گفتند: کلاغ ... شادمان گفتم: پر
گفتند: کبوترانمان ... گفتم: پر
گفتند: خودت... به اوج اندیشیدم !
در حسرت رنگ آسمان گفتم: پر
گفتند: مگر پرنده ای ؟ خندیدم
گفتند: تو باختی و من رنجیدم !
در بازی کودکان فریبم دادند
احساس بزرگ پر زدن را چیدم .
آن روز به خاک آشنایم کردند
از نغمه پرواز جدایم کردند
آن باور آسمانی از یادم رفت
در پهنه این زمین رهایم کردند !
حالا همه عزم پر گرفتن دارند
دستان مرا دوباره می آزارند
همراه نگاه مات و بی باور من
از روی زمین به آسمان می بارند
گفتند: پرنده گریه ام را دیدند
دیوانه خاک ... بودم و ... فهمیدند
گفتم که نمی پرد نگاهم کردند!
بر بازی اشتباه من خندیدند
....
نغمه رضایی
نظرات شما عزیزان: