كنیزك چی می‌خواست و چی شد!

ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

كنیزك چی می‌خواست و چی شد!

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

كنیزك چی می‌خواست و چی شد!

جلوى آینه دور خودش چرخید. موهاى سیاه و بلندش هم چرخیدند. لپ‏هایش سرخ سرخ بود. عین انارهاى روى شاخه درخت. از توى آینه پنجره و درخت ‏انار پشت پنجره پیدا بود. لبخند كوچكى زد و به لب‏هایش خیره شد. درست عین شكوفه‏هاى قرمز و مایل به نارنجى انار بودند. شانه چوبى را انداخت ‏روى طاقچه، یقه لباسش را صاف و مرتب كرد و قبل از این كه از جلوى آینه كنار برود دوباره از آن لبخندهایى كه به قول خودش دل را مى‏برد، زد و زیر لب گفت:

«بهتر از این دیگر نمى‏شود، زودتر بروم ببینم هارون الرشید با من چكار دارد!» دستى به موهایش كه روى پیشانى‏اش ریخته بود كشید و با یك حركت تند و سریع‏ عقبشان زد و از اتاق آمد بیرون. سؤال‏هاى گوناگون به مغزش فشار مى‏آورد.  چرا هارون گفت: بهترین لباسم را بپوشم؟ براى چه گفت: به بهترین شكل خودم را آرایش كنم؟

سعى كرد دیگر به این مسائل فكر نكند در عوض لب‏هایش را غنچه كرد و دوباره از آن لبخندهاى آرام زد.

شكوفه‏هاى كوچك انار هم از روى شاخه به او لبخند زدند.

زندانبان درِ سیاه و چوبى زندان را پشت ‏سر او بست. زندان تاریك و نمناك ‏بود. فقط از روزنه گرد سقف گنبدى شكل زندان نور كمرنگ و بى‏جانى به داخل ‏مى‏تابید. یكى از دست‏هایش را به دیوار گرفت. مواظب بود ناخن‏هاى بلندش به دیوار نخورد و خراشیده نشود.

دست ظریفش روى دیوار سیاه و چرك زندان از سفیدى مى‏درخشید.

سعى كرد آرام جلو برود. زمین زندان نمناك بود و كف دمپایى‏هاى زرد رنگ و سبكش ‏به زمین نمناك زندان مى‏چسبید.

خلخال‌هاى درشت و طلایى كه به مچ پاهایش بسته بود، جرینگ جرینگ صدا مى‏كرد. با خودش گفت: زندانى هر كه باشد حتما شیفته‏ام مى‏شود.

چشم‏هایش را باز و بسته كرد تا به تاریكى زندان عادت كند. با نگاهش دنبال زندانى گشت. زندانى درست گوشه زندان بود.

آرام آرام رفت طرفش. خلخال پاهایش جرینگ جرینگ صدا مى‏كرد.

"بل انتم بهدیتكم تفرحون." این شما هستید كه به هدیه‌‏تان خوشحال هستید؛ مرا احتیاج به خدمت نیست‏ و نه امثال این خدمتگزاران.

سر جایش میخكوب شد. پاهایش طاقت جلو رفتن نداشت.

این آیه را زندانى مى‏خواند: صدایش تا عمق روح كنیزك اثر كرد.

عجب صداى خوشى داشت. پاهاى كنیزك بى‏اختیار برگشت‏ سمت در زندان.

هیكل غلام سیاه خم شده بود رو به در چوبى زندان؛ اگر كسى یك دفعه او را مى‏دید فكر مى‏كرد از وسط تایش زده‏اند. یكى از چشم‏هایش را گذاشته بود روى سوراخ‏ گرد و كوچكى كه بغل قفل در بود. مى‏خواست هر چه كه مى‏بیند فورا به هارون گزارش ‏بدهد.

كنیزك را دوباره فرستاده بودند توى زندان، تا زندانى را وسوسه كند نمى‏دانست‏ چرا كنیزك به سمت زندانى نمى‏رود.

چشمش را از روى سوراخ برداشت.

قامت لاغر و درازش را صاف كرد. دستى به كمرش كشید و زیر لب با عصبانیت گفت: از بس تاریك است نمى‏شود چیزى دید.

چشم‏هایش را مالید و آرام تف كرد روى زمین و دوباره خم شد و چشمش را گذاشت روى ‏سوراخ. از آنچه دید خشكش زد، شاید خواب مى‏دید، اما نه، بیدار بود.

كنیزك به سجده افتاده بود. موهاى سیاه و بلندش كه گویى با تاریكى زندان گره ‏خورده بود، پخش شده بود روى زمین. صورتش پیدا نبود موها صورتش را پوشانده ‏بودند. گریه مى‏كرد و مى‏گفت: قدوس، قدوس، سبحانك، سبحانك.

هارون نشسته بود روى تختش و آرام و قرار نداشت. با كف دستش مى‏زد روى ‏پیشانى‏اش و لب پایینى‏اش را تند و تند گاز مى‏گرفت. صدایش در تالار قصر پیچید: به ‏خدا قسم! او را سحر كرده است! آرى موسى بن ‏جعفر(علیهماالسلام) او را سحر كرده است. با صداى‏ بلند و خشمگین پرده‏هاى حریر و سبك كه به دیوار و پنجره‏هاى گرد و بیضى شكل تالار آویزان بود، لرزید. غلام هم دست‏ به سینه ایستاده بود. آنقدر سر پا ایستاده بود كه دوست داشت ‏برود یك جاى دنج و آرام، بنشیند و تكیه بدهد به دیوار.

داشت ‏به موسى بن‏ جعفر(علیهماالسلام) فكر مى‏كرد و تاثیرى كه بر روى كنیزك گذاشته بود.

به كنیزك نگاه كرد كه گوشه‏اى كنار كنیزان دیگر ایستاده بود.

داشت زیر لب چیزى زمزمه مى‏كرد.

حتما مى‏گفت: قدوس، قدوس، سبحانك، سبحانك. صداى فریاد هارون باز در تالار پیچید این بار، با كنیزك بود: بگو ببینم یك دفعه چه‏ات شد؟ او با تو چه كرد كه به این‏ وضعیت افتادى؟ لب‏هاى كنیزك آرام آرام به هم مى‏خورد. همه چشم‏ها به لب‏هاى او گره ‏خورده بود. كنیزك نگاهش را در تالار گردانید: دیوارهاى سفید با حاشیه‏‌كاری‌هاى ‏بنفش و آبى، پنجره‏هاى چوبى مشبك كه از پشت پرده‏هاى نازك پیدا بود، زمین سنگى و درخشان تالار همه و همه جلوى چشم‏هایش مى‏رقصیدند. در خیالش تالار قصر با آنچه كه ‏او دیده بود، از زمین تا آسمان فرق مى‏كرد؛ اصلا قابل مقایسه نبود.

صداى هارون الرشید او را به خودش آورد: پس چرا ساكتى؟ كنیزك! زود باش! سریع!

هارون دستش را گذاشته بود روى سیب‏هاى سرخ  و آبدارى كه توى ظرف بلورین رو به ‏رویش ‏بود. حتما دلش مى‏خواست كلكشان را بكند، اما اشتهایش كور شده بود، بى‏صبرانه به ‏لب‏هاى كنیزك چشم دوخته بود.

كنیزك دیگر آن كنیزك قبلى نبود، از این رو به آن رو شده بود. دیگر چشم‏هاى ‏سیاه و درشتش را خمار نمى‏كرد و تند و تند مژه‏هاى بلند و تابدارش را به هم ‏نمى‏زد. كنیزك به حرف آمد:

من توى زندان كنار او بودم. مرتب جلوى او راه مى‏رفتم و به هر طریقى سعى‏ مى‏كردم توجه او را به خود جلب كنم اما او اصلا به من محل نمى‏گذاشت. انگار كه ‏مرا نمى‏دید.

همه‏اش مشغول نماز بود. بعد از نماز هم دائما ذكر مى‏گفت:  یك بار از او پرسیدم:

آقاى من! آیا نیازى دارى كه من بتوانم آن را انجام دهم؟  گفت: نیازم به تو چیست؟

گفتم: مرا فرستاده‏اند كه به حاجات شما رسیدگى كنم.  یك دفعه با انگشتانش به ‏نقطه‏اى اشاره كرد و گفت:

پس اینها براى كیست؟

كنیزك ایستاده بود كنار كنیزكان و غلامان دیگر و هر چه را برایش پیش آمده بود، براى هارون‏الرشید تعریف مى‏كرد: دوست داشت دوباره برود توى آن باغ بزرگ و پردرخت. همان باغى كه زیر درخت‏هایش پر از گل لاله بود.

همان باغى كه یك عالم درخت انار داشت و شكوفه‏هاى انار مثل ستاره مى‏درخشیدند.

یاد تخت‏هاى بزرگى افتاد كه دور تا دور باغ  چیده شده بود. روى تخت‏ها را  با فرش‏هاى ابریشمى پوشانده بودند.

كنیزكان خوش‏ اندام و خوش ‏قیافه‏اى در تكاپو بودند.

توى باغ غلامان و لباس‏هایشان از حریر سبز بود. حریر سبزى درست مثل برگ درخت انار، توى دستشان‏ هم ظرف‏هاى بلورینى بود از آب و خوراكى.  كنیزك هر چه در خاطرش بود به زبان جارى ‏كرد.

پرده‏هاى دور تا دور تالار آرام آرام تكان مى‏خورد. دلش مى‏خواست‏ یكى از آن ‏كنیزكان سبزپوش را گیر بیاورد و از او آب بخواهد، دلش مى‏خواست توى زندان باشد و باز امام  با انگشتانش به نقطه‏اى اشاره كند؛ اشك از چشمانش سرازیر شد و زیر لب گفت:  قدوس سبحانك سبحانك.

 

منبع:

برداشت آزاد از كتاب مناقب آل ابى‏طالب، ج 4، ص ‏297.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسب‌ها: ویژه نامه ولادت با سعادت امام موسی کاظم (ع)

تاريخ : سه شنبه 20 / 5 / 1399 | 4:0 | نویسنده : اکبر احمدی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.