باغبان‌ باغستان‌ توحید

ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

باغبان‌ باغستان‌ توحید

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

باغبان‌ باغستان‌ توحید

http://bayanbox.ir/view/4715715198461546984/%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D9%87%D8%B1%DA%86%DB%8C-%D8%AA%D9%88-%D8%A8%DA%AF%DB%8C-3.jpg

باغبان‌ باغستان‌ توحید

از كشتزاري‌ گذشت‌ و چشمانش‌ دنبال‌ جوي‌ آبي‌ مي‌گشت‌ تا جگر تفته‌اش‌ را آسوده‌ سازد ولي‌ آبي‌ نیافت‌.
باغها را گویا چند روز پیش‌تر آب‌ بسته‌ بودند و اكنون‌ در جویها از آب‌ خبري‌ نبود. به‌ نخلها رسید كه‌ انبوه‌ و سردرهم‌ قد برافراشته‌ بودند. خود را به‌ سایه‌ آنها كشید، راه‌ را كوتاه‌تر كرد و از كنارة‌ جوي‌ به‌ میان‌ باغ‌ رفت‌. شاید هم‌ امیدوار بود قبل‌ از اینكه‌ وارد شهر شود جوي‌ آبي‌ بیابد...
نسیم‌ نسبتاً خنكي‌ به‌ صورتش‌ خورد و حریرگونه‌ نوازشش‌ كرد. در زیر سایة‌ نخلي‌ تكیه‌ بر تنه‌ ستبر آن‌ داد و نشست‌ تا كمي‌ بیاساید.
غیر از صداي‌ جیرجیركها و گنجشكها كه‌ از فراز نخلها مي‌خواندند، صدایي‌ چون‌ تماس‌ لبه‌ تبري‌ بر تنه‌ درختي‌ یا ضربه‌ بیلي‌ بر لبه‌ جویي‌ به‌ گوشش‌ خورد و بدقت‌ گوش‌ سپرد.
گویا باغباني‌ در انبوه‌ نخلها مشغول‌ آبیاري‌ زمین‌ یا بریدن‌ شاخه‌ها و علفهاي‌ هرزه‌ بود. با خود گفت‌:
حتماً آبي‌ و غذایي‌ پیش‌ او یافت‌ مي‌شود تا بتوان‌ لب‌ تشنه‌ را تر كرد و شكم‌ گرسنه‌ را به‌ لقمه‌اي‌ راضي‌ نمود.
برخاست‌ و به‌ دنبال‌ صدا روان‌ شد. هرچه‌ پیش‌ مي‌رفت‌ صدا واضح‌تر و رساتر به‌ گوش‌ مي‌رسید. راهش‌ را به‌ سوي‌ وسط‌ باغ‌ و به‌ دنبال‌ صدا كج‌ كرد تا اینكه‌ بالاخره‌ از پشت‌ چند نخل‌ مردي‌ را دید كه‌ پشت‌ به‌ او مشغول‌ كار بود. جلوتر رفت‌ و سلام‌ كرد. مرد باغبان‌ برگشت‌ و با مهرباني‌ و لبخند جواب‌ سلام‌ گفت‌.
میانه‌ بالا بود
با چشمهایي‌ به‌ گیرایي‌ یك‌ باغ‌ پر از نرگس‌
با برآمدگي‌ شكمي‌ برابر سینه‌
علامت‌ سجده‌ بر پیشاني‌
با لباسي‌ وصله‌دار
كمربندي‌ از لیف‌ خرما بر كمر
دامن‌ لباسش‌ كوتاه‌ بود و پا را نمي‌پوشاند
سپیدرو بود و دانه‌هاي‌ عرق‌ بر صورت‌ مهربانش‌ نشسته‌ بود
انبوه‌ محاسن‌ سپید، هیبتي‌ روحاني‌ بر آن‌ چهره‌ بخشیده‌ بود
ابرواني‌ كشیده‌
و پیشاني‌ بلند، چون‌ آئینه‌ صفات‌ الهي‌ داشت‌.
مرد غریب‌ به‌ این‌ منظره‌ باشكوه‌ نگریست‌ و حالتي‌ روحاني‌ دلش‌ را انباشت‌ و آهسته‌ گفت‌:
از راه‌ دور مي‌آیم‌. گرسنه‌ و تشنه‌ هستم‌. آیا پیش‌ شما غذایي‌ یا آبي‌ پیدا مي‌شود كه‌ رفع‌ خستگي‌ كنم‌؟
مرد با لبخند گفت‌:
زیر آن‌ درخت‌ كوزه‌ آبي‌ و سفره‌ ناني‌ هست‌.
و با دست‌ اشاره‌ به‌ نخل‌ كهني‌ در همان‌ نزدیكي‌ نمود.
مرد به‌ سوي‌ درخت‌ رفت‌. كوزه‌ آبي‌ یافت‌ و سفره‌اي‌ كه‌ در آن‌ چند گرده‌ نان‌ جو بود. بفراغت‌ نشست‌ و از كوزه‌ آب‌ نوشید. قدري‌ مكث‌ كرد و دوباره‌ نوشید تا سیراب‌ شد. سپس‌ دست‌ به‌ سفره‌ برد و قرص‌ ناني‌ برداشت‌ اما هرچه‌ كرد آن‌ را بشكند نتوانست‌.
با خود گفت‌:
ـ بنده‌ خدا از من‌ فقیرتر است‌. چه‌ نان‌ سخت‌ و خشكي‌ براي‌ ناهار آورده‌. چطور مي‌تواند چنین‌ نان‌ مانده‌ و خشك‌ شده‌اي‌ را بخورد؟
دلش‌ به‌ حال‌ مرد باغبان‌ سوخت‌. بعد از تلاش‌ بسیار وقتي‌ دید كه‌ نمي‌تواند نانها را بخورد برخاست‌ و به‌ سوي‌ باغبان‌ بازگشت‌ و گفت‌:
ـ برادر عزیز، از لطفي‌ كه‌ در حق‌ من‌ كردي‌ ممنونم‌. ولي‌...
باغبان‌ لبخندي‌ زد و عرق‌ پیشاني‌ را با پشت‌ دست‌ پاك‌ كرد و گفت‌:
ـ فكر مي‌كردم‌ بتواني‌ نانهاي‌ جو را بخوري‌، اما خشك‌ شده‌ است‌، باید در آب‌ خیساند یا لااقل‌ عادت‌ به‌ خوردنش‌ داشت‌. حال‌ كه‌ نتوانستي‌ غذاي‌ مرا بخوري‌ من‌ تو را به‌ جایي‌ راهنمایي‌ مي‌كنم‌ تا آسوده‌ و بي‌منت‌ بتواني‌ غذایي‌ بیابي‌. اگر هم‌ حاجتت‌ را بگویي‌ یقیناً كمكت‌ خواهند كرد.
مرد پرسید:
ـ این‌ سخاوتمند چه‌ كسي‌ است‌؟ او را كجا بیابم‌؟
باغبان‌ گفت‌:
ـ به‌ داخل‌ شهر مي‌روي‌ و از مردم‌ سراغ‌ خانه‌ حسن‌بن‌علي‌ را مي‌گیري‌. وقتي‌ به‌ خانه‌ او رسیدي‌ خواهي‌ دید كه‌ در باز است‌ و سفره‌ طعام‌ را پهن‌ كرده‌اند. ناهارت‌ را بخور و گرفتاریت‌ را هم‌ با او در میان‌ بگذار. رهگذر پرسید:
ـ مي‌شود براحتي‌ او را دید؟
باغبان‌ جواب‌ داد:
ـ چرا نمي‌شود؟ او در همان‌ اطاقي‌ كه‌ از مهمانان‌ پذیرایي‌ مي‌كند نشسته‌ است‌ و منتظر افرادي‌ چون‌ تو است‌.
برو، خودت‌ خواهي‌ دید و یقین‌ داشته‌ باش‌ كه‌ در آنجا مشكلت‌ را هم‌ برطرف‌ خواهند كرد.
ـ گفتي‌ حسن‌بن‌علي‌؟
ـ بله‌... حسن‌بن‌علي‌.
مرد گفت‌:
ـ سالها آرزوي‌ دیدار این‌ خاندان‌ را داشته‌ام‌. حتماً خواهم‌ رفت‌. اما از كدام‌ طرف‌ باید بروم‌؟
باغبان‌ در حالیكه‌ تكیه‌ بر بیل‌ داشت‌ و عرق‌ از چهره‌اش‌ پاك‌ مي‌كرد گفت‌:
ـ از این‌ راه‌...
و اشاره‌ به‌ سویي‌ كرد.
مرد گفت‌:
ـ از محبتي‌ كه‌ كردي‌ شرمنده‌ام‌. ان‌شاءالله اگر عمري‌ باقي‌ بود جبران‌ خواهم‌ كرد.
لبخند بر لبهاي‌ مرد باغبان‌ نشست‌ و گفت‌:
ـ احتیاجي‌ به‌ جبران‌ ندارد. زودتر حركت‌ كن‌، در پناه‌ خدا برادرم‌!
مرد خداحافظي‌ كرد و از راهي‌ كه‌ باغبان‌ نشانش‌ داده‌ بود به‌ سوي‌ شهر رفت‌ در حالیكه‌ فكر باغبان‌ پیر و نانهاي‌ جوینش‌ مشغولش‌ داشته‌ بود.

شهر در آرامش‌ نیمروز، مي‌رفت‌ تا از مرز ظهر بگذرد. صداي‌ مؤذن‌ از مسجد رسول‌ خدا برخاست‌. صداي‌ زنگ‌ كارواني‌ كه‌ وارد شهر مي‌شد از دور به‌ گوش‌ مي‌رسید. مردي‌ در كناري‌ مشغول‌ وضو گرفتن‌ بود. بچه‌ها در سایه‌ نخلها به‌ بازي‌ مشغول‌ بودند و صداي‌ مؤذن‌ به‌ هر كوي‌ و برزن‌ سر مي‌كشید. آواي‌ اذان‌، رسا و گیرا در فضا مي‌پراكند:
?أشهد أنّ محمداً رسول‌الله?
مرد غریب‌ زیرلب‌ درودي‌ فرستاد و از رهگذري‌ سراغ‌ خانه‌ حسن‌بن‌علي‌، علیهماالسلام‌، را گرفت‌. گذرنده‌، با دست‌ به‌ كوچه‌اي‌ اشاره‌ كرد. تشنگي‌ او فرو نشسته‌ بود ولي‌ گرسنگي‌ توان‌ او را بریده‌ بود. غریبانه‌ و پرسان‌پرسان‌ دنبال‌ خانه‌ را گرفت‌. مدتي‌ از ظهر مي‌گذشت‌ كه‌ در مقابل‌ دري‌ باز توقف‌ كرد.
بله‌، همانجا بود... مضیف‌خانه‌ حسن‌بن‌علي‌.
وارد شد. در اطاقي‌ بزرگ‌، جمعي‌ نشسته‌ بودند و سفره‌اي‌ با غذایي‌ ساده‌ گسترده‌ بود. سلامي‌ كرد و جوابي‌ نیكو شنید.
سر راست‌ كرد، مردي‌ در حدود سي‌ و پنج‌ سال‌ با لبخندي‌ دائمي‌ بر لب‌ جواب‌ سلامش‌ را داده‌ بود. با او احوالپرسي‌ كرد و خوشامد گفت‌ و به‌ سفره‌ دعوتش‌ نمود. وقتي‌ كناره‌ سفره‌ نشست‌، دعوت‌كننده‌ با وقاري‌ كه‌ تنها در قدیسان‌ مي‌توان‌ سراغش‌ را گرفت‌ از مسكن‌ و مقصدش‌ پرسید و مرد غریب‌ خلاصه‌ و مختصر جواب‌ گفت‌ و شروع‌ به‌ خوردن‌ كرد.
وقتي‌ قدري‌ از گرسنگي‌ آسوده‌ شد با چشم‌ دنبال‌ حسن‌بن‌علي‌، علیهماالسلام‌، گشت‌ و حدس‌ زد كدامیك‌ باید باشند ولي‌ براي‌ اطمینان‌ از مردي‌ كه‌ كنار دستش‌ مشغول‌ صرف‌ غذا بود آهسته‌ پرسید:
ـ كدامیك‌ از این‌ مردان‌ حسن‌بن‌علي‌ است‌؟
مرد پاسخ‌ داد:
ـ همان‌ كه‌ جواب‌ سلامت‌ را داد و احوالت‌ را پرسید.
حدسش‌ درست‌ بود. بدقت‌ به‌ چهره‌ آسماني‌ آن‌ معصوم‌ نگریست‌. جلالي‌ در آن‌ رخسار ملكوتي‌ بود كه‌ هر بیننده‌ را مجذوب‌ مي‌كرد. مرد همانطور كه‌ مشغول‌ غذا خوردن‌ و تماشاي‌ حسن‌بن‌علي‌ بود به‌ یاد مرد باغبان‌ و آن‌ نانهاي‌ خشكش‌ افتاد كه‌ حتي‌ نتوانسته‌ بود بشكندشان‌.
با خود گفت‌:
ـ شرط‌ مروت‌ نیست‌ كه‌ من‌ اینجا خود را سیر كنم‌ و از این‌ غذا براي‌ او نبرم‌.
به‌ این‌ خیال‌ قدري‌ به‌ اطراف‌ خود نگاه‌ كرد و وقتي‌ كسي‌ را متوجه‌ ندید، مقداري‌ نان‌ برداشت‌ و لابلاي‌ آن‌ قدري‌ غذا ریخت‌ و آهسته‌ در بقچه‌اي‌ كه‌ لباس‌ سفرش‌ را در آن‌ نهاده‌ بود گذاشت‌.
این‌ حركت‌ از چشمان‌ حسن‌بن‌علي‌، علیهماالسلام‌، پنهان‌ نماند. دید كه‌ مرد غریب‌ لقمه‌اي‌ مي‌خورد و لقمه‌اي‌ در بسته‌اش‌ پنهان‌ مي‌كند.
وقتي‌ غذا تمام‌ شد و سفره‌ را برچیدند، حضرت‌ او را صدا كرد و در نزد خود نشاند و آهسته‌ فرمود:
ـ برادر، چرا در هنگام‌ غذا، خودت‌ را به‌ زحمت‌ مي‌انداختي‌؟ مي‌خواستي‌ راحت‌ غذایت‌ را بخوري‌ و بعد هرچه‌ مي‌خواستي‌ برمي‌داشتي‌ یا مي‌گفتي‌ برایت‌ در ظرفي‌ كنار بگذارند تا با خودت‌ ببري‌. از این‌ گذشته‌ تو مي‌تواني‌ تا هر وقت‌ كه‌ بخواهي‌ پیش‌ ما بماني‌.
مرد غریب‌ شرمنده‌ از كار خویش‌ گفت‌:
ـ به‌ خدا قسم‌ براي‌ خود برنمي‌داشتم‌، بلكه‌ خواستم‌ براي‌ كسي‌ ببرم‌.
حضرت‌ فرمود:
ـ مي‌خواستي‌ او را هم‌ همراه‌ بیاوري‌.
مرد گفت‌:
ـ او در بیرون‌ شهر است‌. من‌ خسته‌ و تشنه‌ و گرسنه‌ از راه‌ رسیده‌ بودم‌. در ابتداي‌ باغهاي‌ اطراف‌ شهر در نخلستاني‌ با او برخوردم‌ و در حالیكه‌ از شدت‌ كار و گرمي‌ هوا، عرق‌ از سر و رویش‌ مي‌ریخت‌ از او طلب‌ آب‌ و غذا كردم‌. او هرچه‌ داشت‌ پیش‌ من‌ نهاد. در سفره‌اش‌ فقط‌ چند قرص‌ نان‌ جو بود، آنهم‌ بقدري‌ خشك‌ و سخت‌ بود كه‌ نتوانستم‌ بخورم‌. وقتي‌ در محضر شما مشغول‌ غذا خوردن‌ بودم‌ به‌ یاد او و آن‌ غذاي‌ فقیرانه‌ غیرقابل‌ خوراكش‌ افتادم‌ و دلم‌ به‌ حالش‌ سوخت‌. داشتم‌ براي‌ او غذا كنار مي‌گذاشتم‌. او در حق‌ من‌ نیكي‌ كرد، خواستم‌ فراموشش‌ نكرده‌ باشم‌.
حضرت‌ فرمود:
ـ این‌ نشانه‌ها كه‌ تو مي‌دهي‌ برایم‌ آشناست‌. آیا محاسنش‌ سپید نبود؟
مرد با تعجب‌ گفت‌:
ـ بلي‌ موي‌ صورتش‌ سپید بود. رویي‌ چون‌ آفتاب‌ داشت‌، پیشاني‌اش‌ بلند و چشمانش‌ درشت‌ بود و لباسي‌ وصله‌دار بر تن‌ داشت‌، او نشاني‌ منزل‌ شما را به‌ من‌ داد، آیا او را مي‌شناسید؟
حضرت‌ فرمود:
ـ بله‌، برادر. من‌ او را مي‌شناسم‌. او همیشه‌ غذایش‌ همانطور است‌. او با توانایي‌ چنین‌ روزگار مي‌گذراند.
مرد با تعجب‌ پرسید:
ـ او كیست‌ كه‌ شما را مي‌شناسد و مرا به‌ اینجا راهنمایي‌ مي‌كند و شما هم‌ او را مي‌شناسید ولي‌ به‌ خانه‌ شما نمي‌آید كه‌ غذاي‌ بهتري‌ بیابد؟
لبخندي‌ بر لبان‌ مقدس‌ حسن‌بن‌علي‌، علیهماالسلام‌، نشست‌ و چشمان‌ خدابینش‌ غرق‌ اشك‌ شد و فرمود:
ـ او پدر من‌ ?علي‌? است‌.
غریب‌ رهگذر، مبهوت‌ به‌ لبان‌ حضرت‌ مجتبي‌، علیه‌السلام‌، مي‌نگریست‌ در عمق‌ دو چشم‌ به‌ بهت‌ نشسته‌اش‌ همه‌ وجدان‌ و عاطفه‌اش‌ بود كه‌ به‌ اشك‌ تبدیل‌ مي‌شد. احساس‌ كرد كه‌ زمزمة‌ جویبار یگانگي‌ است‌ كه‌ او را به‌ باغستانهاي‌ توحید مي‌برد.



پي‌نوشتها:
1. آبادي‌ در میانه‌ ریگستان‌
2. مضیف‌خانه‌ = مهمانخانه‌: بزرگان‌ عرب‌، مهمانخانه‌اي‌ داشتند كه‌ از مساكین‌ و در راه‌ ماندگان‌ نگهداري‌ مي‌كردند.

سید صادق‌ موسوي‌ گرمارودی

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستانها

تاريخ : یک شنبه 16 / 8 / 1399 | 18:28 | نویسنده : اکبر احمدی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.