تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1042
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 1043
بازدید ماه : 196491
بازدید کل : 1608170
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک
 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 19 / 1 / 1395


معناى «اَعلى»

پرسش 21 . معناى «اَعلى» در «سبحان ربى الاعلى» چيست؟

«اعلى» از «علو» مشتق شده كه به معناى نوعى برترى است. در توصيف خداوند به اعلا، تنها در مقام انتساب موجود مخلوق ـ كه در برابر او پست و دنى است ـ اين واژه و واژه هاى ديگرى چون «علىّ» و «متعالى» به كار مى رود.[158]

اما از آنجا كه حضرت حق، علوّ بالذات دارد و در واقع اين برترى ذاتى او است و مخلوقات و موجودات، علوّ و برترى شان بالغير و به واسطه افاضه علوّ خداوند به آنها است؛ اصلاً نمى توان برترى مخلوقات را با برترى خداوند متعال نسبت سنجى كرد و گفت: خدا از مخلوقاتش ـ كه برترند ـ برتر مى باشد. در اينجا مقايسه معنا و مفهوم ندارد.[159]

بر اين اساس، واژه «اعلا»، بيانگر اين حقيقت است كه خداوند متعال، برتر از آن است كه در فكر مخلوقات خود بگنجد. به مقام ذات او راهى نيست؛ نه فكر بدان مقام راه دارد و نه عقل و نه وهم و نه كشف ارباب شهود: «يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً».[160]

عنقا شكار كـس نشـود دام بازچـين

كاينجا هميشه باد به دست است دام را

 

عدالت خداوند

پرسش 22 . توضيح دهيد كه بر چه اساسى، خداوند را «عادل» مى خوانيم؟

خداى متعال، بالاترين مراتب قدرت و اختيار را دارد و هر كار ممكنى را مى تواند انجام دهد يا ندهد؛ بدون اينكه تحت تأثير هيچ نيروى اجبارگر و مقهور كننده اى قرار بگيرد. البته همه آنچه را مى تواند انجام نمى دهد؛ بلكه آنچه را مى خواهد و اراده مى كند، انجام مى دهد.

تجلى عدالت خداوند را مى توان در تكوين موجودات، تشريع احكام و حساب رسى قيامت مشاهده كرد؛ از آنجايى خداى متعال، كمال محض است، اراده او اصالتاً به جهت كمال و خير مخلوقات، تعلّق مى گيرد و اگر لازمه وجود مخلوقى، پيدايش شرور و نقايصى در جهان باشد، جهت شرّ آن، مقصود بالتَبَع خواهد بود.

پس مقتضاى صفات كماليّه الهى، اين است كه جهان به گونه اى آفريده شود  كه مجموعا داراى بيشترين كمال و خير ممكن باشد و از اينجا، صفت حكمت براى خداى متعال، ثابت مى گردد.

امتياز اصلى انسان، اختيار و اراده آزاد است و داشتن نيروى اختيار و انتخاب، يكى از كمالات وجودى به شمار مى رود. موجودى كه واجد آن باشد، كامل تر از موجود فاقد آن، محسوب مى شود. امّا لازمه مختار بودن انسان، اين است كه هم بتواند كارهاى خوب و شايسته انجام دهد و به سوى كمال نهايى و ابدى، گام بردارد و هم بتواند، مرتكب كارهاى زشت و ناپسند گردد و به سوى خسران و شقاوت جاودانى، سقوط كند. البته آنچه اصالةً مورد اراده الهى قرار مى گيرد، همان تكامل او است؛ ولى چون لازمه اختيار انسان، امكان تنزّل و سقوط هم هست، چنين سقوط اختيارى هم به تَبَع مورد اراده الهى واقع خواهد شد.

و درباره عدالت در مقام تشريع احكام نيز گفتنى است؟ خداى متعال، انسان را به آنچه موجب خير و مصلحت او است، امر فرموده و از آنچه موجب فساد و سقوط او است، نهى كرده است تا وسيله حركت تكاملى او فراهم گردد و چون تكاليف الهى به منظور رسيدن انسان به نتايج عمل به آنها وضع شده و نفعى براى خداى متعال ندارد؛ از اين رو، حكمت الهى اقتضا دارد كه اين تكاليف، متناسب با توانايى هاى مكلّفان باشد؛ زيرا تكليفى كه امكان اطاعت نداشته باشد، لغو و بيهوده خواهد بود.

بدين ترتيب، عدالت در مقام تكليف، ثابت مى شود كه اگر خداى متعال، تكليفى فوق طاعت بندگان، تعيين كند، امكان عمل نخواهد داشت و كار بيهوده اى خواهد بود.

عدالت در مقام قضاوت بين بندگان، با توجّه به اين نكته ثابت مى شود كه اين كار، به منظور مشخص شدن استحقاق افراد براى انواع پاداش و كيفر، انجام  مى گيرد و اگر بر خلاف قسط و عدل باشد، نقض غرض خواهد شد.

سرانجام عدالت در مقام دادن پاداش و كيفر با توجه به هدف نهايى آفرينش، ثابت مى گردد؛ زيرا كسى كه انسان را براى رسيدن به نتايج كارهاى خوب و بدش آفريده است، اگر او را بر خلاف اقتضاى آنها، پاداش يا كيفر دهد، به هدف خود نخواهد رسيد. پس دليل عدل الهى ـ به معانى صحيح و در همه مظاهر آن ـ اين است كه صفات ذاتى او، موجب رفتار حكيمانه و عادلانه است و هيچ صفتى كه اقتضاى ظلم و ستم يا لغو و عبث را داشته باشد، در او وجود ندارد.[161]

 

موضوعات مرتبط: پرسش وپاسخ
برچسب‌ها: شناخت اوصاف الهى
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 19 / 1 / 1395


شناخت اوصاف الهى

پرسش 17 . با توجّه به اينكه خداوند نامحدود است، آيا ما مى توانيم صفات نامحدود او را درك كنيم؟

درك صفات نامحدود الهى

پرسش اصلى آن است كه: آيا عقل بشرى قادر است بفهمد ذات خداوند، داراى چه صفاتى است؟ كدام يك لايق و شايسته ذات او است و چه صفاتى اين طور نيست؟ چرا عقل قادر به درك اوصاف الهى نيست و هر چه در اين زمينه بگويد، يا براى خويش ترسيم كند، احتمالات است؟

متكلمان به اين پرسش، پاسخ هاى گوناگونى داده اند كه در اين مجال اندك، نمى توان به نقد و بررسى آنها پرداخت. از آنجا كه سخن علامه طباطبايى در اين ميان، نظرى كامل و متقن است، به تحليل ديدگاه ايشان در پاسخ دهى به اين پرسش اساسى، اكتفا مى كنيم.

عقل بشرى، قادر است اوصاف خداوند را دريافته و علاوه بر درك آن، به بررسى آن نيز بپردازد؛ زيرا اگر عقل ما چيزهايى از قبيل علم، قدرت، حيات و ... را براى خداى تعالى اثبات مى كند، يا موجودات را مستند به وى مى داند و يا  صفات فعلى ـ از قبيل رحمت، مغفرت، رزق و انعام، هدايت و غير آن ـ را براى او قائل مى شود؛ همه از اين جهت است كه در خود، نمونه اى از آن كمالات را سراغ دارد. نيز از آنجا كه معطى كمال، محال است كه فاقد آن كمال باشد؛ وجود چنين اوصاف كماليه اى در مخلوقات، نشانه آن است كه مبدأ و منشأ اصلى موجودات (خداوند)، داراى آن كمالات است. در عين حال ادعا نمى كنيم كه عقل به كنه ذات و صفات خداوند احاطه دارد؛ بلكه اعتراف مى كنيم آنچه را كه ما با عقل خود، براى او اثبات و توصيف مى كنيم، غير از آن است كه در خداى تعالى است؛ مثلاً علمى كه ما براى خدا اثبات و او را بدان توصيف مى كنيم ـ از آنجايى كه ما خود محدود هستيم ـ محدود است؛ در حالى كه خداى متعال بزرگ تر و برتر از آن است كه حدى، او را در خود محدود سازد. اين مفاهيم، آينه هاى محدودى است كه نمى تواند وجود بى كران پروردگار را منعكس سازد. اما اين امر، باعث نمى شود كه تشخيص عقل را در اين باره معتبر ندانيم. عقل ما قادر به ادراك صفات هست؛ ولى به اندازه و حد توانايى عقل بشر. انسان در شناخت خداوند سبحان، مثل كسى است كه دو دست خويش را به آب دريا نزديك كند و بخواهد از آن بنوشد؛ او فقط مى خواهد خود را سيراب سازد و ابدا مقدار برايش مطرح نيست و نمى تواند بيشتر از اندازه دو دستش از دريا آب بردارد».[130]

صفات سلبى خدا:

ما به اندازه فهم و عقل خود، اوصاف خداوند را مى فهميم؛ اما براى آنكه اين مفاهيم نسبت به خداوند متعال، معانى حقيقى و برتر از فهم ما داشته باشد؛ از  صفات سلبى استفاده كرده، كمبود فهم خود را نسبت به اوصاف الهى جبران مى كنيم و در عين اينكه مى گوييم: خدا عالم، قادر و حىّ است و اضافه مى كنيم: خداوند در وصف نمى گنجد و بزرگ تر از آن است كه در چهارديوارى اوصاف و تحديدهاى ما، محصور گردد و اين خود ما را به حقيقت امر نزديك مى سازد.[131]

بر اين اساس ما معتقديم: اين مفاهيم، از جنس همان معانى و مفاهيمى است كه درك و تعقّل مى كنيم و آنچه را كه برخى مدعى شده اند ـ كه تمامى اين اوصاف و اسماى الهى، مجازهاى مفرد يا استعاره هاى تمثيلى اند ـ قبول نداريم؛ زيرا مثلاً ما از دو جمله «زيد دانست» و «خداوند دانست»، يك چيز مى فهميم و آن، روشن بودن معلوم نزد عالم است. چيزى كه هست، ما مى دانيم آگاهى و علم «زيد»، فقط به واسطه صورت ذهنى است كه نزد او است و چنين صورتى براى خداوند ممتنع است؛ زيرا در آنجا ذهنى نيست. اما اين ويژگى مربوط به «مصداق» علم است و موجب دگرگونى مفهوم نمى شود. بنابراين، مفهوم، يك مفهوم است و ويژگى هاى مصداقى دخالتى در مفهوم ندارد. پس ضابطه عمومى در تبيين صفات خداوند آن است كه مفاهيم آنها را از ويژگى هاى مصداقى و به عبارت ديگر، از ابعاد عدمى و نقص به واسطه صفات سلبى، خالى سازيم.[132]

نتيجه آنكه: ما از صفات خدا، همان معانى را مى فهميم كه از صفات انسان در مى يابيم و چنان كه عقل قادر است آن صفات را در مورد انسان درك كند، در باب صفات خداوند متعال نيز قادر به چنين دركى است. منتها به دليل تفاوت درجه در مصداق ميان انسان و خداوند، شائبه نقص در صفات الهى، به  وجود مى آيد كه ما به كمك صفات سلبى، اين شبهه را از بين مى بريم. بدين وسيله با كمك از صفات ايجابى و سلبى، علاوه بر آنكه دگرگونى در مفهوم ايجاد نمى كنيم؛ بلكه آن را به مصداق حقيقى و واقعى رهنمون مى سازيم و مى گوييم: خداوند موجود است؛ ولى نه وجودى مانند مخلوقات؛ خدا علم دارد، اما نه مثل علم موجودات؛ قدرت دارد، نه از اين قدرت ها؛ حيات دارد، نه از اين حيات ها و ... .[133]

موضوعات مرتبط: پرسش وپاسخ
برچسب‌ها: شناخت اوصاف الهى
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : دو شنبه 15 / 12 / 1394

 

سوال

کلیه مطالب قرآن کریم پیرامون چهار موضوع اصلی آورده شده آ ن چهار عنوان را بیان کنید؟

پاسخ

مطالب قرآن کریم تقریبا پیرامون این موضوعات است:

1-خلقت انسان و کائنات

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ إِذا أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِرُونَ (20) وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً لِتَسْکُنُوا إِلَیْها وَ جَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ (21) وَ مِنْ آیاتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافُ أَلْسِنَتِکُمْ وَ أَلْوانِکُمْ إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِلْعالِمِینَ (22)

ترجمه:

20- از نشانه‏های او این است که شما را از خاک آفرید، سپس انسانهایی شدید و در روی زمین انتشار یافتید.

21- و از نشانه‏های او اینکه همسرانی از جنس خود شما برای شما آفرید، تا در کنار آنها آرامش یابید، و در میانتان مودت و رحمت قرار داد، در این نشانه‏هایی است برای گروهی که تفکر می‏کنند.

22- و از آیات او آفرینش آسمانها و زمین و تفاوت زبانها و رنگهای شماست، در این نشانه‏هایی است برای عالمان.

 

2-اثبات وجود خداوند وعقائد مربوط به آن

برای اثبات وجود خداوند براهین متعددی اقامه شده است که بعضی برای همه قابل فهمند و بعضی نیاز به تاملات دقیق فلسفی دارند یکی از براهین همه فهم و در عین حال متقن و قوی برای اثبات خداوند، برهان نظم است. این برهان از دو مقدمه تشکیل می شود:

 

1- در هر گوشه ای از جهان، آثار نظم و حساب و قانون و هدفمندی به چشم می خورد.

2- هر دستگاهی چنین باشد، سازنده ای عالم و عاقل دارد.

هر بیننده ای با اندک تاملی در دنیای اطراف خود پی به وجود نظم عظیم در عالم هستی می برد. کشف و اکتشافات در علوم نیز به این امر کمک می کنند. برای مثال به چند نمونه اشاره می کنیم:

 

1-   کره زمینی که در آن زندگی می کنیم با تمام عظمتی که دارد در مقابل مرکز منظومه شمسی یعنی قرص خورشید، به اندازه ای کوچک است که اگر یک میلیون و دویست هزار کره زمین را روی هم بگذارند، تازه به اندازه قرص آفتاب می شود. از سوی دیگر منظومه شمسی ما، جزئی از یک کهکشان عظیم بنام راه شیری است. جالب است بدانیم در کهکشان ما بیش از یکصد میلیارد 000/000/000/100 ستاره وجود دارد که خورشید تنها یکی از ستاره های متوسط آن محسوب می شود. از سوی دیگر در این جهان بزرگ، آنقدر کهکشان وجود دارد که از حساب و شماره بیرون است و هر قدر تلسکوپهای نجومی عظیمتر و مجهزتر می شوند، کهکشانهای تازه ای کشف می شود. بر اساس نظریه نیوتون مبنی بر جاذبه عمومی، قانون جاذبه عمومی به ضمیمه قوه گریز از مرکز به تمام سیارات حکمفرماست و در هر یک از سیارات، این دو قوه به طور متعادل وجود دارد و... و همین نیوتون معروف است که می گوید: «درباره آفریدگار جهان و خداوند هرگز شک نکنید زیرا معقول نیست ضرورت و علت و معلول فاقد شعور، به تنهایی رهبر وجود باشد....بلکه همه این امور حتما باید از مبدأی سرچشمه گرفته باشد که دارای علم و حکمت و اراده است.»[1]

 2-   به گفته دانشمندان اگر قشر خارجی کره زمین ده پا ضخیم تر از آنچه هست می بود، اکسیژن یعنی ماده اصلی حیات وجود پیدا نمی کرد یا اگر عمق دریاها چند پا بیشتر از عمق فعلی بود، کلیه اکسیژن و کربن زمین جذب می شد. اگر هوای محیط زمین، اندکی از آنچه هست رقیق تر می بود اجرام سماوی و شهابها دائما به سطح زمین می رسیدند و هر گوشه آنرا مورد اصابت قرار می دادند.

 

    کوچکترین ذره عالم، یعنی اتم، خود ساختمانی بسیار شگفت آور دارد که شرح این شگفتیها مجال جداگانه ای می طلبد.

 

بخاطر وجود این همه آیه و نشانه در عالم هستی است که خداوند در قرآن مجید می فرماید:(ان فی خلق السموات و الارض و اختلاف اللیل و النهار لآیات لاولی الالباب،مسلما در آفرینش آسمانها و زمین و آمد و رفت شب و روز نشانه های روشنی برای صاحبان خرد و عقل است[2]

 

3-اشاره به اعمال خوب و بد

انسانها در طول حیات خود با توجه به باورهایی که دارند، عمل می کنند. از نظر قرآن و عقل، برخی اعمال خوب و صالح اند و برخی اعمال بد و ناصالح. رفتار و منش انسان با دیگران گاهی خوب است و گاهی بد. در نگرش قرآن کارهای خوب و بد انسان، در مرحله اول به خود او بازگشت می کند. اگر کسی حتی به دیگران بدی کند، اولین کسی که متضرر می شود، خود اوست و در حقیقت او به خود زیان رسانده است. به عبارت دیگر، خداوند در دنیا و آخرت با ما آن گونه عمل می کند که ما با دیگران برخورد کرده ایم. پذیرش این نکته مهم تربیتی می تواند آثار بسیار با عظمتی در رفتار و اعمال ما داشته باشد. در این زمینه آیات و روایات زیادی وجود دارد که ما در ذیل به برخی از آیات شریفه قرآن اشاره خواهیم نمود.

1. نتیجه خوبیها و بدیها متوجه خود انسان است: مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَمَنْ أَسَاءَ فَعَلَیهَا جاثیه/15؛ هر کس کار شایسته ای به جا آورد، برای خود به جا آورده است و کسی که کار بد کند، به زیان خود اوست.

4-قصه انبیاء الهی

در قرآن مجید به عنوان کتابی آسمانی که دچار تحریف و دستکاری نشده است، نام 27 نفر از پیامبران، ذکر گردیده است. این اسامی عبارتند از:

 

1.آدم 2.ابراهیم 3.ادریس 4.اسحاق 5.اسماعیل 6.الیاس 7.ال‏یاسین 8.ایّوب 9.داوود 10.ذُوالکِفْل 11.زکریّا 12.سلیمان 13.شعیب 14.صالح 15.عُزَیْر 16.عیسی 17.موسی 18.لوط 19.نوح 20.هارون 21.هود 22.یحیی 23.الیسع 24.یعقوب 25.یوسف 26.یونس 27.محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله 28.عمران.

 

البته قرآن مجید، عمران (پدر حضرت مریم) را آشکارا به عنوان پیامبر الهی معرفی ننموده، لیکن احادیث قابل توجهی در تأیید نبوّت او از امام صادق علیه‏السلام وارد شده است[3]

 

5-بیان احکام

بنابر قول مشهور حدود پانصد آیه از آیات قرآن درباره احکام فقهی است; امّا به نظر می رسد آیات الاحکام بیش از اینها باشد.

 

گروهی از دانشمندان اسلامی کتابهای آیات الاحکام خود را بر اساس پانصد آیه سامان داده اند; امّا برابر آنچه بحرانی در تفسیر شریف برهان نقل کرده یک چهارم آیات قرآن را فریضه ها و احکام تشکیل می دهد.1

 

اگر هدف از احکام القرآن آن دسته از آیات الهی باشند که مسلمان باید بدانها اعتقاد و جامعه عمل بپوشاند آیات بیش تری در این موضوع قرار خواهد گرفت و از پانصد آیه بیش خواهد بود.

 

ابن عربی در کتابِ احکام القرآن خویش از این شیوه و مفهوم بهره برده و بیش از هشتصد آیه را مورد بحث و تفسیر قرارداده که از جمله آنها آیه دوم سوره بقره: (الذین یؤمنون بالغیب) است.

 

وی ایمان به غیب را از جمله احکام قرآنی می داند.[4] امّا آنچه از عنوان آیات الاحکام به دست می آید و معنای جاری ورایج آن است آیاتی است که احکام فرعی را در بر دارند. مفسران در کتابهای تفسیری خویش سازوار با آگاهیهای علمی و شیوه تفسیری که گزیده اند نکته و جستارهای: ادبی فلسفی عرفانی اخلاقی و تربیتی فقهی و بلاغی را به بوته بررسی می نهند.

 

شهید مصطفی خمینی در تفسیر خویش بحثهای گوناگونی را مطرح ساخته و بر نکته های فقهی آیات تأکید دارد.

 

با این که تفسیر ایشان بخش اندکی از قرآن را در برمی گیرد: سوره حمد و 46 آیه از سوره بقره اما نکته های فقهی ارزش مندی را زیر عنوان (الفقه) بیان کردیده است.

 

همه گزاره هایی که زیر عنوان (الفقه) در تفسیر ایشان آمده احکام برگرفته از آیه نیست بلکه بسیاری از آنها احکام پیوسته به آیه و واژه های آن از زاویه های گوناگون و در بردارنده برگونه ای حکم فقهی است; زیرا آیات الاحکام به معنای ویژه آن در آغاز سوره بقره زیاد نیست با این حال ایشان عنوانی را به برداشتهای فقهی ویژه می کند و برای نگاه فقهی به آیات در کنار دیگر نگاهها: فلسفی عرفانی و… سهمی درخور باور دارد.

 

افزون بر این در جای جای بحثهای فقهی و اصولی ایشان توجه به آیات قرآن کریم در بیرون آوردن حکم فقهی و بحثها نقش اساسی دارد (ربّ اجعلنا مقیم الصلوة.)

2 . (ربنا لیقیموا الصلوة.)

3. (واوصانی بالصلوة والزکوة ما دمت حیّاً.)

4 . (یا بنی اقم الصلوة وامر بالمعروف.)

5 . (قالوا یا شعیب اصلوتک تأمرک.)

6 .(وما کان صلاتهم عند البیت الا مکاءً و تصدیة.)

روزه در امتهای پیشین: در بیان تاریخ و پیشینه روزه با استفاده از آیات قرآن به بحث می پردازد از جمله خداوند از زبان حضرت مریم می فرماید:

 

(انّی نذرت للرحمن صوماً فلن اکلّم الیوم انسیاً.)

 

من نذر کردم که برای خداوند رحمن روزه بگیرم پس هرگز امروز با انسانی گفت و گو نخواهم کرد.

 

وی ازاین ایه استفاده می کند که روزه در روزگاران پیشین بوده و این که سکوت جزء روزه بوده یا خیر روشن نیست و با توجه به آیه صوم: (کتب علیکم الصیام کما کتب علی الذین من قبلکم)61 نتیجه می گیرد که روزه در اسلام با روزه مشروع در امتهای پیشین هماهنگی دارد و این دو آیه پیشینه روزه را به زمان حضرت مریم می برد و با توجه به آیه اخیر و روایتی که درباره حضرت آدم وارد شده و روایتی که از علی(ع) نقل می کند به این نتیجه می رسد که آدم نخستین روزه گیرنده است.

(کلوا واشربوا حتی یتبیّن لکم الخیط الابیض من الخیط الاسود من الفجر ثمّ اتمّوا الصیام الی اللیل.)

بخورید و بیاشامید تا هنگامی که رشته سپیده پگاه از رشته سیاه باز نموده شود پس روزه را تا به شب به پایان برید.

 

از آیه استفاده می شود که نخوردن و نیاشامیدن از امور اولیه است که در روزه واجب است. آن گونه که از اقرب الموارد به دست می آید روزگار پیشین درروزه خوردن و آشامیدن را از نیمه شب تا نیمه روزترک می کردند سپسه خداوند آن را از فجر (اذان صبح) تا شب قرارداد. بنابراین ساعتهایی از آغاز آن برداشته شده و ساعتهایی به پایان آن افزوده گردیده است.

 

از تذکره علامه این مطلب به دست می آید که در آغاز اسلام تنها از خوردن و آشامیدن خودداری می کرده اند و آغاز خودداری پس از نماز عشا و یا هنگام خواب تا هنگام عشاء و خواب بوده است.65

 

این تغییر زمان روزه درهنگام جنگ خندق رخ داد.

 

از چیزهایی که پیش از اسلام در هنگام روزه ترک می شده آمیزش جنسی بوده است و در آغاز مسلمانان نیز برابر آن عمل می کردند تا آیه نازل شد:

 

(احلّ لکم لیلة الصیام الرفث الی نسائکم.)

بر شما آمیزش با همسرانتان در شب روزه حلال شده است.



[1] دائرة المعارف فرید وجدی، ج 1، ص 496                               

[2] سوره آل عمران.آیه 190. ترجمه تفسیر نمونه

[3] ترجمه تفسیر المیزان، ج 3، صص 327 و 326.

[4] (احکام القرآن) ابوبکر محمد بن عبداللّه معروف به ابن عربی اشبیلی مالکی تحقیق علی محمد بجاوی ج8/1 داراحیاء التراث العربی بیروت

 

 

موضوعات مرتبط: پرسش وپاسخ
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : دو شنبه 15 / 12 / 1394

سوال
احادیث راجع به قرآن

پاسخ

احادیث فراوانی درباره موضوعات مرتبط با قرآن از سوی ائمه اطهار علیهم السلام وارد شده است .نظیر احادیث درباره حفظ قرآن ، تلاوت قرآن ،عظمت قرآن ،تفاسیر آیات قرآن ،عدم تحریف قرآن ،امر به تعلیم و تعلم قرآن،فضیلت حافظان و معلمین قرآن و...برای آگاهی از این مطلب می توانید به کتای کافی شیخ کلینی ،جلد دوم ،ص596 به بعد مراجعه نمایید. در ادامه برای نمونه چندین حدیث را برای شما کاربرگرامی ذکر می نماییم:

1.امام صادق (ع):کسی که قرآن را تلاوت کند بی نیاز می شود(از لحاظ مادی)و بعد از آن فقری برایش حاصل نمی شودو در غیر این صورت هیچ گاه در بی نیازی نخواهد بود.[1]

2.رسول الله (ص) :ای قاریان قرآن در مورد آنچه که از کتاب خدا حمل می کنید تقوای الهی پیشه کنید چرا که من و شما مسئول هستیم .من در قبال تبلیغ رسالت الهی مسئول هستم و شما در قبال آنچه که از کتاب خدا و سنت من حمل می کنید.[2]

3.امام صادق (ع):برای مومن سزاوار است که فبل از فرا رسیدن مرگش قرآن را فراگیرد یا در راه تعلیم آن گام بردارد.[3]

4.امام صادق(ع):قرآن عهد خداوند به سوی خلقش است بنابراین شایسته است که هر مسلمان به عهد خویش نظر افکندو هر روز از قرآن 50 آیه تلاوت کند.[4]



[1] کافی ،ج2،ص605،حدیث 1

[2] کافی ،ج 2،ص606 ،حدیث9

[3] کافی،ج2،ص607،حدیث3

[4] کافی ،ج2،ص609،حدیث 1

موضوعات مرتبط: پرسش وپاسخ
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : دو شنبه 15 / 12 / 1394

 


سوال

چرا قرآن را قرآن نامیدند؟

 

پاسخ

درباره علت و انتخاب اوصاف و اسامی قرآن، دیدگاه های متفاوتی وجود دارد. مفسّر بزرگ، ابوالفُتوح رازی (م 552 ق) در مقدمه کتاب تفسیرش، برای قرآن 43 نام آورده است. «حَرالِّی» یکی از دانشمندان بزرگ علوم قرآنی، کتابی در این باره نوشته و در آن، نود اسم یا وصف برای قرآن ذکر کرده است. هر یک از اسم های قرآن، به ابعاد ویژه ای از عظمت وجودی معجزه ابدی خاتم پیامبران دلالت دارد. بعضی از اسامی این کتاب آسمانی عبارتند از: قرآن، فرقان، نور، بصائر، ذکر، رحمت، شفاء، حکیم، مجید، مبارک، مُهَیْمِن، عظیم، برهان ونور

«قرآن» مشهورترین نام کتاب آسمانی ما مسلمانان است. این واژه، به معنای خواندن است و در آغاز، به صورت وصفی برای کتاب آسمانیِ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به کار رفته، ولی به تدریجْ اسم خاصّ آن شده است. درباره علت نام گذاری این کتاب با واژه قرآن گفته اند:

این وصف از این رو است که خداوند این کتاب را برای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله خوانده است؛ هم چنین این کتابْ مرتبه ای از کلام الهی است و چون مرتبه اعلا و مقام حقیقیِ آن بسی بالاتر از آن است که در قالب لفظ بگنجد، خداوند بر مردم منّت نهاده و آن را به اندازه ای که به صورت الفاظ خواندنی درآید، تنزل داده است تا مردمان معانی آن را درک کنند.[1]

منابع و مآخذ[2]



[1]  گلبرگ :: مرداد 1382، شماره 41 

[2] 1. دانشنامه قرآن و قرآن پژوهی، بهاءالدین خرمشاهی، ج 2، انتشارات دوستان و ناهید، چ 1، پاییز 1377.

2. سروش آسمانی سیری در مفاهیم قرآنی، کاظم محمدی، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، چ 1، تابستان 1381.

3. علوم قرآنی، آیت اللّه معرفت، مؤسسه فرهنگی انتشارات التمهید، چ 1، بهار 1378.

4. قاموس قرآن، آیت اللّه سید علی اکبر قریشی، دارالکتب الاسلامیه، چ 8، سال 1361.

5. قرآن در قرآن، عبداللّه جوادی آملی، مرکز نشر اسراء، چ 1، بهار 1378.

6. قرآن شناسی، آیت اللّه مصباح یزدی، مؤسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی رحمه الله ، چ 2، بهار 1380.

 

 

موضوعات مرتبط: پرسش وپاسخ
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 13 / 12 / 1394

نياز خدا به بعثت پيامبران

پرسش 16 . آيا خداوند نيازمند است؟ اگر نيست ـ كه بايد چنين باشد زيرا با صفت غنى بودن خدا تضاد دارد ـ پس چرا در جهت افاضه فيض خود به انسان ها، نيازمند پيامبران است؟

ما انسان ها براى هدايت، نيازمند پيامبران هستيم و فياضيت خداوند ـ كه فيض مطلق و تمام است ـ اقتضا دارد براى نيل آدمى به سعادت، پيامبرانى را ارسال كند.[120]

اما اين فيض رسانى توسط رسولان، هيچ منافاتى با غنى بودن خداوند و عدم نياز او به غير خود ندارد؛ چرا كه غرض از توحيد افعالى (يعنى خدا در كارهايى كه انجام مى دهد نياز به كمك و يار و ياور ندارد)؛ آن است كه انجام دادن كارهاى الهى، نيازى به ياور و كمك خارج از ذات ندارد. از اين رو اگر كارى به وسيله اسبابى انجام مى گيرد كه آنها را هم خود خدا مى آفريند و آن را سبب قرار مى دهد، اين منافاتى با غناى او و توحيد افعالى ندارد. هنگامى استفاده از اسباب، با غنى بودن او منافات دارد كه بگوييم خدا به اسبابى كه خارج از ذات و خارج از حيطه آفرينش او است، نيازمند است. بنابراين، خداوند متعال از طريق انبيايى كه خود آنان را آفريده و خود آنها را به پيامبرى رسانده و مبعوث فرموده است، به  بندگان خود فيض مى رساند و اين، با غنى بودن خداوند ناسازگار نيست. وقتى غنى بودن و توحيد افعالى معناى حقيقى خود را از دست مى دهد كه بگوييم خداوند، به پيامبرانى نيازمند است كه مخلوق و مبعوث او نيستند.[121]

به نظر مى رسد منشأ چنين شبهاتى، مقايسه مفاهيم رايج ميان ما، با مفاهيمى است كه نسبت به خداوند متعال به كار مى گيريم و اين، در باب صفات و افعال الهى بيشتر است. آدمى يك سلسله مفاهيم را كه از مصاديق امكانى اخذ كرده (يعنى، ابتدا چيزى را در خود يافته يا رابطه اى ميان دو موجود مخلوق و ممكن و مادى را شناخته است، سپس از آن رابطه يافته يا شناخته شده)، مفهومى گرفته و آن را تعميم داده است تا شامل خدا هم بشود. براى مثال وقتى مى گوييم خداوند امور جهان را تدبير مى كند، از اين «تدبير» همان تدبير رايج ميان خود را ـ كه فلانى يك مجتمع را اداره مى كند و امور آن را به پيش مى برد ـ استنباط مى كنيم. غنى بودن و بى نيازى خداوند و يا فيض رسانى او توسط اسباب و سلسله علل و معلول ها نيز از اين مسئله مستثنا نيست. ما فكر مى كنيم استفاده خداوند متعال از اسباب، مانند استفاده انسان ها از تعدادى ابزار است؛ و چون آدمى در انجام كار، بدان ابزار نيازمند است، فورى به ذهن ما چنين خطور مى كند كه خداوند هم به اسبابى كه توسط آن به ما فيض مى رساند، نيازمند است و حال آنكه چنين نيست. ما نيازمند به ابزارى هستيم كه خارج از حيطه آفرينش ما است. ما به عللى و عواملى نيازمنديم كه در مقابل هستى و وجود و ذات ما هست؛ حال آنكه خداوند با ابزارى فيضش را مى رساند كه آنها، علل و اسبابى، در طول هستى او و مخلوق و وابسته محض به ذات مقدس اويند.

البته اين مطلب بدان دليل است كه ما رابطه فاعليت الهى و خالقيت او را نمى توانيم درست درك و هضم كنيم و تصوير صحيحى از رابطه واجب الوجود و ممكن الوجود داشته باشيم؛ زيرا ذهن آدمى داراى قيود و شرايطى است كه معقولات علمى و فلسفى خود را از جهان طبيعت به دست مى آورد. از اين رو، نمى تواند رابطه خدا را با جهان دقيقا به دست آورد.

البته اين عدم توانايى در رسيدن به كنه مطلب، نبايد باعث شود كه ما فكر و عقل و خرد خود را تعطيل كنيم؛ بلكه بايد تلاش كنيم و معرفت عقلانى خود را زياد كنيم و در باب رابطه خداوند با جهان و افعال او و نسبت او با اسباب و نظامى كه خود بر جهان هستى حكم فرما ساخته است، از قرآن مدد جوييم. قرآن در لحن هاى گوناگونى، درباره نسبت و رابطه خدا با موجودات مطالبى مطرح كرده است؛ از جمله: «احاطه خداوند بر همه موجودات»،[122] «قوام جهان هستى از خداست»،[123]«خداوند با همه موجودات است»،[124] «خدا خالق هستى است»،[125] «خداوند مالك هستى است»، «خدا حافظ جهان هستى است»،[126] «پرورش دهنده همه هستى است»[127] و...  بر اين اساس، به تدريج معرفت ما در باب نسبت خدا با علل و اسبابى كه خود مقرر و خلق فرموده، روشن تر مى شود و در عين حال، غنى بودن محض او براى ما بيشتر واضح مى گردد كه در اين راه نيز بايد از او مدد جوييم.[128]

جرعه اى بر ريختى زآن خفيه جام

بر زمين خاك، مِنْ كأس الكرام

هست بر زلف و رخ از جرعه ش نشان

خاك را شاهان همى ليسند از آن

جرعه حسن است اندر خاك گش

كه به صد دل روز و شب مى بوسيش[129]

 

موضوعات مرتبط: پرسش وپاسخ
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 12 / 12 / 1394

فيض خدا و نياز به آفرينش

پرسش 15 . مگر خداى متعال از همه چيز بى نياز نيست؛ پس چه نيازى به آفرينش جهان داشت؟ اگر بگوييد خدا فياض است، اين سؤال پديد مى آيد كه پس خداوند بايد جهان را بيافريند تا فياض باشد؛ آيا اين نوعى نياز نيست؟

براى روشن شدن بى نيازى خدا و هدف دارى او در آفرينش، بايد به مطالب زير توجه كرد:

يكم. هدف انسان در كارهايش، رسيدن به كمال يا رفع نقص است؛ براى مثال غذا مى خورد تا رفع گرسنگى يا رفع نياز بدن كند؛ لباس مى پوشد تا خود را از سرما و گرما حفظ كند؛ ازدواج مى كند براى ارضاى نيازى كه در اين باره احساس مى نمايد؛ عبادت مى كند تا به كمال نهايى و قرب الهى برسد و خدمت به خلق خدا مى كند، تا كمالات عالى را كسب كند. اما خداوند، هيچ نقصى ندارد تا با افعالش، آن را برطرف سازد و كمالى را فاقد نيست، تا براى رسيدن به آن بكوشد.

دوم. هدف در افعال الهى، ذات او است و غايتى خارج از او متصور نيست؛ زيرا كمالى وراى ذات الهى وجود ندارد تا خداوند به آن رو كند. پس او همچنان كه مبدأ فعل و منشأ هستى است، غايت آن نيز مى باشد: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ»[118].

سوم. در رابطه با فلسفه آفرينش، نصوص دينى، متكلمان، فيلسوفان و عارفان پاسخ هاى متعددى مطرح كرده اند كه هر يك، به گونه اى از معمّاى آفرينش راز زدايى مى كند و از زاويه اى بر آن نور مى افشاند. آنچه به اقتضاى سؤال در اين مجال مى آيد، يكى از پاسخ هاى فيلسوفان است. در اين انگاره آفرينش، لازمه فياض بودن ذاتى الهى است. توضيح اينكه:

1. خداوند واجب الوجود است.

2. واجب الوجود، هستى مطلق و وجود صرف است و همه كمالات وجودى را دارا است؛ بلكه عين همه آنها است. صفات كمالى او، عين ذات او است. او علم مطلق و قدرت مطلق و عين عدل و حكمت است.

3. لازمه كمال، فياض بودن است و هر موجودى كه كامل باشد، فياض نيز هست. منع فيض ناشى از نادارى و ناتوانى و يا بخل است كه همه نقص بوده و از ساحت قدس پروردگار دور و با كمال مطلق او ناسازگار است.

4. با توجه به اينكه كمال مطلق، عين ذات الهى است و فياض بودن خود كمال است، پس فياض بودن عين ذات الهى است؛ يعنى، چنان نيست كه ذات احديت چيزى باشد و فياضيت او چيز ديگر؛ بلكه ذات او ـ از آن جهت كه ذات است ـ فياض على الاطلاق؛ بلكه عين فياضيت است.

5. آفرينش، فعل الهى و فيض او و به عبارت ديگر، تجلّى فياضيت الهى است.

6. آفرينش لازمه كمال ذاتى خداوند است.

البته وقتى گفته مى شود، آفرينش جهان لازمه كمال ذاتى خداوند است، به معناى آن نيست كه خداوند در آفرينش جهان مجبور است؛ زيرا:

الف. اختيار نيز كمال ذاتى او است؛ بنابراين هيچ عاملى از درون، او را وادار  به كارى نمى كند.

ب. وراى او نيز قدرتى نيست كه او را جبرا به كارى وادارد.

بنابراين مقصود از «لازمه كمال ذاتى»، اين است كه چون او فياض است و افاضه وجود خير است؛ حتما جهان و انسان را در بهترين صورت ممكن مى آفريند ودر اين باره درنگ روا نمى دارد.

چهارم. حكيمانه بودن يك فعل، لزوما به معناى نياز و حاجت مندى نيست. مسئله نياز در افعال موجودات ناقص و نيازمند (مانند انسان)، تصورپذير است؛ ولى در مورد فعل خداوند، پندارى نادرست است. او به آفرينش جهان نيازى نداشت. اما از آن رو كه «وجود» كمال است و افاضه وجود نيز خير و كمال و خوددارى از آن بخل و نقص است؛ پس سزاوار است كه خداى حكيم و كمال مطلق، جهان را بيافريند و آن را در غايت حكمت و لطافت ايجاد كند. بنابراين آفرينش الهى حكيمانه است؛ هر چند در مرتبه آفرينش، نه نيازى بود و نه نيازمندى.

پنجم. انسانى كه كار نيكى انجام مى دهد تا كمالى را كسب كند، قبل از انجام دادن كار، تنها قابليت كسب كمال مطلوب را دارا است؛ اما بالفعل داراى آن نيست و با انجام دادن كار، قابليت خود را به فعليت مى رساند. اما خداوند هيچ كمالى را فاقد نيست؛ بلكه عين همه كمالات ـ از جمله فياضيت ـ است. بنابراين او با آفرينش به فياض بودن دست نمى يازد؛ بلكه چون واجد كمال فياضيت است، جهان و انسان را مى آفريند. از همين رو گفته شده است: آفرينش جهان لازمه فياض بودن خداوند و تجلّى آن است؛ نه سبب فياض شدن خداوند. بنابراين تلازم بين فياضيت مطلقه الهى و آفرينش جهان، به معناى آن نيست كه «خدا بايد جهان را بيافريند تا فياض باشد»؛ اين تعبير مستلزم نوعى نياز است! دقت در توضيحات بالا نشان مى دهد كه مسئله برعكس است؛ يعنى، خداوند  فياض است و نتيجه آن، آفرينش جهان است.[119]

 

موضوعات مرتبط: پرسش وپاسخ
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 11 / 12 / 1394

مادى نبودن خدا

پرسش 12 . چطور مى توان عدم ماديت خدا را اثبات كرد؟

موجود مادى چيزى است كه به نحوى قابل لمس و احساس باشد و جايى را پر كند؛ مانند خورشيد، درخت، هوا، نور و... . خدا مادى نيست؛ چون ماده محدود است و هر چه بزرگ باشد، باز هم پايان پذير است. وسعت عظيم ترين كهكشان ها، سرانجام انتهايى دارد و بزرگ تر از آن را هم مى توان تصور كرد. اما خداوند محدود نيست؛ بلكه كمال مطلق و بى نهايت است؛ و گرنه در او نقص و  احتياج راه پيدا مى كند.

همچنين ماده مركب است؛ يعنى، از ذرات، اجزا، عناصر و اتم هايى تركيب شده است و اين اجزا قابل تفكيك و تقسيم است و هر مركب به اجزاى آن و به اين تركيب نيازمند مى باشد و هر جزئى، از ديگر اجزاء بر كنار است. اما در خداوند اين نيازمندى و غفلت راه ندارد؛ چون وى احاطه، علم و حضور مطلق است.

همچنين ماده قابل تغيير است؛ زيرا همه گياهان، جانوران، حتى خورشيد، درياها و كوه ها دائما در حال دگرگونى اند. جانوران و گياهان، دوران رشد و فرسودگى و پژمردگى دارند. خورشيد هميشه در اثر احتراق ها و انفجارهاى عظيم، از وزنش كاسته مى شود. كوه ها تحت تأثير عوامل جوّى و فيزيكى تابش آفتاب، سيل، زلزلزله، سرما و ... قرار دارند. اما در خداوند سبحان دگرگونى راه ندارد؛ چون نه خدا كمبودى دارد تا رو به رشد رود و نه گذشت روزگار و آمدن حوادث، در او تأثير مى گذارد تا خدا را ضعيف و فرسوده كند. اصولاً عوامل بيرون از ذات ـ كه همه يكسره مخلوق خدا هستند ـ در او تأثير ندارند. در غير اين صورت او محكوم و متأثر از غير خود بود و اين با حاكميت مطلق پروردگار سازگار نيست.[104]

 

بى نيازى خدا

پرسش 13 . چطور مى توان بى نيازى مطلق خدا را اثبات كرد؟

خداوند بى نياز مطلق است؛ زيرا واجب الوجود است و واجب الوجود، نيازى به علت ندارد؛ بلكه او علت براى وجود ممكنات است و در واقع  ممكنات به او نيازمندند. اگر خداوند، كمترين نيازى به موجود ديگرى داشته باشد، آن موجود ديگر، علت او خواهد بود و در اين صورت ديگر او واجب الوجود نخواهد بود كه با فرض اصلى ما ناسازگار است. به بيان ديگر با اثبات علم، قدرت، حيات و كمال (صفات ايجابى براى خداوند)، به اين حقيقت واقف مى شويم كه همه هستى در اين امور، نيازمند به او هستند و اگر قرار بود خداوند در اين ساحت ها، به آنها نيازمند باشد؛ ديگر قدرت مطلق، علم مطلق و ... نبود و در يك كلام خدا نبود؛ بلكه مخلوق بود و حال آنكه فرض آن است كه اين موجود ـ با داشتن چنين صفات مطلق و كاملى ـ خداوند است.

 

محبت خدا و نياز به آفرينش

پرسش 14 . خداوند ما را آفريده، چون ما را دوست دارد و دوست داشتن نوعى نياز است؛ پس آيا خداوند نيازمند است كه ما را بيافريند؟

اين اشكال از آنجا ناشى شده است كه در معناى «محبّت» و نيز محبّت خداوند، دقت كافى صورت نگرفته است. اميدواريم با توجّه به نكات زير، مسئله روشن شود.

يك. تعريف محبّت

غزالى در كتاب احياء علوم الدين حبّ و بغض را اين گونه تعريف مى كند:

حبّ عبارت است از ميل طبع به شيئى كه در ادراكش لذت است و بغض عبارت است از نفرت طبع به شيئى كه در ادراكش درد، تعب و سختى نهفته باشد.[105]

صدرالمتألهين نيز محبّت را اين گونه تعريف كرده است:

محبّت عبارت است از ابتهاج به شيئى يا از شيئى كه موافق با طبيعت انسان باشد؛ اعمّ از اينكه آن شى ء يك امر عقلى باشد يا حسى، حقيقى باشد يا ظنى.[106]

بنابراين محبت، يك نوع جذب و انجذابى است كه ملاك آن ملايمتى است كه آن موجود با محبوب خود دارد. به بيان ديگر، محبّت، حالتى است كه در دل يك موجود ذى شعور، نسبت به چيزى كه با وجود او ملايمت و با تمايلات و خواسته هاى او تناسبى دارد، پديد مى آيد.[107]

دو. نياز به محبّت

آدمى نيازمند محبّت است و در واقع، محبت يكى از اصيل ترين و اساسى ترين احتياجات روانى افراد به شمار مى رود.[108]عدم تأمين اين احتياج، سبب پيدايش تشويش و اضطراب در افراد مى شود. كمبود و فقدان محبّت، تأثيرات سوء و ضايعات دردناكى در روح افراد به وجود آورده، روابط آنان را با يكديگر، تحت تأثير قرار مى دهد.[109]

محبّت، چراغى پرفروغ، براى فائق آمدن بر تاريكى تنهايى و عميق ترين نيازى است كه انسان ها همواره در طول تاريخ، درصدد يافتن راه حلّى براى آن بوده اند. محبّت راهى به سوى هم شكلى و همسانى و طريقى براى دستيابى به كمالِ مطلوب است. بنابراين دوست داشتن، نيازى اصيل براى آدمى بوده و هست و خواهد بود.[110]

سه. اسباب محبّت

براى محبّت، اسبابى ذكر شده است كه مهم ترين آن «حبّ ذات» است.[111] اولين محبوب نزد هر موجود عاقلى (ذى شعور)، نفس و ذات خودش است؛ زيرا چنان كه در تعريف محبّت گفته شد، محبت به سبب ملايمت طبع به شيئى حاصل مى شود و روشن است كه هيچ چيز، ملايم و موافق تر از ذات هر موجودى، به خودش نيست؛ همان طور كه معرفت هر موجودى به خود، ژرف تر و عميق تر از معرفت به غير خود است. بنابراين مى توان گفت: اولين محبوب نزد هر موجودى، ذات خودش است. معناى «حبّ ذات» اين است كه در طبع هر موجود ذى شعور و عاقلى، ميلى به دوام هستى اش وجود دارد؛ چنان كه كمال هستى نيز مورد توجّه او است؛ زيرا نقصان، فقدان كمال است و نبود كمال، نوعى نيستى است و از آنجا كه موجود عاقل، از نيستى تنفر دارد، از فقدان كمال ـ كه نوعى نيستى است ـ متنفر است. از همين رو مى توان گفت: حبّ ذات؛ يعنى، ميل به دوام و كمال هستى.

چهار. محبّت خدا

آميختگى فطرت انسان با محبّت، دليلى بر وجود محبّت در ذات اقدس الهى است؛ زيرا نمى توان پذيرفت بدون آنكه «محبّت» در خداوند سبحان باشد، آن را در آدمى به وديعت بگذارد. آيا معنا دارد كسى چيزى به شيئى بدهد، بدون آنكه آن چيز را خود داشته باشد؟!

ذات نايافته از هستى بخش

كى تواند كه شود هستى بخش

ابوالحسن ديلمى مى گويد: در حضور من از يكى از فيلسوفان درباره پديد آمدن عشق سؤال شد، گفت: نخستين كسى كه عشق ورزيد، خداى متعال بود.[112]

از سوى ديگر، چنان كه در نكته پيشين بيان شد، يكى از مهم ترين اسباب محبّت، حبّ ذات است كه در هر موجود عاقلى وجود دارد. بنابراين خداوند هم به عنوان يك موجود ذى شعور، مى تواند ذات خود را دوست داشته باشد. امّا غير از اين حبّ ذات، ما به آياتى از قرآن برخورد مى كنيم كه نشانگر دوستى و محبّت خدا به بندگانش است.[113]

آيا اين محبّت به غير از حبّ ذات است و اساسا آيا محبّت خداوند، به همان معناى «محبّت» انسان ها است؟

نخست اينكه محبّت خداوند به بندگانش، از همان جهت حبّ ذات است؛ زيرا مخلوق از افعالى است كه از ذات او، نشأت گرفته و در واقع نشانگر اسما و صفات او است. خداوند متعال از آنجا كه ذات خويش را دوست مى دارد، هر آن چيزى را كه حكايتگر و بيانگر آن ذات است، نيز دوست مى دارد.[114]

عين القضات همدانى در اين باب كلماتى شنيدنى دارد:

دريغا به جان مصطفى اى شنونده اين كلمات! خلق پنداشته اند كه انعام و محبت او با خلق، از براى خلق است. نه از براى خلق نيست؛ بلكه از براى خود مى كند كه عاشق، چون عطايى دهد، به معشوق و با وى لطف كند؛ آن لطف نه به معشوق مى كند كه آن با عشق خود مى كند. دريغا از دست اين كلمه!  تو پندارى كه محبّت خدا با مصطفى، از براى مصطفى است؟ اين محبّت او از بهر  خود است.[115]

دوم اينكه حبّ خداوند به بندگان، به معناى يك حبّ انفعالى نيست كه در عالم مادى وجود دارد. حبّ خداوند به خويش ـ به گفته ابن سينا ـ همان ادراك «خير» است. خداوند از آن روى كه مُدرك جمال حضرت خود است، عاشق است و از آن روى كه ذات او مدرَك است به ذات، معشوق است.[116] و چون فعل خداوند از ذات او جدايى ندارد، آن نيز مورد محبّت خداوند است. بدين معنا كه خداوند، افعال خود را ـ كه مرتبط با ذات او است ـ دوست مى دارد و چون مخلوقاتش، نتيجه فعل حضرتش هستند، آنها را نيز دوست مى دارد؛ ولى اين حبّ به معناى انفعالى نفسانى ـ كه در عالم مادى مطرح مى شود ـ نيست؛ بلكه بازگشتش به همان حبّ ذات است كه معناى آن ادراك خير و كمال است. امّا ظهور اين محبّت ـ به فرموده حضرت امام رحمه الله ـ همان بروز رحمت و كرامتش به بندگان است.[117] به عبارت ديگر وقتى خداوند، به بنده اى از رحمت بى كران خود لطف مى كند، در حقيقت او را مورد محبّت خويش قرار داده است.

با توجّه به اين توضيحات، روشن مى شود كه معناى محبّت خداوند به بندگان، همان ادراك خير و كمالى است كه از ذاتش مى جوشد و اين معنا مانند محبّت ما انسان ها، به يكديگر نيست كه به نوعى در آن انفعال نفسانى هست و چون معناى محبّت خداوند با آنچه كه ما به يكديگر محبّت مى كنيم، متفاوت است، نيازى را كه در محبّت ما وجود دارد ـ و در نكته دوم گفته شد ـ اصلاً در محبّت خدا معنا ندارد. ما براى رهايى از تنهايى، كسب كمالات و آرامش روحى  و اتحاد با ديگران، نيازمند محبّتيم؛ امّا محبّتى كه نفس در برابر آن منفعل و مبتهج مى گردد! و لكن محبّت خداوند به بندگان، براى هيچ يك از اين امور نيست؛ چرا كه او نيازى به رهيدن از تنهايى، به دست آوردن كمالات و ... ندارد. او غنى با لذات است؛ محبّت او به مخلوقاتش همان ادراك خير و كمالى است كه در ذاتش وجود دارد و مظاهر آن در همه هستى، پرتو افكن شده است.

 

موضوعات مرتبط: پرسش وپاسخ
برچسب‌ها: مادى نبودن خدا
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 10 / 12 / 1394

يكتاپرستى

پرسش 10 . در مورد قبول كردن اصول دين، آيا مراتب توحيد را هم بايد خود انسان دريابد يا بايد آن را به صورت كلى بپذيرد و مراتب آن و جهان بينى توحيدى را از روى آيات قرآن قبول كند؟

از ديدگاه قرآن، تا يك حدّ خاص بايد توحيد را پذيرفت تا يكتا پرستى بر آدمى صادق باشد، ولى از آن به بعد شرط لازم نيست؛ هر چند رسيدن به آنها و دريافت آنها، بسيار خوب و مطلوب است. حدى كه دريافت و درك آن براى يكتا پرست بودن ضرورى است، عبارت است از اينكه آدمى:

1. واجب الوجود را منحصر به خداوند بداند؛

2. تنها او را خالق و آفريدگار بشناسد؛

3. معتقد باشد همان گونه كه جهان در آفرينش نيازى به غير خداوند ندارد، تدبير و اداره و ربوبيّت تكوينى جهان نيز منحصر به او است؛

4. بداند جز خدا حق فرمان دادن و قانون وضع كردن را ندارد؛

5. معتقد باشد كسى جز اللّه  سزاوار پرستش نيست.

اگر اين پنج مرتبه توحيد يا ابعاد توحيد ـ كه عبارت است از توحيد در وجوب وجود، توحيد در خالقيّت، توحيد در ربوبيّت تكوينى، توحيد در ربوبيّت تشريعى و توحيد در الوهيت و معبوديت ـ در وجود انسان، در حدّ اعتقاد و اذعان و تصديق پديدار گردد؛ اصل توحيد را پذيرفته و يكتا پرست  خواهد بود. امّا ابعاد و مراتب ديگر توحيد ـ همچون توحيد در استعانت، توحيد در خشيت، توحيد در اميد، توحيد در محبّت و ... ـ را مى توان با استفاده از آيات قرآن و روايات دريافت و بر عمق ايمان به توحيد افزود؛ ولى شرط لازم براى موحد بودن، همان پنج بُعد است كه شمارش شد.[100]

 

كمال مطلق

پرسش 11 . در برهان وجود سلسله ممكن الوجود به يك جا ختم مى شود و آن ذات واجب الوجود است؛ حال چرا واجب الوجود بايد كامل مطلق باشد؟ چه مانعى دارد آن ذات ناقص بوده و در عين حال علت ايجاد تمام موجودات هم باشد؛ ولى ايجاد كننده اى نداشته باشد؟ چگونه ممكن است مجردات «حركت» و «زمان» نداشته باشند؟

واجب الوجود:

«كامل مطلق بودن» واجب الوجود، از خود مفهوم «واجب الوجود» استفاده مى شود. توضيح آنكه: واجب الوجود بايد كمال مطلق باشد؛ چرا كه اگر ناقص باشد، معنايش اين خواهد بود كه نسبت به يك كمال يا كمالاتى، حالت امكانى دارد. به بيان ديگر، ذات او، فاقد يك صفت كمالى است. آن گاه بايد گفت: ذات واجب الوجود، واجد يك سرى كمالات و فاقد بعضى از كمالات ديگر است. مفهوم اين مطلب، آن خواهد بود كه واجب الوجود ـ به حسب تحليل عقلى ـ مركب از وجود و عدم باشد؛ يعنى، مركب از داشتن يك سلسله كمالات و نداشتن يك سلسله كمالات ديگر و چيزى كه مركب باشد ـ هرچند مركب عقلى (يعنى براساس تحليل عقلى مركب از اجزايى باشد) ـ نيازمند به اجزايش خواهد  بود و لازمه احتياج، امكان است؛ يعنى، نسبت به كمالاتى كه ندارد، حالت امكان دارد و حال آنكه چنين مطلبى، در ذاتى كه ما فرض كرديم ـ كه او واجب الوجود است ـ راه ندارد و در واقع خلاف فرض است.

اما اينكه واجب الوجود، حتى از تركيب اجزاى تحليلى عقلى نيز مبرّا است؛ به اين دليل است كه در جاى خود ثابت شده كه عقل تنها مى تواند موجودات محدود را به دو حيثيت ماهيت و وجود ـ كه بيان ديگرى از ممكن الوجود است (كل ممكن زوج تركيبى مركب من ماهية و وجود) ـ تحليل كند. اما واجب الوجود، وجود صرف است و عقل نمى تواند هيچ ماهيتى را به آن نسبت دهد. بر اين اساس خداوند متعال، از هرگونه تركيب، حتى از تركيب اجزاى تحليلى عقلى نيز، مبرّا است.[101]

بنابراين، با دقت در مفهوم واجب الوجود، بايد اذعان كنيم كه خداوند، داراى تمامى كمالات است و در واقع مطلق كمال و كمال مطلق است و انفصال بعضى از كمالات از ساحت مقدس او، به معناى خروج واجب الوجود از «وجوب وجود»، به «امكان وجود» است؛ حال آنكه فرض ما بر آن است كه خداوند، واجب الوجود است.

حركت و زمان مجردات :

حقيقت خارجى «زمان»، همان حقيقت خارجى «امتداد»، «حركت» و يا «سيلان» است كه در متن ذات هر يك از حقايق مادى هست. گاهى در تعبيرات فيلسوفان، با اين تعبير برخورد مى كنيم كه «زمان» عبارت است از مقدار حركت و امتداد. در اين صورت بايد توجّه داشته باشيم كه مقدار حركت و امتداد، غير از  خود حركت و امتداد نيست؛ يعنى، چنين نيست كه خودِ حركت و امتداد، چيزى و مقدار آن چيز ديگرى باشد. مقدار حركت و امتداد، در حقيقت عبارت است از: تعيين و اندازه مشخص و معين داشتن آن؛ يعنى، همان حركت و امتداد خارجى و عينى، به لحاظ اينكه يك حركت و امتداد مشخص و معينى است، نام زمان را به خود مى گيرد.[102]

اما اينكه «در مجردات زمان هست»، مطلب صحيحى نيست؛ زمان از ويژگى هاى موجودات مادى است. تنها مى توان براى يك قسم از موجودات مجرد، بالعرض نسبت مكانى و زمانى در نظر گرفت و آن نفس متعلق به بدن است؛ يعنى، مى توان گفت: جايى كه بدن هست، روحش نيز هست و زمانى كه بدن موجود است، روحش هم در همان زمان موجود است؛ ولى اين مكان دارى و زمان مندى، در واقع صفت بدن است و در اثر تعلّق و اتحاد روح با بدن، از روى مسامحه و مجاز به آن هم نسبت داده مى شود.[103]

موضوعات مرتبط: پرسش وپاسخ
برچسب‌ها: يكتاپرستى
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 9 / 12 / 1394

يگانگى خدا

پرسش 9 . لطفا يگانگى خداوند را براى من اثبات كنيد؛ وجود خداوند براى من مسلّم است؟

اثبات يگانگى خدا :

در باب اثبات يگانگى خداوند، دلايل گوناگونى ذكر شده است كه در اين اختصار نمى توان همه آنها را شمارش و تبيين كرد؛ از اين رو تنها به تحليل و تشريح يك دليل بسنده مى كنيم. فهم اين برهان، نيازمند توجّه به دو مقدمه است:

يكم. وجود هر معلولى، وابسته به علت خويش است؛ به عبارت ديگر بنا بر اصل عليّت ـ كه در جاى خود مستدل و مبرهن گشته ـ هر معلولى وجود خودش را ـ با همه شئون و متعلقاتش ـ از علّت هستى بخش خويش،  دريافت مى دارد و اگر احتياج به شروط و معدّاتى هم داشته باشد، مى بايست وجود آنها هم مستند به علّت هستى بخش خويش باشد. بنابراين اگر دو يا چند علت هستى بخش، در عرض هم فرض شوند، معلول هر يك از آنها، وابسته به علّت خودش است و هيچ گونه وابستگى به علت ديگر يا معلول هاى آن، نخواهد داشت. بدين ترتيب، ارتباط و وابستگى ميان معلول هاى آنها، به وجود نخواهد آمد.

دوم. نظام اين جهانِ مشهود، نظام واحدى است كه در آن، پديده هاى هم زمان و ناهم زمان، با يكديگر ارتباط و وابستگى دارند. امّا ارتباط پديده هاى هم زمان، همان تأثير عِلّى و معلولى در ميان آنها است كه موجب تغييرات و دگرگونى هايى در آنها مى شود و به هيچ وجه، قابل انكار نيست و امّا ارتباط ميان پديده هاى نا هم زمان، به اين صورت است كه پديده هاى «گذشته»، زمينه پيدايش پديده هاى «كنونى» را فراهم كرده اند و پديده هاى «كنونى» نيز به نوبه خود، زمينه پيدايش پديده هاى «آينده» را فراهم مى سازند. اگر روابط علّى و اعدادى، از ميان پديده هاى جهان برداشته شود، جهانى باقى نخواهد ماند و هيچ پديده ديگرى هم، به وجود نخواهد آمد. چنان كه اگر ارتباط وجود انسان با هوا، نور، آب و مواد غذايى بريده شود، ديگر نمى تواند به وجود خود ادامه دهد و زمينه پيدايش انسان ديگر يا پديده ديگرى را فراهم سازد.

با ضميمه اين دو مقدمه، مى توان نتيجه گرفت كه نظام اين جهان ـ كه شامل مجموعه پديده هاى بى شمار گذشته، حال و آينده است ـ آفريده يك آفريدگار مى باشد و تحت تدبير حكيمانه او اداره مى شود؛ زيرا، اگر يك يا چند آفريدگار ديگرى مى بود، ارتباطى ميان آفريدگان به وجود نمى آمد و نظام واحدى بر آنها حاكم نمى شد؛ بلكه هر آفريده اى از طرف آفريدگار خودش، به وجود مى آمد و به كمك ديگر آفريدگان همان آفريدگار، پرورش مى يافت. در نتيجه، نظام هاى  متعدد و مستقلى، به وجود مى آمد و ارتباط و پيوندى ميان آنها برقرار نمى شد. در  صورتى كه نظام موجود در جهان، نظام واحد همبسته اى است و پيوند ميان پديده هاى آن، مشهود است.[99]

 

موضوعات مرتبط: پرسش وپاسخ
برچسب‌ها: يگانگى خدا
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 8 / 12 / 1394

چيستى خدا

پرسش 8 . در مورد چيستى «خداوند»، توضيح دهيد؟

فكر و انديشه بشر، به «ذات غيبى» او راه ندارد و به جز تحيّر و سرگردانى يا انحراف و گمراهى، بهره ديگرى نخواهد داشت.

در آلا فكر كردن شرط راه است

ولى در ذات حق محض گناه است

بود در ذات حق انديشه باطل

محال محض دان تحصيل حاصل[57]

ذات حق ـ كه از آن به «هويت غيبيه»، «غيب ذات»، «مقام ذات»، «مرتبه ذات» و گاهى هم به الفاظ ديگر (مانند «عنقاء» و «غيب الغيوب») تعبير مى شود ـ وجودِ صرف است؛ هيچ گونه حدّى ندارد؛ از جميع تعيّنات ـ چه مفهومى، و چه مصداقى ـ مبرّا است؛ نه نامى دارد و نه نشانى؛ نه اسمى دارد و نه رسم و صفتى؛ نه با اسم يا صفتى مقيّد است و نه با عدم آن اسم يا صفت؛ نه با تعيّن خاصى متعين است و نه با عدم همان تعين. حتى به «اطلاق» و «عدم تعين» هم مقيّد نيست؛ زيرا «اطلاق» و «عدم تعين» نيز به جاى خود، نوعى تعيّن و قيد است و مقام ذات، از آن هم منزّه و مبرّا است. امّا تعيّنات اسمى و وصفى (اسما و صفات  حق)، همه از مقام ذات متأثر بوده و در مقام تجلّى به ظهور مى رسند.

از اين رو راهى، به مقام ذات خداوند نيست؛ نه فكر بدان مقام راه دارد و نه عقل و نه وهم و كشف ارباب شهود. همه اينها از اين مقام قاصر و در اين ميدان كاملاً عاجزند. اگر قدم پيش بگذارند، حيران مى شوند و يا به راه گمراهى و خطا مى روند؛ علاوه بر نرسيدن، از آن دورتر هم مى شوند: «يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً»[58].

فكر در ذات الهى:

«ادراك بشر»، به آنچه متعين است، راه دارد؛ نه به ذاتى كه از همه تعين ها بالاتر است و تعين ها همه متأخر از آن، بعد از آن و مخلوق آن هستند. «اشاره» نيز بدان مقام راه ندارد؛ چه اشاره حسّى باشد و چه اشاره ذهنى، عقلى و وهمى. چگونه مى توان به ذاتى كه تعيّن ندارد، اشاره كرد؟

به همين جهت از فكر در «ذات حق» نهى شده است؛ چنان كه امام على بن موسى الرضا (علیه السلام)  مى فرمايد: « ... فليس اللّه  عرف من عرف بالتشبيه ذاته، و لا اياه وحّد من اكتنهه، و لا حقيقته اصاب من مثله، و لابه صدّق من نهّاه، و لا صمد صمده من اشار اليه»؛ «پس، خداى را نشناخته، آن كس كه ذات او را به چيزى تشبيه كرده است و به توحيد او نايل نگشته، آن كس كه خواسته است به كنه ذات او برسد، و به حقيقت او نرسيده، آن كس كه ذات او را تصوير ذهنى نموده است و به او تصديق نكرده است، آن كس كه ذات او را حدّى قائل شده و به جانب او روى نياورده است؛ آن كس كه به ذات او اشاره كرده است ...».[59]

حتى اگر عقل و عشق همگام باشند و با بلند پروازى هاى خود، بخواهند به  سوى مقام ذات اوج بگيرند، راه به جايى نبرده، به حيرت خواهند افتاد و بر ناتوانى و قصور خود در اين ميدان، با كمال شرمسارى اعتراف خواهند كرد.

سحرگاهان كه مخمور شبانه

گرفتم باده با چنگ و چغانه

نهادم عقل را ره توشه از مى

به شهر هستيش، كردم روانه

نگار مى فروشم، عشوه اى داد

كه ايمن گشتم از مكر زمانه

ز ساقىّ كمان ابرو شنيدم

كه اى تير ملامت را نشانه!

نبندى ز آن ميان، طرفى كمر وار

اگر خود را ببينى در ميانه

برو اين دام بر مرغ دگر نه!

كه عنقارا بلند است آشيانه[60]

اهل دعا در مقام «دعا»، اهل عبادت در مقام «عبادت»، اهل ذكر در مقام «ذكر»، ارباب سلوك در مقام «سلوك» و ... به ذات عينى حق، در مظاهر اسماى او روى مى آورند و از طريق اسما و صفات او، به ذات او متوجه مى شوند. به عبارتى، ذات حق را با اسما مى خوانند؛ زيرا به مقام ذات راه نيست.[61]

عنقا شكار كس نشود دام بازچين

كاينجا هميشه باد به دست است دام را

خداوند از ديدگاه قرآن :

قرآن كريم ـ كه جامع ترين، دقيق ترين و رساترين تعريف ها را نسبت به خداوند متعال مطرح مى كند ـ او را تنها از طريق اسما و صفاتش، براى ما باز مى شناساند.

قرآن كريم در پى آن است كه در حد توان، خداوند را به كامل ترين وجه از طريق اسما و صفاتش، به انسان بشناساند. از ديدگاه قرآن، خداوند  گشايش بخش و دانا،[62] سريع ترين حساب گر، زنده و پاينده،[63] والا، بزرگ و داراى حقيقت،[64]صاحب شكوه و ارجمندى[65] و بى نياز است.[66]

آنكه دولت آفريد و دو سرا

ملك دولت ها چه كار آيد ورا[67]

از نظر قرآن خداوند، «متعال» است[68]؛ يعنى، او از هر چه در وهم ما آيد، بالاتر است و هرگز ما نمى توانيم حقيقت او و جمال و جلال او را ـ آن گونه كه هست ـ در يابيم.[69]

اى برون از وهم و قال و قيل من

خاك بر فرق من و تمثيل من[70]

خداوند، يكى است و جز او خدايى نيست؛[71] او يكتا و يگانه است[72] و هيچ چيز مثل و مانند او نيست.[73]

او پادشاه راستين جهان هستى، پاك از هر عيب، سلامت بخش، مراقب بر همه چيز، عزيز، اصلاح گر، ترميم كننده و شايسته بزرگى است[74] و او بر همه چيز قادر و توانا است.[75]

گفت صوفى قادر است آن مستعان

كه كند سوداى ما را بى زيان

آن كه آتش را كند ورد و شجر

هم تواند كرد اين را بى ضرر

آن كه گل آرد برون از عين خار

هم تواند كرد اين دى را بهار

آن كه زو هر سرو آزادى كند

قادر است ار غصه را شادى كند[76]

او خدايى است «بخشنده و مهربان» و اين دو صفت، چنان در او متجلّى است كه تمامى سوره هاى قرآن را با آن آغاز كرده است: «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» و آن چنان خدايى است كه مهربانى و بخشايش را بر خود فرض كرده است.[77]

خداوند، در غايت بزرگى و عظمت است؛ اما به انسان از رگ گردن نزديك تر مى باشد و حتى وسوسه هاى نفس او را نيز مى داند.[78]

آنچه حق است اقرب از حبل الوريد

تو فكنده تير فكرت را بعيد

اى كمان و تيرها برساخته!

صيد نزديك و تو دور انداخته[79]

او خدايى است آمرزنده و نيرومند،[80] توبه پذير،[81] دوستدار،[82] داراى نعمت،[83] داراى رحمت،[84] بسيار توبه پذير[85]و داراى فضل بزرگ.[86]

وِزْر او و صد وزير و صد هزار

نيست گرداند خدا از يك شرار

پرورد در آتش ابراهيم را

ايمنى روح سازد بيم را

از سبب سوزيش من سودايى ام

در خيالاتش چو سوفسطايى ام[87]

خداوند، آفريننده جهان هستى و آسمان ها و زمين،[88] صاحب اختيار، مالك و مدبّر همه شئون و پروردگار همه عالميان[89]است. او هيچ شريكى ندارد، نه در آفرينش و سلطنت و نه در ربوبيّت، حكم كردن، شفاعت و هيچ كمالى ديگر.[90]

غير از خداوند، هركس نصيب و بهره اى از «كمال» دارد، از او وام گرفته است.[91]

اى همايى كه همايان فرخى!

از تو دارند و سخاوت هر سخى

اى كريمى كه كرم هاى جهان!

محو گردد پيش ايثارت نهان

اى لطيفى كه گل سرخت بديد!

از خجالت پيرهن را بر دريد[92]

دست رحمت و قدرت الهى، گشوده است و هرگونه كه بخواهد مى بخشد و روزى مى دهد.[93] هر جا كه باشيم، او با ما است و به آنچه مى كنيم، دانا است.[94] در واقع به هر جا روى كنيم، خدا آنجا است.[95]

گر به جهل آييم، آن زندان اوست

ور به علم آييم، آن ايوان اوست

ور به خواب آييم، مستان وييم

ور به بيدارى به دستان وييم

ور بگرييم، ابر پر زرق وييم

ور بخنديم، آن زمان برق وييم

ور به خشم و جنگ عكس قهر اوست

ور به صلح و عذر، عكس مهر اوست[96]

او خدايى است كه دعاها را مى شنود و اجابت مى كند.[97]

اى دهنده عقل ها! فريادرس

تا نخواهى تو نخواهد هيچ كس

هم طلب از توست وهم آن نيكويى

ما كه ايم؟ اوّل تويى، آخر تويى

هم بگو تو، هم تو بشنو، هم تو باش

ما همه لاشيم با چندين تراش[98]

 

 

موضوعات مرتبط: پرسش وپاسخ
برچسب‌ها: چيستى خدا
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 7 / 12 / 1394

خداى مسلمان و خداى هندو

پرسش 7 . مسلمان به خداى خود و هندو نيز به بت خود و هر كس به دين و آيين و اله خود توسّل مى جويد و پاسخ مى گيرد و اين امر باعث تقويت اعتقاد فرد مى شود؛ در همه اينها باور انسان مشترك است. حال آيا چيزى فراتر از باور انسان وجود دارد؟

واقعيت داشتن خدا:

 سخن از باور، اعتقاد و ايمان، مجالى وسيع و زمينه اى ديگر مى طلبد. همين قدر بايد گفت كه آنچه انسان به آن اعتقاد و باور دارد، بحثى جدا و برآورده شدن حاجت ها و بهره بردن از توسّلات، سخنى ديگر است.

نكته قابل توجّه اينكه آيا ممكن است چيزى فراتر از «باور انسانى» وجود نداشته باشد؛ ولى حوايج و خواسته هاى انسانى، در پاره اى از موارد برآورده شود؟ آيا آنچه «نيست»، مى تواند به خواسته هاى ما جامه «وجود» بپوشاند؟

ذات نايافته از هستى بخش

كى تواند كه شود هستى بخش

حال اين «حقيقت موجود» چيست و كدام يك از اديان و كيش هاى مختلف، حقانيت مطلق را از آن خويش ساخته است؟ بايد در جاى خود، از آن سخن گفت.

اما چگونه است كه «توسّل» ـ حتى با برداشتن مقدارى خاك ـ حاجتى را روا و دردى را شفا مى بخشد؟

گفتنى است طبق پاره اى از روايات و احاديث قدسى، يكى از موهبت ها و الطاف الهى نسبت به بندگان، اثر بخشيدن به «حسن ظن» و «گمان نيك» آنان است. خداوند، مقرر فرموده كه در دو بخش (1. نسبت به وجود مقدس خود او، 2. نسبت به هر امر يا هر شيئى ديگر)، هر كس گمان نيكى ببرد، آن گمان را جامه عمل بپوشاند و انسان را نااميد نكند. براساس بعضى از روايات، به ما امر شده كه هم به خداوند و هم به امور ديگرى كه با آن سر و كار داريم، حسن ظن داشته باشيم. بنا بر روايتى «تأثير تفأل، متناسب با اعتقاد آدمى است؛ يعنى، اگر حادثه و مصيبتى را سخت [و وقوعش را حتمى] ديد، براى او سخت خواهد بود و اگر آن را سبك گرفت، آسان خواهد بود و اگر به آن اعتنايى نكرد، بر او نخواهد بود (اثرى نخواهد داشت)».[52]

اميرمؤمنان على (علیه السلام) مى فرمايد: «هركس گمان خيرى نسبت به تو داشت،  گمانش را تصديق نما و آن طور كه درباره ات گمان داشت، با او رفتار كن».[53] ما علاوه بر اينكه نسبت به ديگران، حسن ظن داريم، بايد به اين نكته نيز توجّه كنيم كه «حسن ظن»، به عنوان بابى براى برآورده شدن خواسته هايمان، به روى ما گشوده شده است. از روايات چنين برمى آيد كه: «حق تعالى، حسن ظن به هر چيزى را [نه فقط به خداوند ]تصديق كرده و امر را بر وفق گمان نيك وى پيش مى برد».[54]

گويا چنين گمان نيكى، مصداق حسن ظن به خداوند است؛ هر چند گمان برنده، اصلاً به خداوند اعتقاد نداشته و به قول شما «هندو» باشد. اما در واقع، چون عالم وجود، هستى خويش را از خداوند يافته است؛ هر خيرى هم كه از ناحيه شخصى يا شيئى، به كسى مى رسد، به خداوند متصل بوده و از جانب او رسيده است. پس هر گمان نيك، نهايتا حسن ظن به خداوند است؛ يعنى، خداوند اين خير و نيكى را در آن شخص يا شى ء، به وديعت نهاده است؛ آن گاه خداوند هم به اين گمان جامه عمل خواهد پوشاند.

اين معنا به طور صريح در روايت آمده است: «هر كس گمان نيكى به سنگى برد، خداوند در آن سرّى قرار خواهد داد. [راوى با تعجب ]گفت: به سنگى؟ امام فرمود: مگر حجرالاسود را نمى بينى؟»[55]

پس اعتقادات و باورهاى مردم جهان كه باعث توسّل آنان به خاك، سنگ، درخت، شخص و يا هر چيز ديگرى شده است؛ داراى واقعيت است اما دليل بر حقانيت آن اعتقاد نيست. چنان كه برنيامدن حاجت ها نيز دليل بر باطل بودن اعتقادات ما نمى باشد؛ بلكه اين دستيابى به حوايج، از باب لطف و توجّه خداوند  به بندگان خويش است كه اسباب و علل را در عالم، طبق ظن نيكوى آنان، هموار و مهيا مى سازد.

او زبحر عذب آب شور خورد

تا كه آب شور او را كور كرد

بحر مى گويد به دست راست خور

زآب من اى كور! تا يابى بصر

هست دست راست اينجا ظن راست

كاو بداند نيك و بد را كز كجاست[56]

 

موضوعات مرتبط: پرسش وپاسخ
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 6 / 12 / 1394

انگيزه ترس خداگرايى

پرسش 6 . فرويد روان شناس معروف مى گويد: انسان نيازمند است كه در دل حس كند كسى بزرگ تر و قوى تر از وى، پشتيبان او است و بنابراين به پرستش موجودى كه «خدا» ناميده مى شود، نياز پيدا مى كند. در اصل خدا وجود نداشته و اين تصوّرات آنان است كه به جهت داشتن پشتيبان و پناه و كسى بزرگ تر، چيزى به نام  خدا را پرستش مى كند! جواب آن چيست؟

نظريه فرويد:

زيگموند فرويد، روان پزشك نامدار اتريشى (1856 ـ  1939 م)، در پاره اى از اظهار نظرهاى خود، «ترس» را منشأ اعتقاد به خدا و دين دارى دانسته است؛ البته پيش از او نيز اين نظريه مطرح بوده است! شايد نخستين كسى كه اين رأى را ابراز كرد، شاعر رومى «تيفوس لوكرتيوس»[48] باشد. او در يكى از اشعار خود گفته است: «نخست ترس بود كه خدايان را آفريد». خلاصه اين نظريه آن است كه ترس، از عوامل طبيعى (مانند سيل، طوفان، زلزله، بيمارى، مرگ و ...) موجب شده كه انسان ها براى همه عوامل طبيعى هراس آور، منشأ مشتركى ساخته و او را خدا بنامند. به نظر فرويد، خداوند مخلوق انسان است؛ نه خالق او. در واقع منشأ پيدايش عقايد دينى در ذهن انسان ها، آرزوى محفوظ ماندن از آسيب اين عوامل بوده است. انسان هاى اوليه براى فرار از ترس و دلهره در برابر عوامل آسيب رسان، رفته رفته به موجوداتى صاحب قدرت و شعور و مسلط بر طبيعت قائل شدند تا بتوانند از طريق خواهش، قربانى، عبادت، دعا و كارهايى از اين قبيل، مهر و محبت آن موجودات را برانگيخته، خود را از خطر برهانند. از نظر وى انگيزه انسان به خداوند، نه تنها در دوران اوليه تاريخ «مسئله ترس» بوده است؛ بلكه امروزه نيز اين ديدگاه همچنان به قوت خود باقى است؛ چرا كه انسان موجودى است تاريخى و عناصر موجود در گذشته، به وسيله نسل هاى بى شمار، به انسان كنونى منتقل شده است.[49]

نقد تئورى ترس :

1. اين ديدگاه، در حد يك فرضيه و احتمال است و هيچ دليلى بر اثبات آن وجود ندارد.

2. به طور كلى دو عامل منشأ ترس انسان به شمار مى رود: يكى «عدم آگاهى» و ديگرى «عدم توانايى جسمى و روحى». انسان در برابر بسيارى از چيزهايى كه نمى شناسد، احساس ترس و وحشت مى كند و از همين رو، هر چه بر آگاهى هاى او افزوده مى شود، ترس او نيز كاهش مى يابد؛ مثلاً انسانى كه دچار بيمارى شده و علت آن را نمى شناسد، همواره دچار رنج و اندوه است؛ زيرا وى احتمال ده ها نوع مرض را ـ كه احيانا قابل علاج نيستند ـ مى دهد. اما همين كه با مراجعه به پزشك، از علت بيمارى آگاهى يافت و متوجه شد كه بيمارى اش، چندان مهم نيست، ترس و دلهره وى از ميان مى رود.

ناتوانى جسمى و روحى نيز موجب ترس مى شود؛ بدين معنا كه اگر فردى، دچار بعضى از عوارض روحى شود، همواره دچار دلهره و اضطراب خواهد بود. امّا كسانى كه از سلامت روان برخوردارند، در برابر بسيارى از خطرات، ترس به خود راه نمى دهند. بنابراين اگر بر آگاهى فرد، افزوده شود و از هر گونه عارضه روانى و بيمارى روحى ايمن باشد، هيچ گاه دچار ترس نخواهد شد. با در نظر گرفتن اين مطلب، گفتنى است: فرويد «علت گرايش به خدا را ترس مى داند»؛ حال اگر با افزايش آگاهى و سلامت روانى، ترس از ميان برود، معلول ـ كه همان گرايش به خدا است ـ بايد از ميان برود!

به بيان ديگر، اگر فردى هيچ گونه ترسى نداشته باشد، بايد ايمان به خدا هم نداشته باشد و يا اگر فردى از امورى مى ترسيده و سپس بر اثر آگاهى و يا توانايى  روحى، ترسش زايل شده است؛ مى بايست هيچ گونه اثرى از گرايش به خدا در وى وجود نداشته باشد؛ در حالى كه همواره بر خلاف اين مشاهده مى شود.

3. بر فرض كه همه يا گروهى از انسان ها، در اثر ترس موجودى به نام «خدا» را خلق و باور كرده و او را پرستش كنند؛ به لحاظ منطقى نمى توان نتيجه گرفت: «خدايى وجود ندارد و همه اديان پوچ و باطل اند». نهايت چيزى كه اين ديدگاه ـ بر فرض صحت ـ اثبات مى كند، آن است كه انگيزه مردم در دين دارى و اعتقاد به خدا، نادرست است و اين غير از نفى «وجود خدا» و نفى «حقانيت هر دينى» است.

به عنوان مثال بسيارى از اختراع ها و اكتشاف هاى علمى در طول تاريخ بشر، به انگيزه شهرت طلبى يا كسب مال و موقعيت اجتماعى، صورت گرفته و اين انگيزه ها غيراخلاقى و نادرست است. اما نادرست بودن انگيزه يك اكتشاف علمى، هرگز به معناى باطل بودن كشف علمى نيست.

خلاصه آنكه در اين ديدگاه، ميان انگيزه (آنچه انسان را به چيزى سوق مى دهد) و انگيخته (آنچه انسان به سوى آن حركت مى كند، يا آن را به دست مى آورد)، خلط شده و بطلان يكى به حساب بطلان ديگرى گذاشته شده است.

4. مواردى كه صحت اين ديدگاه را نقض مى كند:

الف. تاريخ گواهى مى دهد كه پيام آوران دين و كسانى كه مردم را به سوى خداوند مى خواندند، همواره از شجاع ترين مردم بوده و در برابر سخت ترين شكنجه ها پايدارى مى كردند.

ب. انسان هاى ترسوى فراوانى، بوده و هستند كه هيچ اعتقادى به خدا نداشته و ندارند.

به اعتقاد ما، نوعى باور نهادينه، به وجود خدا در همه انسان ها در طول تاريخ، وجود داشته است؛ يعنى، چنان كه حس حقيقت جويى و زيبايى دوستى ـ كه  مثلاً ـ در كليه انسان ها فطرتا وجود دارد و نيازمند اكتساب يا علت نيست؛ حس خداشناسى و خدا پرستى نيز، در همه انسان ها بوده و هست و اين فطرت الهى، آنان را به سوى اعتقاد به خداوند، سوق مى دهد.[50]

كى گلستان راز گويد با چمن

كى بنفشه عهد بندد با سمن

كى چنارى كف گشايد در دعا

كى درختى سر فشاند در هوا

كى شكوفه آستين پر نثار

برفشاندن گيرد ايام بهار

كى فروزد لاله را رخ همچو خون

كى گل از كيسه برآرد زر برون

كى بيايد بلبل و گل بوكند

كى چو طالب فاخته كوكو كند

كى بگويد «لك لك» آن لك لك به جان

«لك» چه باشد؟ مُلك توست اى مستعان!

كى نمايد خاك، اسرار ضمير

كى شود بى آسمان بُستان منير

از كجا آورده اند آن حلّه ها؟

مِنْ كريمٍ مِنْ رحيمٍ كُلِّها

آن لطافت ها نشان شاهدى است

آن نشان پاى مرد عابدى است[51]

 

 

موضوعات مرتبط: پرسش وپاسخ
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 5 / 12 / 1394

خالق خدا

پرسش 5 . مگر نمى گويند كه هر چيزى آفريدگارى دارد، پس خالق خدا كيست؟

ابتدا بايد ديد اين گفته كه: «هر چيز و هر كسى خالق و علت پديد آورنده اى دارد»، قاعده اى، بدون ملاك است يا با ملاك؟ از سوى ديگر آيا خداوند متعال اين ملاك را دارد تا شامل اين قاعده گردد يا خير؟

يكم. اين قاعده كه: «هر موجود و معلولى، علت مى خواهد»، با ملاك است، نه بدون ملاك؛ چنان كه حكيمان اسلامى، بابى را در اين خصوص مطرح و آن را  به «ملاك احتياج به علت» ناميده اند. تحليل اين مسئله به طور فشرده آن است كه: اگر موضوع اصل عليت موجود به طور مطلق باشد، معنايش اين است كه موجود ـ از آن جهت كه موجود است ـ نياز به علت دارد و لازمه اش اين است كه هر موجودى، نيازمند به علت باشد؛ ولى چنين مطلبى نه تنها بديهى نيست؛ بلكه دليلى هم ندارد و بالاتر آنكه برهان بر خلاف آن هست؛ زيرا بر اساس براهينى كه وجود خداى متعال را اثبات مى كند، موجود بى نياز از علت هم وجود دارد. بنابراين موضوع اين قاعده ـ كه هر موجودى نيازمند به علت است ـ مقيّد است، نه مطلق؛ امّا قيد اين موضوع چيست؟

حكماى اسلامى، معتقدند: قيد موضوع قضيه مزبور «ممكن» است؛ يعنى، هر موجودى كه ذاتا امكان عدم داشته باشد و فرض نبودن آن محال نباشد، نيازمند به علت خواهد بود و حال آنكه خداوند متعال «واجب الوجود» است، نه «ممكن الوجود»؛ يعنى، فرض نبود آن محال است و وجود برايش ضرورت دارد و عدم براى او محال است. آنچه كه نيازمند به علت است، موجودى است كه بود و نبود آن مساوى است و علت مى آيد و يك طرف را برطرف ديگر غالب ساخته، آن چيز را ـ مثلاً ـ موجود مى كند. چرا كه آن شى ء به خودى خود، نه مى تواند موجود شود، نه معدوم. امّا خداوند متعال «واجب الوجود» است و وجود براى او ضرورى و حتمى است. بنابراين، اينكه گفته مى شود: هر چيزى نيازمند به علت است؛ مقصود هر چيز «ممكن الوجود» است؛ نه هر وجودى تا شامل خداوند متعال ـ كه واجب الوجود است ـ نيز شود.[46]

علاوه بر آنكه اگر فرض شود خداوند ـ كه واجب الوجود است ـ باز علتى دارد كه او را به وجود آورده است، دچار تسلسلى باطل مى شويم؛ زيرا اگر يك  سلسله از علل و معلولات خالق و مخلوقات را فرض كنيم ـ كه در ميان آنها واجب الوجودى بالذات نباشد كه ديگر او علت و خالقى نداشته باشد ـ آن سلسله به طور مجموع و هيچ يك از آحاد آن، جداگانه وجوب پيدا نخواهد كرد و چون وجوب و ضرورت پيدا نمى كند، وجود نيز نخواهد يافت؛ زيرا هر معلولى آن گاه وجوب و سپس ـ بر حسب مرتبه ـ وجود پيدا مى كند كه امكان عدم به هيچ وجه در وى نباشد. اگر فرض كنيم وجود آن شى ء هزار و يك شرط دارد و اگر با نبودن هر يك از سلسله، مى بينيم وجوب وجود ندارد؛ زيرا بديهى است كه خود آن واحد ـ به دليل آنكه ممكن بالذات است ـ نمى تواند ايجاب كننده خود باشد؛ علتش نيز چنين است.

پس تمام سلسله در مرحله امكان است، نه در مرحله وجوب و حال آنكه تا به مرحله وجوب نرسد، وجود نمى يابد. تنها با وجود واجب الوجود بالذات در سلسله است كه تمام امكانات عدم سدّ مى شود. امّا چون نظام هستى، موجود است، پس واجب است و چون واجب است، پس واجب الوجود در رأس اين نظام قرار گرفته و از ذات او است كه وجوب وجود بر همه ممكنات فائض شده است.[47]

 

موضوعات مرتبط: پرسش وپاسخ
برچسب‌ها: خالق خدا
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 4 / 12 / 1394

موانع معرفت فطرى

پرسش 4 . عوامل بى توجهى به معرفت فطرى و خداشناسى چيست؟

با مطالعه آياتى كه خداشناسى فطرى را مطرح مى كنند، به راحتى مى توان دليل اين را كه برخى در همه حال به فكر خدا نيستند و بعضى ديگر به كلى منكر خدا مى شوند، دريافت. به اجمال مى توان موارد ذيل را براساس آيات قرآن، موانع بى توجهى به معرفت فطرى قلمداد كرد:

1. نسيان: «وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ»[40]؛ «و مانند كسانى  نباشيد كه خدا را فراموش كردند و خدا خودشان را فراموششان ساخت». از اين آيه و آيات مشابه آن، دانسته مى شود كه كافران، پيشينه معرفت نسبت به خداوند دارند؛ ولى در حال كفر، خدا را از ياد برده اند و همين نسيان، بستر انكار خدا يا بى اعتنايى نسبت به او است!

2. توجه به اسباب مادّى: «فَإِذا رَكِبُوا فِى الْفُلْكِ دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمّا نَجّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذا هُمْ يُشْرِكُونَ»[41]؛ «پس هرگاه در كشتى سوار شوند، خداى را با اخلاص و پاك دينى [ يكتاگرايى ]بخوانند و چون به سوى خشكى برهاندشان، آن گاه شرك مى ورزند». اين آيه با لحن خاصى مى گويد: در واقع قطع اميد از ساير علل و اسباب، موجب مى شود انسان متوجه مسبب الاسباب گردد و آن معرفت فطرى ـ كه در عمق جانش خفته است ـ بيدار گردد. از اين آيه و آيات مشابه به خوبى استفاده مى شود كه توجه به آنچه اطراف انسان را احاطه كرده و آدمى را به خود مشغول داشته است، عامل عمده بى توجهى به معرفت فطرى نسبت به خداوند است.

3. رفاه و آسايش: «قُلْ أَ رَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُ اللّهِ أَوْ أَتَتْكُمُ السّاعَةُ أَ غَيْرَ اللّهِ تَدْعُونَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ»[42]؛ «بگو: به نظر شما، اگر عذاب خدا شما را در رسد، يا رستاخيز شما را دريابد؛ اگر راستگوييد كسى غير از خدا را مى خوانيد؟» اين آيه نشانگر آن است كه فطرت انسان در تنگناها و شدايد، همچون قيامت يا زمان مرگ، بيدار و آشكار مى گردد. از اين رو مى توان دانست كه رفاه و آسايش، زمينه پوشيدگى فطرت را فراهم مى آورد.

4. دوستى با شيطان: «وَ لَأُضِلَّنَّهُمْ وَ لَأُمَنِّيَنَّهُمْ وَ لآمُرَنَّهُمْ فَلَيُبَتِّكُنَّ آذانَ الْأَنْعامِ وَ  لآمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللّهِ وَ مَنْ يَتَّخِذِ الشَّيْطانَ وَلِيًّا مِنْ دُونِ اللّهِ فَقَدْ خَسِرَ خُسْراناً مُبِيناً»[43]؛ «شيطان گفت: آنان را سخت گمراه و دچار اندوه هاى دور و دراز خواهم كرد و وادارشان مى كنم تا گوش هاى دام ها را شكاف دهند و وادارشان مى كنم تا آفريده خدا را دگرگون سازند و هر كس به جاى خدا، شيطان را دوست گيرد، قطعا دستخوش زيان آشكارى شده است». تغيير در آفريده خدا، خروج از حكم فطرت و خداشناسى فطرى است[44] و اين، در سايه دوستى با شيطان است. اگر كسى با شيطان دوست بود، اين خلق اللّه  (خداشناسى فطرى) در او تغيير كرده و به عدم توجه به خدا، يا انكار او منجر خواهد شد. به هر حال، خداوند به ما نزديك است و اين ما هستيم كه با كردار خود او را در دوردست ها مى جوييم:

آنچه حق است اقرب از حبل الوريد

تو فكنده تيرِفكرت را بعيد

اى كمان و تيرها برساخته

صيد، نزديك و تو دورانداخته

هر كه دور اندازتر، او دورتر

وزچنين گنج است او مهجورتر[45]


موضوعات مرتبط: پرسش وپاسخ
برچسب‌ها: موانع معرفت فطرى
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 3 / 12 / 1394

برهان صدّيقين

پرسش 2 . «برهان صدّيقين» در شناخت خدا به چه معنا است؟

صدّيق، مبالغه صادق است و آن، كسى است كه در اقوال، افعال، نيت ها و عهدهايش با خدا و خلق او ملازم صدق است.[3] اين برهان را اولين بار شيخ الرئيس ابوعلى سينا، در نمط چهارم از كتاب اشارات، مطرح كرد و آن را «برهان صديقين» ناميد. از بيانات وى در ذيل اين برهان معلوم مى شود كه جرقه هاى نخستين چنين برهانى را آيات نورانى قرآن، در ذهن و انديشه او روشن كرده است.[4]

محقق طوسى، شارح بزرگ سخنان و آراى ابن سينا، دليل اين نام گذارى را چنين گزارش مى كند: «از آنجا كه روش قوم از [ الهيون ]راست ترين از دو راه [ طبيعيون و متكلمان] بود، اين قوم را صدّيقين نام نهاده [ است] ».[5]

به دليل آنكه در اين برهان، با كمترين پيش فرض و مبانى، وجود خدا اثبات مى شود؛ پس از ابن سينا، حكيمان بزرگ اسلامى به آن توجه بسيار كردند و هر يك با تقرير و بيان خاصى، به تشريح آن پرداختند. حكيم الهى، ميرزا مهدى آشتيانى، نوزده تقرير مختلف از برهان صدّيقين را مطرح كرده است.[6]

به هر حال، اين برهان صرفا با نظر در حقيقت وجود، خداوند را اثبات مى كند. از همين رو، با برهان متكلمان (كه از راه حدوث زمانى وجود خدا را اثبات مى كنند) و با برهان طبيعيون (كه از طريق حركت وجود خداوند را اثبات مى كنند) و با برهان حكماى الهى (كه از طريق امكان ذاتى وجود خداوند را ثابت مى نمايند) و با برهان عرفا (كه از راه كشف و شهود به خداوند مى رسند) متفاوت بوده و تنها راهى براى صدّيقين است.

در اين مجال، نمى توان به همه تقريرهاى برهان صدّيقين يا مهم ترين آنها اشاره كرد؛[7] ولى به دليل آنكه تقرير علامه طباطبايى در كتاب اصول فلسفه و روش رئاليسم[8] از تقريرهاى ديگر روان تر و جامع تر است، بيان ايشان را مطرح مى كنيم:

«واقعيت هستى كه در ثبوت آن هيچ شك نداريم، هرگز نفى نمى پذيرد و نابودى برنمى دارد. به عبارت ديگر، واقعيت هستى بى هيچ قيد و شرط، واقعيت هستى است و با هيچ قيد و شرطى لاواقعيت نمى شود و چون جهان گذران و هر جزء از جهان نفى را مى پذيرد، پس عين همان واقعيت نفى ناپذير نيست؛ بلكه با آن واقعيت، واقعيت دارد و بى آن از هستى بهره اى نداشته و منتفى است و البته نه به اين معنا كه واقعيت با اشياء يكى شود و يا در آنها نفوذ يا حلول كند و يا پاره هايى از واقعيت جدا شده و به اشياء بپيوندد [ بلكه مانند نور كه اجسام تاريك با آن روشن و بى آن تاريك مى باشند و البته همين مثال نور در بيان مقصود خالى از قصور نيست]. به عبارت ديگر، او خودش عين واقعيت است و جهان و اجزاى جهان با او واقعيت دارد و بى او هيچ و پوچ مى باشند.

نتيجه :

جهان و اجزاى جهان در استقلال وجودى خود و واقعيت داربودن خود، تكيه به يك واقعيتى دارند كه عين واقعيت و به خودى خود واقعيت است [ و او همان خداوند و ذات لايزال حق است]».

 

خودشناسى و خداشناسى

پرسش 3 . از آنجا كه معرفت خدا از راه معرفت نفس پيدا مى شود، خواستم بدانم منظور از «معرفت نفس» يا خود شناسى چيست و چطور مى توان به آن دست پيدا كرد؟

اين پرسش ناظر به روايت مشهورى از حضرت على (علیه السلام)  است كه فرمود: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»[9]؛ «هر كه خود را شناخت، خداى خويش را شناخته است». اين حديث شريف و روايات ديگرى كه حاكى از ملازمه اكيد ميان شناخت انسان و معرفت خداوند است؛ تفسيرهاى فراوانى را در بر داشته و بحث هاى دامنه دارى را فراروى انديشمندان نهاده است و از آنجا كه  صاحب كتاب مقالات اين موضوع را با بيانى شيوا و جذاب و در عين حال عميق و تكان دهنده و راه گشا مطرح فرموده، بخشى از مطالب آن با تلخيص و تصرف بيان مى شود:

فكر در «خود»: خداوند مى فرمايد: «سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِى الاْفاقِ وَ فِى أَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ...»[10]؛ «خودِ» انسان از جمله مجارى فكر است كه قرآن  كريم به آن، دعوت و بر آن تأكيد مى كند. فكر در «خود»، ابعاد زياد و صورت هاى گوناگون دارد كه همه آنها اگر درست انجام گيرد، مفيد و در سفرِ الى الحق لازم است.

در يك تقسيم كلى، فكر در «خود» به دو «قسم» تقسيم مى شود:

1. فكر در خصوصيات وجودى صفات خود، به نحوى كه به آثار وجودى بسيار عميق خويش پى برده و از طريق آن، اسرار عميق توحيد و حقايق عالى هستى را بيابيم.

2. سفر در «خود» و سير در آن؛ به نحوى كه از همه چيز منقطع و منصرف شويم و به حقيقت خود برگرديم و حقيقت نورى ما تجلّى كند و باب معرفت و شهود به روى ما باز شود و اين فكر، همان فكر مخصوص و راه گشاست كه از امور بسيار مهم در سلوك به شمار مى آيد.

موضوعات مرتبط: پرسش وپاسخ
برچسب‌ها: برهان صدّيقين
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 2 / 12 / 1394

راه شناخت خدا

پرسش 1 . چگونه مى توان خدا را بهتر شناخت؟

راه هاى پيش روى بشر براى خداشناسى، سه قسم است:

الف. راه دل يا فطرت؛ يعنى، هر انسانى به مقتضاى آفرينش و ساختمان اصلى روح خود، خدا را مى شناسد؛ بدون اينكه نياز به اكتساب و تحصيل علوم مقدماتى داشته باشد. منظور از فطرت، عقل نيست؛ بلكه مقصود، «دل» است. عارفان از آنجا كه به نيروى عشق فطرى ايمان و عقيده دارند، در تقويت اين نيرو مى كوشند. اگر بخواهيم بدانيم آيا چنين احساسى در آدمى هست يا خير؟ دو راه در پيش داريم:

1. خودمان شخصا و عملاً، دست به آزمايش در وجود خويش و ديگران بزنيم.

2. ببينيم دانشمندانى كه ساليان دراز در زمينه روان آدميان، از جنبه مسائل معنوى مطالعه و تحقيق كرده اند، چه نظرهايى دارند.

ب. راه حس و علم، يا راه طبيعت؛ اين راه به نوبه خود به سه راه ديگر تقسيم مى شود:

1. راه تشكيلات و نظاماتى كه در ساختمان جهان به كار رفته است.

2. راه هدايت و راهنمايى ناديده اى كه موجودات را در مسير خويش مى اندازد.

3. راه حدوث و پيدايش عالم.

ج. راه عقل يا راه استدلال و فلسفه؛ اين راه گرچه سخت و پر پيچ و خم است و طى آن و فهماندن و فهميدنش نياز به مقدمات زيادى دارد؛ ولى بهترين و محكم ترين طريق خداشناسى و معرفت به حضرت ربوبى است.

هر يك از اين سه راه، از وجهى بر راه هاى ديگر رجحان دارد:

راه دل و فطرت، از نظر شخصى كامل ترين راه ها است؛ يعنى، براى هر انسان بهتر، لذت بخش تر و مؤثرتر اين است كه از راه دل، به معرفت خداوند راه يابد؛ ولى نمى توان آن را به صورت يك دانش قابل تعليم و تعلّم براى عموم درآورد.

راه مطالعه حسى و علمى خلقت، از نظر سادگى، روشنى و عموميت، بهترين راه ها است؛ اما اين راه تنها ما را به وجود قوّه شاعر، عليم و حكيم و مدبّرى كه طبيعت را مى گرداند، معتقد مى كند؛ اما اينكه آيا آن قدرت خدا است و مصنوع صانع ديگرى نيست يا نه...؛ علوم حسى بشر، از نفى و اثبات آن ناتوان است.

راه عقل، تنها راهى است كه خداشناسى را به صورت يك علم مثبت، منسجم و منطقى درمى آورد.[1]

بر اساس مطالب پيش گفته، با شناخت نفس يا روح و يا حقيقت خود و توجه به اين امر كه اصل ما (روح) ما چه بوده، چه گشته و چه مى تواند باشد و آگاهى از چگونگى تهذيب نفس و طريق سلوك و راه حصول كمال، مى توانيم خداوند را با علم حضورى اكتسابى بيشتر، بهتر و عميق تر بشناسيم. در واقع، معرفت نفس ـ كه پلى براى معرفت خداوند است ـ همان سلوك  عملى و شرعى است. بنابراين، امرى كه انسان را به شهود وجه حق مى رساند، شناخت حقيقت خود و حركت به سوى مقام اصلى خويش است و اين، جز با تحصيل تقوا ميسر نخواهد بود. در اين زمينه، توصيه مى شود كتاب مقالات استاد محمد شجاعى را با دقت، تكرار و وسواس مطالعه فرماييد. به هر حال بايد دانست كه:

 

هر كسى اندازه روشندلى

غيب را بيند به قدر صيقلى

هر كه صيقل بيش كرد، او بيش ديد

بيشتر آمد بر او صورت پديد[2]

 

موضوعات مرتبط: پرسش وپاسخ
برچسب‌ها: راه شناخت خدا
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 24 / 10 / 1394

اگر خواستيم اين نكته را خوب بفهميم و از تشبيه كاملاً دور باشيم، بايد به اين حقيقت توجه كنيم كه «خود» ما ـ يعنى آنچه با كلمه «من» از آن تعبير مى آوريم و در اين بين آن را «متجلى» در «جلوه ها» حساب مى كنيم ـ آن نيز به  جاى خود جلوه اى است از يك حقيقت برتر و آن حقيقت برتر نيز جلوه اى است از حقيقت بالاتر، تا جايى كه به حضرت احديت منتهى شود: «هُوَ الْأَوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الْباطِنُ» و «هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ» و «لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ» و «إِلَى اللّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ» و «وَ أَنَّ إِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى» و او است كه قائم به ذات خود است و بقيه قائم به او و تجليات او هستند.

«متجلى» در اصل، يكى بيش نيست و فقط او است و بقيه هر چه هستند، تجلياتند و بس: «لَيْسَ فِى الدّارِ غَيْرُهُ دَيّار». با اين حساب، چگونه مى شود شبيه براى او وجود داشته باشد؛ چه در ذات، چه در صفات و چه در افعال: «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ».

اين سختى ها و گفتارها، همه براى اين است كه بتوانيم راهى براى معرفت نسبى او پيدا كنيم و مقصود به هيچ وجه اين نيست كه جناب او را تشبيه كرده باشيم؛ تعالى اللّه  عن ذلك!

اين قياس ناقصان بر كار رب

جوشش عشق است، نز ترك ادب

نبض عاشق بى ادب بر مى جهد

خويش را در كفّه شه مى نهد

بى ادب تر نيست زوكس در جهان

با ادب تر نيست زوكس در نهان[18]

در هر صورت، از طريق اين معرفت، مى توانيم تا حدودى به شناخت توحيد ذات، توحيد صفات و توحيد افعال، نايل شويم و به عبارتى، وقتى فناى جلوه هاى «خود» در «خود» را خوب يافتيم، تا حدى فناى اشياء در حضرت حق را خواهيم فهميد و وقتى به معرفت توحيد نايل آمديم، بسيارى از حقايق آيات براى ما روشن مى گردد و نكات آنها براى ما تفسير مى شود.

شئون مختلف «خود»: در «خود» فكرى ديگر مى كنيم. «خود» يا «من» خويش  را چنين مى يابيم: در همان حال كه در جلوه «سامعه» مى شنود، در جلوه «باصره» هم مى بيند و در همين حال در جلوه «ذائقه» مى چشد و در جلوه «لامسه» لمس مى كند و نيز در همين حال در جلوه «عاقله» تعقل مى كند و در جلوه «متخيله» به تخيل مى پردازد و در جلوه هاى ديگر نيز كارهاى ديگر مى كند. در يك زمان، «خود» ما را شأن ها، شغل ها و كارها هست. كارى او را از كارهاى ديگر و شأنى او را از شأن هاى ديگر، بازنمى دارد.

تنها قواى ادراكى نيست. در همان حال كه با قواى ادراكى با هر كدام به كارى پرداخته است، با قواى مربوط به تدبير بدن هم به تدبير مى پردازد؛ آن هم با هر يك از آنها به تدبيرى خاص در مجموع، در هر كدام از جلوه هايش شأنى دارد و در يك زمان همه اين شئون مختلف را دارا است؛ بدون اينكه شأنى مانع از شأن ديگر شود.

وقتى در «خود» انديشيديم و «خود» را چنين يافتيم، مى توانيم تا حدودى درخصوص حضرت پروردگار، مسئله «لايَشْغَلُهُ شَأْنٌ عَنْ شَأْنٍ»[19] را بفهميم و نسبتا تصور صحيح از آن داشته باشيم.

اين، خصوصيت مخلوقى از آفريدگان پروردگار است كه در عين عجز و فقر و در عين اينكه مخلوقى است محدود و ضعيف؛ در حد خود مى تواند در يك حال و زمان، شئون متعدد و مختلف داشته باشد و شأنى او را مانع از شأن ديگر نباشد؛ يعنى، به اعطاى پروردگار متعال و به مشيت جناب او از چنين كمالى برخوردار باشد.

حال بايد ديد پروردگارى كه آفريدگار او است، كيست و كمال وجودى خالق  چيست و «لايَشْغَلُهُ شَأْنٌ عَنْ شَأْنٍ» در خصوص جناب او ـ كه جمال و كمال لايتناهى است ـ به چه صورتى است؟

آنچه از اين معنا در «خود» مى بينيم، داده جناب او است و متناسب با وجود محدود ما و آنچه از اين معنا براى پروردگار متعال هست، از خود او است و متناسب با وجود نامتناهى او و منزه از هرگونه حدود و نواقص و پاك از هرگونه عيوب و نقايص.

در يك حال، شئون مختلف داشتن و شأنى از شأنى مانع نگشتن، كمالى از كمالات وجودى است كه مطلق و نامحدود آن و اصيل و ذاتى آن، مخصوص حضرت حق است و تابش بسيار محدود و نازلى از آن به عطاى پروردگار در وجود ما نيز به چشم مى خورد.

احاطه و استيلاى «خود»: در احاطه و استيلاى «خود» نسبت به «بدن» فكر مى كنيم. «خود» را، يعنى «منِ» خويش را نسبت به «بدن» محيط و داراى استيلاى خاص مى بينيم كه هر چه در آن و در نحوه آن به تعمق بپردازيم، تحير ما زياد مى شود. نه كيفيت و چگونگى اين احاطه و استيلا را مى يابيم و نه ابعاد اسرارآميز آن را مى فهميم. همين قدر مى بينيم احاطه و استيلايى در اين بين هست كه عميق و بسيار دقيق و حساب شده است.

مى بينيم «خود» ما (يعنى آنچه با كلمه «من» به آن اشاره مى شود)، به بدنِ ما احاطه و استيلاى مرموزى دارد. هر وقت اراده مى كند ـ كه حقيقت اين اراده را هم نمى يابيم ـ هر عضوى را بخواهد حركت مى دهد و هر تصرفى را بخواهد ـ البته در حيطه توان خود ـ انجام مى دهد.

شما خود بينديشيد و ببينيد هر وقت اراده مى كنيد، بلند مى شويد، مى نشينيد، دست خود را حركت مى دهيد، چشم خود را مى بنديد و در محدوده اراده خود آنچه مى خواهيد، عمل مى كنيد. سپس در يكايك همين موارد به تعمق بپردازيد و  مثلاً در آن حال كه دست خود را بى حركت نگه داشته و مى خواهيد حركت دهيد، فكر عميق بكنيد كه وقتى اراده مى نماييد و دست خود را حركت مى دهيد، چه مى شود؟ آن كه اراده مى كند، كيست و اراده آن چيست؟ نسبت آن با دست شما چگونه است؟ چه ارتباط، احاطه و استيلايى به دست شما دارد و كيفيت آن چيست؟ اصولاً وقتى اراده مى كند، چه مى شود و چه چيزى پديد مى آيد و چگونه؟ بالاخره در اين بين، چه اسرارى وجود دارد؟ ببينيد چه مى يابيد و عينا و شهودا چه درك مى كنيد و آيا مى توانيد به كنه قضيه برسيد و چگونگى امر را بيابيد؟

موضوعات مرتبط: پرسش وپاسخ
برچسب‌ها: پرسش وپاسخ
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 24 / 10 / 1394

خودشناسى و خداشناسى

پرسش 3 . از آنجا كه معرفت خدا از راه معرفت نفس پيدا مى شود، خواستم بدانم منظور از «معرفت نفس» يا خود شناسى چيست و چطور مى توان به آن دست پيدا كرد؟

اين پرسش ناظر به روايت مشهورى از حضرت على (علیه السلام)  است كه فرمود: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»[9]؛ «هر كه خود را شناخت، خداى خويش را شناخته است». اين حديث شريف و روايات ديگرى كه حاكى از ملازمه اكيد ميان شناخت انسان و معرفت خداوند است؛ تفسيرهاى فراوانى را در بر داشته و بحث هاى دامنه دارى را فراروى انديشمندان نهاده است و از آنجا كه  صاحب كتاب مقالات اين موضوع را با بيانى شيوا و جذاب و در عين حال عميق و تكان دهنده و راه گشا مطرح فرموده، بخشى از مطالب آن با تلخيص و تصرف بيان مى شود:

فكر در «خود»: خداوند مى فرمايد: «سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِى الاْفاقِ وَ فِى أَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ...»[10]؛ «خودِ» انسان از جمله مجارى فكر است كه قرآن  كريم به آن، دعوت و بر آن تأكيد مى كند. فكر در «خود»، ابعاد زياد و صورت هاى گوناگون دارد كه همه آنها اگر درست انجام گيرد، مفيد و در سفرِ الى الحق لازم است.

در يك تقسيم كلى، فكر در «خود» به دو «قسم» تقسيم مى شود:

1. فكر در خصوصيات وجودى صفات خود، به نحوى كه به آثار وجودى بسيار عميق خويش پى برده و از طريق آن، اسرار عميق توحيد و حقايق عالى هستى را بيابيم.

2. سفر در «خود» و سير در آن؛ به نحوى كه از همه چيز منقطع و منصرف شويم و به حقيقت خود برگرديم و حقيقت نورى ما تجلّى كند و باب معرفت و شهود به روى ما باز شود و اين فكر، همان فكر مخصوص و راه گشاست كه از امور بسيار مهم در سلوك به شمار مى آيد.

يكى ره برتر از كون و مكان شو

جهان بگذار و خود در خود جهان شو[11]

فكر درخصوصيات وجودى «خود»: قسم اول از فكر در «خود»، فكر در صفات و خصوصيات وجودى خود است. اين فكر در عين اينكه ما را با آثار وجودى بسيار عميق خود و با اسرارآميز بودن حقيقت خويش آشنا مى سازد، موجب معرفت و بصيرت ما درخصوص حضرت حق و صفات و افعال او و به عبارتى،  موجب معرفت توحيد و مراتب آن و آگاهى از هستى و حقايق آن مى گردد.

از اميرالمؤمنين (علیه السلام)  روايت شده است: «من عرف نفسه فقد انتهى الى غاية كل معرفة و علم»[12]؛ «هر كس «خود» را بشناسد، به نهايت هر معرفت و هر علمى رسيده است».

روشن است هر چه فكر در «خود»، عميق تر و بيشتر باشد و شناخت از آن كامل تر گردد، به همان اندازه شناخت حقايق نيز كامل تر و عميق تر خواهد بود و اصولاً بايد گفت: فكر در «خود» است كه مى تواند مبدأ شناخت حقايق وجود گردد هر چه در «خود» فكر كنيم و با «خود» آشنايى بيشتر تحصيل نماييم، مى توانيم به حقايق هستى نيز معرفت پيدا كنيم و آنها را بشناسيم؛ و به عكس، هر چه از فكر در «خود» دور باشيم و از آن بى خبر بمانيم، از حقايق هستى هم دور و به آنها نيز جاهل خواهيم بود.

به اين معنا نيز در بيانى ديگر از آن حضرت اشاره شده است: «من عرف نفسه كان لغيره أعرف و من جهل نفسه كان بغيره أجهل»[13]؛ «هر كس «خود» را بشناسد، غير خود را بهتر شناخته و به غير خود آگاه تر است و هر كس به «خود» جاهل باشد، به غير خود جاهل تر خواهد بود».

حقيقت ما كيست و چيست؟ اين اولين سؤالى است كه مطرح مى شود و جواب درست و روشن آن كار ساده و آسانى نيست. اينكه ما فقط اين «بدن» نيستيم و در آن خلاصه نمى شويم، مطلبى است كه احتياج به آوردن دليل و شرح و بسط در اين مقام ندارد.

با تأمل خوب و پاك از هرگونه تعصب و تقليد، به وضوح خواهيم يافت كه  ما فقط «بدن» نيستيم؛ و نه تنها اين را خواهيم يافت، بلكه، براى ما كاملاً روشن خواهد شد كه حقيقت ما غير از «بدن» است و سخت مرتبط به بدن و به نوعى متحد با آن.

در هر صورت، در جواب اين سؤال كه «حقيقت ما كيست و چيست؟» بايد به آنچه همه مى يابيم، دقت كنيم؛ يعنى، بايد ببينيم ما خود در اين مقام چه مى يابيم؟

در مرحله اول، همه ما به وضوح مى يابيم كه «حقيقت» ما، عبارت از آن است كه با كلمه «من» به آن اشاره مى كنيم. ما همه با كلمه «من»، به حقيقت «خود» اشاره مى كنيم و اين براى همه مشهود و معلوم است و در آن هيچ گونه ابهام و ترديد وجود ندارد. سخن در اين است كه مقصود از اين كلمه و مراد از آن چيست و كلمه «من» به چه چيز اشاره دارد؟

به نظر برخى، اين كلمه به «روح» اشاره دارد و حقيقت ما، روح ما است و به نظر بعضى اين كلمه به حقيقتى برتر از «روح» و «بدن» اشاره دارد؛ حقيقتى كه اين دو (روح و بدن)، در مراتب مختلف، از مظاهر آن هستند؛ به اين صورت كه بدن، مظهر بسيار نازل آن است و روح، مظهر بسيار بالا و جامع و كامل آن. مظهر اصلى آن، روح است و بدن در عين اينكه از مظاهر و مراتب وجودى آن است و بسيار نازل هم هست، فقط «ابزار عمل» براى روح است. به عبارتى، ظهور كامل و جامع آن و جلوه تام آن همان روح است و آن حقيقت برتر را بايد در همين جلوه تام آن ديد و جمال آن را بايد در همين آيينه مشاهده كرد و بالاخره، روح، يعنى تجلى اصلى و اولى آن حقيقت برتر.

براساس اين نظر بايد گفت: حقيقت اصلى ما نه تنها «بدن» نيست؛ بلكه «روح» هم نيست، اگر چه روح، به جاى خود، ظهور بالاى آن حقيقت اصلى است و به آن بسيار نزديك است.

 اينكه مى گويى «روح من» و «جسم من» و روح و جسم را به «من» نسبت مى دهى، خود دليل كاملاً روشنى است بر اين كه حقيقت تو (يعنى آنچه با كلمه «من» به آن اشاره مى كنى) نه روح است و نه جسم؛ بلكه حقيقتى است برتر از اين دو.

موضوعات مرتبط: پرسش وپاسخ
برچسب‌ها: پرسش وپاسخ
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 24 / 10 / 1394

بسم الله الرحمن الرحیم

مقدمه

«پرسش گرى» از آغاز آفرينش انسان، رخ نمايى كرده؛ بر بال سبز خود، فرشتگان را فرانشانده؛ بر برگ زرد خود شيطان را فرونشانده و در اين ميان، مقام آدميت را نشان داده است. آفتاب كوفه چه زيبا فرموده است:

«مَن اَحسَنَ السؤال عَلِمَ» و «من عَلِمَ اَحسَنَ السؤال».

هم سؤال از علم خيزد هم جواب

همچنانكه خار و گُل از خاك و آب

آرى! هر كه سؤال هايش آسمانى است، دانش و بينش پاسخش خواهد بود. پويايى و پايايى «جامعه» و «فرهنگ»، در گرو پرسش هاى حقيقت طلبانه و پاسخ هاى خِردورزانه است.

از افتخارات ايران اسلامى، آن است كه از سويى، سرشار از جوانانى پاك  دل، كمال  خواه و پرسش گر مى باشد و از ديگر سوى، از مكتبى غنى برخوردار است كه معارف بلند آن، گوارا نوش دل هاى عطشناك پرسش گر و دانش جو است.

اداره مشاوره و پاسخ معاونت مطالعات راهبردى نهاد، محفل انسى فراهم آورده است، تا «ابر رحمت» پرسش ها را به «زمين اجابت» پذيرا باشد و نهال سبز دانش را بارور سازد. ما اگر بتوانيم سنگ صبور جوانان انديشمند و بالنده ايران پرگهرمان باشيم، به خود خواهيم باليد.

شايان ذكر است در راستاى ترويج فرهنگ دينى، اداره مشاوره و پاسخ نهاد نمايندگى مقام معظم رهبرى در دانشگاه ها با همكارى گروه هاى علمى،  بيش از پنجاه هزار پرسش دانشجويى را در موضوعات مختلف انديشه دينى، مشاوره، احكام و غيره پاسخ داده است.

اين اداره داراى هشت گروه علمى و تخصصى، به شرح زير است:

1. گروه قرآن و حديث؛

2. گروه احكام؛

3. گروه فلسفه، كلام و دين پژوهى؛

4. گروه اخلاق و عرفان؛

5. گروه تربيتى و روان شناسى؛

6. گروه انديشه سياسى؛

7. گروه فرهنگى و اجتماعى؛

8. گروه تاريخ و سيره.

آنچه پيش رو داريد، بخشى از پرسش هاى خداشناسى داراى فراوانى در ميان قشر جوان و دانشگاهيان است كه از سوى محقق ارجمند مرحوم حجه الاسلام والمسلمين محمدرضا كاشفى رحمه الله پاسخ داده شده است.

برآنيم با توفيق خداوند، به تدريج ادامه اين مجموعه را تقديم شما خوبان كنيم. پيشنهادها و انتقادهاى سازنده شما، راهنماى ما در ارائه شايسته و پربارِ مجموعه هايى از اين دست خواهد بود.

در پايان از تلاش هاى مخلصانه مؤلف مرحوم و مجموعه همكاران اداره مشاوره و پاسخ، به خصوص حجج اسلام حميدرضا شاكرين و صالح قنادى(زيدعزهما) كه در بازخوانى و آماده سازى اين اثر تلاش كرده اند، تشكر و قدردانى مى شود و دوام توفيقات اين عزيزان را در جهت خدمت بيشتر به مكتب اهل بيت (علیهم السلام)  و ارتقاى فرهنگ دينى جامعه ـ به ويژه دانشگاهيان ـ از خداوند متعال مسألت داريم.

 

 

 

راه شناخت خدا

پرسش 1 . چگونه مى توان خدا را بهتر شناخت؟

راه هاى پيش روى بشر براى خداشناسى، سه قسم است:

الف. راه دل يا فطرت؛ يعنى، هر انسانى به مقتضاى آفرينش و ساختمان اصلى روح خود، خدا را مى شناسد؛ بدون اينكه نياز به اكتساب و تحصيل علوم مقدماتى داشته باشد. منظور از فطرت، عقل نيست؛ بلكه مقصود، «دل» است. عارفان از آنجا كه به نيروى عشق فطرى ايمان و عقيده دارند، در تقويت اين نيرو مى كوشند. اگر بخواهيم بدانيم آيا چنين احساسى در آدمى هست يا خير؟ دو راه در پيش داريم:

1. خودمان شخصا و عملاً، دست به آزمايش در وجود خويش و ديگران بزنيم.

2. ببينيم دانشمندانى كه ساليان دراز در زمينه روان آدميان، از جنبه مسائل معنوى مطالعه و تحقيق كرده اند، چه نظرهايى دارند.

ب. راه حس و علم، يا راه طبيعت؛ اين راه به نوبه خود به سه راه ديگر تقسيم مى شود:

1. راه تشكيلات و نظاماتى كه در ساختمان جهان به كار رفته است.

2. راه هدايت و راهنمايى ناديده اى كه موجودات را در مسير خويش مى اندازد.

3. راه حدوث و پيدايش عالم.

ج. راه عقل يا راه استدلال و فلسفه؛ اين راه گرچه سخت و پر پيچ و خم است و طى آن و فهماندن و فهميدنش نياز به مقدمات زيادى دارد؛ ولى بهترين و محكم ترين طريق خداشناسى و معرفت به حضرت ربوبى است.

هر يك از اين سه راه، از وجهى بر راه هاى ديگر رجحان دارد:

راه دل و فطرت، از نظر شخصى كامل ترين راه ها است؛ يعنى، براى هر انسان بهتر، لذت بخش تر و مؤثرتر اين است كه از راه دل، به معرفت خداوند راه يابد؛ ولى نمى توان آن را به صورت يك دانش قابل تعليم و تعلّم براى عموم درآورد.

راه مطالعه حسى و علمى خلقت، از نظر سادگى، روشنى و عموميت، بهترين راه ها است؛ اما اين راه تنها ما را به وجود قوّه شاعر، عليم و حكيم و مدبّرى كه طبيعت را مى گرداند، معتقد مى كند؛ اما اينكه آيا آن قدرت خدا است و مصنوع صانع ديگرى نيست يا نه...؛ علوم حسى بشر، از نفى و اثبات آن ناتوان است.

راه عقل، تنها راهى است كه خداشناسى را به صورت يك علم مثبت، منسجم و منطقى درمى آورد.[1]

بر اساس مطالب پيش گفته، با شناخت نفس يا روح و يا حقيقت خود و توجه به اين امر كه اصل ما (روح) ما چه بوده، چه گشته و چه مى تواند باشد و آگاهى از چگونگى تهذيب نفس و طريق سلوك و راه حصول كمال، مى توانيم خداوند را با علم حضورى اكتسابى بيشتر، بهتر و عميق تر بشناسيم. در واقع، معرفت نفس ـ كه پلى براى معرفت خداوند است ـ همان سلوك  عملى و شرعى است. بنابراين، امرى كه انسان را به شهود وجه حق مى رساند، شناخت حقيقت خود و حركت به سوى مقام اصلى خويش است و اين، جز با تحصيل تقوا ميسر نخواهد بود. در اين زمينه، توصيه مى شود كتاب مقالات استاد محمد شجاعى را با دقت، تكرار و وسواس مطالعه فرماييد. به هر حال بايد دانست كه:

 

هر كسى اندازه روشندلى

غيب را بيند به قدر صيقلى

هر كه صيقل بيش كرد، او بيش ديد

بيشتر آمد بر او صورت پديد[2]

 

موضوعات مرتبط: پرسش وپاسخ
برچسب‌ها: پرسش وپاسخ
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی