(شهود) ((شب قدر)) يا ((ليلة القدر)) مشهورترين نام اين شب است. مفسران درباره اينكه چرا اين شب را ((شب قدر)) گفته اند و ((قدر)) به چه معناست، سه معنا را انتخاب كرده اند: 1- قدر = شرف و منزلت
((مرحوم طبرسى)) گويد: ((از آن رو به اين شب، قدر گفته اند كه داراى شرف و پايه اى بلند و شانى عظيم است. مثل اينكه گويند: مرد داراى قدر؛ يعنى داراى شرف و منزلت. چنان چه قرآن مى فرمايد: ((و ما قدروا الله حق قدره))، يعنى عظمت و شأن خدا را آن گونه كه بايد به جا نياوردند. ((ابوبكر وراق)) گويد: ((لان من لم يكن ذا قدر اذا احياها صار ذاقدر))؛ آن شب را قدر ناميدند، از اين رو كه انسان ها با زنده داشتن آن به قدر و منزلت مى رسند. ديگران نيز گفته اند: شب قدر است، زيرا كارهاى خدايى را در آن شب پاداشى بزرگ و گران سنگ است. گروهى ديگر نيز گفته اند: شب قدر است، چون كتابى گرانبها بر پيامبرى بلند مرتبه و گرامى، براى امتى بلند پايه با دستان فرشته اى گرانقدر نازل شده است.(2) در قدر و منزلت شب قدر همين بس كه سوره مباركه (قدر) در شأن آن نازل شده است.
2- قدر = تنگي و ضيق
يكي از معانى (قدر) ضيق و تنگى است.
اين شب را از آن رو (قدر) گفته اند كه زمين به واسطه كثرت فرود فرشتگان در آن شب، تنگ مى شود. زمين در اين شب، سرشار از فرشتگانى است كه تا سپيده دم، هم صدا با زمينيان به احياى آن شب مى پردازند و به وظايف خويش مى رسند. در اين زمينه قرآن كريم مى فرمايد: (تنزل الملائكه و الروح فيها باذن ربهم من كل امر).
از امام حسن عليه السلام اشعاري در تاريخ به ثبت رسيده است که به برخي از آنها اشاره ميشود:
ذري کــدر الايام ان صفائـها *** تولـي بايام السـرور الذواهب
و کيف يغر الدهر من کان بينه *** و بين الليالي محکمات التجارب
به رنج هاي روزگار اعتنا مکن، زيرا ايام خوش نيز ميگذرد. (پس ايام سختي هم سپري ميشود.) کسي که داراي تجربههاي محکمي است، در سختگيهاي روزگار، چگونه فريب ميخورد؟
قل للمقيـم بغيرداراقامـه *** حان الـرحيـل فودع الاحبـابـا
ان الذين لقيتهم وصحبتـهم *** صاروا جميعا في القبور
به آن کس که در غير جايگاه خود، رحل خويش را افکنده است بگو زمان کوچيدن فرا رسيد. پس دوستان را بدرود گوي، زيرا آنان که تو با ايشان همنشين بودي نيز همگي در قبرهايشان آرميدهاند.
يااهل لذات دنيا لابقاءلها *** ان المقـام بظـل زائـل حمـق
اي خو کردگان به لذت هاي زودگذر دنيا! اقامت در زير سايهاي گذران نابخردي است.
لکسره من خسيس الخبز تشبعني *** وشربه من قراح الماء يکفيني
من رقيق الثوب تسترني *** حياوان مت يکـفينـي لتکفيني
پاره ناني بي ارزش سيرم مي کند و جرعه آبي اندک سيرابم مي سازد. لباسي مندرس و کهنه تا وقتي زنده ام بدنم را مي پوشاند، و پس از مرگم همان براي کفنم کفايت ميکند.
نحن انـاس نوالنـا خضل *** يرتع فيه الرجاء والامـل تجودقبل
السوال انفسنا *** خوفاعلي ماء وجه من يسل
لوعلم الجر فضل نائلنا *** لغاض من بعد فيـضه خجـل
ما مردمي هستيم که بخششمان همچون سبزهزاري تازه است که اميد و آرزو در آن ميچرد. پيش از اينکه کسي تقاضا کند، نفوس ما ناخودآگاه ميبخشند تا مبادا آبروي سائل ريخته شود. اگر دريا فراواني بخشش ما را ميدانست، پس از بالا آمدن، بيترديد، با خجالت فروکش ميکرد.
6) اني السخاء علي العباد فريضه *** للـه يقـرء فــي کتـاب محـکم
وعـدالعـبادالاسـخـياء جنـانه *** واعـد للبـخـلاء نـار جـهـنـم
من کـان لاتـندي يـداه نبـائل *** للـراغـبين فلـيس ذاک بمسـلم
بخشش از طرف خدا بر بندگان واجبي است که در کتابي محکم (قرآن) خوانده ميشود. خداي متعال بندگان بخشنده اش را نويد بهشت داده و براي بخيلان، آتش جهنم را آماده ساخته است. هر کس که دستش به بخشش بر سائلان گشوده نميگردد، بهراستي مسلمان نيست.
عربي با عصبانيت نزد رسول خدا رفت و خواست از پيامبر سوالاتي کند.
پيامبر فرمود:«اگر مي خواهي يکي از اعضايم جوابت را مي دهد.»
گفت:«مگر عضو بدن پاسخ مي دهد؟»
پيامبر فرمود:«آري.» آنگاه به حسن بن علي عليه اسلام که کودکي خردسال بود فرمود:«برخيز و پاسخش را بده.»
عرب گفت:«خودش هيچ نميگويد و از بچهاي ميخواهد با من سخن بگويد.»
پيامبر فرمود:«بهزودي ميبيني که او دانا به پاسخ سوالات توست.»
حسن عليه السلام فرمود:«اي مرد عرب، اندکي صبر کن.» و سپس چنين سرود:
ماغـبيـا سالت وابـن غبـي *** بل فقيها اذن وانت الجهول
فـان تک قدجهـلت فان عندي *** شفاء الجهل ماسـال مسؤول
وبحـر الا تقـسـمه الدوالي *** ثـراثا کـان ورثـه رسول
تو نه از شخص کودني سوال کردهاي، و نه از فرزند شخص کودني. بلکه از شخصي دانا پرسش نمودهاي. اگر کسي از من چيزي بپرسد، درد نادانياش را شفا ميبخشم. نزد من اقيانوسي از دانش است که در ظرفها نميگنجد، و اين درياي دانش ميراثي است که از رسول خدا رسيده است.
8) مردي نزد حضرت امام حسن عليه السلام رفت و اشعاري گفت به اين مضمون که:«براي من چيزي که حتي يک درهم ارزش داشته باشد، باقي نمانده، و شاهدم پريشانحالي من است. آري، آنچه براي من باقي مانده، آبرويم است که آن را نفروختم ولي اينک ميبينم فروشش به تو ميارزد.»
امام به خادم خود گفت:«چقدر پول داريم؟»
گفت:«دوازده هزار درهم.»
امام فرمود:«همهي آن را به اين مرد فقير بده. من از او خجالت مي کشم که بيش از اين ندارم.»
خادم گفت:«چيزي براي خودمان نميماند.»
فرمود:«همه را بده، و به کرم خدا خوشبين باش.»
سپس اشعاري بر وزن اشعار او سرود:
عاجـلتنا فـاتک وابـل بـرنا *** طلـا ولـوامهـلتنا لـم تـمطر
فخذ القليل وکن کانک لم تبع *** ماصـنته و کـاننـا لـنـشتر
«با عجله از ما تقاضا کردي، و لذا باران شديد بخشش ما به صورت باراني کم و پراکنده بر تو باريد، و اگر ما را مهلت مي دادي چنين بر تو نميباريد. پس اين اندک را بپذير و چنان باش که گويا چيزي را که براي خود نگه داشته بودي (آبرويت) نفروخته اي و ما نيز آن را نخريدهايم.»
مراجعه شود به:
سخنان امام حسن مجتبي عليه السلام