تاریخ در قرآن

ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

تاریخ در قرآن

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

تاریخ در قرآن

قرآن مجيد توجه ويژه اى به تاريخ و سرگذشت امت ها و ملت هاى گذشته و پيامبران پيشين دارد و آيات مربوط به حوادث تاريخى، بخش قابل توجهى از قرآن مجيد را تشکيل مى دهد. اما به طور قطع نگرش قرآن به حوادث تاريخى و نيز شيوه ارائه و طرح آن ها با نگرش مورخان و شيوه وقايع نگارى رايج، و نيز هدف قرآن از طرح وقايع تاريخى، تفاوت دارد.

در اين گفت و گوى علمى با ديدگاه استاد محترم حجت الاسلام و المسلمين آقاى يعقوب جعفرى، مفسر و پژوهش گر قرآنى، در اين باره آشنا مى شويم.

سؤال: شيوه قرآن در گزارش تاريخ با تاريخ نگارى مرسوم چه تفاوتهايى دارد؟

استاد: در قرآن کريم ما تاريخ نگارى يا به تعبير ديگر، وقايع نگارى صرف نداريم; گزارش هاى تاريخى قرآن همه جهت دار بوده و با نگرش خاصى آمده است. قرآن هميشه قبل يا بعد از ذکر حادثه اى تاريخى، قانون هاى کلى و قوانينى را که در همه جامعه جارى باشد از آن استخراج مى کند و آن را با صراحت يا با اشاره تذکر مى دهد. اين همان کارى است که امروز ما به آن فلسفه تاريخ يا سنت هاى الهى مى گوييم که در همه جامعه ها جارى است و حکم يک قانون را دارد.
بنابراين، هدف قرآن صرفاً داستان سرايى يا نقل وقايع نيست، در حالى که کار مورخ، معمولاً همين است. مثالى مى زنم که ببينيد چگونه قرآن بعد از بيان حادثه اى تاريخى يا گزارش حادثه اى تاريخى به قانونى که مى شود آن را از بطن آن حادثه به دست آورد اشاره مى کند. درباره بعضى از امت ها که خداوند بر آن ها در اثر تکذيب پيغمبران و ديگر گناهان بلافرستاده در يک جا مى فرمايد «فَلَمْ يَکُ يَنْفَعُهُمْ إِيمانُهُمْ لَمّا رَأَوْا بَأْسَنا سُنَّتَ اللّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ فِي عِبادِهِ وَ خَسِرَ هُنالِکَ الْکافِرُونَ ».2 اين جا يک حادثه تاريخى را گزارش مى دهد بعد اشاره مى کند که اين يک سنت الهى است که در تمام جامعه هاى بشرى جارى است:«سنت الله التى قد خلت فى عباده» و هم اشاره مى کند به آن سنتى که در اين جا هست و آن اين است که «و خسر هنالک الکافرون».
بنابراين، نگرش قرآن به تاريخ، جانب دارانه است; وقايع نگارى صرف نيست، و شما هيچ گزارش تاريخى را در قرآن پيدا نمى کنيد که در آن يک استنتاج و بيان و فلسفه و قانونى نباشد. اين يک نمونه مهم ازتفاوت هاى گزارش تاريخ در قرآن با تاريخ نگارى مرسوم است. اساساً شيوه قرآن در بيان رخدادهاى تاريخى شيوه خاصى است و با شيوه هاى مرسوم در ميان مورخان تفاوت هاى بسيارى دارد و حتى در تقابل با آن هاست. من درباره اين موضوع، در انجمن تاريخ پژوهان سخنرانى داشتم و در آن جا مفصلاً توضيح دادم و در اين جا به عنوان نمونه برخى از اين تفاوت ها را عرض مى کنم.
تفاوت ديگر، برخورد جانب دارانه قرآن با حوادث و گزارش هاست. مورخان معاصر، مدعى هستند که در گزارش هاى تاريخى بى تفاوتى را رعايت مى کنند و بنايشان هم بر اين است، اما در واقع اين چنين نيست. ولى قرآن در بيان رخدادهاى تاريخى آشکارا جانب دارى مى کند و يک طرف را که حق مى داند آن را مى ستايد و طرف ديگر را که باطل است حتى لعن هم مى کند و وعده عذاب مى دهد; يعنى اين طور نيست که قرآن در گزارش تاريخى خود مثل شيوه هاى معمول، بى طرفى را در داشتن نگاه ارزشى و عدم آن رعايت کند. قرآن جانب دارانه گزارش مى دهد; يعنى قضاوت مى کند، زيرا خداوند به خوبى آگاه است که کدام طرف، حق و کدام طرف، باطل است. رعايت بى طرفى براى اين است که ما نمى دانيم کدام طرف حق است، اما وقتى گزارش گر خداست و از حقايق امور آگاه است و در تمام صحنه ها از اول تاريخ بشر تا امروز بوده و حتى در بسيارى از وقايع خودش يکى از قهرمان هاى حادثه بوده آن هم نقش اول را داشته به خوبى مى داند حق کيست، باطل کدام است.
يکى ديگر از تفاوت هاى گزارش هاى تاريخى در قرآن با گزارش هاى مورخان اين است که مورخان، به ويژه در عصر ما همواره به ظاهر قضايا توجه دارند و هرگز دخالت نيروهاى غيبى را در رخدادهاى تاريخى گزارش نمى کنند يا نمى توانند گزارش کنند يا اصلاً باور ندارند، ولى در قرآن در خيلى از موارد وقتى از پديده اى تاريخى گزارش داده مى شود، به نقش نيروهاى غيبى هم اشاره مى شود و بر آن تأکيد مى شود، مثل کمک کردن فرشتگان به مسلمانان در جنگ بدر،3 و نيز کمک هايى که خداوند مستقيماً به پيامبران در رويارويى با دشمنانشان کرده است.اين شيوه قرآنى که کمک هاى غيبى و افعال مباشر و مستقيم خداوند را در يک گزارش بيان مى کند در گزارش هاى تاريخى مورخان نيست و نبايد هم باشد امروزه برخى اصلاً اين را باور ندارند و نقل هم نمى کنند.
يکى ديگر از خصوصيات تاريخ نگارى در قرآن اين است که بعضى از حوادث تاريخى را که تا زمان نزول قرآن در بعضى از کتاب ها، مثل کتاب هاى مقدس يهود و نصارا آمده بود، تصحيح مى کند; يعنى گزارش هاى تاريخى که در تورات و انجيل آمده و غلط و تحريف شده است، قرآن آن ها را تصحيح مى کند. يک نمونه از اين موارد، مصلوب شدن حضرت عيسى(عليه السلام) است که در گزارش اناجيل آمده که عيسى را دار زدند، ولى قرآن اين را تصحيح مى کند و مى فرمايد: «وَ قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِيحَ عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللَّهِ وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لکِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَ إِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ لَفِى شَکّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْم إِلاَّ اتِّباعَ الظَّنِّ وَ ما قَتَلُوهُ يَقِيناً».4
همين طور اگر کسى گزارش هاى تاريخى قرآن را با گزارش هاى تاريخى تورات موجود مقايسه کند مى بيند که چقدر فرق دارد و قرآن آن ها را تصحيح کرده است.
بنابراين، مقايسه قرآن و عهدين اين نتيجه را به دست مى دهد که يکى از خدمات قرآن، اصلاح تواريخ گذشته است. بعضى ها درباره مقايسه ميان قرآن و عهدين کتاب هايى نوشته اند. مثلاً در مورد حضرت عيسى در انجيل غلو شده که عيسى(عليه السلام) خدا و يا پسر خداست، ولى قرآن مى گويد عيسى بنده خداست. اگر مطالعه تطبيقى داشته باشيم بسيارى از حوادثى که درباره حضرت موسى(عليه السلام)در قرآن آمده با گزارش تورات متفاوت است، درباره حضرت ابراهيم(عليه السلام)همين طور و به خصوص در مورد حضرت يوسف اين گزارش تفصيلى که در قرآن آمده در کتاب هاى پيشين اصلاً نيامده است. اين ها مى تواند خدمت قرآن به تاريخ باشد.

سؤال: قرآن در گزارش هاى تاريخى سعى مى کند که قوانين و سنت هايى را که بر جوامع حاکم است متذکر شود. ذيل سوره يوسف که احسن القصص است خداوند مى فرمايد: «لَقَدْ کانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِى الْأَلْبابِ ما کانَ حَدِيثاً يُفْتَرى وَ لکِنْ تَصْدِيقَ الَّذِى بَيْنَ يَدَيْهِ وَ تَفْصِيلَ کُلِّ شَيْء وَ هُدىً وَ رَحْمَةً لِقَوْم يُؤْمِنُونَ»;5 يعنى فلسفه اصلىِ نقل اين قصه ها عبرت آموزى براى بشر است. حال با توجه به اين آيه شريفه، پرسش اين است که بين عبرت آموزى و استخراج قوانين و سنن الهى چه ارتباطى وجود دارد؟

استاد: بحث قبلى من به شيوه بيان رخدادها مربوط بود، اما اين نکته اى که شما مى فرماييد به هدف هاى قرآن از طرح اين مسائل تاريخى مربوط مى شود. شيوه با هدف فرق مى کند. يکى از هدف هاى قرآن در گزارش هاى تاريخى همان عبرت آموزى است، اما اين مانع نمى شود که از آن قانونى هم استخراج شود. يکى از هدف هاى قرآن همان عبرت آموزى است که در سوره يوسف هم آمده، و يکى ديگر از هدف ها وادار کردن مردم به تفکر است، چنان که در سوره اعراف مى فرمايد: «فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَکَّرُونَ».6 اين آيه چند بار در سوره هاى مختلف تکرار شده است.
هدف ديگرى که قرآن در گزارش هاى تاريخى خود تعقيب کرده و خيلى مهم است، اين است که قرآن با اين گزارش ها مى خواهد به جبهه توحيد، يعنى به مسلمانان که قرآن بر آن ها نازل شده، روحيه داده و روحيه آن ها را تقويت و در آن ها ايجاد نشاط و ايجاد آرامش کند که اگر با مشکلاتى روبه رو شدند خودشان را نبازند، رجوع کنند به تاريخ انبياى گذشته و ببينند پيروزى با آن ها بوده است. اين هدف مهمى است که قرآن با ذکر اين حوادث تاريخى مى خواهد به مخاطبان خود، حتى به خود پيغمبر روحيه بدهد و در آن ها ايجاد نشاط کند.
در اين باره، آياتى هست که من يکى را به عنوان نمونه ذکر مى نمايم: «وَ کُلاًّ نَقُصُّ عَلَيْکَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَکَ وَ جاءَکَ فِى هذِهِ الْحَقُّ وَ مَوْعِظَةٌ وَ ذِکْرى لِلْمُؤْمِنِينَ».7 از طرف ديگر، قرآن با نقل اين حوادث تاريخى مى خواهد در کافران و مشرکان ايجاد رعب و وحشت کند تا بدانند که آن ها هم سرنوشتى مانند سرنوشت کافران قبلى خواهند داشت. در مورد کافران مى فرمايد: «أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِى الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا کَيْفَ کانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ دَمَّرَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ لِلْکافِرِينَ أَمْثالُها».8 بنابراين، غير از آن شيوه بيان رخدادها که گذشت مى شود گفت که هدف هاى قرآن در گزارش هاى تاريخى متعدد است که من چهار نمونه از آن را عرض کردم: عبرت، ايجاد تفکر، ايجاد روحيه ونشاط در مؤمنان وايجاد رعب و وحشت در کافران.

سؤال: مى توان بين بيان تاريخ توسط قرآن کريم با تاريخ اصطلاحى، به نوعى خدمات متقابل تصوير کرد; به اين معنا که قرآن کريم ـ همان طور که حضرت عالى هم اشاره فرموديد ـ هم نقل تاريخ کرده و هم تصحيح تاريخ نگارى کتاب هاى آسمانى پيشين، و از آن طرف هم مى توان خدمتى را از طريق تاريخ نسبت به قرآن تصور کرد از آن جهت که ما براى فهم آيات قرآن، به ويژه آياتى که اشاره مجمل و کوتاهى به حادثه اى تاريخى دارد و نيز آياتى که به گونه اى با آن آيات ارتباط دارد ناچاريم به تاريخ مراجعه داشته باشيم که نمونه خيلى روشن آن، روايات مربوط به شأن نزول است. اين خدمت متقابل بين قرآن و تاريخ را کمى بيشتر تبيين بفرماييد.

استاد: خدمتى که قرآن به تاريخ کرده خيلى زياد است و مهم ترين آنها بيان حوادث و گزارش هاى تاريخى است (به ويژه حوادثى که در عصر خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) رخ داده است) که اگر در قرآن نيامده بود الان در هيچ کتابى آن ها را نمى يافتيم، و اين بزرگ ترين خدمت به تاريخ است. امروز مورخان به اسناد قديمى خيلى اهميت مى دهند و چه سندى مهم تر و معتبرتر از قرآن که از قدمت زيادى برخوردار است. البته درست است که روايت هاى تاريخى هم داريم، ولى اين ها برگرفته از قرآن است.
خدمت ديگر قرآن اين است که با اهميت دادن به تاريخ و دعوت مردم به توجه کردن به تاريخ، حق بزرگى به گردن تاريخ دارد; قرآن مردم را ترغيب کرده به خواندن تاريخ و توجه به تاريخ. اين ها خدماتى است که قرآن به تاريخ کرده است.
اما در خصوص خدمت تاريخ به قرآن به نظر مى رسد که بعضى از آيات را منسلخ از تاريخ اصلاً نمى شود معنا کرد. و البته تاريخ که مى گوييم همان شأن نزول هاست که کتاب هاى مختلفى هم راجع به اين شأن نزول ها نوشته شده است، مثل اسباب النزول واحدى و اکثر تفاسير، مثل تفسير طبرى و مجمع البيان. البته من بررسى کردم بسيارى از اين شأن نزول ها سند درست و حسابى ندارد و معتبر نيست، حتى به نظر من توجه زياد به اين شأن نزول ها مفيد نيست، بلکه ضرر هم دارد; يعنى در فهم قرآن فکر انسان را در آن شأن نزول خاص زندانى مى کند و اجازه نمى دهد که مفسّر دقت و تدبر کند و به معناى بلندترى برسد. البته شأن نزول هايى که معتبر نيستند اين آفت را دارند، گرچه بعضى از آيات هم بدون توجه به شأن نزول مربوطه اش اصلاً قابل فهم نيست و خوشبختانه آن ها سندهاى معتبرى هم دارند و از خود قرآن هم معلوم مى شود راجع به مسئله خاصى است و با توجه به آن شأن نزول که سند معتبر هم دارد و از امام هم نقل شده، ما آيه را مى توانيم خيلى شفاف معنا کنيم. به هر حال، در يک نگاه کلان، بسيارى از اين شأن نزول ها را که در کتاب هاست مفيد نمى دانم و از نظر سند هم مخدوش است.

سؤال: آيا معيار خاصى براى تشخيص صحت و سقم روايت هاى شأن نزول وجود دارد؟

استاد: هيچ فرقى بين روايات شأن نزول با روايات فقهى از حيث بررسى سندى و دلالتى وجود ندارد; همان معيارهايى که در روايات فقهى داريم که چه حديثى قابل قبول است و چه حديثى قابل قبول نيست و اگر تعارض داشتند چه کار بايد کرد، همان ها در اين جا هم جارى است; يعنى به سند آن نگاه مى شود، به مضمون آن نگاه مى شود که مخالف قرآن نباشد. به هر حال، همان حرف هايى که در علم دراية الحديث گفته شد و فقها در استنباط احکام، بسيار به آن اهميت مى دهند در اين جا هم مطرح مى شود، چون برخى از اين شأن نزول ها معنعن و راويانش مشخص است. در اين موارد، پس از بررسى به اين نتيجه مى رسيم که اين راويان، ثقه هستند يا نه و تعدادى از آن ها مرسل است و راويان آن ها ذکر نشده است، طبعاً با آن ها مثل روايت مرسل رفتار مى شود; هيچ فرقى نمى کند مثل روايات فقهى است.

سؤال: آيا مى توان هم خوانى با روايات قطعى تاريخى را به عنوان يک ملاک مطرح کرد؟ يعنى به جز آن نقد سندى، اين که روايت مربوط به شأن نزول، هم خوانى با ديگر روايات تاريخى داشته باشد مى تواند يک ملاک تلقى شود؟

استاد: اين مى تواند يک مرجّح باشد. ولى اين را عرض کنم که من در بعضى از اين شأن نزول ها که دقت کردم ـ البته اين حکم را به همه شأن نزول ها يا به اکثر آن ها جريان نمى دهم ـ به اين نتيجه رسيدم که برخى آيات براى عده اى قابل فهم نبوده، آن گاه براى اين که آيه را قابل فهم کنند آمده اند براى آن حادثه اى تاريخى ساخته اند تا از اين ره گذر مثلاً يک کسى که اين آيه را مى خواند با اين شأن نزول اين آيه را درست بفهمد و اين هم نه از باب فريب کارى و تزوير، بلکه براى خدمت به قرآن بوده است، مثل رواياتى که درباره فضايل خواندن قرآن هست که آن ها هم مثل شأن نزول ها چند دسته اند، بعضى از آن ها سند صحيح دارد و درست است و بعضى سند صحيح ندارد و در بعضى روايات تصريح شده که بعضى از اين ها را قربة إلى الله جعل کرده اند که مردم ترغيب شوند اين سوره را بخوانند. به نظر من بعضى از شأن نزول ها هم همين حکم را دارد; يعنى حادثه هايى را ساخته اند تا مثلاً به گمان خودشان خواننده اين آيه را درست و شفاف بفهمد.

سؤال: يکى از چيزهاى جالب براى کسانى که در تاريخ کار مى کنند اين است که بدانند مثلا وقتى که به آيات مى پردازند چه روشى را براى رسيدگى به شأن نزول ها داشته باشند؟ وقتى مى خواهيم وثاقت رجال تاريخى را بررسى کنيم مى آييم مى بينيم اهل سنت چه گفته اند، اسدالغابه چه گفته، مؤلف الإصابه چه گفته، بعد سرانجام کار مى بينيم مؤلف قاموس الرجال، علامه تسترى چه نظرى دارد. با مراجعه به جمع بندى مرحوم علامه تسترى آرامشى مى گيريم. در بررسى شأن نزول ها چه سيرى را مى توانيم طى کنيم؟ چگونه مى توانيم به يک نظر خوبى برسيم؟

استاد: شأن نزول ها بيشتر از اهل سنت است و اگر در تفاسير شيعه آمده از آن ها شده است. مثلاً مجمع البيان را از تفاسير قديمى مثال مى زنم و الميزان را از تفاسير جديد. اين دو بيشتر شأن نزول ها را از الدّرُ المنثور سيوطى يا از اسباب النزول واحدى نقل مى کنند. البته تفسير طبرى در اختيار آن ها نبوده بعداً پيدا شده است. تفسير طبرى پر از شان نزول است. به هر حال، بيشتر اين شأن نزول ها سندشان به اهل سنت مى رسد. البته شأن نزول هايى هم هست که سند آن ها به ائمه مى رسد و مى توانيم بگوييم که تعداد اين ها کمتر از تعداد آن هاست. کسى که مى خواهد درباره شأن نزول تحقيق کند بايد ببيند سند آن شأن نزول در کتاب ها، به کجا مى رسد، اگر به اهل سنت مى رسد آن يک حکم دارد واگر به ائمه معصومين(عليهم السلام)مى رسد آن حکم ديگرى دارد. بعد اگر به ائمه معصومين مى رسد بايد در سند آن دقت کند. سند آن که درست شد بايد در متن آن دقت کند که مخالف با آيات ديگر قرآن نباشد; يعنى بر اساس اخبار علاجيه عمل کند.

سؤال: در برخى موارد ميان شأن نزول ها يا روايات شأن نزول تعارض به چشم مى خورد، از جمله در روايات مربوط به آيه افک، بين روايات، تعارض است. اشاره فرموديد به اخبار علاجيه، اما اگر ممکن است يک مقدار روشن تر بفرماييد که در رويارويى با اين گونه روايات که هر دو دسته آن ها با هم مشابه هستند; يعنى از جهت سندى هر دو، سند متقنى ندارند يا دست کم گاهى ممکن است چنين باشد، چه بايد کرد؟ به هر حال چگونه مى توان فهميد که آيه منطبق بر کدام دسته از اين دو گونه روايات است؟

استاد: البته فهم اين گونه آيات به شأن نزول ها نياز ندارد، مثلاً در همان آيه افک، حتى اگر شأن نزول ها را کنار بگذاريم مى توانيم آيه را بفهميم. شأن نزول ها فقط تعيين مصداق مى کند که اين جريان افک مربوط به عايشه بوده يا مربوط به ماريه; اين تعارض ها هست. بنابراين، اگر اين روايت ها را کنار هم بگذاريم در فهم آيه، دچار اشکال نمى شويم، چون يکى از شيوه هاى قرآن اين است که در موارد بسيارى، مطلب را گفته و نام شخصيت داستان را نياورده، لزومى نديده که بياورد و اين يکى از شيوه هاى قرآن است. در همين قصه هاى قرآنى، قصه هاى بسيارى هست که خداوند نام قهرمان داستان را اصلاً نياورده، لزومى نديده بياورد، اين اولاً، و ثانياً، در مقام تعارض ميان اخبار شأن نزول، در هر کجا، چه در جريان افک يا در جاهاى ديگر راه هايش مشخص است، همان اخبار علاجيه است; يعنى از گزارش هاى تاريخى که مربوط به آيه نيست مى توان کمک گرفت. اين گونه که محتواى آن شأن نزول خاص را تحليل و مقايسه کنيم با روايات ديگر تاريخى و ببينم آيا از نظر زمان و مکان تناسب دارند يا خير.

سؤال: تلاش بسيار خوب و مورد نيازى از سوى حضرت عالى در زمينه آيات تاريخى انجام گرفته که خلأ چنين کارى احساس مى شد و تا به امروز وجود دارد راجع به اين تلاشى که حضرت عالى انجام داده ايد توضيح بفرماييد و اين که اين آيات تاريخى که به آن پرداخته ايد ناظر به تاريخ اسلام است يا به تمام تاريخ در قرآن مربوط است، هم چنين متد و شيوه اى که حضرت عالى در اين کار داشته ايد به چه ترتيبى و بر چه اساسى مبتنى بوده و اين تلاش الان در چه مرحله اى است؟

استاد: البته من با تفسير کوثر شروع کردم، بعد از اول قرآن کار را ادامه دادم و الان به سوره نور رسيده ام. شش جلد آن منتشر شده، جلد هفتم هم زير چاپ است. در هر کجاى تفسير به آيه اى برخوردم که مربوط به گزارش هاى تاريخى بود سعى کردم، هم به شأن نزول هايى که سند درستى دارد توجه کنم و هم به رواياتى که از ائمه(عليهم السلام) رسيده است; يعنى همان چيزى که شما به آن اشاره کرديد. و سعى کردم از گزارش هاى تاريخى ديگر که مربوط به آن آيه نيست، ولى مى تواند در فهم آن آيه کمک کند استفاده کنم. روش من در تفسير آيات تاريخى در تفسير کوثر همين بوده که در گزارش هاى تاريخى، به منابع تاريخى معتبرى که داريم توجه داشتم و از آن ها استفاده کردم، اما غير از اين کار که در کل تفسير کوثر جارى است، در گزارش هاى مربوط به امت هاى پيشين و حوادث تاريخى عصر رسول الله(صلى الله عليه وآله)، خيلى کار کردم; زواياى تاريکى بوده که سعى کردم آن ها را روشن کنم. البته حالا تا چه اندازه موفق باشم امر ديگرى است.
مثلاً وقتى در سوره کهف به جريان ذوالقرنين رسيدم، در مورد اين که ذوالقرنين کيست، مطالعات گسترده اى کردم، حتى از کتاب هاى عهدين (چون نام کوروش در تورات زياد آمده و بعضى ها مى گويند منظور از ذوالقرنين کوروش است) و از کتاب هاى تاريخى مربوط به ايران باستان استفاده کردم (چون مى گويند ذوالقرنين کوروش يا داريوش است)، هم چنين از منابع تاريخى مربوط به روم بهره بردم، زيرا نويسندگان رومى مى گويند ذوالقرنين اسکندر است. همه اين ها را بررسى کردم، روايات را ديدم و با اين که بنايم در تفسير کوثر بر اختصار است ـ البته نه خيلى مختصر بلکه در حد متوسط ـ ولى در اين جا بيست، سى صفحه درباره ذوالقرنين و اين که ذوالقرنين کيست؟ يأجوج و مأجوج چه قومى هستند؟ و سدّ ذوالقرنين کجا بوده، بحث کردم. روش من اين است که به تمام منابعى که مى شود از آن ها استفاده کرد مراجعه مى کنم.

سؤال: درباره ذوالقرنين به نتيجه قطعى هم رسيديد؟

استاد: پنج شش گزينه بود همه را رد کردم، ولى اين که منظور از ذوالقرنين، کوروش باشد اين را پذيرفتنى يافتم; يعنى کليه شواهد و قراين نشان مى دهد که او باشد. البته اگر بخواهيم وارد آن بحث بشويم خيلى مفصل مى شود در حد يک اشاره خيلى کوتاه عرض مى کنم: در قرآن مى فرمايد:«يسئلونک عن ذى القرنين»، اين سؤال را يهودى ها به دهان مشرکان گذاشتند بنابراين، ذوالقرنين براى يهودى ها شخصيت خيلى مهمى بوده و در تورات هم مى بينيم آن شخصيتى که با ذوالقرنين تطبيق مى کند و خيلى براى يهودى ها مهم بوده کوروش است که خيلى به او علاقه داشته اند و اسم او بارها آمده است، قراين ديگرى هم هست که الان جاى ذکر آن ها نيست. لذا بعيد نمى دانم که ذوالقرنين همان کوروش باشد. البته اين نظريه را براى اولين بار «ابوالکلام آزاد» مطرح کرده و کتابى در اين زمينه نوشته که به فارسى ترجمه شده است و من آن را تماماً خواندم و انصافاً دلايلش پذيرفتنى است. علامه طباطبايى هم تأييد کرده اند که مراد از ذوالقرنين، کوروش است.

حالا برمى گردم به قسمت ديگر سوال حضرت عالى که درباره تاريخ در قرآن چه کارهايى کردم. اخيراً به سفارش يک نهاد، کتابى نوشتم به نام تاريخ اسلام از منظر قرآن که در آن تمام آياتى را که مربوط به تاريخ اسلام و جوانب مختلف زندگى پيامبر (عصر جاهلى، جنگ ها و حوادثى که در عهد رسول الله اتفاق افتاده) است، متعرض شده ام. الان آن کتاب با همان عنوان تاريخ اسلام از منظر قرآن در دست نشر است. البته در اين زمينه، عرب ها آثارى دارند مثلاً درباره غزوات پيامبر و نظير آن، ولى اين که استناد به آيات قرآن، تمامتاريخ اسلام، حتى دوران عصر جاهلى را هم در بر بگيرد و آيات قرآن در آن جا اصالت داشته باشد و گزارش هاى تاريخى موجود در کتاب هاى تاريخى هم کمک کند من نديده ام.

سؤال: شيوه حضرت عالى در اين کتاب به روش موضوعى است; يعنى محورها را مطرح کرده ايد يا نه ذيل هر آيه اى، آن را توضيح داده ايد؟

استاد: شيؤه من در اين کتاب به روش ترتيبى است; يعنى از جاهليت تا رحلت پيغمبر و با ترتيب تاريخى و زمانى، و با استفاده از منابع تاريخ دست اول، آن را سامان داده ام.

سؤال: آيا مى توان با دقت در آيات قرآن نکات و جزئيات تازه اى از حوادث تاريخى عصر پيامبر را به دست آورد که در کتاب هاى تاريخ و سيره نيامده يا درست منعکس نشده باشد. اگر نمونه هايى در اين زمينه داريد بفرماييد.

استاد: چون هر کلمه از آيات قرآن، بار معنايى فراوانى دارد ممکن است چيزهاى زيادى به دست بيايد، اين راه براى محقق باز است که بتواند با توجه به آيات قرآن و دقت در آن و کنار هم گذاشتن چند آيه، واقعاً به مطلب جديدى برسد. اصلاً کار محقق همين است و اين منحصر به قرآن هم نيست، در کتاب هاى تاريخى هم همينطور است; شما مى توانيد چند روايت تاريخى را تحليل کرده و از بطن آن ها به کشف نايافته هايى نايل شويد. مثلاً در روايات تاريخى يک جا آمده است که خليفه دوم به قاضى ها اين قدر حقوق مى داد و مبلغ آن آمده، و در جاى ديگر آمده است که فلانى در عهد خليفه دوم قاضى بود. اين دو راکه کنار هم بگذاريد به دست مى آيد که فلانى در آن زمان، حقوقش چقدر بوده است; نکته اى که ممکن است در هيچ منبع تاريخى نباشد، اين در واقع همان تحليل تاريخى است. در قرآن نيز با کنار هم نهادن بعضى آيات يا بعضى روايات، انسان مى تواند به چيزهايى برسد که در گزارش هاى تاريخى نيست يا خيلى کم رنگ است و من نمونه هايى از آن را در آن کتاب آورده ام.

سؤال: نکته ديگرى که مى توان در مورد گونه نقل تاريخ در قرآن کريم مطرح کرد اين است که گاه قرآن کريم به اختصار يا بدون ذکر نام و در حدى که نياز مى داند به برخى حوادث تاريخى اشاره مى فرمايد. ممکن است گفته شود که همين اختصار و ايجازى که قرآن کريم در پيش گرفته و گاهى ابهامى در نقل حادثه اى در يک يا چند آيه به چشم مى خورد; باعث شده که مسلمان ها براى فهم تفصيلى معناى آن آيه يا مصاديقى که به آن مفهوم کلى منقول در آيه مربوط است به اهل کتاب و رواياتى که به اصطلاح اسرائيليات خوانده مى شود مراجعه کنند، آيا همين متد قرآن کريم در نقل تاريخ، عامل اساسى براى مراجعه به اسرائيليات نبوده است، و آيا مى شود کار مسلمانانى را که اين مراجعات را داشته اند به گونه اى توجيه کرد يا خير؟ و به هر حال آيا يک برون رفتى را مى توان براى اين مشکل تصوير کرد؟ علاوه بر اين، با توجه به اين که در روايات اهل بيت(عليهم السلام) جريان هاى مربوط به اقوام گذشته کاملاً منعکس نشده است، براى فهم تفصيلى اين گونه آيات و فهم بهتر آن ها چه راهى داريم؟

استاد: نيامدن اسم يک شخصيت تاريخى در گزارشى تاريخى در قرآن نمونه هاى فراوانى دارد. اگر ما به عنوان يک تاريخ صرف و به عنوان يک مورخ به آن نگاه کنيم، مى توان گفت که ابهام دارد. ولى اگر توجه کنيم که هدف قرآن از ذکر اين حادثه تاريخى چه بوده ـ از ابتدا عرض کرديم که قرآن يک کتاب تاريخى نيست ـ براى ما روشن مى شود که چرا از نظر قرآن ضرورتى نداشته که آن اسم را بگويد. قرآن در پى تأمين هدف هاى تربيتى يا هدف هاى ديگرى است، لذا شاهدى را که قرآن آورده و از آن استنتاج هايى مى کند ابهامى ندارد. بنابراين، جايى که خدا، از چيزى ساکت است ما هم ساکت مى شويم، چه لزومى دارد که بدانيم که مثلاً نام مادر حضرت موسى(عليه السلام) چه بوده است، همان مادر موسى(عليه السلام)کافى است.
اما در عين حال در طول تاريخ کسانى به اين قصه ها اصالت دادند چون قصه فى نفسه شيرين است و قصه هايى که مربوط به گذشتگان است و در آن ها عجايبى هست طبع انسان از آن ها خوشش مى آيد، اما از نظر آن هدفى که قرآن نقل کرده هيچ لزومى ندارد که انسان همه جزئيات را بداند.
بنابراين، اين مشکل قرآن نيست، بلکه مشکل ماست و همين مشکل، سبب شده است که روايات اسرائيلى يا اسرائيليات به کتاب هاى تفسيرى وارد شود. اين يکى از خسارت هاى بزرگ است و اين ها را در صدر اسلام همان دست هاى مرموز، افرادى مثل کعب الاحبار و وهب بن منبّه وارد کردند. مثلاً در همين آيه اى که مثال زدم: «و اوحينا الى ام موسى» به جاى اين که من مسلمان بنشينم روى اين فکر کنم که چه بار تربيتى دارد، فکرم را مشغول کردم به اين که اسم مادر حضرت موسى چه بوده و اين را در روايت اسرائيلى پيدا کردم و اين نياز کاذبم را به وسيله آن ها جبران کردم و باعث شد که من به آن روايات علاقه پيدا کنم و از معارف قرآنى فاصله بگيرم. بنابراين، اين توطئه اى بوده که مردم را از حقايق قرآن جدا کنند و ريشه آن را هم عرض کردم که در ذات کنجکاو انسان است که از تاريخ خوشش مى آيد و مى خواهد جزئيات آن را هم بداند.

سؤال: به نظر مى رسد ائمه معصومين(عليهم السلام) هم براى اشباع اين روح کنجکاو افراد و فهم بيشتر اين گونه حوادث تاريخى، بلکه اصلاً براى فهم بهتر آيه گاهى واقعه اى تاريخى و مربوط به اقوام گذشته را تفصيل داده اند، مثلاً در روايتى که از امام سجاد(عليه السلام)درباره اصحاب السبت وجود دارد، کيفيت مسخ آن ها بيان شده است، و همين طور موارد مشابه. حال وقتى بين اين روايات و روايات غير شيعى در تفاسير غير شيعى مقايسه مى کنيم ، به روشنى نقش ائمه(عليهم السلام) را در رويارويى با روايات اسرائيلى، و نيز در فهم بهتر آيات تاريخى درک مى کنيم، نظر شما در اين باره چيست؟

استاد: البته در بعضى روايات ما نيز به جزئيات آن وقايعى که در قرآن به صورت مجمل آمده پرداخته شده و من عرض کردم لزومى ندارد، نگفتم که ضرر دارد. اگر چنين آگاهى از منبع وحى باشد و از امام برسد و درست باشد خيلى هم خوب است و يقين داريم که امام وقتى حادثه اى را که در قرآن به صورت مجمل بيان شده به تفصيل ذکر مى کند هدف امام هم همان هدف قرآن است; يعنى آن قسمت هايى را تفصيل مى دهد که بار تربيتى داشته باشد، و آن قسمت هايى را که داستان سرايى صرف باشد تفصيل نمى دهد; يعنى آن هم مثل قرآن است.

سؤال: مى دانيم که در مورد پدر حضرت ابراهيم اختلاف وجود دارد که آيا همان کسى است که در قرآن مجيد به نام او اشاره شده است (آزر) يا نه؟ به نظر مى رسد در مواردى، تتبع از نام يا جزئيات ديگر افراد، خود نقش مهمى در فهم آيات تاريخى داشته باشد.

استاد: اتفاقاً در همين مثالى که شما زديد «اذ قال ابراهيم لابيه آزر أفتتخذ اصناماً آلهة»9 اين جا ظاهر آن است که اسم پدر حضرت ابراهيم آزر، و مشرک بوده است. اما در روايات اهل بيت(عليهم السلام) نام پدر حضرت ابراهيم تارخ، و آزر عمويش معرفى شده است، زيرا به عمو هم "اب" مى گفتند و پدر ابراهيم موحد بوده، واتفاقاً اين موضوع از خود قرآن به دست مى آيد. بنابراين ـ همان طور که گفتيم ـ با چينش آيات، مطلب جديدى به دست مى آيد که يکى از مواردش همين جا است; يعنى با توجه به آيات، با قطع و يقين به اين نتيجه مى رسيم که آزر، پدر ابراهيم نبوده است، به اين بيان که در بعضى از آيات هست که ابراهيم براى پدرش دعا و استغفار کرد: «و ما کان استغفار ابراهيم لأبيه إلاّ عن موعدة وعدها اياه;10 و از خدا خواست که او را ببخشد»، «فلمّا تبيّن له أنّه عدوّ لله تبرّء منه; وقتى روشن شد که او دشمن خداست ابراهيم از او تبرى جست». اين جا مى بينيد که ابراهيم براى پدرش طلب مغفرت کرده، چون وعده داده بوده، ولى بعداً از او تبرى کرد و خدا هم درباره مشرکان از استغفار نهى کرده است: «ما کان للنبيّ و الذين آمنوا أن يستغفروا للمشرکين»11
حالا در آيه اى ديگر آمده که پس از ولادت اسحاق و اسماعيل مخصوصاً اسحاق که در زمان پيرى حضرت ابراهيم بوده ابراهيم درباره پدرش از خدا طلب مغفرت مى کند منتها آن جا کلمه «اب» نيست «والد» است: «الحمد لله الذى وهب لى على الکبر اسماعيل و اسحاق ... ربنا اغفرلى و لوالديّ و للمومنين يوم يقوم الحساب».12
حال، وقتى اين دو آيه را کنار هم بگذاريد مى بينيد آن جا که طلب مغفرت کرد و خدا به او گفت نکن و ابراهيم از او تبرّى جست; معلوم مى شود که آن "أب "همان آزر بوده آن جا کلمه "أب"هست: «و ما کان استغفار لابراهيم لابيه» اين همان ابيه است در آيه: «و اذ قال ابراهيم لابيه آزر» ولى اين جا براى والدش طلب مغفرت مي کند (والد) حتماً پدرصلبي است. عرب "أب" را به استاد، عمو و به هر سرپرستى اطلاق مى کنند، حتى ابوالمکارم و ابوالفضايل به کار مى برند، ولى والد به اين معنا نيست; والد حتماً پدر صُلبي است. اين جا که ابراهيم براى والدش طلب مغفرت مى کند معلوم مى شود که اين غير از آن اب مشرکش است، چون خدا نهي کرده از اين که براى او استغفار کند و ابراهيم دعا براى پدر را بعدها انجام داده است; يعنى بعد از تولد اسحاق. پس ببينيد کنار هم گذاشتن چند آيه چقدر ما را راهنمايى مى کند و ما به اين يقين مى رسيم که آزر مشرک، پدر ابراهيم(عليه السلام)نبوده است.

سؤال: در تاريخ نگارى مرسوم مى بينيم که مورخان معمولاً تمدن ها را خيلى بزرگ مى کنند و اساساً تاريخ نگارى به سمت تمدن نگارى مى رود، امّا شيوه قرآن اين گونه استنباط مى کنيم که خداوند به پيشرفت هاى بشريت در تمدن خيلى نپرداخته و حتى از شخصيت هايى که از لحاظ علوم مرسوم خيلى مطرح شده اند نام نمى برد، مثلاً زمانى که مى شود از افلاطون و ارسطو به عنوان حکيم نام برد از لقمان به عنوان حکيم نام مى برد يااين که اساساً خداوند به جنگ هاى بسيارى که در طول تاريخ اتفاق افتاده هيچ اشاره اى نمى کند، وجه اين نوع گزارش تاريخ چيست؟ آيا خداوند مى خواهد به بشريت بفهماند که آن بخش هايى از تاريخ که توجه به آن ها توجه انسان را به آسمان و به خدا جلب مى کند، آن بخش ها قابليت اين را دارند که انسان به آن بپردازد، ولى آن بخش هايى که نگاه ارضى به تاريخ است و انسان را به خودش متوجه مى کند چندان لزومى ندارد که به آن پرداخته شود؟

استاد: در اوائل صحبتم عرض کردم که اهداف قرآن از ذکر رويدادهاى تاريخى تا آنجا که من به دست آوردم و شايد هدف هاى ديگرى هم باشد، چهار چيز است: يکى، عبرت آموزى است، ديگرى، ايجاد تفکر که بيشتر مربوط به اعتقادات مى شود. سوم، روحيه دادن به پيغمبر و مسلمانان، چهارم، ايجاد رعب در کافران. من بارها تأکيد کرده ام که قرآن يک کتاب تاريخ نيست; ما نبايد انتظار داشته باشيم که قرآن تمام حوادث گذشته را بيان کند، بلکه قرآن آن قطعه هايى را گزينش مى کند که در خدمت اين هدف ها باشد، همان طور که در موضوعات ديگر همين طور است. مثلاً در قرآن آياتى مربوط به پديده هاى هستى و پيدايش منظومه شمسى، جانور شناسى و امثال اين ها هست، قرآن اين ها را به مناسبتى گزينش کرده که در خدمت آن هدف خاصش باشد، اما ديگر قرآن يک کتاب طبيعى نيست که بيايد تمام جزئيات علوم طبيعى را ذکر کند يا قرآن يک کتاب نجوم و هيئت و يک کتاب فيزيک نيست که درباره اتم و ويژگى هاى آن سخن بگويد. پس اين مطالب در قرآن هست، ولى آن مقدارى که در خدمت آن هدف هاست.
تاريخ در قرآن هم همين طور است، و بنابراين، انتظار اين که قرآن بيايد به همه تاريخ هاى گذشته بپردازد انتظارى بى جاست; قرآن چنين وظيفه اى را ندارد. معمولاً قرآن در گزينش خود از تاريخ، حوادثى را مى آورد که شخصيت هايش در دو قطب مختلف خيلى روشن يا بدِِ بد يا خوبِ خوب هستند. خوب ها را مى آورد و از آن ها جانب دارى مى کند، حمايت مى کند و به بدها لعنت مى کند.
لذا اين که لقمان را اسم برده ـ البته بعضى ها مى گويند لقمان پيغمبر بوده، ولى قول راجح اين است که پيغمبر نبوده و حکيم بوده، ـ لقمان با ارسطو و افلاطون فرق دارد، خداوند لقمان را که ذکر مى کند به عنوان حکيم ياد مى کند، لقمان کسى بوده که تمام کارهايش مورد تأييد خداست، مثل يک پيغمبر، اگر هم پيغمبر نبوده، کسى بوده که عصمت داشته است; يعنى همه کارهايش مورد قبول خدا بوده، به طورى که خداوند حرف ها و موعظه هايش را هم نقل مى کند، ولى افلاطون و ارسطو و ديگر فلاسفه يونانى اين طورى نبودند ممکن است حرف هاى خوبى هم داشته اند، اتفاقاً در روايتى از امام صادق(عليه السلام)از ارسطو به نيکى ياد شده که در بحارالانوار هست، فکر مى کنم در آخر توحيد مفضل است که به عنوان ارسطاطاليس از او به نيکى ياد شده و اين که او موحد بوده است، ولى اين به اين معنا نيست که واقعاً تمام افکار ارسطو و افلاطون خوب و مورد تاييد خدا بوده، زيرا خدا کسى را که تمام انديشه هايش الهى نيست به عنوان يک حکيم در قرآن معرفى نمى کند، ولى لقمان را معرفى مى کند، چون تمام انديشه هايش را قبول دارد.
هم چنين بايد به اين نکته توجه داشت که حکمت در قرآن به معناى فلسفه نيست، معناى ديگرى دارد. امروز ما حکمت و فلسفه را يکى مى دانيم، اما حکمت که در قرآن آمده و خداوند خودش را هم در موارد بسيارى حکيم معرفى کرده، به معناى بينش و بصيرت است، منظور از آن، فلسفه ارسطويى نيست. حکمت يعنى بينش و بصيرت خاصى که انسان قدرت فهم درست مطلب را داشته باشد که شروع آن از خود آدم است و ادامه آن با توفيق خداست: «المؤمن ينظر بنورالله»; يعنى انسان بايد اول خودش قدم بردارد، خدا هم کمکش مى کند.
گاهى در بعضى از کتاب هاى فلسفى براى تعريف فلسفه به اين آيه استناد مى کنند «و من يعط الحکمه فقد اوتى خيراً کثيرا».13 اين حکمت، ربطى به آن حکمت ندارد. من البته حکمت يونان و فلسفه را نفى نمى کنم، ولى مى گويم منظور از اين حکمتى که در قرآن هست آن بينش و بصيرت نافذى است که بعضى ها داشته اند.

سؤال: گاهى اين سؤال مطرح مى شود که قرآن کريم در ذکر حوادث تاريخى، به ويژه سرگذشت انبياى پيشين، از جهت ايجاز و تفصيل يکسان عمل نکرده است; بعضى از انبيا را شايد در حد يک آيه يا در حد بيان فقط نام آن نبى، و در مورد بعضى از انبيا، مانند حضرت موسى و حضرت يوسف خيلى به تفصيل وارد شده و علاوه بر اين در مورد مثلاً حضرت موسى ـ صلوات الله عليه ـ قرآن کريم به صورت مکرّر حادثه را بيان کرده است، لذا اين سؤال مطرح است که چه سرّى در اين تکرار يا تفصيل و آن ايجاز وجود دارد؟ آيا مناسب تر نبود که به جاى اين تکرار به شرح حال بعضى از انبيا که اصلاً نامشان در قرآن نيامده مى پرداخت و به هر حال، آن قسمت از حجم قرآن را آن بخش پر مى کرد؟

استاد: اين هم جوابش از همان بحثى که من در اول داشتم و بعد هم چندين بار برگشتم به آن، روشن است، يعنى قرآن يک کتاب تاريخى نيست که مثل کتاب هاى تاريخى نظم و ترتيب خاصى داشته باشد، حتى گاهى قرآن يک قطعه تاريخى را که نقل مى کند ترتيب زمانى را رعايت نمى کند، مثلاً اين فراز از تاريخ حضرت موسى را مى گويد بعد که از نظر ترتيب تاريخى بايد فراز بعدى باشد، آن را رها مى کند و فراز سوم را ذکر مى کند و آن گاه مى آيد به سراغ فراز دوم. اين جوابش همان است که من بارها عرض کردم، اين انتظارها که شما مطرح فرموديد از يک کتاب تاريخى هست که متوازن باشد، تکرار نباشد و معتدل باشد، مثلاً يکى را مفصل و يکى را خلاصه نگويد، ولى قرآن کتاب تاريخى نيست، قرآن فقط به خاطر همان هدف هايى که گفتيم از اين ها استفاده مى کند، گاهى ضرورى مى داند که تاريخ يک نفر را تکرار کند گاهى نيز ضرورى نمى داند که تاريخ کسى را مفصل بگويد، لذا اين تکرارها که بيشتر هم در قصه حضرت موسى رخ داده، تکرار نيست اين ها در هر کجا براى هدف خاصى است;
يعنى در هر قسمتى که قرآن يک و بعد از آن تاريخ را بزرگ نمايى کرده همان جا منظورش بوده است و به بقيه کار ندارد، مثلاً در يک جا در شرح حال حضرت موسى از پيش از ولادتش شروع مى کند و در جايى از شيرخوارگى او که «و أوحينا الى ام موسى أن ارضعيه»14 و يا «حرّمنا عليه المراضع»15 و يا کودکيش را مى گويد يا در يک جا فقط مبارزه اش را با فرعون مى گويد. در يک جا مباحثاتش با بنى اسرائيل را مى گويد، اين تکرارها به نظر ما تکرار است، در حالى که در هر قسمت، يک بُعد از حادثه براى هدف خاصى بزرگنمايى شده است.

بنابراين، اگر ما به اين نکته که بارها اشاره کردم توجه کنيم که نبايد از قرآن انتظار داشته باشيم که يک کتاب تاريخى باشد و فصل بندى و... داشته باشد، تمام اين ابهامات حل مى شود. خداوند وقتى صحبت مى کند و هدفى را دنبال مى کند استشهاد مى کند به حوادثى و تکرار هم مى کند و در هر تکرار هدف خاصى دارد. برخى حوادث تاريخى هم در دنيا اتفاق افتاده، ولى چون بر نقل آن هدف تربيتى مترتب نمى شود، لذا قرآن آن را نقل نمى کند. اتفاقاً در قرآن آيه اى هست راجع به پيغمبران و قصه هاى آن ها که به پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله)مى فرمايد: «منهم من قصصنا عليک و منهم من نقصص عليک...»16 پيغمبرانى هستند که ما قصه هاى آن ها را آورده ايم و بعضى ها را هم نياورديم; يعنى لزومى نداشته، چون يک کتاب تاريخى نبوده است.

سؤال: گاهى اين سؤال مطرح مى شود که همين هايى را هم که قرآن مطرح فرموده است، انبياى خاصى هستند; يعنى آن هايى که در منطقه خاورميانه و حول و حوش جزيرة العرب رسالت داشتند، آيا همين طور هست؟ سرّ اين قضيه چيست؟

استاد: معمولاً در قرآن از انبيايى اسم برده شده است که براى مردم آن زمان اسمشان بيگانه نبوده; يعنى اسم آن ها را شنيده بودند و بيشتر کسانى که اسم شان در قرآن آمده کسانى هستند که مردم آن عصر، دست کم در مدينه که گروه هايى از يهود در آن زندگى مى کردند اسم آن ها را شنيده بودند.

 

پی نوشت
1. روم (30) آيه هاى 1،2 و3.
2. غافر (40)آيه 85.
3. ر.ک: آل عمران (3) آيه هاى 124 و 125.
4. نساء (4) آيه 157.
5. يوسف (12)آيه111.
6. اعراف (7) آيه 176.
7. هود (11)آيه 120.
8. محمد (47) آيه 10.
9. انعام (6)آيه 74.
10. توبه (9)آيه 114.
11. همان، آيه 113.
12. ابراهيم(14) آيه هاى 39ـ41.
13. بقره(2) آيه 269.
14. قصص(28)آيه 7.
15. قصص (28) آيه 12.
16. غافر (40) 78 و نيز نساء(4) آيه 164.

 

منابع: 

نشریه تاريخ در آيينه پژوهش، پياپي شماره 3


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: معلومات قرآنی
برچسب‌ها: معلومات قرآنی

تاريخ : جمعه 3 / 10 / 1399 | 8:50 | نویسنده : اکبر احمدی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.