سید بحرالعلوم (وفات 1212 ق)

شعر عربی را در رثای سالار شهیدان علیه السلام سروده که ما به معانی اش می پردازیم.
این چه حادثه بزرگی است که از بزرگی آن کوه و بیابان متزلزل شده است.
این ناله ها از چه بلند است! گویا ناله ها از سوز قلبها زبانه می کشند.
چه شده است که چشمه های اشک دیده ها جاری است و جویباری از آن ها
بر روی بهوش اند و مست نیستند. (60)
روزی مرحوم علامه بحرالعلوم وارد حرم مطهر امام امیر مؤمنان علیه السلام شد و سپس این شعر را زمزمه کرد:
چه خوش است صوت قرآن - زتو دلربا شنیدن
به رخت نظاره کردن - سخن خدا شنیدن
پس تز آن از بحرالعلوم سبب خواندن این شعر را پرسیدند و فرمود: وقتی وارد حرم حضرت علی علیه السلام شدم دیدم مولایم حضرت حجة بن الحسن (عج) در بالای سر به آواز بلند قرآن تلاوت می کند. وقتی صدای آن بزرگوار را شنیدم این شعر را خواندم. (61)
فقیه عالم بزرگ صاحب مفتاح الکرامة شبی از شبها در خانه خویش مشغول شام خوردن بوده است. کسی در خانه او را می کوبد سید می شناسد که کوبنده در خادم استادش علامه بحرالعلوم است بشتاب می رود و در را باز می کند. خادم می گوید: شام بحرالعلوم را نزد او گذاشته اند او نمی خورد و منتظر شماست. سید جواد عاملی به تعجیل به خانه بحرالعلوم می رود. همینکه وارد می شود چشم بحرالعلوم به او می افتد فریاد می زند:
آیا از خدا نمی ترسی؟ آیا خدا را مراقب خود و اعمال خود نمی دانی، از خدا شرم نمی کنی؟
آقا! چه روی داده است؟
می خواستی چه روی بدهد؟ مردی در همسایگی تو زندگی می کند بی بضاعت، او تاکنون هر شبانه روز مقداری خرمای زاهدی از بقال محل نسیه می گرفت و با عیال خود، با آن خرما، گذران می کرد. و جز این تمکینی نداشت. حالا یک هفته است که خانواده او جز خرما چیزی نخورده اند. امروز مرد به بقال رجوع می کند تا از همان خرما برای خوراک شب خود و خانواده اش بگیرد، بقال می گوید: قرض تو زیاد شده است. مرد گرسنه و بی شام. با این وضع تو سرگرم شام خوردن بودی؟ در حالی که این مرد همسایه تو است و تو او را می شناسی، فلانی است.
آقا! والله از حال او اطلاع نداشتم.
بحرالعلوم می گوید:
اطلاع نداشتی؟ چرا اطلاع نداشتی؟ همه خشم من از همینجاست. چرا از حال برادران و همسایگانت بیخبر بمانی و از حال و روزگار آنان جویا نشوی و آگاه نگردی؟ سید جواد! اگر از حال این مرد بینوا مطلع بودی و اینگونه با خیال راحت، خود را به خوردن شام مشغول شده بودی، یهودی بودی، بلکه کافر بودی، دیگر تو را مسلمان به حساب نمی آوردم.(62)
حاج ملا هادی سبزواری (وفات 1289 ق)

نقل شده که ناصر الدین شاه در سبزوار به خانه مرحوم ملا هادی سبزواری رفت و بر روی حصیری که فرش اطاق تدریس بود نشست. از قول شاه نقل می کنند که: من گفتم ناهاری بیاورند تا خدمت شما صرف طعام کرده باشیم. حاجی بدون اینکه از محل خود حرکتی بکند، خادم خود را امر به آوردن ناهار کرد.
خادم فوراً یک طبق چوبین، با نمک و دوغ با چند قاشق و چند قرص نان آورد، و پیش ما گذاشت.
حاجی نخست آن قرص نانها را با کمال ادب بوسید و بر روی پیشانی گذاشت و شکر بسیار از ته دل بجا آورد، سپس نانها را توی دوغ ریخت، یک قاشق پیش ناصر الدین شاه گذاشت و گفت: شاه بخور که نان حلال است.(63)
شیخ انصاری (وفات 1298)

در سال 1266 مرد بزرگی که در بستر آرمیده بود و تاریخ او را به بزرگی یاد می کند او استاد شیخ انصاری مرحوم صاحب جواهر بود که پس از یک عمر 70 ساله موعود لقاء فرا رسیده بود، جماعتی از علماء و بزرگان شیعه برای تعیین تکلیف مرجعیت و زعامت دینی جامعه اسلامی بحضورش رسیده بودند.
مرحوم صاحب جواهر با لحنی شیرین پرسید: بقیه علماء محترم کجا هستند؟ به عرض رسید که علماء حوزه همه در خدمت شما هستند، فرمود: عالمی در این شهر نجف است که در این جمع نیست!
فرمود: او ملا مرتضی است. عده ای به فرمایش صاحب جواهر به جستجوی شیخ مرتضی پرداختند تا او را در حرم امام علی علیه السلام یافتند، او به حرم رفته بود تا برای سلامتی استادش دعا کند و او را برای اسلام و مسلمین حفظ نماید.
جریان به شیخ انصاری رسید، شیخ به حضور صاحب جواهر رسید حال ایشان را پرسید و به حضار سلام نمود و احترام گذاشت و سپس در گوشه ای از مجلس نشست، صاحب جواهر نفسی عمیق کشید و رو به حضار نمود و فرمود: این مرجع شما بعد از من است و آنگاه رو به شیخ انصاری نمود، فرمود ای شیخ احتیاط خویش را در مسائل کم نما شیخ انصاری گفت: ای استاد صلاحیت زعامت دینی را ندارم.
علتش را پرسیدند: گفت از من کسی سزاوارتر و شایسته تر هست که باید امر زعامت و مرجعیت شیعه را بپذیرد، و آن استاد سعید العلماء مازندرانی است. وقتی اصرار علماء برای زعامت شیخ زیاد شد او گفت من نامه ای برای سعید العلماء مازندرانی می نویسم و بعد تکلیف را مشخص می کنم!
شیخ انصاری نامه ای نوشت بدین مضمون:
مسئله مرجعیت شیعه و زعامت دینی بعد از آیت الله صاحب جواهر می خواهد به من محول گردد اما شما را از خود اعلم می یابم لذا بر شیعه واجب است که از شما تقلید نمایند.
نامه شیخ انصاری به سعید العلماء رسید، در جواب شیخ نوشت:
... آری آنگونه که نوشته بودی من در زمانیکه در محضر درس شریف العلماء بودم اعلم از تو بودم اما اینک امتیازات شما بیشتر است زیرا من سالها است که درس و بحث را رها نموده و به حل و فصل امور مردم در ایران مشغولم نه تدریسی، نه تالیفی و تصنیفی اما شما هم اهل تدریس و هم اهل تألیف هستی، پس شما اعلم از من هستی و بر شیعه واجب است از شما تقلید نماید و امور زعامت و مرجعیت تسلیم شما باشد.
نامه بدست شیخ رسید، با خواندن نامه شیخ شروع به گریستن نمود، به حرم حضرت امام علی علیه السلام مشرف شد، و شروع به گریه و استغاثه نمود که توان انجام این امر عظیم و خطیر را بیابد. و 15 سال زعامت دینی و مرجعیت را دارا بود.
شیخ انصاری مثل فقیرترین مردم زندگی می کرد. آن روزی که می میرد با آن ساعتی که به صورت یک طلبه فقیر دزفولی رفته نجف هیچ فرقی نکرده است.
یک نفر به او می گوید آقا تو خیلی هنر می کنی. این همه وجوهات به دست تو می آید هیچ دست به آن نمی زنی. می گوید چه هنری کرده ام؟ می گویند هزار این بالاتر! می گوید: حداکثر کار من کار خرکچیهای کاشان است که می روند اصفهان و بر می گردند. آیا خرکچیهای کاشان که پول به آنها می دهند که بروید از اصفهان کالا بخرید بیایید کاشان هیچ وقت شما دیده اید که به پول مردم خیانت کنند؟ من یک امینم، حق ندارم (در مال مردم دست ببرم).(64)