ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

آمريكايي باش !

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

آمريكايي باش !

خنده

آمريكايي باش !

مردی دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان میبیند سگی به دختر بچه ای حمله کرده است مرد به طرف انها میدود و با سگ درگیر میشود .سرانجام سگ را میکشد و زندگی دختربچه ای را نجات میدهد پلیسی که صحنه رادیده بود به سمت انها می اید و میگوید :<تو یک قهرمانی>فردا در روزنامه ها می نویسند :یک نیویورکی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داداما ان مرد می گوید: من نیوریورکی نیستمپس روزنامه های صبح می نویسند:امریکایی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد .ان مرد دوباره میگوید: من امریکایی نیستم از او میپرسند :خب پس تو کجایی هستی<من ایرانی هستم >فردای ان روز روزنامه ها این طور می نویسند :یک تند روی مسلمان سگ بی گناه امریکایی را کشت !

نام ابلهان شهر را بنويس

پادشاهی به یکی از خادمان خود گفت:« نام ابلهان شهر را بنویس »خادم کمی فکر کرد و گفت:« به شرطی این کار را می کنم که نام هرکس را نوشتم، از من نرنجی و مرا مجازات نکنی!»شاه گفت:«باشد.بنویس.»خادم اول نام شاه را نوشت.شاه خشمگین شد،از جای برخاست و گفت:« اگر گفتۀ خود را ثابت نکنی، تو را برای این جسارت به مجازاتی سخت خواهم رساند.»خادم گفت:« اگر صبور باشید و آرام، خدمتتان عرض خواهم کرد.مگر شما نبودید که حواله ای به ارزش صدهزار دینار به یکی از نوکران خود دادید تا به شهر دیگری برود و آن را نقد کند و نزد شما باز آورد؟»شاه گفت:« بله، من چنین کرده ام.»خادم گفت:« من او را خوب می شناسم.او در این شهر نه زنی دارد و نه فرزندی؛ نه خانه و نه مِلکی.اگر صدهزار دینار را نقد کند، هرگز به اینجا باز نخواهد گشت.»شاه کمی فکر کرد و گفت:« اگر پول را نقد کرد و بازگشت، چه می گویی؟»خادم گفت:« در آن صورت نام شما را خط خواهم زد و نام او را خواهم نوشت!» 

اخوي داد نزن

بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»تو که چیزیت نشده بابا!تو الان باید به بچه‌های دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می‌کنی؟! تو فقط یک پایت قطع شده! ببین بغل دستی است سر نداره هیچی هم نمی‌گه، این را که گفت بی‌اختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود!بعد توی همان حال که درد مجال نفس‌کشیدن هم نمی‌داد کلی خندیدم ...!

ترق

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک بعثی ها را درآورده بود.با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط بعثی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب بعثی ها.چه می کرد؟بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟»یکی از بعثی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: «منم!»ترق!ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد!دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: «یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از بعثی ها به نام جاسم برخورد.فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد: «حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت.اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد.با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین.یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد: «کی با حسین کار داشت؟»جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: «من!»ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!

اخوي عطر بزن: شما حدس بزنيد در عطر چه ريخته بودند

شب جمعه بودبچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل چراغارو خاموش کردندمجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی
زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت یه دفعه اومد گفت اخوی بفرماعطر بزن ...ثواب داره- اخه الان وقتشه؟بزن اخوی ..بو بد میدی..امام زمان نمیاد تو مجلسمونابزن به صورتت کلی هم ثواب داره بعد دعا که چراغا رو روشن کردندصورت همه سیاه بودتو عطر جوهر ریخته بود...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: خنده های حلال
برچسب‌ها: خنده های حلال

تاريخ : پنج شنبه 13 / 12 / 1400 | 6:0 | نویسنده : اکبر احمدی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.