من از ترس زنم آمده‌ام جبهه!
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12085
بازدید دیروز : 37451
بازدید هفته : 161917
بازدید ماه : 484198
بازدید کل : 10875953
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : یک شنبه 6 / 1 / 1401

نوروز و جبهه‌ها

لبخند بزن رزمنده| من از ترس زنم آمده‌ام جبهه!

همه دور هم نشسته بودند. یکی از بچه‌ها گفت: بچه‌ها بیایید ببینیم برای چی اومدیم جبهه! بچه‌ها که سرشان درد می‌کرد برای این جور حرف‌ها، همه گفتند: باشه، چی بهتر از این!

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، هشت سال دفاع مقدس با همه سختی‌ها و دشواری‌های متأثر از آن، یک موقعیت خاص دیگر هم داشت. فضای مطایبه، شوخی و طنز، نتیجه دورهمی‌ها در فضای جبهه بود که بعضی رزمنده‌ها برای دادن روحیه و القای شادی از آن بهره ‌‌بردند. پس لبخند بزن رزمنده!

آمده‌ام جبهه، داماد خدا بشم

همه دور هم نشسته بودند. یکی از بچه‌ها گفت: بچه‌ها بیایید ببینیم برای چی اومدیم جبهه! بچه‌ها که سرشان درد می‌کرد برای این جور حرف‌ها، همه گفتند: باشه، چی بهتر از این.

بنده خدا هم باورش شد و کلی هم ذوق کرد که لابد حالا آن‌ها می‌نشینند و پایشان را روی پایشان می‌اندازند و صاف و پوست‌کنده، هر چه هست می‌گویند.

از سمت راست نفر اول شروع کرد: والله! بی‌خرجی مونده بودیم؛ سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمی‌شد، گفتیم کی به کیه، می‌رویم جبهه و می‌گیم به خاطر خدا آمدیم بجنگیم!

بعد با اینکه همه خنده‌شان گرفته بود،‌ او باورش شده بود و تند تند داشت می‌نوشت.

نفر بعد با اینکه پسر فوق‌العاده تیز و تندی بود با یک قیافه معصومانه‌ای گفت: همه می‌دونن که منو به زور آوردن جبهه، چون من غیر از اینکه کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه قلبم گشاد شده، خیلی از دعوا می‌ترسم! سرگذر محله‌مون هر وقت بچه‌ها با هم یکی به دو می‌کردند،‌ من فشارم پایین می‌آمد و غش می‌کردم! 

دوباره صدای خنده بچه‌ها بلند شد. اما او همچنان با دقت گوش می‌کرد و قضیه را جدی گرفته بود.

دیگری که نوبتش شده بود، صدایش را صاف کرد و دو زانو نشست و با اینکه سن و سالی هم از او می‌گذشت، گفت: روم نمی‌شه بگم! اما حقیقتش اینه که منو زنم از خونه بیرون کرد، گفت: اگه نری جبهه یا زود برگردی، خودم چادرمو می‌بندم دور گردنم و بلند می‌شم می‌رم جبهه آبرو برات نمی‌گذارم. منم از ترسم بلند شدم اومدم و حالا خدمت شما هستم.

نفر بعد دنبال حرف بغل دستیش را گرفت و گفت: از شما چه پنهون،‌ من می‌خواستم زن بگیرم، هیچ کس حاضر نشد دخترشو بهم بده، منم اومدم داماد خدا بشم.

بفهمی نفهمی انگار جناب کاتب یک بویی برده بود از قضیه؛ چون مثل اول دیگر تند تند حرف‌های بچه‌ها را نمی‌نوشت و آخر جلسه به آن‌ها نگاه می‌کرد، شک او وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی‌ او که خوب از نزدیک می‌شناختش در جواب این پرسش گفت: منم مثل بچه‌های دیگه، تو خونه کسی محلم نمی‌گذاشت، تحویلم نمی‌گرفت، اومدم جبهه بلکه شهید بشم تا همه تحویلم بگیرن!

آقا را آوردی سفید یخچالی بگیری؟

دوباره یکی یکی سر و کله بچه‌ها پیدا می‌شد و هنوز مرخصی تمام نشده به خانه و خانواده وقعی خود یعنی جبهه بازمی‌گشتند. هر کسی با خود چیزی آورده بود. مربا، ترشی، گوشت گوسفند نذری و تنقلات و هر چه در بساط افراد بی‌بضاعت بود. یکی از بچه‌ها هم برادر کوچک‌تر از خودش را آورده بود. آن روز هر کس می‌رسید، چیزی می‌گفت؛ از آن جمله می‌گفتند: آقا را آوردی سفید یخچالی بگیری! کلک؟ کنایه از اینکه می‌خواهی شهیدش کنی و ماشین پیکان سفید بگیری از بنیاد؟!

منبع: فرهنگ جبهه نوشته سیدمهدی فهیمی


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: ویزه بسیج
برچسب‌ها: ویزه بسیج
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی