البته در ميان اهالى شهرهاى شام افرادى علاقمند به خاندان پيامبر و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام وجود داشتهاند كه با طرفداران بنى اميه و احيانا" با حاملان سر مقدس امام حسين عليهالسلام برخورد كرده و درگير شدهاند، ولى تعداد آنها نسبت به مخالفان بسيار ناچيز بوده است!
شواهد بر اين مدعا زياد است از جمله وقتى كاروان اسيران را به درب مسجد شام آوردند، پير مردى شامى جلو آمد و گفت: خدا را سپاس مىگويم كه شما را كشت و نابود كرد!! و يزيد را بر شما مسلط ساخت! و شهرها را از مردان شما رهايى بخشيد!! على بن الحسين عليهالسلام به او فرمود: اى پيرمرد! آيا قرآن خواندهاى ؟
گفت: آرى!
فرمود: آيا اين آيه را خواندهاى (قل لا اسئلكم عليه اجرا" الاَ المودة فى القربى) ؟!(3)
پيرمرد گفت: آرى تلاوت كردهام!
امام سجاد عليهالسلام فرمود: ما قربى هستيم ؛ اى پيرمرد! آيا اين آيه را قرائت كردهاى (و اعلموا انما غنمتم من شىء فان لله خمسه و للرسول و لذى القربى) ؟!(4)
گفت: آرى!
على بن الحسين عليه السلام فرمود: قربى ما هستيم ؛ اى پيرمرد! آيا اين آيه را قرائت كردهاى (انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا") ؟!(5)
آن پير مرد گفت: آرى!
على بن الحسين عليه السلام فرمود: اى پيرمرد! ما اهل بيتى هستيم كه به آيه تطهير اختصاص داده شديم!
راوى مىگويد: آن پيرمرد سكوت كرد و از آن سخني كه گفته بود، پشيمان شد، آنگاه روى به على بن الحسين عليهالسلام كرد و گفت: تو را بخدا سوگند! شما همان خاندان هستيد!؟علي بن الحسين (ع) فرمود: به خدا طهارت هستيم و بحق جدمان رسول خدا ما همان خاندانيم.
آن پيرمرد گريست و عمامه خود را از سر بر گرفت و سر بسوى آسمان برداشت و گفت: خدآيا! من از دشمنان ال محمد خواه از انسيان باشند و يا از جنيان به درگاه تو بيزارى مىجويم، سپس به حضرت عرض كرد: آيا براى من توبه و بازگشتى وجود دارد ؟
على بن الحسين عليهالسلام فرمود: آرى! اگر توبه كنى خدا بر تو ببخشايد، و تو با ما خواهى بود.
آن پيرمرد گفت: من از آنچه گفته و كردهام، توبه مىكنم.
راوى مىگويد: خبر توبه آن پيرمرد به يزيد بن معاويه رسيد و دستور داد تا او را بكشند!(6)
سهل بن سعد الساعدى(7)
سهل مىگويد: بسوى بيت المقدس حركت كردم تا به دمشق رسيدم، شهرى را ديدم با رودخانههاى پر آب و درختان انبوه كه بر در و ديوار آن پردههاى ديبا آويخته شده بود و مردم شادى مىكردند، و زنانى را ديدم كه دف و طبل مىزدند!! با خود گفتم براى شاميان عيدى نيست كه ما ندانيم! پس گروهى را ديدم كه با يكديگر سخن مىگفتند، به آنان گفتم: براى مردم شام عيدى هست كه ما از آن بى خبريم ؟!
گفتند: اى پيرمرد! گويا تو مردى اعرابى و بيانگردى !
گفتم: من سهل بن سعدم كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم را ديدهام.
گفتند: اى سهل! تعجب نمى كنى كه چرا آسمان خون نمى بارد ؟ و زمين ساكنان خود را فرو نمى برد ؟!
گفتم: مگر چه روى داده است ؟!
گفتند: اين سر حسين فرزند محمد است كه از عراق به ارمغان آوردهاند!
گفتم: واعجبا! سر حسين عليهالسلام را آوردهاند و مردم شادى مىكنند ؟ از كدام دوازده آنان را وارد مىكنند ؟ آنان اشاره به دروزهاى نمودند كه آن را باب ساعات مىگفتند.
در آن هنگام كه با آن افراد سرگرم گفتگو بودم، ديدم كه پرچمهاى يكى پس از ديگرى نمايان شد، ابتدا سرى نورانى و زيبا را بر سر نيزه ديدم احساس كردم مىخندد و آن سر مبارك حضرت ابوالفضل العباس بن على عليهالسلام بود، سپس سوارى را ديدم كه نيزهاى در دست داشت و سر مبارك امام حسين عليهالسلام بر آن قرار داشت!(8) و آن سر از نظر صورت، شبيهترين مردم به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود، و شكوه و عظمتى فوق العاده داشت و نور از او مىتابيد، محاسنش حاكى از پيرى بود اما خضاب شده بود، چشمانى گشاده و ابروانى باريك و پيوسته د
اشت، پيشانى مباركش بلند و ميان بينى حضرت مقدارى برآمده بود، و در حالى كه لبخندى بر لبان مباركش داشت چشم بسوى شرق دوخته بود، و باد محاسن شريفش را به چپ و راست حركت مىداد، گويى امير المؤمنين عليهالسلام بود(9) . و آن نيزه را مردى به نام عمرو بن منذر در دست گرفته و پيش مىآمد.
ام كلثوم را ديدم كه چادرى سخت كهنه بر سر گرفته و روى خود را بسته بود.
بر امام زين العابدين و اهل خاندان او سلام كرده خود را معرفى نمودم، گفتند: اگر بتوانى چيزى به اين نيزه دار كه سر امام را مىبرد، بده تا بيشتر برود و در اينجا نايستد! كه ما از تماشاچيان در زحمتيم!
رفتم و يكصدر درهم به آن نيزده دار دادم كه شتاب كند و از بانوان دور شود ؛ كار بدين منوال بود تا سرها را به نزد يزيد بردند(10).
سهل بن سعد مىگويد: سر مقدس امام حسين عليهالسلام را در حالى كه در ميان ظرفى نهاده بودند به مجلس يزيد وارد كردند! من هم با آنان وارد شدم. يزيد بر تخت نشسته و بر سر او تاجى بود مزين به در و ياقوت و اطراف او را گروه زيادى پيرمردان قريش گرفته بودند! كسى كه سر مبارك امام را با خود حمل مىكرد به هنگامى كه پا در مجلس يزيد نهاد اين دو بيت را خواند:
اوقر ركابى فضة و ذهبا
انا قلت السيد المحجبا!
قلت خير الناس اما و ابا
و خيرهم اذ ينسبون النسبا!(11)
يزيد از او پرسيد: اگر مىدانستى كه او بهترين مردم است چرا او را كشتى ؟!
آن مرد گفت: به اميد گرفتن جائزه از تو، او را كشتم!
يزيد دستور داد او را گردن زدند(12)
شعر امام سجاد عليهالسلام
در اين هنگام على بن الحسين عليهالسلام اين ابيات را قرائت فرمودند:
اقاد ذليلا فى دمشق كاننى
من الزنج عبد غاب عنه نصيره
و جدى رسول الله فى كل مشهد
و شيخى امير المؤمنين اميره
فياليت لم انظر دمشق و لم يكن
يرانى يزيد فى البلاد اسيره(13)(14)
سهل گويد: در شام، غرفهاى ديدم كه در آن پنج زن و پيرزنى آنان را همراهى مىكرد كه قد خميدهاى داشت. هنگامى كه سر مقدس امام حسين عليهالسلام برابر آن پيرزن رسيد، سنگى گرفته و به طرف آن سر مقدس پرتاب كرد!!
چون اين صحنه درد آور را ديدم، گفتم: «اللهم اهلكها و اهلكهن معها بحق محمد و آله اجمعين» از خدا خواستم كه آنان را هلاك گرداند.
البته در روايت ديگرى اين نفرين بهام كلثوم نسبت داده شده است(15).
ابراهيم بن طلحه
ابراهيم بن طلحة بن عبيدالله به امام چهارم عليهالسلام گفت: يا على بن الحسين! نمى گويى چه كسى پيروز شد ؟!
امام عليهالسلام فرمود: اندكى صبر كن تا هنگام نماز فرا رسد، و بعد از اذان و اقامه خواهى دانست كه پير زنى با چه كسى بوده است!(16)(17)
مجلس يزيد
پس از اينكه كاروان اسير را وارد شام كردند، روانه مسجد جامع شهر شدند و در مسجد منتظر ماندند تا اجازه ورود به مجلس يزيد را بگيرند. در اين هنگام مروان بن حكم به مسجد آمد و از حادثه كربلا پرسيد، براى او شرح دادند، و او چيزى نگفت و رفت! گس از او يحى بن حكم وارد مسجد شد و او نيز از جريان كربلا جويا شد، براى او نيز ماجرا را نقل كردند، او از حاى برخاست در حالى كه مىگفت: بخدا سوگند در روز قيامت از ديدار محمد محروم و از شفاعت او درو خواهيد ماند، و من از اين پس با شما يكدل نباشم و در هيچ امرى شما را همراهى نخواهم كرد!(18)
بهر حال اجازه ورود به مجلس يزيد صادر شد و اهل بيت عليها السلام را در حالى كه دست مردها - كه دوازده نفر بودند(21) - به گردنشان بسته شده بود و همه اسيران نيز به دست يكديگر زنجير شده بودند وارد مجلس يزيد نمودند.
يزيد در قصر خود در محلى مشرف بر جيرون(22) نشسته بود و ورود سرهاى مقدس و كاروان اهل بيت را مشاهده مىكرد و اين اشعار را زمزمه مىكرد:
لما بدت تلك الحمول و اشرقت
تلك الشموس على ربى جيرون
نعب الغراب فقلت صح او لا تصح
فلقد قضيت من الغريم ديونى(19)
پس از وارد نمودن اسيران به مجلس يزيد، ايشان را در مقابل او نگاه داشتند، امام چهارم عليهالسلام به يزيد فرمود: اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ما را در اين حالت ببيند گمان دارى با تو چه خواهد كرد ؟
و فاطمه دختر امام حسين عليهالسلام فرياد زد: اى يزيد! آيا دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بايد اينگونه به اسارت گرفته شوند ؟
اهل مجلس با شنيدن اين جمله از دختر امام حسين عليهالسلام به گريه افتادند به گونهاى كه صداى گريه ايشان شنيده مىشد.
يزيد چون وضعيت را بدين صورت ديد ناچار دستور داد دستهاى امام چهارم را باز كنند.
در اين هنگام سر مبارك امام حسين عليهالسلام را در حالى كه شتشو داده و محاسن مبارك حضرت را شانه زده بودند، در تشتى از طلا قرار داده و در مقابل يزيد گذاردند، و يزيد با چوبى كه در دست داشت بر داندانهاى مبارك امام عليهالسلام مىزد(23).
يزيد گفت:
نفلق هاما من اناس اعزة
علينا و هم كانوا اعق و اظلما(24)
يحيى بن حكم(25) گفت:
لهام بجنب الطف ادنى قرابة
من ابن زياد العبد ذى النسب الوغل
سمية امسى نسلها عدد الحصى
و بنت رسول الله ليست بذى نسل(26)
يزيد بر سينه او كوبيد و گفت: خاموش باش!(27)
سپس يزيد روى به اهل مجلس كرد و گفت: اين مرد(28)(29) مىباليد و مىگفت: پدر من بهتر از پدر يزيد، و مادرم بهتر از مادر او، و جد من بهتر از جد اوست، و من خود را بهتر از او مىدانم و همينها بود كه او را كشت!!!
امام سخن او كه پدر بهتز از پدر يزيد است، كار پدر من با پدر او به داورى كشيد و خدا به نفع پدر من داورى كرد!!
و امام سخن او كه مادرم بهتر از مادر يزيد است، آرى بجان خودم سوگند كه بدون ترديد فاطمه دختر رسول خدا بهتر از مادر من است.
و اما گفته او كه جدم بهتر از جد اوست، بلى! مسلما كسى كه به خدا و روز قيامت ايمان دارد، نمى تواند بگويد كه جد من بهتر از محمد است!(30)
و امام اينكه گفت: من بهتر از يزيدم، پس شايد او اين آيه را تلاوت نكرده است (قل اللهم مالك الملك)!(31)(32)
آنگاه يزيد به امام سجاد عليهالسلام گفت: اى پسر حسين! پدرت رابطه خويشاوندى را ناديه گرفت و مقام و منزلت مرا درنيافت! و با سلطنت من در آويخت و خدا آنگونه كه ديدى با او رفتار كرد!!
على بن الحسين عليهالسلام اين آيه را تلاوت فرمود: (ما صاب من مصيبة فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبرأها ان ذلك على الله يسير)(33).
يزيد به فرزند خود خالد گفت: پاسخ او را بده! ولى خالد ندانست چه جوابى گويد! يزيد به او گفت: بگو (ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يغفو عن كثير)(34)(35)
ابن شهر آشوب گفته است: پس از آن على بن الحسين عليهالسلام فرمود: اى پسر معاويه و هند و صخر! نبوت و پيشوايى هميشه در اختيار پدران و نياكان من بوده پيش از آنكه تو زاده شوى! به راستى كه در جنگ بدر و احد و احزاب، پرچم رسول خدا در دست جدم على بن ابى طالب، و پرچم كافران در دست پدر و جد تو بود!
آنگاه على بن الحسين عليهالسلام اين شعر را خواند:
ماذا تقولون اذ قال النبى لكم
ماذا فعلتم و انتم آخر الامم
بعترتى و ياهلى بقد مفتقدى
منهم اسارى و منهم ضرجوا بدم(36)
سپس امام چهارم عليهالسلام ادامه داده فرمود: اى يزيد! واى بر تو! اگر مىدانستى كه عمل زشتى را مرتكب شدهاى و با پدرم و اهل بيت و برادر و عموهاى من چه كردهاى، مسلما به كوهها مىگريختى! و بر روى خاكستر مىنشستى! و فرياد به و اويلا بلند مىكردى! كه سر پدرم حسين فرزند فاطمه و على را بر سر در دروازه شهر آويختهاى! و ما امانت رسول خدا در ميان شما هستيم ؛ تو را به خوارى و پشيمانى فردا بشارت مىدهم! و پشيمانى فردا زمانى است كه مردم در روز قيامت گرد آيند(37).
در نقلى ديگر آمده است كه يزيد رو به زينب كبرى عليها السلام كرد و گفت: سخن بگو.
حضرت زينب عليها السلام به امام سجاد عليهالسلام اشاره نموده فرمود: ايشان سخنگوى ماست.
سپس امام سجاد عليهالسلام اين اشعار را خواند:
لا تطمعوا ان تهبنونا فنكرمكم
و ان نكف الاذى عنكم و تؤذونا
و الله يعلم انان لا نحبكم
و لا نلومكم ان لا تحبونا(38)
يزيد گفت: راست گفتى اى جوان، ولى پدر و جد تو خواستند امير باشند و خداى را سپاس كه آنان را كشت و خونشان را ريخت!(39)
فاطمه بنت الحسين عليهالسلام
در اين هنگام مردى شامى در حالى كه به فاطمه(40) دختر امام حسين عليهالسلام اشاره مىكرد به يزيد گفت: اين كنيز را به من ببخش!
فاطمه در حالى كه مىلرزيد خود را بسوى عمهاش زينب كشانيد و چادر او را گرفت و گفت: عمه جان! يتيم شدم، كنيز هم بشوم ؟(41)
زينب عليها السلام رو به آن مرد شامى كرده گفت: نه تو و نه يزيد هيچكدام توان به كنيزى بردن اين دختر را نداريد!
يزيد خطاب هب زينب عليها السلام گفت: بخدا سوگند كه مىتوانم! و اگر بخواهم. چنين كنم!
زينب عليها السلام فرمود: والله! هرگز خداوند چنين قدرت و سلطهاى به تو نداده است، مگر اينكه از اسلام روى گردانى و به دين ديگرى در آيى!
يزيد از خشم بر افروخت و گفت: با من چنين سخن مىگويى ؟! پدر و برادر تو از دين بيرون رفتند!!
زينب فرمود: تو و پدر و جدت دين خدا و دين پدر و برادرم را پذيرفتند، اگر مسلمان باشى!
يزيد گفت: اى دشمن خدا! دروغ مىگويى!
زينب گفت: تو به ظاهر اميرى و ظالمانه ناسزا مىدهى و با قدرت و سلطهاى كه اكنون دارى زور مىگوئى!
در اينجا گويا يزيد احساس شرم كرد و ساكت شد.
و در روايت سيد آمده است: مرد شامى پرسيد: مگر اين دختر كيست ؟!
يزيد گفت: او فاطمه دختر حسين، و آن زن زينب دختر على بن ابى طالب است. مرد شامى گفت: حسين پسر فاطمه و على ؟!
يزيد گفت: آرى!
مرد شامى گفت: اى يزيد! خدا تو را لعنت كند كه خاندان پيامبر را مىكشى و فرزندان او را اسير مىكنى! بخدا سوگند من گمان مىكردم اينان روم هستند.
يزيد به مرد شامى گفت: بخدا سوگند تو ار نيز به آنها ملحق خواهم كرد! و دستور داد تا گردنش را بزنند(42).
در اين هنگام يزيد دستور داد چوب دستى او كه از چوب خيزران بود برايش آوردند، و در مقابل چشمان اهل بيت عليهالسلام با آن چوب بر لب و دندان مبارك امام حسين عليهالسلام مىزد.
زينب عليها السلام با ديدن اين صحنه دست برد و گريبان چاك داد و فرياد مىزد: «يا حسيناه! يا حبيب رسول الله! يابن مكة و منى! يابن فاطمة الزهراء سيدة النساء! يابن بنت المصطفى!».
ناله حضرت چنان جانسوز بود كه هر كه را در آن مجلس بود به گريه واداشت و يزيد به دست خود آن سر مقدس را در پيش روى خود گذارد! بناگاه صداى زنى هاشمى از قصر يزيد به گوش رسيد كه مىگفت: «يا جبيباه! يا سيد اهل بيتاه! يابن محمداه! يا ربيع الارامل و اليتامى يا قتيل اولاد الادعياء!»(43).
چون اين صدا به گوش حاضران در مجلس رسيد، بار ديگر به گريه در آمدند!(44)
يزيد چون آواى گريه زنان اهل بيت عليهالسلام و فرياد و احسيناه آنان را شنيد، از روى شماتت گفت:
يا صيحة تحمد من صوائح
ما اهون الموت على النوائح(45)
سپس دست برد و چوب خيزران را برداشت و با آن به لب و دندان آن حضرت مىزد! و اين اشعار را كه منسوب به عبدالله بن زيعرى(59) است خواند:
ليت اشياخى ببدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل
لا هلوا و استهلوا فرحا
ثم قالوا يا يزيد لا تشل
لعبت هاشم بالملك فلا
خبر جاء و لا وحى نزل
لست من خندف ان لم انتقم
من بنى احمد ما كان فعل(46)(47)
ابو برزه اسلمى(48) گفت: اى يزيد! واى بر تو! بر دندانهاى حسين پسر فاطمه چوب مىزنى در حالى كه من شاهد بودم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همين لبها و دندانها را مىبوسيد و به حسن و حسين عليها السلام مىفرمود: شما دو سيد جوانان اهل بهشتيد، خداوند قاتل شما را نابود كند و او را مورد لعنت خود قرار دهد و دوزخ را براى او آماده سازد!
يزيد با شنيدن اين جملات در خشم شد و دستور داد او را از مجلس بيرون كردند(49).
يزيد همانگونه كه با چوب بر لب و دهان مبارك امام حسين عليهالسلام مىزد، رو به سر مبارك كرده فرمود: اى جسين! نواختن مرا چگونه ديدى ؟!
كنيزى كه از قصر يزيد بيرون آمده بود، آن صحنه دلخراش را چون ديد، گفت: خدا دست و پايت را از بدن جدا كند و به آتش دينا پيش از آتش آخرت، بسوزاند، اى ملعون! دندانهايى كه رسول خداصلى الله عليه و آله و سلم بارها آنها را مىبوسيد چوب مىزنى ؟!
يزيد گفت: اين چه سخنى است كه در اين مجلس بر زبان مىآورى ؟! خدا سر از بدنت جدا كند!
كنيزك گفت: اى يزيد! من در حالتى ميان خواب و بيدارى بودم، مشاهده كردم كه در آسمان گشوده شد و نردبانى از نور را ديدم كه بر زمين آمد، و دو نوجوان كه لباسهاى سبز رنگى در بر داشتند از آن نردبان به زير آمدند، بساطى از زبر جد بهشتى براى آنها گسترده شد كه نور آن از شرق تا غرب را فرا گرفت - و آن بساط در ميان خانهاى بود - به ناگاه مردى با صورتى همانند ماه و ميان قامت از آن نردبان به زيرآمد و در كنار آن سفره نشست و با صداى بلند فرمود: پدرم آدم! به زير آى! پدرم ابراهيم! و اى برادرم موسى! و اى برادم عيسى! به زير آئيد! سپس بانويى را ديدم كه ايستاده و موى خود را پريشان كرده و فرياد مىزند: حوا! ساره! خواهرم مريم! و مادرم خديجه! و زير آئيد، و هاتفى گفت: اين فاطمه زهرا، دختر محمد مصطفى و همسر على مرتضى و مادر سيد الشهداء حسين كشته زمين كربلا صلى الله عليهم اجمعين است.
آنگاه فاطمه زهرا عليها السلام گفت: اى پدر! نمى بينى كه امت تو با فرزندم حسين چه كردند ؟!
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بشدت گريست و همراهان او نيز با او گريستند، سپس روى به جانب حضرت آدم نمود و گفت: پدرم آدم! نمى بينى ستمگران بعد از من، با فرزندم حسين چه كردند ؟! شفاعت من در روز قيامت به آنان نخواهد رسيد.
حضرت آدم گريست و ديگران نيز گريه كردند و فرشتگان خدا به گريه در آمدند، سپس گروه زيادى را ديدم كه قريب به هشتاد هزار مرد بودند و در پيشاپيش آنها نوجوانى قرار داشت و پرچم سبز رنگى در دستش بود و در دست آن گروه بيشمار سلاحهاى آتشين بود و آنها را حركت مىدادند و مىگفتند: اى آتش! صاحب ابن خانه - يزيد بن معاويه - را بگير! و در آن هنگام، تو را ديدم كه فرياد مىزنى: آتش! آتش! و كجا راه گريزى از آتش است ؟!
يزيد چون خواب آن كنيزك را شنيد، گفت: واى بر تو! اين چه سخنى بود ؟! مىخواستى مرا در برابر مردم شرمنده كنى ؟! سپس دستور داد تا سر از بدن آن كنيزك جدا كردند!(50)
نظرات شما عزیزان: