوده‌ای... تو بودی و تویی و تو باید می‌آمدی... برخیز و بخوان.»

- من «امی» ام و خواندن نمی‌دانم.

- بخوان.

- چه بخوانم.

- ما تو را آموخته‌ایم. بخوان. نه فضل ما بر تو بسیار و بارش گوهرهای فیض‌مان بر تو شهوار بوده است؟ برخیز و بخوان...

و هستی نیز با آن نداهای گونه‌گون آسمانی در گوش هوش او چنین نجوا می‌کند:

- تو آن شهر امن و علم و رحمتی که بر قله‌ی کوهی بنا شده است.

چراغدانی بر چکاد کوهساری بلند پنهان نمی‌ماند.

و نه شهری که بر چنان قله‌ای بنا شده است...

برخیز...

خوابزده و با چشمانی باز که غفلت و بیهوشی، ذلت و فراموشی ندارد- و عقلی زاینده و دیده‌ور که حتی در خواب نیز نمی‌خوابد، از بستر راحت بر می‌جهانند و به سوی مردمش می‌فرستندش...

از این پس رگبار هیچ رنجی نیست که بر محمد ببارد مگر آن که در سر پناه مهر خدیجه و در کرانه‌ی دامن پذیرای او دمی از آن همه اندوه و درد بیارامد.

خدیجه بردبار و گرانقدر که زره قلب او و شادی جان اوست. خدیجه... رحمت عاشقانه‌ای که خداوند برای این «رحمة للعالمین» خویش برگزیده است. خدیجه سفره گستر مائده‌ی محبت، رفیق سعادت و همرزم وادی عشق و توحید و مادر بزرگترین زنان عالم که از این پس خواهد آمد...

منبع:

قلمروهای بعثت ، نویسنده : میثاق امیرفجر


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسب‌ها: ویژه نامه عید مبعث

تاريخ : چهار شنبه 10 / 12 / 1400 | 6:0 | نویسنده : اکبر احمدی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.