وزیر سر به حالت تعظیم پایین برد: جانم به قربانت، غصه شما درمان دارد، فقط باید بیندیشیم ببینیم چه کار میتوان کرد تا علی بن محمد را بین مردم کوچک کنیم و مردم بفهمند او برای ما ارزشی ندارد و ما هراسی از او نداریم. لیلا اسلامی گویا
متوکل دستی به ریش بلندش کشید و اندکی به فکر فرو رفت: آری، درست میگویی. اگر ما بتوانیم او را نزد خود آوریم و او را تحقیر کنیم، همه میفهمند که او هیچ قدرتی ندارد و با این فکر پایه حکومتم محکمتر میشود. آفرین وزیر، آفرین بر هوش و ذکاوت تو!
برق شادی در چشمان متوکل میدرخشید و با خوشحالی از جایش نیمخیز شد. در یک لحظه نگاهش به مهمانها افتاد؛ مهمانهایی که از شهرهای دور و نزدیک به آنجا آمده بودند. متوکل سر به سوی سربازی که کنارشان ایستاده بود، برگرداند: هر چه زودتر میروی به خانه علی بن محمد و او را به اینجا میآوری. اگر از آمدن امتناع کرد با زور او را پیش من آورید.
دل سرباز لحظهای از زدن باز میماند. رو به وزیر میکند. آهسته لبهایش میجنبد: والا حضرت! جانم به قربانت، من مدتی است منتظرم تا صحبت شما با خلیفه بزرگ به اتمام برسد تا عرض کوچکی خدمتتان داشته باشم.
وزیر بدون توجه به سرباز نگهبان، در حالی که نگاه از متوکل بر میدارد، زیر لب میگوید: اول شما اطاعت امر کنید و علی بن محمد را به اینجا بیاورید، سپس به خواستهات گوش میسپارم.
صدای سرباز به لرزه میافتد: آخر کودکم بیمار است و حال ندارد. مادرش پیغام فرستاده که هر چه زودتر به منزل بروم تا او را به طبیب برسانم. وزیر صدایش را بلند میکند: هر چه زودتر به دستور عمل کن.
متوکل در حالی که بلند بلند میخندید، رو به وزیر کرد: آری، بگو بروند هر چه زودتر شادی ما را چند برابر کنند. ما بدون او نمیتوانیم شاد باشیم. قدمهای سرباز از رفتن ایستاده بود. فکرش را هم نمیکرد باید برای آوردن پسر رسول خدا اقدام کند. از مادر پیرش درباره علی بن محمد و پدرانش بسیار شنیده بود. تا زمانی که مادر زنده بود، او هرگز پا به قصر نگذاشته بود. انگار بعد از رفتن مادر، شادیها هم از آن خانه رفته بودند. از آن لحظه که برای خدمت پا درون قصر گذاشته بود، رنگ پول را دیده و همه چیز یادش رفته بود. با خود عهد کرده بود تنها در قصر، خودش را مشغول کند. کاری با پسر رسول خدا نداشته باشد و حالا بدون اینکه بخواهد، داشت میرفت تا نیمه شب وارد خانه علی بن محمد شود. جلوی در چوبی ایستاده بود. میخواست مأموران خلیفه را از رفتن بازدارد، اما زمانی به خود آمد که داخل خانه علی بن محمد شده بود. اهل خانه وحشتزده از خواب بیدار شده بودند، او بیرحمانه نعره میزد. پولی که به عنوان مزد از خلیفه گرفته بود و با آن مخارج منزل را تهیه کرده بود، او را از انسانیت دور کرده بود، گیج بود و نمیدانست چه میکند. سربازان دیگر هم بلند نعره میزدند و علی بن محمد را صدا میزدند.کودکان از وحشت به گریه افتاده بودند. نگاهش به گوشهای از اتاق خیره ماند. امام هادی بر روی ریگ و سنگ ریزه نشسته و مشغول راز و نیاز با پروردگار بود. گوشهای ایستاد و نگاه کرد. دیگر سربازان به اتاقهای دیگر هجوم بردند. چیزی نیافتند و سراغ علی بن محمد رفتند. از آن لحظه که وارد اتاق پسر رسول خدا شد، حرفهای مادرش در سرش پیچید. بوی عطری عجیب در فضای اتاق پراکنده بود. از علی بن محمد نوری در اطرافش ساطع بود. از آمدنش پشیمان شد.
جشن با سر و صدای بیشتر بر پا بود. با ورود امام به داخل قصر همه ساکت شدند و متوکل از ابهتی که در چهره امام بود ناخواسته نیمخیز شد. یاد فکر پلیدش که افتاد، خنده بر لبهایش نشست: خوش آمدی. با آمدنت مجلس ما را منور کردی. حال که تشریففرما شدی، دوست دارم در کنارم بنشینی. امام هیچ نگفت و در کنار متوکل نشست: متوکل جام شرابی در دست داشت، به امام تعارف کرد. امام امتناع کرد و فرمود: به خدا قسم که هرگز شراب داخل خون و گوشت من نشده، مرا معاف بدار. متوکل اصرار کرد. امام نپذیرفت.
پس شعری بخوان و با خواندن غزلیات پرشور محفل ما را رونق ده.
امام این چنین فرمود: قلههای بلند را برای خود منزلگاه کردند و همواره مردان مسلح در اطراف آنها بودند و آنها را نگهبانی میکردند، ولی هیچ یک از آنها نتوانست جلوی مرگ را بگیرد و آنها را از گزند روزگار محفوظ بدارد. آخرالامر از دامن آن قلههای منیع و از داخل آن حصنهای محکم و مستحکم، به داخل گودالهای قبر پایین کشیده شدند، و با چه بدبختی به آن گودالها فرود آمدند؛ در این حال منادی فریاد کرد و به آنها بانگ زد که: کجا رفت آن زینتها و تاجها و شکوه و جلالها ؟... کجا رفت آن چهرههای پرورده نعمتها که همیشه از روی ناز و نخوت، در پس پردههای الوان، خود را از انظار مردم مخفی نگاه میداشت؟ قبر عاقبت آنها را رسوا خواهد ساخت. آن چهرههای نعمت پرورده عاقبت جولانگاه کرمهای زمین شدند که بر روی آنها حرکت میکنند. زمان درازی دنیا را خوردند و آشامیدند و همه چیز را بلعیدند، ولی امروز همانها که خورنده چیزها بودند، خوراک زمین و حشرات زمین شدهاند.
صدای امام با آهنگی مخصوص تا اعماق روح حاضرین از جمله خود متوکل نفوذ کرد. امام این اشعار را به پایان رساند و مستی از سر میگساران پرید، متوکل جام شراب را محکم بر زمین کوفت و اشکهایش مثل باران جاری شد. همه گریه میکردند و آن سرباز دیگر به فکر خانواده نبود. سیلاب اشک از گونهاش جاری بود، با چشمان خودش دید که چگونه نور حقیقت توانست غبار غرور و غفلت را برای چند لحظه از یک قلب پر قساوت بزداید.
یوسف بن یعقوب مسیحی بود. اهل قریه «کفرتوثا» در فلسطین. سالها قبل به شهر موصل آمد. همان جا ازدواج کرد و کاتب دارالحکومه شد. زندگی آرامی داشت، اما این آرامش دیری نپایید. یک روز فرماندار موصل او را به حضور طلبید و گفت:
ـ یوسف! آماده سفر باش. باید هر چه سریعتر به سامرا نزد خلیفه عباسی بروی.
ـ چه شده قربان؟ مگر قصوری از من سر زده؟ در انجام وظیفه کوتاهی کردهام؟
فرماندار با بیحوصلگی گفت:
ـ من چه میدانم! چیزی از من نپرس. دستور را اجرا کن.
آن روز یوسف دیرتر از همیشه به خانه رفت. نمیخواست همسرش ر ناراحت کند. وضع حمل زن نزدیک بود. در بستر دراز کشیده بود. شوهرش که وارد اتاق شد، پرسید:
ـ چرا دیر آمدی؟ نگران شدم!
ـ دارالحکومه بودم. باید چند نامه مینوشتم. پیکها منتظر بودند نامهها را ببرند.
ـ از چیزی ناراحتی یوسف؟ راستش را بگو!
ـ نه!
زن از جا نیم خیز شد. یوسف به طرفش رفت.
ـ تو باید استراحت کنی. از جا بلند نشو.
ـ حقیقت را بگو، زود باش!
ـ خیلی خوب. میگویم.
زن دراز کشید و منتظر ماند. نگاهش به دهان شوهرش بود.
ـ باید به سامرا بروم، نزد متوکل خلیفه عباسی! فرماندار دستور داده هر چه زودتر حرکت کنم.
ـ با تو چه کار دارند؟
ـ نمیدانم. دلشوره دارم!
ـ به سامرا نرو.
ـ نروم؟ دستور حکومتی است!
ـ با ابا منصور دوست مسلمانت مشورت کن.
ـ راست میگویی. همین الآن میروم. نباید وقت را تلف کنم!
یوسف با عجله خودش را به بازار موصل رساند. ابا منصور در بازار پارچه فروشی داشت. میگفتند او شیعه است، اما خودش این مسئله را کتمان میکرد. ابا منصور با دیدن یوسف گفت:
ـ سلام برادر! چه شده؟ چرا رنگت پریده؟
ـ دارم از ترس قالب تهی میکنم!
ـ اتفاقی افتاده؟
ـ به دارالخلافه احضار شدهام!
ـ برای چه؟
ـ نمیدانم.
ـ شاید میخواهند به تو جایزه بدهند!
ـ کدام جایزه! کاش در فلسطین مانده بودم. قلم پایم میشکست و به اینجا نمیآمدم. من از متوکل میترسم!
ـ نترس مرد، امیدت به خدا باشد.
ـ ابا منصور اگر سؤالی بپرسم حقیقت را میگویی؟
ـ بپرس؟
ـ تو شیعه هستی؟
ـ فرض کن هستم!
ـ من از امام شما بسیار شنیدهام. میگویند او مرد خداست، میدانی علی بن محمد اکنون در کجاست؟
یوسف بعد از گفتن این حرف با دستهای لرزان کیسهای را از جیبش بیرون آورد و ادامه داد:
ـ صد دینار نذر او کردهام تا به سلامت از این سفر برگردم. خودت که میدانی، من دارم پدر میشوم. بعد از سالها!
میتوانی این پول را به امامت برسانی؟
ـ نه!
ـ نه؟ پس رفاقت ما چه میشود؟
ـ رفاقت ما سر جای خودش است. ابن الرضا در همان شهری است که تو عازم آنجایی!
ـ او در سامراست؟
ـ بله.
ـ از محل زندگیاش اطلاع داری؟
ـ نه، او تحت نظر است. به سامرا که رسیدی، بپرس تو را راهنمایی میکنند.
یوسف سوار بر اسب از دروازه موصل خارج شد. با سرعت میتاخت. مسیر حرکت او در امتداد رود دجله بود. خورشید آرام آرام بالا آمد. اسب خسته شده بود. نزدیک ظهر خودش را به نخلستانهای حاشیه رود رساند. سر و صورتش را کنار جوی آب شست. اسب با ولع مشغول خوردن آب شد. زیر سایه نخل کهنسالی دراز کشید. صبر کرد تا از شدت حرارت آفتاب کاسته شود. عصر هنگام به سفر خود ادامه داد. با غروب خورشید در یکی از آبادیهای بین راه توقف کرد. صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب حرکت کرد. مسیر طولانی بود. روزها گذشت. سرانجام به مقصد رسید. وارد شهر شد. سامرا به یک دژ نظامی تبدیل شده بود. سربازان ترک دسته دسته به این طرف و آن طرف میرفتند. یوسف، خانهای را اجاره کرد.
صاحبخانه اسب را به اصطبل برد تا تیمار کند. یوسف از خانه خارج شد تا در شهر گشتی بزند. اولین بار بود که به سامرا میآمد. صاحب منصبان عباسی با لباسهای یکدست سیاه از مردم شهر متمایز بودند. باید قبل از رفتن به دارالخلافه نذرش را ادا میکرد. با خود اندیشید خانه ابن الرضا کجاست؟ از که بپرسم؟
اگر به من مشکوک شوند؟ مشکوک شدن هم دارد. یک مسیحی زُنّار به کمر بسته با امام شیعیان چه کار دارد؟ در این هنگام نگاهش به پیرمرد فقیر نابینایی افتاد که نزدیک بازار بزرگ شهر روی سکّویی گلی نشسته بود. باید از او پرسید. پیش رفت. سکهای کف دست پیرمرد گذاشت.
ـ خدا خیرت بدهد!
ـ من مسافرم. از راه دوری آمدهام!
ـ از لهجهات پیداست. به گمانم اهل موصل باشی! تاجری؟
ـ نه مأمور دولتی هستم. سؤالی داشتم.
ـ بپرس!
ـ تو میدانی علی بن محمد کجا زندگی میکند؟
پیرمرد مدتی طولانی مکث کرد.
ـ غریبه! تو با امام رافضیها چکار داری؟ مگر از جانت سیر شدهای؟ اگر سربازان خلیفه بفهمند، به چارمیخت میکشند! مگر خبر نداری متوکل ابن الرضا را در خانهای محبوس کرده؟ نمیگذارد از خانه خارج شود. تا برای خودت و من دردسر درست نکردهای، زود از اینجا برو.
یوسف بازگشت. تا پاسی از شب نخوابید. به فکر فرو رفت. صبح روز بعد سوار بر اسب در شهر به گشت زدن پرداخت. هدف معینی نداشت. اسب را آزاد گذاشت تا به هر سو که میخواهد، برود. شاید به این ترتیب بدون اینکه مجبور شود از کسی بپرسد، راه خانه امام را پیدا میکرد. حیوان به آرامی کوچهها و بازارها را پشت سر گذاشت. یوسف کیسه پول را در آستینش پنهان کرد. مردم به کار روزانه خود مشغول بودند. ناگهان اسب ایستاد. دیگر حرکت نکرد. یوسف نهیب زد، اما حیوان تکان نخورد. در این هنگام غلام سیاهپوشی از خانهای بیرون آمد. به یوسف نزدیک شد، دهانه اسب را گرفت.
ـ ایا تو یوسف بن یعقوب هستی؟
ـ آری، تو از کجا میدانی؟
ـ با من بیا!
یوسف پیاده شد. پشت سر غلام سیاه وارد خانه شد. غلام در دالان خانه به او اشاره کرد.
ـ همین جا منتظر باش!
غلام رفت. یوسف شگفت زده بود. این غلام نام او و پدرش را از کجا میدانست؟
کمی بعد غلام برگشت.
ـ آن صد دینار را که در آستین داری، به من بده.
یوسف کیسه را در آورد و به او داد. غلام رفت و لحظهای بعد بازگشت.
ـ داخل شو.
آن دو به اندرون خانه رفتند. غلام یوسف را به سمت اتاقی برد، با دست به در اتاق اشاره کرد.
ـ مولایم علی بن محمد تنهاست. بفرمایید.
ـ ابن الرضا.
ـ بله.
یوسف وارد اتاق شد. نگاهش به امام هادی افتاد. صدایش میلرزید.
ـ سلام آقا جان!
سلام یوسف! خوش آمدی. ایا وقت آن نرسیده اسلام بیاوری؟
ـ مولای من! امروز نشانههای بسیاری برایم آشکار شد.
ـ هیهات که تو مسلمان شوی! اما فرزند تو اسلام خواهد آورد و از شیعیان ما خواهد شد. یوسف! عدهای گمان دارند که ولایت به امثال شما سودی نمیرساند. سوگند به خدا، دروغ میگویند. ولایت ما به شما نیز سود میرساند. اینک برو! تو به سلامت به شهرت بازخواهی گشت و به زودی خدا نوزادی با برکت به تو خواهد داد. خیلی زود!
***
برج و باروی شهر را که دید، میخواست از خوشحالی پرواز کند. عمر دوباره خود را مدیون دعای امام هادی(ع) میدانست. کنار دروازه موصل ایستاد. پشت سر را نگاه کرد. بدخواهان حسود در موصل سعایت او را کرده بودند، اما خدا همه چیز را درست کرد و نقشه آنها عقیم ماند. اینک او به سلامت بازگشته بود. وارد شهر شد. به سمت خانه رفت. نگران همسرش بود. ایا فرزندش به دنیا آمده بود؟ به خانه رسید. در زد. کنیزک سیاهپوست در را باز کرد. اربابش را که دید، با خوشحالی فریاد کشید.
ـ آقا مژدگانی بدهید! پسرتان به دنیا آمد!
یوسف روی زمین نشست. نمیتوانست حرکت کند.
از اتاق صدای گریه میآمد، صدای گریه طفلش.!
نظرات شما عزیزان: