ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

آمرزش زن بدکاره

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

آمرزش زن بدکاره

آمرزش زن بدکاره

ثقه الاسلام کلینی در کتاب شریف « روضه کافی » که آخرین بخش از کتاب باعظمت اوست از حضرت صادق علیه السلام روایت می کند : عابدی از کثرت عبادت پشت ابلیس را شکست . روزی لشکرش را خواند و گفت : کدام یک از شما می توانید این عابد را از گردونه عبادت خارج کنید ؟ هرکس مکر و حیله خود را بیان کرد ولی مقبول نیفتاد تا یکی از آنان گفت : من او را از راه نماز گمراه می کنم .حیله او را پسندید و وی را مأمور به گمراهی کشیدن عابد کرد !!مأمور ابلیس نزدیک صومعه عابد آمد و با نشاطی کم سابقه مشغول عبادت شد و چنان خود را غرق در عبادت نشان داد که عابد مهلت نمی یافت سبب نشاطش را در کثرت عبادت و خسته نشدن بپرسد . عابد منتظر فرصت بود تا در فرصتی مناسب علت نشاط و کثرت عبادت او را پرسید . پاسخ داد : من گناهی مرتکب شدم و پشیمان شدم ، پشیمانی از گناه مرا آن چنان در گردونه عبادت قرار داد که نه از کثرت عبادت خسته می شوم و نه نشاطم را از دست می دهم !! عابد در این زمینه بی آن که عاقلانه بیندیشد و فکر کند که اگر در حال گناه مرگش از راه برسد چه خواهد شد ؟ از او راهنمایی خواست . مأمور ابلیس او را تشویق به زنای با زنی بدکار که در شهر معروف به بدکاری بود کرد . عابد نزد آن شتافت .زن با دیدن چهره معصوم و ملکوتی عابد از حضور عابد در محلّه بدکاران شگفت زده شد و بنظر آورد که عابد ساده دل فریب خورده ، به او گفت : ای عابد ! انسان هرگز با گناه به مقام عبادت و مرتبه قرب نمی رسد ، کسی که تو را تشویق به این عمل کرده ، قصدش انحراف و گمراهی تو بوده . گناه عامل سقوط است نه وسیله صعود . اکنون به صومعه خود باز گرد که تشویق کننده را نخواهی یافت ، چون او را نیافتی یقین کن که شیطان بوده .عابد با بیداری باز گشت ، آن چهره شوم را ندید . از این که آن زن سبب شد که دامنش به گناه آلوده نشود بسیار خوشحال شد . از طرفی همان شب آن زن از دنیا رفت . خدا به پیامبر زمانش خطاب کرد : با مردم در تجهیز جنازه او حاضر شوید ، زیرا به خاطر هدایت یکی از بندگانم همه گناهانش را بخشیدم و از او درگذشتم و او را مورد آمرزش و رحمت خود قرار دادم . ما را ره توفیق نمودند و بریدیم


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: آمرزش زن بدکاره

تاريخ : دو شنبه 13 / 7 / 1398 | 20:49 | نویسنده : اکبر احمدی |

پرنده و کفشدوزک

قصه پرنده و کفشدوزک

یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند. پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود.

یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.

جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درخت ها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخه ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته ها نگاه کرد و همان دانه های قرمز را دید که روی برگ ها در حال حرکت هستند.

پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که می توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانه های قرمز به سمتش حمله ور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ های درختان خودش را پنهان کرد.

پرنده کوچک صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانه های قرمز نبود.

روز بعد پرنده کوچک جغد پیر را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر گفت: جوجه کوچولو، تو از من سوال داری؟

پرنده کوچولو گفت: جغد پیر از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافه ات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی!

پرنده کوچک گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگ های سبز که هم راه می رفتند و هم پرواز می کردند. من از آنها خیلی ترسیدم.

جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟
جوجه گفت: بله قرمز بود.
جغد گفت: یعنی خال های سیاه هم رویش نداشت؟
جوجه گفت: نه نه نداشت.
جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانی هایش را به من بده تا بهتر راهنمایی ات کنم.

صبح روز بعد پرنده کوچولو که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگی اش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانه های قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید.

بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشه ای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمی خواستم بگیرمت فقط می خواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟

دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک هستم و می دانم که پرنده ها دشمن ما هستند.

پرنده کوچک گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من می خواستم باهات دوست بشوم.

کفشدوزک خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که می خواستی من را بخوری؟

پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه می کنی ما می توانیم با هم دوستان خوبی باشیم.

کفشدوزک گفت: نه پرنده ها دشمن ما جانورها و حشرات هستند. پس من باید از تو دوری کنم.

پرنده کوچولو گفت: من به تو قول می دهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم می خواهم دوستان خوبی برای هم باشیم. در همین موقع بود که ناگهان یک پرنده دیگر به سمت کفشدوزک حمله ور شد و او را شکار کرد.

گلنوشا صحرانورد


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان کودکان, قصه پرنده و کفشدوزک, قصه کودکانه

تاريخ : جمعه 6 / 4 / 1397 | 7:53 | نویسنده : اکبر احمدی |

ببعی چاق و چله

قصه ببعی چاق و چله

یکی بود یکی نبود. توی یک دهکده کوچک چند تا گوسفند کوچولو با یک چوپان مهربان زندگی می کردند. بین آنها یک گوسفند کوچکی بود به نام ببعی.

ببعی کوچولو عاشق غذا بود و تنها کاری که در دنیا دوست داشت غذا خوردن بود و آنقدر غذا خورده بود که حسابی چاق و چله شده بود که حتی راه رفتن هم برایش سخت شده بود.

یک روز چوپان از پنجره خانه اش به گوسفندهایش نگاه می کرد و دید ببعی نمی تواند به خوبی راه برود. فکر کرد موهای گوسفند بلند شده که نمی تواند راه برود، برای همین تصمیم گرفت پشم هایش را کوتاه کند.

فردای آن روز چوپان قیچی اش را برداشت و به سمت طویله رفت. ببعی با دیدن قیچی پا به فرار گذاشت. دوید و دوید تا رسید به چاه آب و رفت روی لبه چاه ایستاد، اما نتوانست خودش را کنترل کند و روی دهانه چاه افتاد و همانجا گیر کرد. چوپان که این صحنه را دید به سمت ببعی دوید. ببعی بیچاره بین زمین و هوا گیر افتاده بود.

چوپان مهربان نزدیک ببعی رفت و برخلاف انتظار گوسفند کوچولو او را نوازش کرد و گفت: آخه کوچولو چرا فرار کردی؟ و بعد ببعی را بغل کرد و به سمت طویله برد.

در میان گوسفندها یک گوسفند پیری بود که همه از او حرف شنوی داشتند. نزدیک ببعی آمد و گفت: پسرم تو با این کارت داشتی خودت را از بین می بردی. خوب نیست که تو اینقدر زود قضاوت می کنی و زود تصمیم می گیری. اگر یک اتفاقی می افتاد، همه ما ناراحت می شدیم.
گوسفندها باید همیشه پشمشان کوتاه باشد تا بدنشان نفس بکشد. چوپان مهربان هم به خاطر ما این کار را می کند. وقتی پشم هایمان کوتاه باشد راحت تر می توانیم بدویم و راه برویم و تابستان گرم را تحمل کنیم.

چند روز بعد چوپان دوباره به طویله آمد تا پشم گوسفندهایش را کوتاه کند. گوسفندها همه به ترتیب ایستادند تا پشم هایشان را کوتاه کنند. اما ببعی دوباره می ترسید و می لرزید. بالاخره نوبت به ببعی رسید. چوپان مهربان به آرامی او را گرفت و پشم هایش را کوتاه کرد.

بعد از این که کارش تمام شد، تمام پشم ها را بسته بندی کرد و گوشه ای گذاشت. ببعی که خیلی تعجب کرده بود از دوستانش پرسید: پشم ها را به کجا می برند؟

گوسفند پیر گفت: پشم های ما را می برند که برای مردم لباس تهیه کنند تا در زمستان بتوانند با آنها خودشان را گرم نگه دارند.

بعد از اینکه پشم های ببعی کوتاه شدند باز هم گوسفند کوچولو نمی توانست به خوبی راه برود. چوپان به ببعی گفت که علت این مشکل او چاقی زیادش است. بهتر است که غذایش را کمتر کند تا مانند گوسفندان دیگر بتواند به راحتی راه برود و از محیط اطراف خود همراه با گوسفندان دیگر لذت ببرد.

و ببعی تصمیم گرفت که غذای کمتری بخورد تا مانند دیگر گوسفندان چابک و چالاک شود.

جام جم


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: ببعی چاق و چله

تاريخ : جمعه 6 / 4 / 1397 | 7:52 | نویسنده : اکبر احمدی |

ماهی کوچولوی تنها

قصه ماهی کوچولوی تنها

روزی توی یک مرداب قشنگ چند تا ماهی کوچولو در کنار هم زندگی می کردند. هر روز صبح که از خواب بیدار می شدند با هم بازی می کردند تا شب که آنقدر خسته می شدند و نمی دانستند که کجا خوابشان می برد. بین این ماهی ها یک ماهی کوچولویی بود که خیلی با بقیه تفاوت داشت و همیشه بهانه گیری می کرد و با بقیه قهر بود. یک روزی از این روزها بچه ماهی ها تصمیم گرفتند که ماهی کوچولو را به بازی راه ندهند تا شاید درس خوبی برایش شود.

در آن روز قبل از این که ماهی کوچولو بهانه گیری کند، دوستانش بهانه گرفتند و با او قهر کردند. ماهی کوچولو هم سرش را پایین انداخت و از بازی بیرون رفت. مدتی در گوشه ای نشست و به دوستانش نگاه کرد ولی خیلی زود حوصله اش سر رفت و به سمت ساحل حرکت کرد.

نزدیک ساحل که شد قورباغه ای را دید که روی یک بلندی نشسته و گریه می کرد. از قورباغه پرسید: چرا گریه می کنی؟ چرا تنهایی؟ تو را هم دوستانت توی بازی راه ندادند؟

قورباغه گفت: من از بلندی می ترسم. همه پریدند توی آب ولی من نتوانستم. بنابراین آنها همه رفتند و من را تنها گذاشتند.

ماهی کوچولو فکری کرد و گفت: خب قورباغه عزیز، من کمکت می کنم تا بیایی توی آب. ولی به این شرط که من و تو دوستان خوبی برای همدیگر باشیم.

قورباغه گفت: باشه… ولی تو چطوری می خواهی به من کمک کنی؟

ماهی کوچولو رفت و از لاک پشت پیر خواهش کرد که به لب مرداب و زیر بلندی برود تا قورباغه پشت او سوار شود و به داخل آب بیاید. لاک پشت هم این کار را کرد و قورباغه داخل آب پرید. هر دو از لاک پشت تشکر کردند و به وسط مرداب رفتند و مدتی با هم شنا و بازی کردند.

قورباغه یک دفعه دوستانش را دید و آنقدر خوشحال شد که به کل ماهی کوچولو که کمکش کرده بود به داخل آب بیاید را فراموش کرد و به سمت قورباغه های دیگر دوید و رفت.

ماهی کوچولو در آن روز سراغ هر جانوری رفت، آن جانور بعد از مدتی او را رها کرد و به سراغ دوستان خودش رفت.

ماهی کوچولو تنها شده بود و در گوشه ای نشسته بود و به اطرافش نگاه می کرد.

در این هنگام چند تا اسب آبی را دید که با همدیگر شاد و خوشحال بازی می کردند و به یاد دوستانش افتاد و با خودش گفت: مثل این که هر کسی باید با همجنس خودش دوست باشد. منم باید بروم پیش دوستانم و قدر آنها را بدانم تا هیچ وقت تنها نباشم.
***


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان کودکان, قصه کودکانه, قصه ماهی کوچولوی تنها

تاريخ : جمعه 6 / 4 / 1397 | 7:51 | نویسنده : اکبر احمدی |

افطاری

نتیجه تصویری برای افطاری

 

 

افطاری

انس بن مالک، سالها در خانه رسول خدا خدمتکار بود و تا آخرین روز حیات رسول خدا این افتخار را داشت. او بیش از هر کس دیگر، به اخلاق و عادات شخصی رسول اکرم آشنا بود. آگاه بود که رسول اکرم در خوراک و پوشاک چقدر ساده و بی تکلف زندگی می کند. در روزهایی که روزه می گرفت، همه افطاری و سحری او عبارت بود از مقداری شیر یا شربت و مقداری ترید ساده - گاهی برای افطار و سحر، جداگانه، این غذای ساده تهیه می شد و گاهی به یک نوبت غذا اکتفا می کرد و با همان روزه می گرفت.

 

یک شب، طبق معمول، انس بن مالک مقداری شیر یا چیز دیگر برای افطاری رسول اکرم آماده کرد، اما رسول اکرم آن روز وقت افطار نیامد. پاسی از شب گذشت و مراجعت نفرمود. انس مطمئن شد که رسول اکرم خواهش بعضی از اصحاب را اجابت کرده و افطاری را در خانه آنان خورده است. از این رو آنچه تهیه دیده بود خودش خورد. طولی نکشید رسول اکرم به خانه برگشت.

انس از یک نفر که همراه حضرت بود پرسید: ایشان امشب کجا افطار کردند؟

گفت: هنوز افطار نکرده اند. بعضی گرفتاریها پیش آمد و آمدنشان دیر شد.

انس از کار خود یک دنیا پشیمان و شرمسار شد، زیرا شب گذشته بود و تهیه چیزی ممکن نبود. منتظر بود رسول اکرم از او غذا بخواهد، و او از کرده خود معذرت خواهی کند. اما از آن سو رسول اکرم از قرائن و احوال فهمید چه شده، نامی از غذا نبرد و گرسنه به بستر رفت.

انس گفت: رسول خدا تا زنده بود موضوع آن شب را بازگو نکرد و به روی من نیاورد.


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: افطاری

تاريخ : جمعه 30 / 1 / 1397 | 6:0 | نویسنده : اکبر احمدی |

شکایت از روزگار

در شکایت روزگار و بی‌وفایی مردم

 

 

شکایت از روزگار

مفضل بن قیس، سخت در فشار زندگی واقع شده بود. فقر و تنگدستی، قرض و مخارج زندگی او را آزار می داد. یک روز در محضر امام صادق، لب به شکایت گشود و بیچارگی های خود را مو به مو تشریح کرد: فلان مبلغ قرض دارم، نمی دانم چه جور ادا کنم، فلان مبلغ خرج دارم و راه در آمدی ندارم، بیچاره شدم، متحیرم، گیج شده ام، به هر در بازی می روم به رویم بسته می شود... در آخر از امام تقاضا کرد درباره اش دعایی بفرماید و از خداوند متعال بخواهد گره از کار فرو بسته او بگشاید.

امام صادق، به کنیزکی که آنجا بود فرمود: برو آن کیسه اشرفی که منصور برای ما فرستاده بیاور. کنیزک رفت و فورا کیسه اشرفی را حاضر کرد. آنگاه به مفضل بن قیس فرمود: در این کیسه چهار صد دینار است و کمکی است برای زندگی تو.

- مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم این نبود، مقصودم فقط خواهش دعا بود.

- بسیار خوب، دعا هم می کنم. اما این نکته را به تو بگویم، هرگز سختی ها و بیچارگی های خود را برای مردم تشریح نکن، اولین اثرش این است که وانمود می شود تو در میدان زندگی زمین خورده ای و از روزگار شکست یافته ای. در نظرها کوچک می شوی. شخصیت و احترامت از میان می رود.

 



موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: شکایت از روزگار

تاريخ : جمعه 30 / 1 / 1397 | 6:0 | نویسنده : اکبر احمدی |

شاگرد بزاز

با چشم پوشی از این گناه | راه صد ساله را یک شبه طی کنید

 

 

شاگرد بزاز

جوانک شاگرد بزاز، بی خبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده. او نمی دانست این زن زیبا و متشخص که به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد می کند، عاشق دلباخته او است و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا بر پاست. یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی جدا کردند، آنگاه به عذر اینکه قادر به حمل اینها نیستم، به علاوه پول همراه ندارم، گفت: پارچه ها را بدهید این جوان بیاورد و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد. مقدمات کار قبلا از طرف زن فراهم شده بود، خانه از اغیار خالی بود، جز چند کنیز اهل سِر، کسی در خانه نبود.

محمد بن سیرین - که عنفوان جوانی را طی می کرد و از زیبایی بی بهره نبود - پارچه ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد در از پشت بسته شد. ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت.

او منتظر بود که خانم هر چه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق گذاشت. ابن سیرین در یک لحظه کوتاه فهمید که دامی برایش گسترده شده خواهش کرد، فایده نبخشید. گفت چاره ای نیست باید کام مرا بر آوری.

همین که دید ابن سیرین در عقیده خود پا فشاری می کند، او را تهدید کرد، گفت: اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا کامیاب نسازی، الان فریاد می کشم و می گویم این جوان نسبت به من قصد سو دارد. آنگاه معلوم است که چه بر سر تو خواهد آمد. موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می داد که پاکدامنی خود را حفظ کن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می شد. چاره ای جز اظهار تسلیم ندید. اما فکری مثل برق از خاطرش گذشت. فکر کرد یک راه باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضا حاجت، از اطاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد.



موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان راستان شهید مرتضی مطهری,

تاريخ : جمعه 30 / 1 / 1397 | 6:0 | نویسنده : اکبر احمدی |

ماجراي بَلْعم باعورا

ماجراي بَلْعم باعورا
بلعم باعورا از علماي بني‎اسرائيل بود، و كارش به قدري بالا گرفت كه اسم اعظم مي‎دانست و دعايش به استجابت مي‎رسيد.
روايت شده: موسي ـ عليه السلام ـ با جمعيتي از بني‎اسرائيل به فرماندهي يوشع بن نون و كالب بن يوفنا از بيابان تيه بيرون آمده و به سوي شهر (بيت‎المقدس و شام) حركت كردند، تا آن را فتح كنند و از زير يوغ حاكمان ستمگر عمالقه خارج سازند.
وقتي كه به نزديك شهر رسيدند، حاكمان ظالم نزد بلعم باعورا (عالم معروف بني‎اسرائيل) رفته و گفتند از موقعيت خود استفاده كن و چون اسم اعظم الهي را مي‎داني، در مورد موسي و بني‎اسرائيل نفرين كن. بَلْعَم باعورا گفت: «من چگونه در مورد مؤمناني كه پيامبر خدا و فرشتگان، همراهشان هستند، نفرين كنم؟ چنين كاري نخواهم كرد.»
آنها بار ديگر نزد بَلْعم باعورا آمدند و تقاضا كردند نفرين كند، او نپذيرفت، سرانجام همسر بلعم باعورا را واسطه قرار دادند، همسر او با نيرنگ و ترفند آنقدر شوهرش را وسوسه كرد، كه سرانجام بَلْعم حاضر شد بالاي كوهي كه مشرف بر بني‎اسرائيل است برود و آنها را نفرين كند.


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: ماجراي بَلْعم باعورا

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 7 / 11 / 1396 | 6:0 | نویسنده : اکبر احمدی |

ارتباط موسي (ع) با خداوند

حضرت موسی


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: ارتباط موسي (ع) با خداوند

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 7 / 11 / 1396 | 6:0 | نویسنده : اکبر احمدی |

صندوق عهد و رحلت موسي (ع)

نتیجه تصویری برای صندوق عهد و رحلت موسي (ع)

سپردن موسي ـ عليه السلام ـ صندوق عهد را به يوشع
در آية 248 سورة بقره سخن از تابوت (صندوق عهد موسي) به ميان آمده و در آن آيه چنين مي‎خوانيم:
«و پيامبرشان (اشموئيل) به بني‎اسرائيل گفت: نشانة صحّت حكومت و فرماندهي طالوت آن است كه تابوت (صندوق عهد) به سوي شما خواهد آمد، كه در آن، آرامشي از پروردگار شما، و يادگارهاي خاندان موسي ـ عليه السلام ـ قرار دارد، در حالي‎كه فرشتگان آن را حمل مي‎كنند. در اين موضوع نشانة روشن براي شما است، اگر ايمان داشته باشيد.»
توضيح اينكه موسي ـ عليه السلام ـ در روزهاي آخر عمر خود، الواح مقدّس تورات، كتاب آسماني را به ضميمة زرة خود و يادگارهاي ديگر در ميان صندوقي نهاد و آن را به وصي خود يوشع بن نون سپرد، اين صندوق چنانكه از آية فوق استفاده مي‎شود، داراي اعتبار و عظمت خاصّي براي بني‎اسرائيل، و ماية اطمينان و آرامش خاطر براي آنها بود.


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: صندوق عهد و رحلت موسي (ع)

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 7 / 11 / 1396 | 6:0 | نویسنده : اکبر احمدی |

وسعت رزق

وسعت رزق و روزی علامه حسن زاده آملی

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

در عیون اخبارالرضا از بزنطی نقل میکند که گفت از حضرت رضا علیه السلام شنیدم فرمود مردی از بنی اسرائیل یکی از بستگان خود را کشت و کشته او رابر سر راه مردی از بهترین بازماندگان یعقوب (اسباط بنی اسرائیل ) گذاشت بعد مطالبه خون او را کرد حضرت موسی علیه السلام گفت گاوی بیاورید تا کشف حقیقت کنم حضرت رضا علیه السلام فرمود هر نوع گاوی می آوردند کافی در اطاعت و پیروی امر بود ولی سخت گفتند چون توضیح خواستند خداوند هم بر آنها سخت گرفت پرسیدند چگونه گاوی باشد؟ گفت : (بقرة لافارض ولابکر عوان بین ذلک ) نه کوچک و نه بزرگ بلکه ما بین این دو باشد. باز پرسیدند چه رنگ داشته باشد؟
حضرت موسی گفت : (صفراء فاقع لونها تسر الناظرین ) زرد رنگ نه مایل بسفیدی و نه پر رنگ مایل بسیاهی باز بر خود دشوار گرفتند خداوند هم بر آنها سخت گرفت گفتند ای موسی گاو بر ما مشتبه شده واضح تر از این توصیف کن موسی گفت (لا ذلول تثیر الارض ولاتسقی الحرث مسلمة لاشیة فیها) گاوی که بشخم زدن آرام و نرم شده و برای زراعت آبکشی نکرده باشد بدون عیب و غیر از رنگ اصلیش رنگ دیگری در آن وجود نداشته باشد بالاخره آن گاو منحصر شد بیکی و آن هم در نزد جوانی از بنی اسرائیل بود وقتی که برای خرید باو مراجعه کردند گفت نمیفروشم مگر اینکه پوست این گاو را پر از طلا نمائید!
بحضرت موسی اطلاع دادند گفت چاره ای نیست باید بخرد. بهمان قیمت خریدند و آن را کشتند.
دم گاو را بر مرد مقتول زدند زنده شد و گفت یا رسول الله پسر عمویم مرا کشته نه آنکسی که بر او دعا میکنند: بدین وسیله بنی اسرائیل قاتل را شناختند.
یکی از پیروان و اصحاب موسی گفت یا نبی الله این گاو را قصه شیرینی است حضرت فرمود آن قصه چیست ؟
مرد گفت جوانیکه صاحب این گاو بود خیلی نسبت بپدر خویش مهربانی میکرد. روزی آن جوان جنسی خرید و برای پرداختن پول پیش پدر آمد، او را در خواب یافت و کلیدها را در زیر سرش چون نخواست پدر را از خواب شیرین بیدار کند. لذا از معامله صرفنظر کرد هنگامیکه پدرش بیدار شد جریان را باو عرضکرد پدر گفت نیکوکاری کردی این گاو را بجای سود آنمعامله بتو بخشیدم حضرت موسی گفت نگاه کنید نیکی بپدر و مادر چه فوائدی دارد.

 بحار، ج 16، ص 21

 

قال رسول الله(ص):

نظر الولد الی والدیه حبا لهما عبادة.

رسول خدا(ص) فرمود:

نگاه محبت آمیز فرزند به پدر و مادرش عبادت است.

بحار الانوار، ج 74، ص 80.

 


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان های امام رضا(علیه سلام) , داستان های حضرت موسی عليه السلام , حکایات کوتاه , قصه های کوتاه , |

تاريخ : سه شنبه 12 / 9 / 1396 | 7:10 | نویسنده : اکبر احمدی |

ﺗﺮﻧﺞ ﻣﺮﮒ

زندگینامه حضرت موسی,حضرت موسی,

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﻮﺳﻰ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺭﻭﺯﻯ ﻣﻠﻚ ﺍﻟﻤﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ، ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻯ، ﺑﻪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻳﺎ ﺑﻪ ﻗﺒﺾ ﺭﻭﺡ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﻗﺒﺾ ﺭﻭﺡ. ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺍﻣﺎﻧﻢ ﺩﻩ ﻛﻪ (ﻣﺎﺩﺭ ﻭ) ﻋﻴﺎﻝ ﺭﺍ ﻭﺩﺍﻉ ﻛﻨﻢ. ﮔﻔﺖ: ﻣﻬﻠﺖ ﻧﻴﺴﺖ. ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻛﻪ ﺧﺪﺍﻯ ﺭﺍ ﺳﺠﺪﻩ ﻛﻨﻢ. ﺩﺳﺘﻮﺭﻯ ﻳﺎﻓﺖ. ﺩﺭ ﺳﺠﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ! ﻣﻠﻚ ﺍﻟﻤﻮﺕ. ﺭﺍ ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻠﺘﻢ ﺩﻫﺪ ﻛﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻋﻴﺎﻝ ﺭﺍ ﻭﺩﺍﻉ ﻛﻨﻢ. ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ ﻛﻪ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﻫﺪ. ﻣﻮﺳﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺁﻣﺪ. (ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﺟﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭ! ) ﺳﻔﺮ ﺩﻭﺭﻡ ﺩﺭ ﭘﻴﺶ ﺍﺳﺖ. ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭼﻪ ﺳﻔﺮ ﺍﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﺳﻔﺮ ﻗﻴﺎﻣﺖ. ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﺁﻣﺪ. ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﻴﺎﻝ ﻭ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻭﺩﺍﻉ ﻛﺮﺩ. ﻛﻮﺩﻛﻰ ﺧﺮﺩ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺳﺖ ﺯﺩ ﻭ ﺩﺍﻣﻦ ﻣﻮﺳﻰ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﺴﺖ. ﻣﻮﺳﻰ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ. ﺧﻄﺎﺏ ﻋﺰﺕ ﺭﺳﻴﺪ ﻛﻪ ﺍﻯ ﻣﻮﺳﻰ! ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﻣﺎ ﻣﻰ ﺁﻳﻰ، ﺍﻳﻦ ﮔﺮﻳﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﻯ (ﺍﺯ ﺑﻬﺮ) ﭼﻴﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ! ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﻛﻮﺩﻛﺎﻧﻢ ﺭﺣﻢ ﻣﻰ ﺁﻳﺪ. ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ ﻛﻪ ﺍﻯ ﻣﻮﺳﻰ! ﺩﻝ ﻓﺎﺭﻍ ﺩﺍﺭ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﻴﻜﻮ ﺩﺍﺭﻡ (ﻭ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺕ ﺣﺴﻨﻪ ﺷﺎﻥ ﺑﭙﺮﻭﺭﻡ. ) ﻣﻮﺳﻰ ﺑﺎ ﻣﻠﻚ ﺍﻟﻤﻮﺕ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻛﺪﺍﻡ ﻋﻀﻮ ﺟﺎﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﻛﺮﺩ؟ (ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥ. ) ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺑﻰ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﻯ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻪ‌ﺍﻡ ﻳﺎ (ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻰ ﻛﻪ ﺑﺪﺍﻥ ﺍﻟﻮﺍﺡ ﺗﻮﺭﺍﺕ ﮔﺮﻓﺘﻪ‌ﺍﻡ ﻳﺎ) ﺍﺯ ﭘﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺑﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺟﺎﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻡ؟ ﻣﻠﻚ ﺍﻟﻤﻮﺕ ﺗﺮﻧﺠﻰ ﺑﻪ ﻭﻯ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﺒﻮﻳﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺑﻮﻳﻴﺪﻥ ﺭﻭﺡ ﻭﻯ ﺭﺍ ﻗﺒﺾ ﻛﺮﺩ. ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻳﺎ ﺍﺀﻫﻮﻥ ﺍﻟﺎﺀﻧﺒﻴﺎﺀ ﻣﻮﺗﺎ ﻛﻴﻒ ﻭ ﺟﺪﺕ ﺍﻟﻤﻮﺕ؟ ﻗﺎﻝ: ﻛﺸﺎﺓ ﺗﺴﻠﺦ ﻭ ﻫﻰ ﺣﻴﺔ. (ﻳﻌﻨﻰ: ﺍﻯ ﺁﻧﻜﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﺁﺳﺎﻧﺘﺮﻳﻦ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻯ! ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻳﺎﻓﺘﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﭽﻮﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻯ ﻛﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺍﺯ (ﺑﺪﻥ) ﺁﻥ ﺑﺮ ﻛﻨﻨﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ).

داستان عارفان

 


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: ﺗﺮﻧﺞ ﻣﺮﮒ

تاريخ : سه شنبه 12 / 9 / 1396 | 7:5 | نویسنده : اکبر احمدی |

ﻳﻮﺷﻊ ﻭ ﺻﻔﻮﺭﺍﺀ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﺻﺎﺩﻕ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻧﻘﻞ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺩﺧﺘﺮ ﺷﻌﻴﺐ ﺻﻔﻮﺭﺍ ﻫﻤﺴﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺑﺮ ﻭﺻﻰ ﺍﻭ ( (ﻳﻮﺷﻊ) ) ﺧﺮﻭﺝ ﻛﺮﺩ، ﻳﻮﺷﻊ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺳﻴﺮﻯ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺣﺮﻣﺖ ﻣﻮﺳﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﻠﺎﺹ ﻛﺮﺩ، ﺟﻤﻌﻰ ﺑﻪ ﻳﻮﺷﻊ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﻨﺒﻴﻪ ﻭ ﺷﻜﻨﺠﻪ ﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﻋﺒﺮﺕ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ، ﻳﻮﺷﻊ ﮔﻔﺖ: ( (ﺍﺑﻌﺪ ﻣﻀﺎﺟﻌﻪ ﻣﻮﺳﻰ) ) ﺁﻳﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﻤﺒﺴﺘﺮﻯ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺷﻜﻨﺠﻪ ﻛﻨﻢ؟
ﺳﭙﺲ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﻰ ﺗﺮﺳﻢ ﻛﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺬﺷﺖ ﻣﻦ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺍﻧﻢ ﺑﻮﺻﻰ ﻣﻦ ﺧﺮﻭﺝ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﺠﻨﮕﺪ، ﻭﺻﻰ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻇﻔﺮ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﺳﻴﺮﺵ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﺍﺳﺎﺭﺕ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺧﻮﺷﺮﻓﺘﺎﺭﻯ ﻛﻨﺪ.
ﺍﻳﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺯﻧﺎﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﻓﺎﺵ ﺷﺪ، ﻫﻤﻪ ﭘﻴﺶ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻣﺎ ﭼﻨﻴﻦ ﺧﺒﺮﻯ ﺷﻨﻴﺪﻳﻢ، ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺎ ﺩﻋﺎ ﻛﻦ ﻛﻪ ﭼﻨﻴﻦ ﻧﺒﺎﺷﻴﻢ، ﻓﺮﻣﻮﺩ: ( (ﻋﻠﻴﻜﻦ ﺑﺘﻘﻮﻯ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﻟﺎ ﺗﺮﻛﺒﻦ ﺍﻟﺠﻤﻞ ﺑﻌﺪﻯ ﻭ ﻗﺮﻥ ﻓﻰ ﺑﻴﻮﺗﻜﻦ) ): ﺗﻘﻮﻯ ﭘﻴﺸﻪ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺘﺮ ﻧﺸﻮﻳﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻯ ﺧﻮﺩ ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﺪ.
ﺳﭙﺲ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺤﻖ ﺁﻥ ﺧﺪﺍﺋﻰ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺳﺎﻟﺖ ﻣﺒﻌﻮﺙ ﻧﻤﻮﺩ ﺟﺒﺮﺋﻴﻞ ﻣﺮﺍ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩ ﻛﻪ: ( (ﺍﻥ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺍﻟﺠﻤﻞ ﻣﻠﻌﻮﻥ ﻋﻠﻰ ﻟﺴﺎﻥ ﻛﻞ ﻧﺒﻰ ﺑﻌﺜﻪ) ): ﺑﺪﺭﺳﺘﻰ ﻛﻪ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺟﻤﻞ ﻧﻔﺮﻳﻦ ﻭ ﻟﻌﻨﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺮ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮﻯ ﻛﻪ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﺒﻌﻮﺙ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ.


ﻣﺪﺭﻙ: ﻛﺎﻣﻞ ﺑﻬﺎﺋﻰ ﺝ 2 ﺹ 149 ﺗﺎﻟﻴﻒ ﺣﺴﻦ ﺑﻦ ﻋﻠﻰ ﺑﻦ ﻣﺤﻤﺪ ﻃﺒﺮﻯ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﻪ ﻋﻤﺎﺍﻟﺪﻳﻦ ﻃﺒﺮﻯ.
-قصه های اسلامی و تکه های تاریخی

 


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: ﻳﻮﺷﻊ ﻭ ﺻﻔﻮﺭﺍﺀ

تاريخ : سه شنبه 12 / 9 / 1396 | 7:1 | نویسنده : اکبر احمدی |

داستان هایی از حضرت موسی (ع)

قرب صلوات

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

خداي متعال به حضرت موسي علیه السلام وحي کرد:
اي موسي! اگر مي‌خواهي من از کلام تو به زبان تو، و از روحت به بدنت، و از انديشه و فکرت به دلت نزديک‌تر باشم، برحبيب من محمد مصطفي بسيار صلوات بفرست؛ چرا که صلوات بر او رحمت و نور و هدايت است.
شرح و فضايل صلوات، ص83

شیطانﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﻰ ﺭﺍ ﻣﻮﻋﻈﻪ ﻛﺮﺩ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


ﺭﻭﺯﻯ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﻰ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ، ﻛﻠﺎﻫﻰ ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻛﻠﺎﻩ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺳﻠﺎﻡ ﻛﺮﺩ، ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺗﻮ ﻛﻴﺴﺘﻰ؟
ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺑﻠﻴﺲ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻣﺪﻩ‌ﺍﻡ ﺑﭙﺎﺱ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﻘﺎﻭﻡ ﻭ ﺗﻘﺮﺏ ﺗﻮ ﻧﺰﺩ ﺧﺪﺍ ﺗﺮﺍ ﺳﻠﺎﻡ ﻛﻨﻢ، ﺣﻀﺮﺕ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺩﺍﺷﺘﻰ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻮﺳﻴﻠﻪ ﺁﻥ ﺩﻟﻬﺎﻯ ﺍﻭﻟﺎﺩ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﻣﻴﺮﺑﺎﻳﻢ، ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻛﺪﺍﻡ ﻋﻤﻞ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﻭﻟﺎﺩ ﺁﺩﻡ ﺁﻧﺮﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻴﺮﻩ ﻣﻴﺸﻮﻯ؟ ﮔﻔﺖ: ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﭘﺴﻨﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻋﻤﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎﺭﺩ ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﺪ.
ﻳﺎ ﻣﻮﺳﻰ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﻪ ﭼﻴﺰ ﺑﻴﻢ ﻣﻴﺪﻫﻢ:
ﺑﺎ ﺯﻥ ﺍﺟﻨﺒﻰ ﺧﻠﻮﺕ ﻣﻜﻦ ﭼﻮﻥ ﻫﻴﭻ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺯﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﻤﻴﻜﻨﻨﺪ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺘﻨﻪ ﺑﻴﺎﻧﺪﺍﺯﻡ، ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﻬﺪ ﻭ ﭘﻴﻤﺎﻥ ﺑﺴﺘﻰ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻔﻮﺭﻳﺖ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻩ، ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﻟﺖ ﺻﺪﻗﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻛﺮﺩﻯ ﺑﺰﻭﺩﻯ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﻣﺼﺮﻓﺶ ﺑﺮﺳﺎﻥ ﻭ ﺍﻟﺎ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﻣﻴﺴﺎﺯﻡ.


ﻣﺪﺭﻙ: ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﻭﺭﺍﻡ ﺹ 73
قصه های اسلامی و تکه های تاریخی
پاسخ کوبنده امام علی (علیه السلام) به یهودی

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 روزی یک یهودی به سید اوصیا و وارث انبیاء حضرت علی (علیه السلام) گفت: چه شده شما (مسلمانان) را که هنوز بیست و پنج سال از رحلت پیامبرتان نگذشته بود که با یکدیگر جنگ و کشتار کردید؟ امام علی (علیه السلام) فرمود: و اما شما که هنوز رطوبت پاهایتان (که از رود نیل گذشتید) خشک نشده بود، گفتید: یا موسی اجعل لنا الها کما لهم آلهه**اعراف/ 138. ***یعنی: ای موسی! همان طور که آنان را خدایانی است برای ما هم خدایی بساز**

مکالمه قرآنی 1/ 33 به نقل از: الاقتباس 2/ 37


بی حب علی بود وجودت به جوی                       بی مهر علی مایه سودت به جوی 
بالله که اگر علی امامت نبود                              صد قبله و محراب سجودت به جوی

 

 


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان پند آموزو قرآني داستان هاي پندآموز, داستان مذهبي, حکایات خواندنی, حکایات

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 22 / 7 / 1396 | 6:50 | نویسنده : اکبر احمدی |

داستان هایی از حضرت موسی (ع)

نصیحت خدا به موسی, حضرت موسی (ع)

همنشین خدا

      بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم

 موسی(علیه السلام) از پروردگارش سوال کرد:

خدایا!تو نزدیکی تا با تو نجوا کنم، یا دوری که صدایت بزنم؟

خداوند به او وحی فرمود:

ای موسی! من همنشین کسی هستم که مرا یاد کند.

کافی،ج۲،ص۴۹۶

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 
موضوعات مرتبط:
داستانها
برچسب‌ها: داستان کوتاه و آموزنده, داستان پندآموز, حکایات کوتاه قصه های کوتاه مطالبی برای منبر قصص و

ادامه مطلب

تاريخ : دو شنبه 22 / 7 / 1396 | 6:47 | نویسنده : اکبر احمدی |

داستان هایی از حضرت موسی (ع)

زندگینامه حضرت موسی,حضرت موسی,

شرط توبه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرحیم

امام صادق (علیه السلام) فرمود: روزی حضرت موسی (علیه السلام) به مردی از اصحابش که در حال سجده بود، برخورد. موقعی که حضرت از کارش برگشت، باز او را در حال سجده دید. آن مرد به موسی (علیه السلام) عرض حال نمود. و موسی (علیه السلام) به وی گفت: اگر حاجت تو در دست من بود، آن را ادا می کردم.
خداوند به موسی (علیه السلام) وحی فرمود: ای موسی! اگر این مرد، آنقدر سجده کند که دماغش قطع شود، من حاجت او را برآورده نمی کنم؛ مگر این که از اعمالی که من بدم می آید، به سوی اعمالی که دوست دارم برگردد

کلیات حدیث قدسی، ص 106

 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 خدای گنهکاران

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرحیم

 روزی حضرت موسی (علیه السلام) در کوه طور، هنگام مناجات عرض کرد:
ای پروردگار جهانیان!
جواب آمد: لبیک!
سپس عرض کرد: ای خدای اطاعت کنندگان!
جواب آمد: لبیک!
سپس عرض کرد: ای پروردگار گناه کاران! موسی (علیه السلام) شنید: لبیک، لبیک، لبیک!
حضرت موسی (علیه السلام) عرض کرد: خدایا! حکمتش چیست که تو را به بهترین اسامی صدا زدم، یک بار جواب دادی؛ اما تا گفتم: ای خدای گنهکاران، سه مرتبه جواب دادی؟
خداوند فرمود: ای موسی! عارفان، به معرفت خود و نیکوکاران به کار نیک خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند؛ اما گنهکاران جز فصل من پناهی ندارند. اگر من هم آنها را از درگاه خود نا امید کنم، به درگاه چه کسی پناهنده شوند

 قصص التوابین، ص 198

 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

سرمایه گدایی

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

حضرت موسی (علیه السلام) به خداوند عرض کرد: خداوندا! آیا آنچه من در چنته گدایی خود دارم، در خزانه پادشاهی تو یافت می شود؟
خطاب آمد: ای موسی! در چنته تو چه چیز هست که در خزانه ما نیست؟
موسی گفت: خداوندا! من، خدایی چون تو دارم


 داستان ها و پندها، ج 3، ص 41

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: حکایات کوتاه قصه های کوتاه مطالبی برای منبر قصص و , داستان و قصه های چهارده معصوم حکایت و داستان اماما

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 22 / 7 / 1396 | 6:42 | نویسنده : اکبر احمدی |

ايمان به خدا

Image result for ‫محبوب تر از پیامبر خدا‬‎

ايمان به خدا

مرد جوانى که مربى شنا و دارنده چندين مدال المپيک بود ، به خدا اعتقادى نداشت . او چيز هايى را که درباره خداوند و مذهب مى شنيد مسخره مى کرد . شبى مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت . چراغ خاموش بود ولى ماه روشن و همين براى شنا کافى بود . مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود . ناگهان سايه بدنش را همچون صليبى روى ديوار مشاهده کرد . احساس عجيبى تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد . آب استخر براى تعمير خالى شده بود !

 


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: يمان به خدا

تاريخ : پنج شنبه 2 / 6 / 1396 | 8:44 | نویسنده : اکبر احمدی |

داستان " محبوب تر از پیامبر خدا

Image result for ‫محبوب تر از پیامبر خدا‬‎

داستان " محبوب تر از پیامبر خدا "

وقتی حضرت عیسی علیه السلام از خداونددر خواست کرد کسی را به او نشان دهد که نزد خدا محبوب تر از او باشد ، خداوند عیسی را به پیرزنی که در کنار دریا زندگی می کرد راهنمایی نمود . وقتی عیسی علیه السلام به سراغ آن خانم آمد ، دید در خرابه ای زندگی می کند وبا بدنی فلج و چشمانی نابینا در گوشه ای رها شده است . وقتی حضرت عیسی علیه السلام جلوتر رفت ودقّت کرد ، دید پیرزن مشغول ذکری است :

« الحَمدُ للهِ المُنعِمِ المُفضِلِ المُجمِلِ المُکرِمِ»

خدایا شکرت که نعمت دادی ، کرم کردی ، زیبایی دادی ، کرامت دادی .

حضرت عیسی علیه السلام تعجب کرد که اوبا این بدن فلج که فقط دهانش کار می کند ، چرا چنین ستایش می کند ؟ با خود گفت که او از اولیای خداست ومن بی اجازه وارد خرابه شدم ؛ برگردم ، اجازه بگیرم و بعد داخل شوم . به دم خرابه بازگشت و گفت : « السَّلامُ علیکُ یا أَمةَ الله» پیرزن گفت : « وعلیک السَّلام یا روح الله». عیسی پرسید : خانم ! مگر مرا می بینی ؟

گفت : نه . پرسید : پس از کجا دانستی که من روح الله هستم؟ پیرزن گفت : همان خدایی که به تو گفت مرا ببین ، به من هم گفت چه کسی می آید . عیسی با اجازه آن خانم وارد خرابه شد وپرسید : خداوند به تو چه داده است که این قدر تشکّر می کنی ؟ تشکّر تو برای چیست ؟ پیرزن گفت : یا عیسی ، آن چه به من داده بود از من گرفت ، آیا همین طور پس گرفته است ؟ آیا وقتی می خواست آن را از من بگیرد ، به من نگاه کرد وپس گرفت ؟ عیسی فرمود : آری ، اوّل به تو نگاه کرده وبعد پس گرفته است . پیرزن گفت : من به همان نگاه او خوشم . خدا این نگاه رابه دیگری نداشته وبه من کرده است ؛ پس جای شکر دارد .
چنین پیرزنی به خداوند وصل است در حالی که پیامبر هم نبود . در واقع استادِ حضرت عیسی علیه السلام شد . امّا وقتی برای ما مصیبتی پیش می آید ، فکر می کنیم خدا با ما قهر کرده است در حالی که برخی از آن ها جبران گناهان ماست تا خداوند متعال در آخرت ما را عذاب نکند ، برخی دیگر از گرفتاری ها به خاطر این است که از خدا غافل نشویم ، برخی دیگر هم به خاطر این است که خدا دوستمان دارد و می خواهد به خاطر صبر بر مشکلات ، پاداش بیشتری دریافت کنیم .

 


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستان " محبوب تر از پیامبر خدا

تاريخ : پنج شنبه 2 / 6 / 1396 | 8:42 | نویسنده : اکبر احمدی |

خدا و کودک

 

توصیه هایی به والدینی که کودک شان زیاد درباره خدا از آنها سوال می کند

خدا و کودک

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید : می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟ خداوند پاسخ داد : در میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام ، او از تو نگهداری خواهد کرد اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه گفت : اما اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند . خداوند لبخند زد : فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود کودک ادامه داد : من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم ؟ ... خداوند او را نوازش کرد و گفت : فرشتهّ تو ، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی . کودک با ناراحتی گفت : وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ، چه کنم ؟ اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت : فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی . کودک سرش را برگرداند و پرسید : شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند ، چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟ فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود . کودک با نگرانی ادامه داد : اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود . خداوند لبخند زد و گفت : فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد . کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند . او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید : خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید .. خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد : نام فرشته ات اهمیتی ندارد ، می توانی او را ... *** مـادر *** صدا کنی .

 

 


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: خدا و کودک

تاريخ : پنج شنبه 2 / 6 / 1396 | 8:39 | نویسنده : اکبر احمدی |

وحشت حیوانات از عذاب کافر

وحشت حیوانات از عذاب کافر


           بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم 


جابر می گوید: پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله فرمود: قبل از آن که به مقام پیامبری برسم شتر و گوسفند می چراندم. هیچ پیامبری نیست مگر اینکه چوپانی کرده باشد
گاهی می دیدم که شتر و گوسفند در جای خود مستقر هستند و هیچ چیزی در اطراف آن ها نبود که آنها را بترساند، ناگهان می دیدم آن ها یکباره هراسان از جای خود حرکت می کردند و به هوا می جستند، با خود می گفتم
راز هراس و جست و خیز ناگهانی این حیوانات چیست؟ 
هنگامی که ب ه پیامبری رسیدم جبرئیل برای من چنین گفت
وقتی کافر بمیرد، آن چنان ضربه به او می زنند که تمام مخلوقاتی را که خدا آفریده است از آن ضربه وحشت زده می شوند مگر طایفه جن و انس؛ گفتم پس این اضطراب ناگهانی حیوانات، به خاطر ضربت خوردن کافر است. فنعوذ بالله من عذاب القبر؛ پس پناه می برم به خدا از عذاب قبر.


فروع کافی (ج 3، ص 233) از کتاب عذابهای قبر

 

 


موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: وحشت حیوانات از عذاب کافر

تاريخ : دو شنبه 16 / 4 / 1396 | 18:2 | نویسنده : اکبر احمدی |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.