حكايت شيرين بهلول و دزد
آورده اند كه شبى دزدى به خانه بهلول زد و هستى او را به سرقت برد ناگاه ديدند بهلول عصاى خود را برداشت و رفت در اول قبرستان شهر نشست.
از او پرسيدند اينجا چرا نشسته اى ؟
گفت : خانه ام را دزد زده است . دنبال او مى گردم و منتظرم تا بيايد چون مى دانم كه آخرش دزد خانه مرا اينجا مى آورند.نشسته ام جلو او را بگيرم و اثاث خانه خود را از او مطالبه كنم .
گفتند آخر او چيزى همراه خود به قبرستان نمى آورد كه تو از او بگيرى .
پرسيد پس اموالى كه دزديده چه مى كند؟
گفتند زنده ها تمامى آنها را از او مى گيرند .
بهلول گفت آه مردم شهرى كه دزدها را لخت مى كنند من چگونه در ميان آنها بيايم و زندگى نمايم در اين اثنا جنازه اى را به طرف قبرستان آوردند بهلول برخواست و با عصا جلو آمده و گفت دزد خود را پيدا كردم .
به او گفتند آهسته كه اين جنازه حاج آقاى متولى است كه مى آورند .
گفت مى دانم دزد روز من همين شخص است و همين جا مى نشينم تا اينكه دزد شبم را نيز بياورند زيرا قبرستان بهترين دروازه هاى دزد بگير است.
پرسيدند چه طور اين شخص ثروتمند دزد روز تو است
بهلول گفت :براى اينكه زكات مال ما فقرا است و اين شخص چون زكات مال خود را نداده است پس يك عمر در روز روشن مال ما فقرا را دزديده است