تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14023
بازدید دیروز : 3487
بازدید هفته : 17965
بازدید ماه : 123331
بازدید کل : 11180182
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک
 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : یک شنبه 2 / 7 / 1395




 
 

روایت تاریخی جنگ شیمیایی رژیم بعثی عراق علیه ایران


اگر چه نخستین نبود، اما به شهادت تاریخ این بارز ترین نمونه از جنایت های شیمیایی در طول حیات بشر بود که این چنین بر سر مردم غیر نظامی ایران فرود می آمد.

سال ها پیش از جنگ هشت ساله ایران و عراق، اروپا، ساعت 5 بعد از ظهر روز 22 آوریل سوزش گاز کلرین را روی پوست خود حس کرد.

شهر «ایپر» در کشور بلژیک نخستین تجربه جهانیان در استفاده از گاز های سمی کشنده بود، جایی که نیروهای آلمانی بمب های خود را بر سر پنچ هزار سربازجبهه متفقین از فرانسوی گرفته تا کانادایی، ریختند و یکی از نقاط تاریک تاریخ را در سال 1915 به نام خود رقم زدند.

بمب هایی که در نتیجه آن 15 هزار مصدوم شیمیایی بر جای ماند و کشته هایی که هرگز فکر نمی کردند با پوست های تاول زده در تابوت فرو خواهند رفت. پس از شهر ایپر در اروپا حالا نوبت آفریقایی ها تا سهم خود را از این گازها شیمیایی ببرند و ایتالیایی اسباب این کار را فراهم کرد.

دومین حمله شیمیایی که تاریخ آن را به عنوان لکه ننگی بر دامن اروپاییان ثبت کرده است، حمله ایتالیا به حبشه بود این بار نیز یک کشور ستیزه جو برای در هم شکستن نیرو های مقاومت دست به ابزاری می برد که نتایج آن تا سالیان سال برای کودکان بی گناه آن دیار باقی ماند، کودکانی که شاید در آن زمان هنوز به دنیا نیامده بودند اما سیاست مداران و سربازان ایتالیایی برای آنها گاز های کشنده شیمیایی را به یادگار گذاشتند.

به هر صورت همین دو جنگ کافی بود تا بشر را از آن چه خود با دست خود ساخته به هراس آورد و جهان را تا سال ها پای میز مذاکره بنشاند. ژنو پایتخت سیاسی اروپا میزبان نشست کشور های جهان شد تا بر سر استفاده از این مواد شیمیایی تصمیم بگیرند ونتیجه آن در سال 1925 به (پروتکل ژنو) مشهور شد.

کشور های جهان در این پرتوکل، منع به کار گیری عوامل سمی و خفه کننده در جنگ ها را به امضا رساندند و در مقابل قانون شکنان هم قسم شدند.

عراق جزو 12 کشور امضا کننده پروتکل بود. اما در گذر ایام، ذهن بشر این معاهده را به دست فراموشی سپرد تا پس از هفتاد سال از جنگ جهانی اول، در دهه 80 میلادی یک کشور متجاوز علیه نیرو های مقاومت دست به جنایتی دیگر بزنند.



 

 

موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : یک شنبه 2 / 7 / 1395

اولين استفاده از گلوله‌هاي سمي و آتش ‌زا


شهر اهواز در نوزدهم دي ماه سال 1359 چهار بار هدف توپخانه دوربرد دشمنان اسلام قرار گرفت.

خبرنگار خبرگزاري پارس از اهواز گزارش داد
در ساعت 10:40 و 12:50 دقيقه گلوله‌هاي سمي و آتش‌زا ذو ناحيه مسكوني در اهواز را هدف قرار دادند.



منبع: كتاب اولين ‌هاي دفاع مقدس - صفحه: 36

اولين ‌هاي تجاوز


اولين تجاوز هوايي به گمرك بهرام آباد مهران سيزدهم فروردين ماه سال 1358 انجام شد.

اولين تجاوز زميني به قصر شيرين، چهاردهم فروردين ماه سال 1358 صورت گرفت.

اولين تجاوز دريايي دهم خردادماه سال 1358 به خسرو‌آباد صورت گرفت.

اولين تجاوز زمينيهوايي عراق شانزدهم ارديبهشت سال 1359 در منطقه خان‌ليلي صورت گرفت و تعداد اين نوع تجاوز زميني – هوايي تا 31 شهريور 1359 به پنج مورد رسيد.



منبع: كتاب اولين ‌هاي دفاع مقدس - صفحه: 43

اولين آتشبار سنگين توپخانه عراق



در ماه مه 1980 (ارديبهشت 1359) اولين آتشبار سنگين توپخانه عراق به سوي مرزهاي جمهوري اسلامي ايران به حركت درآمد.


منبع: كتاب اولين ‌هاي دفاع مقدس - صفحه: 36

اولين اثر پيرامون موضوع آزادگان


اولين اثر در خصوص آزادگان، داستان كوتاه اسيران، نوشته محمد خليل زاده بود، كه در سال 1366 در مجموعه داستان «قهرمانان جنگ» به چاپ رسيد.
اين اثر از كتاب‌هاي كودك در زمينه دفاع مقدس است.


منبع: كتاب اولين ‌هاي دفاع مقدس - صفحه: 166

اولين احراز نقض صلح


در قطعنامه 598 شوراي امنيت، براي نخستين بار نقض صلح را به موجب ماده 39 منشور سازمان ملل احراز كرد و براي محدود كردن درگيري،
قطعنامه خود را در قالب فصل هفتم منشور قرار داد تا عزم شورا را براي دخالت عملي و انجام دادن نقش فعال در ختم جنگ و خارج از توصيه‌هاي متداول براي حل و فصل اختلافات به طريق سياسي نشان دهد.

شوراي امنيت براي رسيدن به هدف خود در استقرار صلح و امنيت در منطقه خليج فارس برخلاف قطعنامه‌هاي قبلي نشان داد كه عزم راسخي در استفاده از هردو اهرم ترغيب و تشويق و نيز تهديد و اجبار در سطح گسترده دارد.


منبع: كتاب اولين ‌هاي دفاع مقدس - صفحه: 252

موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : یک شنبه 2 / 7 / 1395


اولين مين منفجر شده خارج از خليج

براي نخستين بار در خارج از خليج فارس يك فروند نفت‌كش 274 هزار تني داراي پرچم «پاناما» كه شركت‌هاي آمريكايي آن را اداره مي‌كردند به مين برخورد كرد و يك حفره چهارمتري در قسمت عرشه آن ايجاد شد .
اين سوپر نفت كش «تكزاكوكاربين» از پايانه نفتي ايران در «لارك» به مقصد «روتردام» بارگيري كرده بود

كه پس از انفجار مين در 13 كيلومتري شمال بندر«فجيره» و 50 كيلومتري دهانه جنوبي تنگه هرمز، براي تعميرات اضطراري لنگر انداخت.


منبع: كتاب اولين ‌هاي دفاع مقدس - صفحه: 241

اولين آتشبار توپخانه سپاه


با توجه به اين اصل كه پشتيباني آتش، نقش اساسي و تعيين كننده‌اي در عمليات مختلف داشته است،
سردار شهيد حسن شفيع زاده با وقوف كامل به اهميت اين اصل، در زماني كه افق ديد بسياري از مسئولين و فرماندهان از خمپاره فراتر نرفته بود، به فكر تشكيل اولين آتشبارهاي توپخانه با استفاده از توپ‌هاي غنيمتي پرداخته
و در عمليات بيت المقدس مسئوليت هماهنگي پشتيباني آتش در يكي از قرارگاه‌هاي عمده را بر عهده گرفت و با موفقيت به انجام رسانيد.

او قبضه توپ‌هاي غنيمتي را در قالب گردانهاي مستقل به سرعت سازماندهي نمود و اكثر قريب به اتفاق آن را در عمليات رمضان شركت داد؛ اوج شكوفايي تلاش‌هاي شهيد در عمليات والفجر 8 ظهور پيدا كرد.



منبع: كتاب اولين ‌هاي دفاع مقدس - صفحه: 126

اولين ابتكار عمل نظامي


امكان غافلگيري دشمن در سال سوم جنگ بدون ابتكار عمل نظامي فراهم نمي‌شد و توجه به اين مساله نخستين بار پس از عمليات رمضان براي فرماندهي سپاه حاصل شد.منطقه هور براي نخستين بار به عنوان منطقه عملياتي مورد توجه قرار گرفت.

با تغيير زمين منطقه عمليات از خشكي به آب با ويژگي‌هاي «هور» از جمله وجود آبراه‌هاي مختلف و امكان استتار در نيزارها اين اميدوارري به وجود آمد

كه با غافلگيري امكان غلبه فراهم شود و عمليات خيبر در سوم اسفندماه سال 62 در منطقه هورالهويزه آغاز شد.



منبع: كتاب اولين ‌هاي دفاع مقدس - صفحه: 210

اولين اجازه استفاده از ثلث سهم امام(ره)


اولين مرجع تقليد كه اجازه مصرف و استفاده از ثلث (يك سوم) از سهم امام در جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل را داد مرحوم آيت‌الله‌العظمي حاج محمدرضا گلپايگاني (ره) بود.

با وجودي‌كه برخي از مراجع ديگر چنين اجازه‌اي را ندادند، اما ايشان به منظور تقويت جبهه هاي نبرد و حمايت از رزمندگان اسلام چنين اجازه‌اي را صادر كرد

و روزنامه كيهان در شماره 11102 آن را با خط درشت نوشت و ملت مسلمان را از اين موضوع آگاه ساخت.


منبع: كتاب اولين ‌هاي دفاع مقدس - صفحه: 73

 

اولين اجلاس كميته دائمي همكاري‌هاي اقتصادي و تجاري


اولين اجلاس كميته دائمي همكاري‌هاي اقتصادي و تجاري وابسته به كنفرانس اسلامي، 25 آبان ماه سال 1363 در استانبول با سخنان كنعان اوران پايان يافت.

در آخرين ساعات اين كنفرانس كه پنج روز به طول انجاميد، وزير تجارت اردن طرح صلحي بين ايران و عراق را در قطعنامه گنجاند كه نماينده ايران نپذيرفت
و «اوزال» كه رياست جلسه را بر عهده داشت
اعلام نمود:
«اين نشست جاي طرح اين گونه مسائل نيست و خارج از دستور كار بود و نمي‌توان آن را در قطعنامه گنجانيد...».



منبع: كتاب اولين ‌هاي دفاع مقدس - صفحه: 194

اولين اختراع داروهاي ضد بمب شيميايي



دكتر علي‌اكبر مشفق استاد دانشكده پزشكي! ساخت قرص «هالوژن» كه قدرت بسيار زيادي در تصفيه آب از ميكروب دارد در پنج شماره ثبتي در كشور سوييس و در شهر برن در دفتر ثبت بين‌المللي اختراعات مواد شيميايي جديد به نام جمهوري اسلامي ايران اختراعش را ثبت نمود.

اين قرص قوي‌تر از نوع خارجي آن عمل مي‌كند. اين آنتي‌بيوتيك به صورت پماد براي سوختگي‌هاي ناشي از جراحات شيميايي و گازهاي تاول زا بسيار مفيد است.



منبع: كتاب اولين ‌هاي دفاع مقدس - صفحه: 139

 

موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 1 / 7 / 1395



 





 

آزاده فاطمه ناهيدي


دلم براي معنويت آن روزها تنگ مي شود...


زنان اين سرزمين كهنسال، پيوسته در عرصه هاي نبرد خير وشر، در كنار مردان با ستم ستمگران به مقابله ايستاده و برگهاي زريني را به تاريخ سراسر جانفشاني و پاسداري از آيين و ميهن افزوده اند. زنان ايراني، دراسارت دشمن جبار نيز ثابت كردند كه اين ملت، در برابر هيچ قدرتي سر تسليم فرود نمي آورد و تعظيم و تكريم را فقط شايسته ”او“ مي داند كه عزت و سربلندي انسانهاي مخلص و صبور را ضمانت كرده است.“

قبل از اسارت چه مي كرديد؟
در رشته مامايي فارغ التحصيل شده بودم و در مناطق محروم خدمت مي كردم. چند سالتان بود و چه شد كه تصميم گرفتيد عازم جبهه شويد؟ بيست و چهار سال داشتم. در شهر بم بودم كه خبر شروع جنگ را شنيدم و به جبهه رفتم.

از خودتان نپرسيديد كه زن در جبهه چه مي كند؟
چرا، ولي با توجه به تخصصي كه داشتم و مخصوصاً با عشقي كه به خدمت به كساني كه به تجربه هاي پزشكي من نياز داشتند، مي دانستم كه حضورم مفيد خواهد بود. نترسيديد؟ چرا. يادم مي آيد كه با صداي هر انفجاري بند دلم پاره مي شد. من هيچ وقت جنگ را آن جور نديده بودم.

از ابتداي ورود خود به جبهه و احساستان بگوييد؟
تازه رسيده بوديم دزفول و يكراست رفته بوديم پايگاه وحدتي. من بودم و دكتر صادقي، آقاي زندي و برادر جرگويي با دو نفر ديگر كه امدادگر بودند. من هم كه سال گذشته در رشته مامايي فارغ التحصيل شده بودم. از تهران يك اكيپ شديم و رفيم جبهه. اول رفتيم غرب، اما سه روز بيش تر نمانديم. گفتند جنوب بيشتر به نيرو نياز دارد. رفتيم انديمشك. همه جا پر از دود بود. نيروگاه برق را زده بودند. گفتم ”بهتر است برويم دزفول. شب دزفول بمانيم و صبح حركت كنيم.“ همه موافق بودند. اما دزفول هم دست كمي از جاهاي ديگر نداشت. در پايگاه وحدتي دزفول، فقط نيروهاي ارتشي مانده بودند و زنها و بچه ها را برده بودند. به ما هم اجازه ورود نمي دادند. عموي من آنجا بود. تلفن كردم و او آمد ما را برد داخل پايگاه. شب وحشتناكي بود. از بس آنجا را مي كوبيدند، فكر مي كردم تا صبح زنده نمي مانيم. قبل از جنگ، زياد با خانواده مي رفتيم آنطرف ها. پايگاه وحدتي جاي قشنگي بود. آن شب خيلي ساكت بودم. به جز صداي انفجار يا بمباران صداي ديگري وجود نداشت. آيا موردي پيش آمد كه به ترديد بيفتيد و احساس كنيد كه اشتباده كرده ايد كه به منطقه جنگي آمده ايد. بله، زماني كه مجروحان را مي ديدم به خصوص وقتي كه مي ديدم چطوري جوانان ما دست و پا و چشم و اعضاي بدن خود را از دست مي دهند و معلول مي شوند. ولي من از دو دلي بدم مي آيد. دلم مي خواست هر تصميمي مي خواهم بگيرم، زودتر بگيرم. فكر مي كردم كاش به حرف دايي گوش كرده بودم و نمي آمدم.

آيا كسي با جبهه رفتن شما مخالفت كرد؟

بله. وقتي مي خواستم بيايم جبهه، دايي من اصرار مي كرد بمانم. مي گفت، ”احساساتي شده اي.“ مي گفت ”ما جنگ جهاني دوم را ديده ايم. به اين سادگيها نيست. كشته شدن دارد، مفقود شدن دارد، اسارت دارد. اگر بروي دست و پايت قطع شود، يك عمر بيچاره مي شوي.“ هرچه برايش توضيح مي دادم بايد بروم، وظيفه است، گوش نمي داد.

پدر و مادرتان هم مخالفت كردند؟
خير. مادرم مي گفت، ”داداش! اصرار نكن. بگذار با خيال راحت برود.“ مامان به اين كارهاي من عادت داشت. بابا هم مي دانست وقتي مي گويم ”مي خواهم بروم“، حتماً فكرهايم را كرده ام. چيزي نگفت. از وقتي فارغ التحصيل شده بودم، رفته بودم مناطق محروم. احساس مي كردم وجودم آنجا لازم تر است. حضرت امام در يكي از فرمايشاتشان دستور داده بودند كه هر كس مي تواند برود و به مناطق محروم به مردم خدمت كند. زمان شروع جنگ من در يكي از روستاهاي اطراف بم بودم، كه شنيدم جنگ شروع شده. همانجا تصميم گرفتم بروم جبهه. آمدم تهران. مادربزرگ فوت كرده بود. تازه دفنش كرده بودند. خيلي دوستش داشتم. به هم خيلي نزديك بوديم. همه حرفهايم پيش او بود. اما جنگ همهٔ باورها را عوض كرده بود. حتي نمي توانستم بمانم ختم مادربزرگ تمام شود. 




شما را كجا بردند؟
غروب بود كه رسيديم تنومه. هوا تاريك شده بود كه من را فرستادند آسايشگاه. اسراي آن آسايشگاه همه درجه دار بودند. من كه وارد شدم، يكي از افسرها دودستي زد توي سرش و گفت، ”واي! يعني كار ما به جايي رسيده كه زنهايمان را اسير مي كنند؟“ پريشان شده بود. راه مي رفت و سرش را تكان مي داد. براي من يك تكه مقوا آورد كه روي زمين ننشينم. اما بعضي از آنها جور ديگري بودند، با او فرق داشتند. نگاهشان و حرف زدنشان آدم را اذيت مي كرد. انگار باعث و باني اسيرشدنشان من بودم. مي گفتند، ”شما انقلاب كرديد كه الان وضع ما اين است.“

آيا قبل از اسارت به آن فكر كرده بوديد و آمادگي داشتيد؟
من هيچ وقت به اسارت فكر نكرده بودم. فكر مي كردم هركس برود جنگ، يا شهيد مي شود يا مجروح. شب سختي بود. نمي دانستم چه بلايي سرم خواهد آمد. آن شب فقط نيم ساعت همانطور كه نشسته بودم و سرم روي زانوهايم بود، خوابم برد. اذان صبح را گفته بودند كه از خواب بيدار شدم. در باز بود. اما بيرون نرفتم. تيمم كردم و نمازم را خواندم. بازجويي هم شديد؟ بله. از همان روز اول، بازجوييها شروع شد. پنج شش نفر مي آمدند، يك طومار سؤال مي گذاشتند جلويشان و مي پرسيدند؛ از جنگ، از سياست، از اقتصاد ايران. وقتي مي گفتم، ”ماما هستم و آمده بودم براي كمك به مجروحها“، مي پرسيدند؛ ”چرا خنجر همراهت بود؟“ مي گفتم، ”براي پاره كردن لباس مجروح لازم مي شد.“ هر بار گفته بودم، باز مي پرسيدند. توي جيبم شماره تلفن بيمارستان طالقاني را پيدا كرده بودند. فكر مي كردند رمز است. خسته ام مي كردند. سعي مي كردم صبور باشم و حرفهايم يكي باشد كه شك نكنند. در بازجويي به مترجمهايي كه پناهنده ايراني بودند، جواب نمي دادم. گفته بودم ”مترجم فقط از خودتان باشد.“ آنها بهتر سؤال مي كردند. اينها بد و بيراه مي گفتند. تازه معلوم نبود همان را كه من مي گويم ترجمه كنند.

سرانجام شما را به كجا بردند؟
آسايشگاه كناري ما، جاي اسراي عادي بود. هر چند وقت يك بار آسايشگاه از اسرا خالي مي شد و معلوم نبود برادرانمان را به كجا مي برند و به جاي آنها يك عده ديگر را مي آوردند. شب سوم چهارم من را بردند آنجا. كنار آنها راحت تر بودم. آن شب نماز را به جماعت خوانديم. بعد از نماز، محمد، سرباز عراقي، من را صدا زد. يك ساندويچ برايم آورده بود. فكر مي كرد خيلي لطف كرده. سه روز بود كه به ما غذا نداده بودند. بعدها تا زماني كه در آنجا بوديم هر دو سه روز، يك وعده غذاي مختصر مي دادند كه نميريم. گفتم، ”اگر ساندويچ هست براي همه بياور، وگرنه، من هم مثل بقيه.“ آن ساندويچ هم شام خودش بود. دور و برش را نگاه مي كرد و با اضطراب اصرار مي كرد كه بگيرم. ساندويچ را گرفتم، دادم به يكي از بچه ها كه لقمه كند و به همه بدهد. بعد از اينكه همه مختصري از آن ساندويچ خوردند بلند شدم و رفتم از محمد تشكر كنم. محمد پشت پنجره بود. چشمهايش پر از اشك شده بود، گفت ”تومسلماني، نه من.“ دو سه بار اين را گفت. بعد از آن احساس صميميت مي كرد. مي آمد درد دل مي كرد. بعضي وقتها برايم اخبار جنگ را مي آورد.


 


همان جا مانديد؟ 
خير. فردا دوباره من را برگرداندند آسايشگاه قبلي. بيشتر وقتها مي نشستم روبه روي پنجره، بيرون را تماشا مي كردم و فكر مي كردم؛ به ايران، به جنگ، به امام، به مادرم، به خودم.

آيا زنان ديگري را هم به اسارت گرفتند؟
بله. دو نفر بودند به اسم آذر و معصومه. زياد حرف نمي زدند. اسمشان را هم به زور گفتند. يك روز توي دستشويي داشتم لكه هاي خوني كه از زخم برادر جرگويي به لباسم مانده بود، مي شستم. هنوز نتوانسته بودم خوب تميزش كنم. يك دستي نمي شد. معصومه آمد جلو و با آستين، لباسم را به تنم شست. آن لحظه حس كردم چقدر مي توانيم به هم نزديك باشيم، اما تا شب هرچي باهاشان حرف مي زدم، خودشان را كنار مي كشيدند. جوري نگاه مي كردند، انگار من دشمنم. آخر معلوم شد عراقي ها گفته اند من جاسوسم. آنها باور كرده بودند. گفتم، ”اگر من جاسوس بودم كه نبايد به شما مي گفتند. اون طوري راحت تر مي توانستم از زير زبان شما حرف بكشم.“ به همه مي گفتند، ”يك نفر با ما همكاري كرده، فرستاديمش ايران.“ به من گفته بودند، ”مي بريمت كربلا.“ 

فكر مي كردند چون ما زن هستيم و اسارت براي ما سخت تر است، راحت قبول مي كنيم. آن شب تا صبح با هم حرف زديم. با هم اسير شده بودند. براي اينكه از هم جدايشان نكنند گفته بودند خواهرند. با مجروحي كه نخواسته بودند تنها رهايش كنند، اسير شده بودند. بعد از چند روز، تنها شديم. بقيه را بردند جاي ديگر. شبها نمي خوابيديم. تا صبح بيدار مي مانديم. حليمه هم آمده بود. شده بوديم چهار نفر. حليمه هم ماما بود و در بيمارستان خرمشهر كار مي كرد. بين راه شيراز آبادان اسير شده بود. ماشين به بهانه اينكه راهها خطرناك است، آنها را از ب يراهه آورده و تحويل عراق يها داده بود. ابتدا خيلي ب يتابي م يكرد. من خيلي با او حرف مي زدم. ظاهراً شما را به زندان الرشيد بغداد بردند.

آنجا چه جور جايي بود؟ آنجا هرچه داشتيم از ما گرفتند. پرسيديم، ”اينجا كجاست؟“ گفتند، ”هتل.“ گفتيم، ”چه جور هتلي است كه وسايلمان را بايد بدهيم؟“ ساك حليمه و ساعت من و هرچه داشتيم حتي يك سنجاق قفلي را تحويل داديم. چشمهايمان را بستند و گفتند ”دست هم را بگيريد.“ نفر جلويي را هدايت مي كردند و ما هم به دنبال او. سوار آسانسور شديم. دو طبقه بالاتر آسانسور ايستاد و ما بيرون آمديم. بويي شبيه بوي كافور مي آمد، انگار وارد سالن تشريح دانشكده پزشكي شده بوديم. جلوي در سلولي چشمهايمان را باز كردند، سلول شماره 25 . وارد سلول شديم و در سلول را پشت سرمان بستند. يك سلول چهارمتري و كف و ديوارها كاشي قهوه اي پررنگ بود. داخل محوطه كوچك نزديك سقف، لامپ كم سويي بود. با دو تا ديوار هشتاد سانتي كوتاه، انتهاي سلول را جدا كرده بودند.پشت آن توالت فرنگي با شير مخلوط كن آب سرد و گرم بود. در آهني دريچهٔ كوچكي داشت كه فقط از بيرون باز مي شد. 

دور در را نوار لاستيكي گرفته بودند. هيچ صدايي نه بيرون مي رفت، نه تو مي آمد. جاي كوچك كثيفي بود. اما براي چند روز قابل تحمل بود. سلول كوچك كثيفي بود. به خيال اينكه قرار نيست زياد آنجا بمانيم، راضي بوديم. يادم هست تا مدتي نمازمان را شكسته مي خوانديم. برايمان دو تا كاسه سبز بزرگ آوردند و چهار تا ليوان با كمي تايد و صابون. هشت تا پتو هم آوردند. بوي بدي مي آمد. با دستمان كف زمين را بوسيلهٔ كمي تايدي كه داشتيم شستيم. بعد سه تا از پتوها را انداختيم كف سلول و يكي را لوله كرديم و جاي بالش گذاشتيم. نفري يك پتو هم براي روانداز داشتيم.


روحيه تان را چگونه حفظ مي كرديد؟
صبح تا صداي گاري صبحانه در راهرو مي آمد، چهارتايي بسم الله مي گفتيم و درود بر خميني مي فرستاديم. يكي دوبار در روز بلند قرآن مي خوانديم. هر سوره اي بلد بوديم با هم مي خوانديم؛ دسته جمعي. بعد از نمازها دستهايمان را مي داديم به هم و دعاي وحدت مي خوانديم. با اينكارها عراقي ها را ذله كرده بوديم. سر اين مسئله خيلي اذيت شديم. در سلول را باز مي كردند و با كابل به سر و بدنمان مي زدند. اما ما براي قانون شكني و مبارزه با آنها به كار خود ادامه مي داديم. اين يكي از راههاي مبارزه با آنها بود. سربازان بدون اجازه رئيس زندان اجازه باز كردن در سلول ما را نداشتند. چرا؟ فكر مي كردند چون مرا در خط مقدم گرفتند فكر مي كردند حتماً يك فرمانده سپاه يا افسر ارتش هستم. اين هم لطف خدا بود كه البته در نحوه برخورد آنها با ما هيچ تغييري ايجاد نمي كرد اما چون براي مبادله به وجود ما احتياج داشتند در كل براي ما خوب بود. تا روز آخر هم هنوز نسبت به ماهيت ما شك داشتند. 

شكنجه كردن شما به چه شكل بود؟
خب ما را جور ديگر اذيت مي كردند. صابون و تايد به ما نمي دادند، آب را قطع مي كردند، غذا كم مي دادند. تنظيم دماي سلول دست آنها بود. گاهي وقتها آنقدر سلول را سرد مي كردند، كه مي شد زمهرير. گاهي هم آنقدر گرم مي كردند كه مثل جهنم مي شد. اينجور وقتها صدايمان درنمي آمد. نبايد از ما نقطه ضعفي دستشان مي آمد. مي آمدند، در سلول را باز مي كردند ببينند زنده ايم يا نه. تعجب مي كردند كه اعتراض نمي كنيم. 

ماه محرم چه مي كرديد؟ 
دو ماه از اسارتمان گذشته بود. محرم شده بود. تصميم گرفتيم شبها عزاداري كنيم. شب اول ماه، يك ربع سينه زديم و حسين حسين كرديم. شبهاي ديگر هم همينطور. در سلول را باز كردند، ميايستادند به تماشاي ما. ميدانستند اين كارشان چقدر ما را آزار مي دهد. عربده مي زدند، تهديد مي كردند، مي زدند به در. ما صدايمان را بلندتر مي كرديم كه صداي آنها را نشنويم. دههٔ اول محرم عزاداري كرديم. فرداي عاشورا از صبحانه خبرينشد. اين تنبيه هاشان خوب بود. شكنجه هاي جسمي مثل كتك زدن خوب است ولي شكنجه هاي روحي؟ هيچ چيز مثل شكنجه هاي روحي عذاب آور نيست.




چگونه خانواده تان را از اسارت خود خبر كرديد؟
يك روز چند ساعت ما را بردند يك سلول ديگر. مي خواستند روي لامپ و تنها پنجره 25 سانتي در دو متري سلولي نرده بكشند. در آن سلول يك تكه سراميك پيدا كردم. ديوار سلول گچي نبود. به بچه ها گفتم ”بياييد اسمهامان را روي ديوار سراميكي بنويسيم.“ بچه ها گفتند ”براي چي؟ كي مي خواهد بخواند؟“ گفتم ”حالا بياييد بنويسيم.“ سه چهار ساعتي كه آنجا بوديم، اسمهايمان را با سختي روي ديوار كنديم. اتفاقاً بعد از ما تيمسار محمدي را مي برند به همان سلول. تيمسار محمدي از اول اسارت هميشه توي انفرادي بود. حتي وقتي اردوگاه بود، تك و تنها، توي اتاقي پشت پشت آسايشگاه هاي قاطع افسران نگهش مي داشتند. 

در اردوگاه اتاق ايشان مشابه اتاق ما بود .او اسمها را مي بيند. چند ماه بعد، مي رود اردوگاه. از آنجا براي خانواده اش نامه مي نويسد و اسم ما را هم مي نويسد. وقتي نامه مي رسد ايران، با شماره تلفني كه من كنار اسمم نوشته بودم و تيمسار محمدي آن را حفظ كرده بوده و توي نامه اش نوشته بوده، تماس مي گيرند و خبر اسارت من را به خانواده ام مي دهند. خانواده ام وسايل مراسم ختم را آماده كرده بودند. پيشنماز مسجد، به بابا گفته بودند صبركنيد، جنگ تمام شود، شايد من برگردم. هر خبري كه از من به خانواده رسيده بود، خبر مرگ بود. يك نفر مي گفت خودش ديده آمبولانسي كه من سوارش بوده ام، رفته روي هوا. يكي جنازه من را در بيابان ديده بوده. سيزده ماه بعد خبر رسيد اسير شده ام. تا آن موقع همه فكر مي كردند شهيد شده ام.
بي خبري از بيرون آزارتان نمي داد؟
بايد يك كاري مي كرديم. داشتيم دق مي كرديم. از همه جا بي خبر بوديم. حتي نمي دانستيم در سلول بغلي چه كساني هستند؛ ايراني اند يا عراقي. خيلي فكر كردم چكار كنم. تا بتوانم اخباري از ايران به دست آورم. ياد يك خاطره اي كه از مبارزان ايراني در سلولهاي ساواك خواند بودم افتادم كه با ضربه زدن به ديوار مي فهمند يك آدم زنده در پشت ديوار است و آرامش مي گرفتند. به فكر حروف رمز افتادم. بايد ترتيب حروف را دو سلول يكسان مي دانستند.تصميم گرفتيم وانمود كنيم مثل هر روز دعا مي خوانيم و به سلولهاي ديگر بفهمانيم چه جوري ضربه بزنند كه ما بفهميم. مثلاً ”ب“ دو ضربه، ”پ“ سه ضربه. آنها را با ريتم دعاي امن يجيب خوانديم. 

وقت نماز و دعاي هميشگي نبود. نگهبان داد زد ”اين ديگر دعاي چه وقتي است؟“ گفتند سرود مي خوانند. حوصله شان سر رفته. زود تمام مي شود. منتظر بودند. تا صداي ضربه آمد، دويدند پاي ديوار و گوششان را چسباندند؛ پانزده ضربه، بيست و هفت ضربه، يك ضربه، بيست و هشت ضربه ”سلام“. روي پا بند نبودند. بالاخره توانسته بودند با كس ديگري غير از خودشان حرف بزنند. سلول مجاور هم شروع كردند ضربه زدن. خيلي حرف بود كه بايد مي گفتند. اما بيشتر از آن سؤال داشتند. با هر كلمه انگار فاصله ها برداشته مي شد و ديوارها مي ريخت. 

خودمان ر ا معرفي كرديم. آنها هم گفتند كي هستند. معصومه و آذر يكي از آنها را مي شناختند. با هم اسير شده بودند. آنطور كه مي گفتند، هركس را آورده بودند آنجا يا دكتر بود، يا مهندس، يا خلبان و درجه دار. ديگر كارمان شده بود همين. صبح به صبح سلام مي كرديم، حال هم را مي پرسيديم، خوابهايمان را براي هم تعريف مي كرديم. از همهٔ سلولها باخبر بوديم. اسير جديدي كه مي آمد، خبرهاي جديد مي رسيد. تا آن موقع فكر مي كرديم جنگ تمام شده. فكر مي كرديم ما آنجا فراموش شده ايم.

خبر شهادت هفتاد و دو تن را همين جور گرفتيم. بعضي خبرها شنيدنش در آن شرايط واقعاً سخت بود، ولي بهتر از نشنيدن بود. خبرها از چهار طرف مي رسيد. همين طوري اسم شصت نفر از افسرها و خلبانها را گرفتيم و وقتي آزاد شديم، داديم به صليب سرخ. براي اينكه حساب ضربه ها از دستمان نرود، حليمه گوش مي داد و ضربه ها را مي شمرد، ما جاي حروف را پيدا مي كرديم و كلمه مي ساختيم. قرار گذاشته بوديم جاي هر ده ضربه يك مشت مي زديم. ناراحتي معده را بهانه كرده بوديم. قرص مي گرفتيم، جاي گچ استفاده مي كرديم. مواظب بوديم نگهبان نفهمند. تا حس م يكرديم يك نفر م يآيد طرف سلول ما، تند تند هرچي روي ديوار نوشته بوديم پاك مي كرديم و خودمان را مي زديم به آن راه. از وضعيت بهداشتي بگوييد. روزي كه اسير شدم، دستمالي كه مي خواستند به چشمهايم ببندند، نميدانم از كجا پيدا كردند بودند. نمي گذاشتم با آن چشمهايم را ببندند. مي گفتم ”مريض مي شوم. كثيف است.“ نمي دانستم قرار است بعداً چه بلاهايي سرمان بيايدو شب قبل از اينكه برويم الرشيد، ما را برده بودند استخبارات، بازجويي. شب همانجا نگهمان داشته بودند. 

آنجا سرمان شپش گذاشته بود. توي زندان شپشها را دانه دانه از سر هم مي جوريديم و ريشه كنشان مي كرديم. نگذاشتيم زياد شوند. مواظب بوديم. هر چند وقت يك بار سرهم را مي گشتيم. كار خنده داري بود. سلولهاي ديگر ساس و شپش داشتند. اسرا خيلي اذيت مي شدند. هركار مي كردند نمي توانستند از بين ببرندشان. به ما هفته اي يك بار ناخنگير مي دادند. مي ايستادند كارمان تمام شود، آن را بگيرند، بروند. ميگفتم ”شما نامحرميد. نميخوريمش كه. كارمان تمام شد، برش مي گردانيم.“ بعضي ها مي گذاشتند پيشمان بماند. از فرصت استفاده مي كرديم، موهايمان را كوتاه مي كرديم. بلند شده بودند. شانه هم نداشتيم. ممنوع بود. با انگشت موهايمان را شانه مي كرديم. 

شبها از بس اعتراض كرده بوديم، مجبور مي شدند چراغ سلول ما را خاموش كنند. اين هم ممنوع بود! فقط آن موقع مي توانستيم روسري هايمان را برداريم. درخواست شانه كرده بوديم. يكي از نگهبانها يواشكي دور از چشم ديگران شانه كوچك خود را به ما داد. چند دانه آن شكسته و بسيار چرك بود. دندانه هاي چركش را تميز شستيم و بعد ازش استفاده كرديم. شانه كوچكي بود. زود شكست. يكي از سلولهايي كه ما را برده بودند، موش داشت. ماه رمضاني جرئت نداشتيم از شب چيزي براي سحري نگه داريم. مي رفتند سرش. كفشهايمان را مي جويدند. آذر كنار ديوار كوتاه حمام مي خوابيد. يك شب از صداي جيغ او از خواب پريديم. موش آمده بود سرش را گاز گرفته بود.




بالاخره با موشها چه كرديد؟
سوراخشان را پيدا كرديم. پشت ديواري بود كه دوش حمام و توالت فرنگي را از بقيه سلول جدا مي كرد. همسايه ها مي گفتند ”محاصرهٔ اقتصادي كنيد. مي گذارند مي روند.“ هرچي داشتيم از دم دستشان برداشته بوديم. نم يرفتند. م ينشستيم نگاهشان م يكرديم. م يدويدند اين ور آن ور، اگر غذايي بود، خرده ناني بود، مي خوردند. شب كه همه جا ساكت بود، صدايشان را مي شنيديم. پتوهايمان را جويده بودند. هرچي مي گفتيم، سلولمان را عوض نمي كردند. مي گفتند ”خيالاتي شده ايد.“ بايد يكيشان را مي گرفتيم نشانشان مي داديم. يك روز به مدت 45 ساعت بي حركت در داخل دست خودم خرده نان گذاشتم و نزديك سوراخ موشها نشستم.

بالاخره فضاي ساكت سلول و خرده نان و شكم گرسنه موشها باعث شد از لانه دربيايند. با سرعت پشت گردن موش كوچك را گرفتم. خودم احساس نمي كردم ولي ظاهراً آنقدر فشرده بودم كه خفه شده بود. نگهبان را صدا كردم. تا دريچه باز شد، موش مرده را از دريچه پرت كردم بيرون. فرياد زد و خودش را كنار كشيد. گفت ”اين ديگه چيه؟“ گفتم ”از مهمان نوازيهاي شماست.“ نگهبان رفته بود چغلي ما را به اسرا كرده بود. گفته بود ”اينها ديگر چه زنهايي هستند؟ موش مي گيرند مي اندازند به جان ما.“ 

چگونه به و ضعيت خود اعتراض مي كرديد؟ 

غسل شهادت كرديم. به نگهبان گفتيم مي خواهيم رئيس زندان را ببينيم. مي خواستيم اتمام حجت كنيم. به مسخره گرفت. گفت ”من رئيس زندانم چيكار داريد؟“ گفتم ”اگر نياوريدش، هر اتفاقي افتاد مسؤوليتش با خودتان. ما ساكت نمي مانيم.“ گفت ”رئيس زندان نمي آيد. هر كار مي خواهيد بكنيد.“ ما شروع كرديم به در زدن و شعار دادن. بچه ها از سلولهاي ديگر فكر كرده بودند چي شده. آمده بودند از زير در اعتراض مي كردند كه با ما چيكار دارند. يكي از نگهبانها كه اسمش را ژنرال گذاشته بوديم عصباني شده بود. در را باز كرد، آمد تو. تهديد كرد كه ”اگر ساكت نشويد، مي زنمتان!“ حليمه داد زد ”هان، چيه؟ كي را مي ترساني؟“ نتوانست اين برخورد شجاعانه او را تحمل كند. در سلول را پشت سرش بست و با كابلي كه دستش بود، افتاد به جان ما، مثل ديوانه ها. به سر و صورتمان مي زد و عربده مي كشيد. 

من تا مي توانستم هر اتفاقي مي افتاد بلند بلند مي گفتم كه زندانيهاي ديگر بشنوند. معصومه را كنج حمام گير آورده بود و مي زد. حليمه هميشه ناخنهايش را بلند نگه مي داشت. مي گفت ”مي خواهم اگر عراقي ها به ما حمله كردند، با ناخنهايم چشمشان را در بياورم.“ يكدفعه حليمه دويد و چنگ انداخت توي صورتش. همه به سرباز عراقي حمله كرديم و كابل را از دست ژنرال گرفتيم.

يكي از بچه ها شروع كرد به زدن. او او هم تا ديد هوا پس است، از آنجا زد بيرون. لحظه آخر كابل دست معصومه بود به او گفتم، ”زود كابل را بينداز بيرون.“ اگر مي آمدند، مدرك جرم دست ما بود. كتك كه خورده بوديم، محكوم هم مي شديم. صورت و بدنمان زخمي شده بود. من ناخنم افتاده بود و خون مي آمد. زير ناخنهاي آذر خون مرده بود. جاي كابل روي صورت حليمه كبود شده بود. من با خون دستم روي دريچه نوشتم: ”الله اكبر، لااله الاالله“

. فكر مي كردم خود ”الله اكبر“ كوبنده است. اگر با خون هم نوشته شده باشد كه حتماً خيلي تأثير مي گذارد. مي خواستم هركس آمد دريچه را باز كرد، ببيند. مي خواستم خودشان ببينند چقدر جنايتكارند.


واكنش بقيه زنداني ها چه بود؟
سلولهاي ديگر مي كوبيدند به درها و شعار مي دادند.
صداي ”الله اكبر“ همه جا را برداشته بود. سربازها آمدند بالا و بچه ها را زدند. كمي بعد، همه جا ساكت شده بود.
سلولهاي همسايه مي زدند به ديوار و حال ما را مي پرسيدند
. نگران شده بودند. خودشان هم كتك خورده بودند. اما مي گفتند كتكهايي كه امروز خورده اند، بهشان چسبيده. قرآن بين دستهايشان مي گشت. مثل عزيزي كه سالها از آن دور بودند.
آن را بو مي كردند، مي بوسيدند و به سينه مي چسباندند. مسح مي كردند و به چشم مي كشيدند.
هق هق گريه شان بيمارستان را برداشته بود.
در اين سالها كسي اشك آنها را نديده بود. صليب سرخيها تعجب كرده بودند.
مي پرسيدند، ”مگر اين كتاب چيه؟ چي توش نوشته؟“ آرام تر كه شديم، گفتند، ”عكس فوري بيندازيد كه با نامه براي خانواده هايتان بفرستيم.“
سربازها مي گفتند، ”كنار گلها بنشينيد عكس بيندازيد.“ مي خواستند بگويند وضع ما آنجا خوب است. ما قبول نكرديم. 
توي عكسهاي واقعاً وحشتناك افتاده بوديم. مامان با ديدن عكس من گريه كرده بود. فكر كرده بود من تير خورده و ناقص شده، از بس لاغر شده بودم. 
اين عكس بعد از 19 روز اعتصاب غذا گرفته شده بود. يك برگه هاي آبي دادند به ما كه نامه بنويسيم. بيست و چهار ساعته مي رسيد به دست خانواده هايمان. هرچي مي خواستيم مي توانستيم بنويسيم. 
يادتان هست در اولين نامه اي كه براي خانواده نوشتيد از چه چيزهايي حرف زديد؟ 
فكر كردم كه حالا مي توانم همه چيز را بنويسم. اينكه چه روزهايي را و چطور گذرانده بودم. اما دلم نيامد چيزي بنويسم كه كسي را نگران كند. بعد از اين همه وقت، بايد نامه ام آنها را تسلي مي داد. به كاغذ آبي خيره شدم. خودكار را روي كاغذ فشار دادم و پررنگ نوشتم، ”من هنوز همان دختر شاد شما هستم.“

چه موقع جواب نامه را دريافت كرديد؟ 
جواب نامه بيست و چهار ساعت بعد آمد. 
نامه كوتاه بود؛ خيلي كوتاه. نوشته بودند حالشان خوب است و دلشان براي من تنگ شده. 
يك عكس دسته جمعي هم فرستاده بودند. پشت عكس نوشته بودند،
”تقديم به تو.“ اين بهترين هديه بود. هرچي نامه را مي خواندم، سير نمي شدم.


 

آيا دلتان براي آن روزها تنگ هم مي شود؟
هيچ كس زندان و اسارت را دوست ندارد. اما من در اسارت خدا را با تمام وجود و تك تك سلولهايم لمس كردم. به تمام سئوالاتي كه ساليان سال در ذهنم بود در آنجا از طريق خداوند بدون دسترسي به هيچ گونه منابعي دست يافته بودم. معنويت خاصي در آنجا حاكم بود. آنجا سرزمين امام حسين بود. سرزمين مولا اميرالمؤمنين بود. قطعاً بايد اين احساس را مي داشتم. اما از همه اينها گذشته ارتباط با خدا و اينكه خداوند در تمامي لحظات حي و حاضر و ناظر بر ما بود. خداوند وجود خود را با امدادهاي غيبي بسيار به من مي شناساند. هر گاه كه احساس كردم دلم تنگ است و فضاي اردوگاه و سلول قبلي برايم تنگ شده و بر وجودم فشار مي آمد، سكينه اي را خداوند بر دلم مي گذاشت به گونه اي كه حس مي كردم اين فضا از بهشت هم زيباتر است. هر چه بود خدا بود. دلم براي معنويت آن روزها تنگ مي شود. دلم براي ارتباط زيبايم با خدا تنگ مي شود. دلم براي صفاي قلب خودم كه خداوند به من هديه داده بود تنگ مي شود. دلم براي عشق و ايمان تنگ مي شود. ولي هرگز دوست ندارم زندان بروم و شكنجه هاي آن روز را دوباره تجربه كنم ولي اگر آن معنويت باز سراغم بيايد حاضرم بدترين زندانها را تحمل كنم و از زندان جسم خارج شوم. 

تولدهايتان را به ياد داشتيد؟ چه مي كرديد؟ آيا در اسارت هم هديه اي از دوستانتان دريافت كرديد؟ 
بله. حليمه برايم سجاده و جانماز دوخته و دور آن را قلاب دوزي كرده بود. اين هديه را از باقيمانده پارچه هايي كه برايش مانتو دوخته بودم، درست كرده بود. آذر و معصومه با هم روي يك پارچه گل دوخته بودند. اينها بهترين هديه هايي بود كه در عمرم گرفته بودم. ولابد به كساني كه در ايران بودند! بله. من براي برادرم، علي، يك دستمال كوچك از شعارهاي زيباي الله اكبر گلدوزي كردم. تازه نامزد كرده بود؛ با دخترعمويم. نامه نوشته بودند كه علي و رؤيا مشغول خريد عقدند. از روزي كه فهميدم، دلم مي خواست چيزي براي هر دويشان بفرستم. مي خواستم بهشان بگويم چقدر به فكرشان هستم. چيز زيادي نداشتيم. با خرده پارچه هايي كه داشتيم، يك دستمال برايشان درست كردم. يك طرح ”الله اكبر“ هم رويش كشيدم كه گلدوزي كنم. اما عجيب بود كه هر وقت سوزن دستم مي گرفتم، احساس مي كردم بي خود اينكار را مي كنم. احساس مي كردم هيچوقت به دست علي نمي رسد. جنگ كه شروع شد، ديگر علي در خانه پيدايش نمي شد. با هم رقابتي داشتيم. اول كه شنيده بود من كشته شده ام، گريه كرده بود.

به مامان گفته بود ”ديدي؟ فاطمه از من جلو زد.“ با روحيه اي كه داشت، هميشه منتظر خبر شهادتش بودم. آن روزها جبهه ها شلوغ شده بود. عمليات بود. خيلي از اسرايي را كه مي آوردند، مجروح بودند. يكي از آسايشگاهها شده بود درمانگاه. دكترهاي خودمان به مجروحها رسيدگي مي كردند. مي گفتند، ”خودتان درمانشان كنيد“ اما دريغ از يك سوزن جراحي. بين مجروحها دنبال علي مي گشتم، ناخودآگاه. نمي دانستم در همان عمليات والفجر مقدماتي شهيد شده است. از همدلي و همراهي بين اسرا بگوييد. بعد از آزادي از زندان در اردوگاه به ما يك و نيم دينار حقوق مي دادند. افسران شش دينار حقوق مي گرفتند. آنهايي كه در زندان الرشيد با ما بودند و حالا هم اردوگاهي شده بوديم، در هر ماه براي هر كدام از سه دينار از پولشان را جمع مي كردند، مي آوردند. هرچه مي گفتيم نمي خواهيم، به خرجشان نمي رفت، به زور مي دادند. شرايطمان بهتر شده بود. مي توانستيم از فروشگاه چيزهايي را كه لازم داريم بخريم، اما خبرهايي كه از آسايشگاه مي رسيد نگرانمان مي كرد. 

چه خبرهايي؟ براي فاسد كردن اسرا برنامه داشتند. مواد مخدر بينشان پخش مي كردند. آهنگهاي تند و مبتذل پخش مي كردند. يك روز محوطه بوديم. يكدفعه سروصداي اسرا بلند شد و صداي تيراندازي آمد. سريع ما را داخل اتاق كردند. بعد تيراندازي شد. با صداي تير مرگ را جلوي چشمم ديدم. چقدر دنيا به نظرم بي ارزش مي آمد. ما كه نمي دانستيم چه شده؛ بچه ها بعدها گفتند، ”از تلويزيون آمده بودند گزارش بگيرند. روي ميزي وسايل قمار گذاشته بودند، گفته بودند اسرا بنشينند دور ميز كه بگويند ايرانيها به زور مي آيند جبهه. اسير كه مي شوند بهشان خوش مي گذرد و دنبال قمار و خوشگذراني مي روند.“ دو نفر قبول كرده بودند. بقيه نتوانسته بودند ساكت بمانند. درگير شده بودند. كار به تيراندازي كشيده بود و چند نفر هم مجروح شده بودند.


خبر آزادي را چگونه به شما دادند؟
آن روزها حرفهاي عجيبي مي شنيديم. اينكه قرار است يك عده را آزاد كنند و ما هم با آنها آزاد مي شويم. گوشمان از اين حرفها پر بود. وقتي زندان بوديم تا اعتراض مي كرديم
، ”چرا ما را آزاد نمي كنيد؟“، مي گفتند، ”اگر همهٔ اسرا را بفرستيم ايران، شما را نمي فرستيم. شما آن قدر اذيت كرده ايد كه بايد بمانيد و مجازات شويد.“ نمي خواستيم الكي اميدوار باشيم. اگر راست نبود، تحمل اسارت سخت تر مي شد. تا روزي كه آمدند گفتند، ”وسايلتان را جمع كنيد. 

آزادي شما را مجلس و رئيس صدام امضاء كرده“ من كه تا پايم به ايران نرسيد، نمي خواستم باور كنم. اين خبر به گوش همه رسيده بود. اسرا به ما تبريك م يگفتند و خوشحال بودند. مي گفتند، ”حتماً تا رسيديد ايران، مي رويد پيش امام(ره). سلام ما را برسانيد.“ سرودي براي امام ساخته بودند. براي ما نوشتند و فرستادند تا وقتي رفتيم پيش امام(ره)، هديه كنيم به ايشان. هر كداممان يك تكه از سرود را حفظ كرديم. 

اگر نوشته ها را پيدا مي كردند، مي گرفتند و نمي گذاشتند با خودمان ببريم. از آن لحظات و ساعات بگوييد. يواش يواش آماده مي شديم، اما با شك و دودلي. يك مفاتيح داشتيم. مفاتيح را بايد رد مي كرديم به بچه ها. گلدوزي هايي كه اين مدت كرده و زده بوديم به در و ديوار، برداشتيم. به عراقي ها گفتم يك بشكه برايمان بياورند. آن سال زمستان، براي اولين بار براي ما لباس زمستاني آورده بودند. لباسها نو بودند، اما نپوشيده بوديم. با وسايلي كه نمي خواستيم ببريم و نبايد مي افتاد دست آنها، همه را ريختيم توي بشكه و آتش زديم. 

نهم بهمن، پيش از ظهر، ما را بردند بخش اداري اردوگاه. زني آمد وسايلمان را گشت. كيف من را كه با شلوار لي دوخته بودم خالي كرد روي ميز. من يك جانماز داشتم كه هديه حليمه بود، چند تكه پارچهٔ گلدوزي شده با نامه ها و عكسهاي خانوادگي كه برايم فرستاده بودند. نامه ها و عكسها را گرفت. پشت عكسها نوشته بود. نوشته ها را كند و خود عكسها را برگرداند. بعد همه جاي بدنمان را گشت. لباس كه پوشيديم، گفت، ”حالا جيبهايتان را خالي كنيد!“ قلبم ريخت. اسم مفقوديني را كه در زندان بودند، روي كاغذ سيگار نوشته بودم، تا كرده بودم، اندازه يك نخود، گذاشته بودم توي جيبم. آن را بين انگشتانم قايم كردم و آستر جيبم را را كشيدم بيرون. خدا را شكر نديد. 

بالاخره بازرسي تمام شد. ناهار آوردند. هيچكداممان لب نزديم. نمي توانستيم بخوريم. همه ساكت بوديم و منتظر؛ مثل همه لحظات اسارت. اما چنين اندوهي را تا آن روز احساس نكرده بودم. اولين روز اسارت و روزهاي تنهايي، روزهايي كه تنبيه مي شديم، دردناك بودند. اما غم آن روز با به مراتب سنگين تر بود. احساس اينكه من دارم مي روم ولي برادران من هنوز در اردوگاه هستند. وقتي از اردوگاه بيرون آمدم بچه ها عده اي در محوطه بودند و عده اي پشت پنجره هاي آسايشگاه ها از دور حس مي كردم نگاهشان دارد با من حرف مي زند نگاه خيلي سنگيني بود.

از طرفي خوشحال بودم. از طرفي حس مي كردم بر سر بچه ها چه خواهد آمد. نگران بودم براي مجروحين. اي كاش به جاي ما آنها را مي فرستادند ايران. سعي مي كردم به آزادي فكر نكنيم. احساس مي كردم همه اينها يك رؤ ياست چون نمي خواستم باور كنم كه دارم برمي گردم. شايد داشتند با ما بازي مي كردند و مي خواستند تنبيه مان كنند. همه چيز امكان داشت. نماز مغرب و عشا را خوانديم كه اتوبوس آمد. بايد مي رفتيم. تمام بچه ها پشت در و پنجره آسايشگاهها ايستاده بودند. حس مي كردم كل اردوگاه يك كلمه شده و به خوش آمد مي گفتند. از اينكه ما چهار دختر به ايران برمي گشتيم همه خوشحال بودند.



از كدام مسير برگشتيد؟ 
مي خواستند از تركيه ما را ببرند ايران. راه هوايي عراق ايران بسته بود. راه خيلي طولاني شد. هفت ساعت در راه بوديم. نگران بودم، ولي به روي خودم نمي آوردم. شنيده بودم بعضي اسرا را برده اند اسرائيل و آمريكا. مدت چهار سال بسياري از قواي جسمي خود را از دست داده بودم. هواپيما كه ا وج گرفت. سرم گيج مي رفت. فشارم پايين افتاده بود. يك لحظه ديگر هيچي نفهميدم. فقط صداي آذر را مي شنيدم كه مي گفت، ”شما دست نزنيد. ما خودمان مي آوريمش.“ به من آمپول زدند تا حالم جا آمد. قبلاً هم در هواپيما حالم بد مي شد ولي نه به اين شكل. ظهر تركيه بوديم. يكراست رفتيم اردوگاهي كه كارهاي مبادلهٔ اسرا را انجام مي دادند. از صليب سرخ و هلال احمر تركيه و ايران آنجا بودند.

واكنش صليب سرخ و خبرنگارها چه بود؟ 
خبرنگارها از جاهاي مختلف آمده بودند كه اولين گروه اسرايي را كه آزاد مي شوند ببينند. تعجب كرده بودند ما آنجا چكار مي كنيم. اول برخورد خوبي نداشتند. ما از آنجا گفتيم و اينكه چه بلاهايي سر بچه ها مي آورند. وضع زندانها و اردوگاهها را گفتيم. باورشان نمي شد. وقتي مي خواستيم بياييم، از گلدوزيهايي كه كرده بوديم، بهشان داديم. 

چه موقع به ايران رسيديد؟ 
دهم بهمن 62 ، ساعت دوازده شب بيمارستان سرخه حصار بوديم. برف باريده بود. همه جا سفيد بود. دو روز بايد قرنطينه مي شديم. آن دو روز، از وزارت اطلاعات مي آمدند براي بازجويي!

واكنش شما چه بود؟ 
انتظار چنين برخوردي را نداشتيم. انگار كار خلافي مرتكب شده بوديم. مثل زنداني ها از ما بازجويي مي كردند. يك لحظه فكر كردم اين سالها را براي چه تحمل كرديم؟ براي چه مقاومت كرديم؟ حتي لباسهاي نو زمستاني كه امسال داده بودند، نپوشيديم. نمي خواستيم سختي هاي اين چند سال را فراموش كنيم. دلمان نمي خواست آنها را با خودمان بياوريم ايران كه مردم فكر كنند آنجا به ما خوش مي گذشته. 

كي مي دانست اين چند سال چطور گذشته؟
ما اولين گروهي بوديم كه آمده بوديم. تا مردم بفهمند اسارت يعني چه، طول كشيد. وزارت اطلاعات چون شك داشت نكند بين ما جاسوسي فرستاده باشند، از تك تك ما بازجويي كرد. وظيفه اش را انجام مي داد، اما براي ما سخت بود. حتي ما را پيش امام(ره) نبردند. تنها آرزويي كه داشتيم همين بود كه برويم پيش امام(ره). هيچكس نمي دانست اسرا در عراق چه وضعيتي دارند. امام(ره) كه گفتند، ”اسرا شهداي زنده اند“ خيلي چيزها عوض شد.

 


چند روز در قرنطينه بوديد؟
دو روز و انتظار تلخي بود. و اولين ديدارها؟ 
دوازدهم بهمن خانواده ها آمدند. اول از همه حليمه را صدا كردند. رفت. منزل برادر معصومه تهران بود. خانواده آذر از شيراز رفته بودند آنجا، همگي با هم آمده بودند دنبال آنها.
به هم قول داديم دوريمان زياد طول نكشد و خيلي زود قرار بگذاريم همديگر را ببينيم. به اين اميد خداحافظي كرديم.
حليمه هنوز جدا نشده، دلش تنگ شده بود. چقدر سعي كرده بود وابسته نشود. 
بالاخره مرا را صدا زدند. قلبم تند مي زد. جلوي در شلوغ بود. همه آمده بودند. با همان لباسهايي كه موقع رفتن پوشيده بودم و حالا خيلي كهنه شده بود، رفتم. دايي از بين جمعيت راهش را به طرفم باز كرد. نگاهم دنبال كسي مي گشت. جاي علي كنار رؤيا خالي بود.

آيا در اسارت هم هديه اي از دوستانتان دريافت كرديد؟ 

بله. حليمه برايم سجاده و جانماز دوخته و دور آن را قلاب دوزي كرده بود. اين هديه را از باقيمانده پارچه هايي كه برايش مانتو دوخته بودم، درست كرده بود. آذر و معصومه با هم روي يك پارچه گل دوخته بودند. اينها بهترين هديه هايي بود كه در عمرم گرفته بودم. ولابد به كساني كه در ايران بودند! بله. من براي برادرم، علي، يك دستمال كوچك از شعارهاي زيباي الله اكبر گلدوزي كردم. تازه نامزد كرده بود؛ با دخترعمويم. 
نامه نوشته بودند كه علي و رؤيا مشغول خريد عقدند. از روزي كه فهميدم، دلم مي خواست چيزي براي هر دويشان بفرستم. مي خواستم بهشان بگويم چقدر به فكرشان هستم. چيز زيادي نداشتيم. 
با خرده پارچه هايي كه داشتيم، يك دستمال برايشان درست كردم. يك طرح ”الله اكبر“ هم رويش كشيدم كه گلدوزي كنم. اما عجيب بود كه هر وقت سوزن دستم مي گرفتم، احساس مي كردم بي خود اينكار را مي كنم. 
احساس مي كردم هيچوقت به دست علي نمي رسد. 
منبع : ماهنامه شاهد ياران / شماره 9



موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 1 / 7 / 1395

100ماه در جبهه از 13 سالگي 



 

 
 


دستگاه با هر نفس مرطوب او صدايي دارد كه دل را فرو مي‌ريزد. تاپ تاپي غريب كه صداي دلهره دارد و پرده‌هاي گلدار روي پنجره، اتاق ساده و كوچك او را شبيه اتاق سرد بيمارستاني مي‌كند. 


او نفس مي‌كشد. دستگاه با هر نفس مرطوب او صدايي دارد كه دل را فرو مي‌ريزد. تاپ تاپي غريب كه صداي دلهره دارد و پرده‌هاي گلدار روي پنجره، اتاق ساده و كوچك او را شبيه اتاق سرد بيمارستاني مي‌كند. با صداي دستگاه‌هايي كه تلاش مي‌كنند بيماري را زنده نگه دارند. اين دردي كه سال‌هاست با آن آشناست. «سعيد ثعلبي» همان رزمنده شجاعي است كه اين روزها به دليل ضايعه شيميايي و خس خس گلويش، به ناچار از كپسول اكسيژن استفاده مي‌كند. 

او صاحب همان عكس معروف دفاع مقدس است. رزمنده‌اي كه ايستاده و تفنگ به دست گرفته و پيشبند «يا مهدي ادركني(عج)» بر پيشاني‌اش بسته است. اين عكس، حالا در سطح شهرهاي ايران پخش شده است و اكثر مردم بارها آن را مشاهده كردند. بعضي ديوارهاي شهر، اين عكس را روي خود نقاشي شده مي‌بينند. در همايش‌هاي مختلف‌، اين عكس را روي بنرها و تبليغات مي‌توان يافت و اعتقاد اكثريت اين است كه صاحب اين عكس، در جبهه به شهادت رسيده است. 

ما هم همينگونه فكر مي‌كرديم تا اينكه در يكي از همايش‌هايي كه اخيراً با حضور جانبازان شيميايي سطح كشور در تهران برگزار شد، با وي آشنا شديم. دانستن اينكه او صاحب اين عكس است، برايمان جالب بود. خودش مي‌گويد كه سال 61 در عمليات والفجر يك در فكه، عكاسي اين عكس را از او گرفته است. ثعلبي، حالا در اهواز زندگي مي‌كند و با مجروحيت شيميايي دست و پنجه نرم مي‌كند. توصيه مي‌كنيم كه مصاحبه زير با اين جانباز 70 درصد شيميايي را بخوانيد تا چيزهايي درباره زندگي‌اش دستتان بيايد

چه سالي به جبهه اعزام شديد؟

سال 59 در بستان زندگي مي‌كرديم كه بعد از شروع جنگ، عراق آنجا را محاصره كرد. به حميديه رفتيم. تصميم گرفتم به جبهه بروم، اما به دليل سن كمم، در بسيج ثبت نامم نكردند. آنقدر سماجت كردم كه در بسيج حميديه قبولم كردند. در كرخه نور، مسئول ادوات بودم و با اينكه 16 سال داشتم، بعد از مدتي مسئول گردان 40 نفره شدم. 

آزاد‌سازي كرخه نور چه سالي انجام شد؟

كرخه نور در شمال جفير قرار دارد. سال 61 نزديك‌هاي عمليات بيت المقدس بود كه براي شروع، بايد آنجا را پاك‌سازي مي‌كرديم. 

عراقي ها، كرخه نور را مين‌گذاري كرده بودند. بچه‌ها همه داوطلب بودند كه از معبر مين رد بشوند و راه را باز كنند. آخرش قرعه كشي كرديم. دو بار قرعه زديم و هر بار اسم بچه‌هاي خوزستاني درآمد. صداي اعتراض شمالي‌ها بالا رفت. مي‌گفتند: ما مهمانيم، شما در خانه خودتان هستيد، بگذاريد ما برويم. ما چاره‌اي نداشتيم، گذاشتيم دوباره قرعه بيندازند، گفتيم مهمانند، بايد احترام بگذاريم. بالاخره آنها رفتند. ساعت يك بعد از ظهر بود كه آزادسازي كرخه نور را شروع كرديم. 

چند نفر از آنها كه از مين رد شدند، به شهادت رسيدند؟

آن روز 50 نفر از بچه‌ها از روي مين‌ها رد شدند. مين‌ها ضدنفر بودند و مي‌كشتند؛ برگشتي در كار نبود. مسير 40 متري را بچه‌ها يكي يكي رفتند و باز كردند. 

من حساب مي‌كنم كه در هر متر، حداقل يكي شان به شهادت رسيد. اولي در قدم اول، دومي بعد از او، سومي. . . و هر كدام كه پيش مي‌رفت، پا جاي پاي كسي مي‌گذاشت كه لحظه‌اي پيش از او، جلوي چشمش در غبار انفجار مين ضدنفر گم شده بود. فكرش را بكن! صف كشيده بودند و پشت سر هم مي‌رفتند. يكي يكي. يكي مي‌رفت و وقتي صداي انفجار بلند مي‌شد و او كه رفته بود در غباري كه از زمين به آسمان مي‌رفت گم مي‌شد، بعدي پشت سر او مي‌دويد كه به نوبتش برسد كه در غبار انفجار بپيچد و به آسمان برود. 

يعني هيچ راه ديگري براي عبور وجود نداشت؟

نه، چاره نبود، بچه‌ها مي‌رفتند و راه را باز مي‌كردند. معبر مين از خاكريز مقدم خودمان بود به خاكريز دشمن. بچه‌ها همه خوشحال بودند. عزم داشتند. الله اكبر و ياحسين(ع) مي‌گفتند و مي‌رفتند و از روي مين رد مي‌شدند و راه را باز مي‌كردند. 

از عكستان بگوييد. خاطرتان است كه مربوط به چه عملياتي است؟

سال 61 در عمليات والفجر يك در فكه بودم كه عكاسي آمد و عكسم را گرفت و رفت. آن موقع مسئول دسته بودم. ديگراو را نديدم، ولي عكس را داشتم. از كنگره‌ها و جشنواره‌هاي زيادي سراغ اين عكس را مي‌گرفتند و دنبالش مي‌گشتند، من هم به آنها مي‌دادم. 

از مجروحيت شيميايي تان گفتيد. در چه عملياتي شيميايي شديد؟

قبل از مجروحيت شيميايي‌ام، در عمليات بيت‌المقدس براي آزادي خرمشهر، يكبار از ناحيه دست چپ زخمي شدم و يكبار ديگر دچار موج انفجار شده بودم، با اين همه دوباره به جبهه برگشتم. سال 62 در عمليات خيبر شيميايي شدم. آن روز چند نفر زخمي شدند. من با قايق، زخمي‌ها را از شط از جاده بصره به سمت ساحل خودمان مي‌بردم كه شط را بمباران شيميايي كردند. ما هم خبر نداشتيم كه اصلاً شيميايي چي هست. ساعت 10 و نيم صبح بود. روي آب بوديم و آنجا هواي شيميايي را تنفس كرديم. بمب شيميايي را توي آب انداختند. نيزارها همه سوختند. دودش سفيد و غليظ بود و در هوا مي‌چرخيد. 

از وضعيت جسماني خود و همرزمانتان هم بگوييد؟

وقتي به ساحل رسيديم، يكي از بچه‌ها آتش گرفته و روي زمين افتاده بود. رفتم و با پتو خاموشش كردم. خودم هم بدنم مي‌سوخت. ما را به بيمارستان بردند. بين مجروح‌هايي كه با قايق به ساحل رساندم، اسراي عراقي هم بودند. آن موقع استاديوم ورزشي اهواز تبديل به نقاهتگاه مجروحان شيميايي شده بود. ما را به آنجا بردند و شست‌وشو دادند و بعد هم به بيمارستان نجميه تهران منتقلمان كردند. دوران بستري ام سه ماه طول كشيد. بدنم تاول زده بود، احساس خفگي داشتم، خون استفراغ مي‌كردم. هنوز هم خون استفراغ مي‌كنم. 

بعد از اين بهبودي، دوباره به جبهه برگشتيد؟

بله، سال 65 در شلمچه دچار مجروحيت شيميايي عامل گاز اعصاب شدم. عراقي‌ها بعد از اينكه فاو را گرفتند، مي‌خواستند شلمچه را هم بگيرند كه ما آنجا بوديم. هواپيماها آمدند و 10 تا 10 تا بمب‌هاي گاز اعصاب ريختند. ما توي سنگرمان بوديم، رفتيم ماسك زديم، ولي ديگر فايده نداشت. سه نفر بوديم. تشنج كرديم. يكي از بچه ها، بچه تبريز بود، 12 - 13 ساله. سرش را محكم مي‌زد به ديوار. خون از سر و صورتش سرازير شده بود ولي هيچ چيز را احساس نمي‌كرد. فقط سرش را محكم مي‌زد توي ديوار. از شلمچه ما را آوردند اهواز و از آنجا بردند تهران. بيمارستان نجميه، بيمارستان بقيه‌الله، بيمارستان مصطفي خميني و بيمارستان جماران. براي مجروحيتم با گاز اعصاب نزديك شش ماه بستري بودم. 

چه چيزي باعث شد كه بعد از مجروحيت شيميايي تان دوباره به جبهه برگرديد؟

در جبهه، وقتي رزمنده‌ها سر پست نگهباني مي‌رفتند، نفر بعدي را كه نوبتش مي‌شد، بيدار نمي‌كردند و خودشان جاي بعدي هم بيدار مي‌ماندند و نگهباني مي‌دادند. بچه‌ها با هم مثل برادر بودند. پوتين‌هاي همديگر را واكس مي‌زدند، لباس‌هاي همديگر را مي‌شستند، كسي نمي‌گفت اين لباس كي است و آن لباس كي است. همه را با هم مي‌شستند. حال و هواي آن موقع خيلي خوب بود، پر از افتخار و عشق بود. شب عمليات همه حاضر بودند. همه مي‌خواستند بروند جلو. همه عشق خط مقدم را داشتند. خط مقدم خيلي سخت بود. بچه‌ها توي جنگ ديده اند، خط مقدم شوخي نيست. همه اينها، مرا به جبهه جذب مي‌كرد. 

وقتي مردم مي‌فهمند شما صاحب همان عكس معروف هستيد، چه رفتاري با شما مي‌كنند؟

مردم اهواز نسبت به من محبت دارند و وقتي اين موضوع را مي‌فهمند، خوشحال مي‌شوند. من هم آنها را دوست دارم. بعضي از مردم، با تعجب به من نگاه مي‌كنند و مي‌پرسند كه اين عكس كجا از من گرفته شده است. من هم برايشان تعريف مي‌كنم. برايشان جالب است كه صاحب اين عكس، اهوازي است. در مناسبت‌هاي مختلف مثل هفته دفاع مقدس و بسيج، مسئولان سپاه و نيروي انتظامي از من دعوت مي‌كنند كه در همايش آنها شركت كنم و براي مردم از خاطرات جبهه بگويم. 

چه سالي اولين بار، عكستان را روي ديوار شهرتان نقاشي شده ديديد؟

نخستين‌بار، سال 70 عكسم را روي يكي از ديوارهاي اهواز كنار عكس رهبرمان نقاشي شده ديدم. شعبه انصار سپاه با همكاري شهرداري، اين نقاشي را كشيده بود. به اين شعبه رفتم و خودم را معرفي كردم. براي آنها هم عجيب بود كه صاحب اين عكس الان روبه‌رويشان ايستاده است. بعد از آن، هميشه در همايش‌ها از من دعوت مي‌كردند تا حضور پيدا كنم و بعد خيلي از مردم شهر، فهميدند كه صاحب اين عكس، يك اهوازي است. 

وقتي اين عكستان را ديديد، چه حسي داشتيد؟

خيلي متعجب بودم. عكس مرا كنار عكس رهبر انقلابمان كشيده بودند و از اين نظر خوشحال بودم، اما از طرف ديگر، خودم را كوچك‌تر از اين مي‌ديدم كه در كنار ايشان، نقاشي شده باشم. 

شهرهاي ديگر چطور؟ اين عكستان در ديوارهاي شهرها و استان‌هاي ديگر هم نقاشي شده است. مخصوصاً در مراسم‌هاي مختلف كه به مناسبت هفته بسيج يا دفاع مقدس برگزار مي‌شود، عكستان را روي بنر نقاشي مي‌كنند. تا حالا در شهرهاي ديگر، اين عكستان را ديديد؟

بله، گاهي كه براي درمان مجروحيت شيميايي ام به بيمارستان بقيه الله يا ساسان مي‌آيم، عكسم را روي ديوار مي‌بينم. يكبار يكي از فرزندانم به مشهد رفته بود كه در آنجا هم عكس مرا ديده بود. اين عكسم، براي مردم جذابيت داشته است و در شهرهاي ديگر هم آن را نقاشي كردند. 

فكر مي‌كنيد، معروف شدن عكستان، كار شما را سخت كرده يا آسان؟


قطعاً سخت‌تر مي‌كند. مردم وقتي با من برخورد مي‌كنند، انتظار دارند همان فردي باشم كه در جبهه بودم. يعني خاكي، با محبت، ديندار، ميهن دوست و... من هم سعي مي‌كنم همانگونه رفتار كنم. عكس من يادگار دوران دفاع مقدس است و براي ارزش نهادن به آن روزها، بايد به گونه‌اي رفتار كنم كه مردم ارزش آن روزها را حس كنند. 

بعضي از مردم اعتقاد دارند كه صاحب اين عكس، در عمليات كربلاي يك شهيد شده است. تا حالا كسي اين سؤال را از شما پرسيده است؟

بله، گاهي پيش آمده است. من به آنها مي‌گويم كه زنده ام و شهيد نشده ام. سپس درباره عمليات و روزي كه عكسم را از من گرفتند، با آنها صحبت مي‌كنم و قانعشان مي‌كنم كه آنها اشتباه تصور مي‌كردند. من عكس‌هاي ديگري هم دارم كه نشان مي‌دهد صاحب اين عكس هستم. 

فكر مي‌كرديد كه اين عكس يك روزي اينقدر معروف شود؟

خير، اين يك توفيق است. آن روز اصلاً فكرش را نمي‌كردم. فكر مي‌كنم، اين تكليفم را نسبت به مردمم بيشتر مي‌كند. 

ا
ز وضعيت خانوادگي خود بگوييد. در آن زمان چگونه زندگي مي‌كرديد؟

خانواده من زندگي متوسطي داشتند. پدرم كشاورز بود و من گاهي در اين كار به او كمك مي‌كردم. بعد از شروع جنگ، 13 ساله بودم كه به جبهه رفتم و صد ماه توفيق حضور داشتم. 

هر چند وقت يكبار براي درمان به تهران مي‌آييد؟

من هر ماه به تهران مي‌آيم و در بيمارستان بقيه‌الله و ساسان بستري مي‌شوم. مجروحيت شيميايي ام از ناحيه ريه است و بارها عمل شست‌وشوي ريه انجام داده‌ام. پوست و چشمم هم كمي آسيب ديده‌اند، اما نه به اندازه ريه ام. دكتر مصطفي قانعي، پزشك متخصصم است؛ در درمانم، نقش زيادي داشته است كه از او ممنونم. 

فكر مي‌كنيد فرق جانباز شيميايي با جانبازان ديگر چيست؟

جانبازان از نظر اينكه همه در جبهه مجروح شدند، هيچ فرقي نمي‌كنند و تفاوت آنها نوع عارضه هايشان است. جانبازان شيميايي مظلومند، چون در متن جامعه گمنامند. مجروحيتشان در ظاهر مشخص نيست و به موازات آن، مردم شناخت زيادي درباره مجروحيت آنها ندارند. طبيعي است كه آنها را كمتر درك مي‌كنند؛ اما جانبازان قطع عضو يا نخاع چون مجروحيتشان در ظاهر مشخص است، درك مردم نسبت به آنها بيشتر است. 

در حال حاضر، چه مشكلاتي داريد؟


من فقط از نظر دارو و درمان مشكل دارم. بعضي داروها هستند كه هزينه شان بالاست و من قادر به خريد مداوم آنها نيستم. اميدوارم مسئولان بنياد شهيد در اين زمينه همت بيشتري كنند. من به رئيس جمهور هم اين را گفتم. اميدوارم مشكل داروي من و جانبازان شيميايي ديگر حل شود. 

چه سالي ازدواج كرديد؟


سال 62 ازدواج كردم. يك هفته بعدش يك شب آمدند در خانه دنبالم و گفتند بيا برويم عمليات، من هم رفتم! عمليات خيبر بود، همانجا شيميايي شدم. خانمم هم چيزي نمي‌گفت. مي‌گفت: آزادي، برو. 

ارتباط اعضاي خانواده با شما چگونه است؟


خوب است و آنها مرا به خوبي درك مي‌كنند. آنها وقتي عكسم را در سطح شهر مي‌بيينند، خيلي خوشحال مي‌شوند. يكي از فرزندانم در شعبه انصار سپاه خوزستان مشغول فعاليت است. پنج فرزند دارم به نام‌هاي مهدي، رضا، مسلم، احمد وزينب كه به آنها افتخار مي‌كنم. 

در پايان اگر حرفي داريد، بگوييد؟


ما در زمان جنگ در حال دفاع بوديم. ما فقط از خاك خودمان دفاع مي‌كرديم. فقط به فكر كشور خودمان بوديم، مي‌خواستيم مرز خودمان را نگه داريم. خدا را شاهد مي‌گيرم كه بايد مرزهايمان را با قدرت نگه داريم. اگر زمانه بازگردد باز حاضرم به جبهه بروم؛ چون براي دفاع از كشورم به جبهه مي‌روم. خاك كشورمان آنقدر مقدس است كه حفظ آن، برايم خيلي مهم است. 

منبع : سایت نورآسمان


موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 1 / 7 / 1395


 



سرزمین گلِ سرخ

لشکر پاییز به یکباره هجوم آغاز می کند.
بادهای مسموم به سرزمین گل های معصوم قدم می گذراند.


ارّابه پاییز، ساقه های بی دفاع را در زیر پا له می کند 
و به حریم باغ قدم می گذارد.

پاییز نمی داند که به باغی هجوم آورده است که
ریشه هایش خونِ ایمان و توکّل نوشیده اند.


پاییز نمی داند که سروّ مردی، غنچه های این باغ را حمایت 
می کند که از هیچ توفانی خم نمی شود.

پیغمبر بهار، فرمان «جهاد» می دهد.
«جهاد» دریچه ای است که به باغ بهشت باز می شود.


«جهاد» مسابقه ای که بین برندگانش، برگه های «فتح» و شهادت 
تقسیم می کند.دسته دسته نهال های جوان به پا می خیزند؛

درخت های باغ، ریشه هایشان را در رسم گره می زنند؛
تا سالیان مقاومت و حماسه را تاب بیاورند.

هر نهال جوانی که بر خاک می افتد، هزاران نهال دیگر
به خونخواهی او و ادامه راه او بر می خیزند.

از آن هنگام، لاله های این سرزمین، سرخ تر می رویند.
از آن هنگام، نام گل های سرخ را بر کوچه های شهر می آویزند.


از همان هنگام، هیچ کس جز به فتح و گشایش نمی اندیشد.
هر چند که گاهی دل هایی لرزان می گویند که
«مَتی نصْرُ اللّه »، امّا همه باغ، باور دارند که
«نَصر مِنَ اللّه وَ فَتْحٌ قَریبٍ».

آری! جهاد آغاز می شود.فرمانِ جهاد، تردید را از 
دل ها می زداید و قدم ها را محکم می کند.

آنک هزاران «آرش» به یاری مرزهای سرزمین خورشید، 
متولّد می شوند.

ای وطن!
مباد آن که دیگر هیچ بیگانه ای بر حریم گل های سرخت، پا بگذارد.

مبادا که دیگر دلِ ساقه های خردسالت بلرزد؛ 
که امروز نهال های مراقبت در هوای «ولایت» آن قدر بالیده اند 
که هیچ نیرویی را در زمین جرأتِ رویارویی شان نیست.

محمدسعید میرزایی

موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسب‌ها: سرزمین گلِ سرخ
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 1 / 7 / 1395
جانبازی كه بدون بیهو شی جراحی ‌شد




نویسنده وبلاگ مشق شب در مطلبی نوشته بود : امشب یکی از دوستان خبری را نشانم داد که تاریخ آن گذشته بود اما داستانی از احترام خاص مقام معظم رهبری به جانبازان در آن وجود داشت که خواندن آن به نقل از جانباز ناصر افشاری خالی از لطف نیست:


در كل 14 بار مجروح شده‌ام.
در كربلای 5 شیمیایی شده ‌ام.
بیش از 200 ماه است كه روی تخت بیمارستان خوابیده‌ام و 67 بار مرا به اتاق عمل برده‌اند، در عمل‌های اخیر به دلیل ترس از مرگ مرا بیهوش نمی‌كنند و بدون بیهوشی جراحی می‌شوم. 
7 عمل هم در كشور آلمان انجام داده‌ ام.


چند وقت پیش قبل از اعزام به آلمان خدمت مقام معظم رهبری رسیدم ولی نتوانستم از آمبولانس پیاده شوم.
ایشان جلوی اتومبیل آمدند دست روی سینه من گذاشتند و فرمودند: من روزی را می‌بینیم كه با پای خودت به اینجا می‌آیی.

ایشان را به مادرشان حضرت زهرا (س) قسم دادم كه از خدا بخواهند هر چه زودتر مرا ببرد و خواستم برای عاقبت به خیری من دعا كنند.

فرمودند:
 شهدا اگر یك بار شهید شدند ، لحظه لحظه زندگی تو شهادت است.

لازم به ذکر است که این مطلب در سال 1386 نقل شده 



منبع :تبیان

موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 1 / 7 / 1395

ویژه نامه گرامیداشت هفته دفاع مقدس



▄*▀*▄ کجایند مردان بی ادعا ▄*▀*▄

ویژه نامه گرامیداشت هفته دفاع مقدس

شهید کیست و شهادت چیست ؟

شهید کیست و شهادت چیست ؟

شهادت شهد شیرین رضای حق است.
شهادت عبارت تمام وکمال اعتماد واعتقادبخداست.
شهادت تکامل وجودی روح پرخروش و جوشش ،ولی در عین حال مطمئن و
آرام شهید است.
شهادت ارث بزرگ اولیـاء خداست.
شهادت نهایت یک حماسه و ایثار است.
شهادت غایت آرزوی رزمندگان راه خداست.
شهادت فریاد رسای اسلام بر ظلم ظالمان است.
شهادت مایه عزت مسلمین است و شهید احیاء کننده این معناست.
شهادت بهای زحمات ومشقات شهید است.
شهادت قد بلند کردن ،استواری و شکست ناپذیر است .
شهادت قتل در راه خداست.
شهادت مردن نیست بلکه حیاتی دوباره است.
شهادت بانک رحیل تشنگان وصل بخداست و شهیدواصل به این معناست.
شهادت بشارت نابودی ظالمان و ستمگران است.
شهادت پیام آور عزت وفتح است.
شهادت اتمام حجت با کافران و ملحدان است .
شهادت فیض عظما و فضلی از جانب خداست.
شهادت وسیله رسیدن به قرب حق تعالی و وعده تخلف ناپذیر سبحانه تعالی و قرآن به مؤمنان است.

  

موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : جمعه 31 / 6 / 1395

«علم الکتاب» چیست و در نزد کیست؟!

امام علی

«وَ یَقُولُ الَّذِینَ كَفَرُواْ لَسْتَ مُرْسَلًا  قُلْ كَفَى‏ بِاللَّهِ شَهِیدَا بَیْنىِ وَ بَیْنَكُمْ وَ مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَاب»(1)

نگارنده قصد دارد در این سطور با جمع شواهد و قرائن تبیین کند که:

 مراد از «من عنده علم الکتاب» کیست؟

آن کسی که علم الکتاب فقط در نزد اوست کیست؟

آن کسی که در آیه تعبیر از او یعنی «مَن» موصوله عطف بر لفظ جلاله «الله» شده کیست؟

آن کسی که شهادت او به رسالت، قرین شهادت خداوند قرار گرفته است کیست؟

آن کسی که شهادت او همانند شهادت خداوند تسلی بخش آلام و رنجها و ناراحتی های پیامبر صلی الله علیه وآله است،

کیست؟

آن کس کیست که خداوند راجع به آن خطاب به پیامبرش می فرماید: ای پیامبر! من و او وقتی به رسالت تو شهادت دهیم، دیگر به انکار و کفر دیگران نباید توجهی کرد؟

شواهد و قرائن را در دو بخش داخلی و خارجی بررسی می نماییم و به عبارت دیگر در دو بخش قرآنی و روایی.

شواهد داخلی یا قرآنی

خداوند در سوره هود می فرماید: «أَ فَمَن كاَنَ عَلىَ‏ بَیِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَ یَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ وَ مِن قَبْلِهِ كِتَابُ مُوسىَ إِمَامًا وَ رَحْمَة»(2)

از این آیه فهمیده می شود که پیامبر اکرم علاوه بر آیات روشن و براهینی که از طرف پروردگارش دارد، به همراه خود شاهدی از جانب خویش دارد!

«شَاهِدٌ مِّنْهُ » یعنی در کنار تأیید خداوند از پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله، کنار او کسی می باشد که از خانواده و اهل بیت پیامبر علیهم السلام است و تأیید کننده او می باشد همانطور که در کنار موسی علیه السلام کسی از خانواده او یعنی برادرش او را تأیید می نمود: «هَارُونَ أَخِى*اشْدُدْ بِهِ أَزْرِى»(3) ؛ فلذا پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله خطاب به امیرالمومنین علیه السلام فرمود: «أنت منّی بمنزله هارون من موسی»(4)؛ تو برای من به منزله هارون برای موسی هستی.

مراد از «شَاهِدٌ مِّنْهُ» در سوره هود امیرالمومنین علیه السلام می باشد و این مۆیدی بسیار قوی برای این است که تشخیص دهیم منظور از «مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَاب» در سوره رعد - که قرار است همانند خداوند، شهادت و گواهی او پیامبر را کفایت نماید - امیرالمومنین علیه السلام است.

از طرفی در جریان نزول و ابلاغ سروه برائت یا همان توبه وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله  مأمور شد که این سوره را از ابوبکر پس بگیرد و وی ناراحت خدمت پیامبر اکرم آمد و علت را جوبا شد ، آن حضرت فرمود که خداوند فرموده است:

«لایۆدّنی عنک الا أنت أو رجل منک»(5) یعنی تنها یا خودت باید ابلاغ کنی یا مردی که از تو است. و متواتر یا نزدیک به متواتر است که «رجل منک» امیرالمومنین بود، فلذا فرمود: «و علیّ منّی و لایۆدّی عنّی الاّ علیّ»؛ علی از من است و أداء نمی کند ابلاغ را کسی از طرف من جز علی علیه السلام.

پس با این شواهد به وضوح می توان فهمید که مراد از «شَاهِدٌ مِّنْهُ» در سوره هود امیرالمومنین علیه السلام می باشد و این مۆیدی بسیار قوی برای این است که تشخیص دهیم منظور از «مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَاب» در سوره رعد - که قرار است همانند خداوند، شهادت و گواهی او پیامبر را کفایت نماید - امیرالمومنین علیه السلام است.

انس با قرآنشواهد خارجی یا روایی

رسول خدا و امیرالمومنین و نیز امام باقر و امام صادق و موسی بن جعفر علیهم السلام و همچنین ابن عباس و سعیدبن جبیر و ابی مریم و سلمان فارسی و ابی سعید الخدری و اسماعیل السدی و عبدالله بن عطاء، همگی روایت نموده اند که مراد از «مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَاب» علی بن ابی طالب علیه السلام می باشد.(7)

به عنوان مثال سیوطی سنی در تفسیر مشهور خود به نام الدّر المنثور نقل می نماید از سعید بن منصور و ابن جریر و ابن المنذر و ابن ابی حاتم و نحاس در کتاب ناسخش که عده ای گمان نموده اند مراد از «مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَاب» عبدالله بن سلام است این مسأله از سعید بن جبیر سوال شد، او در جواب گفت: هرگز، چگونه این طور باشد و حال این که این سوره مکی است (8) یعنی سوره رعد در مکه نازل شد و حال آن که عبدالله بن سلام در مدینه اسلام آورده است!

حال، وقتی ثابت شد که امیرالمومنین علیه السلام تنها کسی است که علم الکتاب در نزد اوست در دو زمینه بحث پیش می آید:

شخصی که نزد او بخشی از علم الکتاب بود گفت که من تخت بلقیس را در یک چشم بهم زدن نزد سلیمان علیه السلام حاضر می نمایم! حال کسی که در نزد او تمام «علم الکتاب» یا علم به تمام «الکتاب» حاضر است از چه نیرویی برخوردار خواهد بود!

در این صورت دیگر باور کردن کَندن در خیبر و ردّ الشمس و سایر معجزات حضرتش آسان خواهد بود

زمینه اول:

اینکه علم الکتاب به چه معناست؟

اگر مراد از «الکتاب» استغراق افراد یا جنس باشد که تبادر عرفی هم همین را تأیید می نماید، در این صورت از این جمله فهمیده می شود که علم به هر کتابی در نزد حضرت است چه قرآن چه تورات چه انجیل چه زبور و چه صحف چه کتاب تشریع و چه کتاب تکوین(منظور از کتاب تکوین، کل عالم هستی می باشد) یا همان لوح محفوظ، اگر مراد از «الکتاب» عهد باشد یعنی تعریف از نوع عهد شخصی باشد، مراد به احتمال قوی قرآن و به احتمال دیگر همان لوح محفوظ است و احتمال بسیار ضعیف این است که مراد خصوص تورات و انجیل باشد.

 

زمینه دوم:

اینکه با یک مقایسه قرآنی می توان احتمال کتاب تکوین یا لوح محفوظ را تقویت نمود خداوند در سوره نمل(9) در مورد داستان سلیمان علیه السلام و تخت بلقیس می فرماید: «قَالَ الَّذِى عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَاب...» یعنی شخصی که نزد او بخشی از علم الکتاب بود گفت که من تخت بلقیس را در یک چشم بهم زدن نزد سلیمان علیه السلام حاضر می نمایم! حال کسی که در نزد او تمام «علم الکتاب» یا علم به تمام «الکتاب» حاضر است از چه نیرویی برخوردار خواهد بود!

در این صورت دیگر باور کردن کَندن در خیبر و ردّ الشمس و سایر معجزات حضرتش آسان خواهد بود .

 

آسمان و هفت اختر حلقه ی در کویش         چرخ را کند چنبر یک اشاره ز ابرویش

چیست قلعه خیبر با کمند نیرویش؟             چیست کندن آن در پیش زور بازویش؟

با قَدَر خداوندش از نخست مقرون کرد        تا کتاب هستی را همچو لوح مکنون کرده (١٠)

 

پی نوشت:

1- سوره رعد، 43

2- سوره هود، 17.

3- سوره طه، 30 و 31

4- صحیح مسلم، ج7، ص 120.

5- مسند احمد، ج1، ص 151 و مستدرک حاکم، ج3، ص 51.

6- المیزان، ج10، ص 169.

7- شواهد التنزل؛ ج1، ص 400 و 401 و زادالمسیر، ج4، ص 252 و المیزان، ج10، ص 390.

8- الدرالمنثور، ج4، ص 69 و ج6 ص 39 و تفسیر ابن کثیر، ج2، ص 540.

9- سوره نمل، 40.

10- دیوان مفتقر، ص 104 و 105.

                                                                                                                                          

     حمید حاج علی 

                                                                                                                                       مدرس حوزه علمیه قم

موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : جمعه 31 / 6 / 1395

اولین کسی که وارد بهشت می شود

 


رسول اکرم صلی الله علیه وآله خطاب به امیر مۆمنان علیه‌السلام فرمودند :

«مهر تو، ایمان و دشمنی تو، نفاق است. دوستدارت اولین کسی است که وارد بهشت می‌شود و دشمنت نخستین کسی است که وارد دوزخ می‌شود. (ابن صباع المالکی؛ علی بن محمد بن احمد، الفصول المهمة فی معرفة احوال الائمة علیهم السلام، ص 127)»

 


امام علی

سپاس آن ذات بی همتا را که نام مبارک علی علیه‌السلام را بر صدر کاینات نوشت تا خلقت انسان بی آغاز و انجام نماند و سلام بر علی علیه‌السلام که ابتدای عشق و منتهای عاشقیست.

کاش در این نورانی‌ترین لحظات زندگی با باران مداوم حضورش این عطش بی پایان را به پایان برساند که تنها عشق او شایسته تسخیر دل‌هاست.

بیاییم دلِ اهل خانه را آب و جارو زنیم، گرد و غبار کدورت از آن‌ها بزداییم و پنجره‌هایش را به روی نسیم بهاری بگشاییم.

آن‌ها هم که سرشتی فاطمی دارند همراه نسیم بهاری خواهند شد و این مزه شادمانی در کامِ آن‌ها سرایت خواهد کرد. آن گاه می‌توانی در صفحه دیوار اتاق بنویسی:

خانه‌ام پُر زِ عطر ِنام علی - علیه‌السلام- است .

 

راه های سعادت و رستگاری را به هموار کنیم

در کتب روایی گفتگویی میان امام باقر علیه‌السلام و جابر داریم که حضرت به جابر می‌فرماید :

ای جابر! آیا برای رستگاری و سعادت انسان، همین قدر کافی است که بگوید: دوستدار علی علیه‌السلام هستم، اما به دستورات خدا عمل نکند؟ اگر کسی بگوید: من دوستدار پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله هستم. اما از دستورات و رفتار آن حضرت پیروی نکند، دوستی رسول خدا و علی علیه‌السلام سبب رستگاری او نمی‌شود.

ای شیعیان! از خدا بترسید و به دستوراتش عمل کنید. خدا با هیچ کس قرابت و خویشی ندارد. گرامی‌ترین مردم نزد خدا کسی است که پرهیزکارتر و با عمل‌تر باشد. ای جابر! به خدا سوگند، وسیله ای برای تقرب به خدا نیست، جز اطاعت و فرمان برداری.

برات آزادی از دوزخ در دست ما نیست، هرکس مطیع خدا باشد، دوست و محب ما است، و هر کس از دستورات خدا سرپیچی کند، دشمن ما است. ولایت و دوستی ما جز با عمل صالح و پرهیزکاری حاصل نمی‌شود. (وافی، جلد یک، جزء سوم، ص 38)

موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : شنبه 30 / 6 / 1395

«اِنِّما وَليُّكُمْ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصلَّوهَ وَ يُؤتُونَ الزَّكاهَ وَ هُمْ راكِعُونَ» مائده/55
[ولي و سرپرست و رهبر شما تنها خدا است و پيامبر او ، و آنها كه ايمان آورده‏اند و نماز را بر پا مي‏دارند و در حال ركوع زكات مي‏پردازند].


شأن نزول
بسياري از مفسّران و محدثان در شأن نزول اين آيه نقل كرده ‏اند كه اين آيه در شأن علي (ع) نازل شده است .
«سيوطي» در «الدّرالمنثور» در ذيل اين آيه از «ابن عباس» نقل مي‏كند كه علي (ع) در حال ركوع نماز بود كه سائلي تقاضاء كمك كرد و آن حضرت انگشترش را به او صدقه داد ، و پيامبر (ص) از او پرسيد: «چه كسي اين انگشتر را به تو صدقه داد؟»، که آن مرد سائل اشاره به امیرالمومنین علي (ع) كرد و گفت: «آن مرد كه در حال ركوع است». و در اين هنگام آيه «اِنِّما وَليُّكُمْ اللهُ وَ رَسُولُهُ ...» نازل شد. (تفسير الدر المنثور 2/293).
برای مطالعه و تحقیق و اطمینان بیشتر می توانید به ادرسهای زیر که برگرفته از تفسیرهای اهل تسنن است
مراجه نمایید :
تفسير الطبري
http://www.altafsir.org/Tafasir.asp?tMadhNo=2&tTafsirNo=91&tSoraNo=5&tAyahNo=55&tDisplay=yes&Page=1&Size=1&LanguageId=1
تفسير الغرناطي
http://www.altafsir.org/Tafasir.asp?tMadhNo=2&tTafsirNo=88&tSoraNo=5&tAyahNo=55&tDisplay=yes&UserProfile=0&LanguageId=1
تفسير الحلبي
http://www.altafsir.org/Tafasir.asp?tMadhNo=2&tTafsirNo=79&tSoraNo=5&tAyahNo=55&tDisplay=yes&UserProfile=0&LanguageId=1
تفسير مقاتل بن سليمان
http://www.altafsir.org/Tafasir.asp?tMadhNo=2&tTafsirNo=67&tSoraNo=5&tAyahNo=55&tDisplay=yes&UserProfile=0&LanguageId=1
تفسيرالمدقق والمصنف ابو السعود
http://www.altafsir.org/Tafasir.asp?tMadhNo=2&tTafsirNo=28&tSoraNo=5&tAyahNo=55&tDisplay=yes&UserProfile=0&LanguageId=1
تفسير السيوطي
http://www.altafsir.org/Tafasir.asp?tMadhNo=2&tTafsirNo=26&tSoraNo=5&tAyahNo=55&tDisplay=yes&UserProfile=0&LanguageId=1
تفسير السمرقندي
http://www.altafsir.org/Tafasir.asp?tMadhNo=2&tTafsirNo=11&tSoraNo=5&tAyahNo=55&tDisplay=yes&UserProfile=0&LanguageId=1
تفسير الطبري
http://www.altafsir.org/Tafasir.asp?tMadhNo=1&tTafsirNo=1&tSoraNo=5&tAyahNo=55&tDisplay=yes&Page=2&Size=1&LanguageId=1

 

موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : شنبه 30 / 6 / 1395

دلالت آیه ی انما ولیکم الله، بر ولایت علی علیه السلام

«إنما ولیکُم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یُقیمونَ الصلاه و یؤتون الزکاه و هُم راکعون».[1]
همانا ولی شما خدا و رسول او و کسانی هستند که ایمان آورده، نماز بر پا می-دارند و در حال رکوع زکات می دهند. 


در بسیاری از کتب اسلامی و منابع اهل سنت، روایات متعددی ناظر بر این که آیه ی فوق در شأن علی (علیه السلام) نازل شده، نقل گردیده که در برخی از آنها به مسأله ی بخشیدن انگشتر، در حال رکوع اشاره شده و در برخی دیگر، تنها به نزول آیه-ی شریفه در حق علی (علیه السلام) بسنده شده است.
در میان کتب معروف اهل سنت، بیش از سی کتاب یافت می شود که در میان آنها این حدیث نقل شده که از جمله ی آنها می توان این کتب را نام برد:
محبّ الدین طَبَری در ذخار العُقبی صفحه ی 88 سیوطی در لباب النقول صفحه ی 90    طبری در تفسیر طبری صفحه ی 165   رازی    فخر رازی در تفسیر کبیر ذیل آیه ی مذکور
نکته ی قابل توجه در آیه این است که شروع آن با لفظ «إنَّما» است. این لفظ مفید حصر است، یعنی: «ولی و سرپرست شما فقط این افراد هستند».
* شاید رکوع به معنی خضوع باشد!
شکّی نیست که رکوع در این آیه ی شریفه، به معنای رکوع نماز است نه به معنای خضوع و خشوع. چرا که در عرف شرع و اصطلاح قرآن، هنگامی که لفظ «رکوع» به کار گرفته می شود به همان معنای عرفی و اصطلاحی خود (یعنی رکوع در نماز) حمل می شود، و علاوه در شأن نزول آیه روایات متعدّدی از طریق شیعه و سنی نقل شده که همگی بر این دلالت می کنند که آیه ی شریفه در شأن علی (علیه السلام) وارد شده که در حال رکوع انگشتر خود را به سائل بخشید. همچنین ذکر «یُقیمونَ الصَّلاه» نیز خود شاهد بر این موضوع است؛ چرا که در هیچ موردی در قرآن کریم نداریم که تعبیر شده باشد، زکات را با خضوع بدهید، بلکه زکات را باید با اخلاص و عدم منّت داد.
* شاید «ولیّ» به معنی دوست باشد!
همچنین شکی نیست که کلمه ی ولیّ در این آیه ی شریفه به معنای دوست و یا ناصر نیست؛ چرا که دوستی و یاری کردن مخصوص کسانی نیست که نماز می خوانند و در حال رکوع زکات می دهند بلکه دوستی و نصرت، یک حکم عمومی است که همه ی مسلمانان را در بر می گیرد. همه ی مسلمین باید یکدیگر را دوست بدارند و یاری کنند؛ حتی کسانی که زکات بر آنها واجب نیست.
* شاید منظور آیه شخص علی (علیه السلام) نباشد!
عبد الحمید آلوسی عالم اهل سنت، در کتاب «نثر اللآلی علی نظم الأمالی»[2] هنگامی که به این آیه می رسد می گوید: اگر منظور از آیه خصوص علی است چرا با لفظ «الَّذین» که برای جمع است، آمده است؟ در حالی که لفظ جمع، قابل تطبیق بر یک نفر نیست. اما جواب بر اشکال:
1. اگر حکمی به صورت عمومی صادر شود ـ برای تشویق دیگران ـ و سپس موضوع آن به حسب انطباق خارجی مقید به فردی خاص شود، این گونه سخن گفتن بسیار بلیغ تر می باشد.  به عبارت دیگر این تعبیر یا به خاطر آن است که اهمّیَّت موقعیّت و نقش مؤثّری که آن فرد در این کار داشته روشن شود و یا به خاطر آن است که حکم در شکل کلّی عرضه شود اگر چه مصداق آن منحصر در یک نفر باشد؛ برای آن نظایر زیادی در قرآن کریم وجود دارد که به برخی از آنها اشاره می شود:
* «و منهم الذین یؤذون النبی و یقولون و اذن…»[3]
همه مفسران اتّفاق نظر دارند که این آیه در مورد تنها یک نفر از منافقین نازل شده است. با وجود این که آیه با لفظ «الّذین» که لفظ جمع است، موضوع توهین به ساحت مقدّس پیامبر اکرم  (صلی الله علیه وآله) را بیان می کند.[4]
* «و آخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا و آخر سیئا…».[5]
در این آیه ی شریفه خداوند متعال با لفظ جمع از برخی منافقین یاد می کند که به گناه خود اعتراف کردند، در حالی که این آیه در مورد یک نفر نازل شده است و او «ابو لبابه ی انصاری» است.[6]
توجّه: زَمَخشری مفسّر اهل سنت در کتاب کشّاف می گوید: این آیه در شأن علی (علیه السلام) نازل شده. و علّت جمع آمدن ضمیر آن را این می داند که دیگران هم به انجام چنین کاری بپردازند تا از پاداش آن بهره مند گردند.[7]
2. در ادبیات عرب مکرّر دیده می شود که از لفظ مفرد به لفظ جمع تعبیر می شود، مثلاً در آیه ی مباهله[8] می بینیم که کلمه ی «نسائنا» به صورت جمع آمده در صورتی که با توجه به شأن نزول ها منظور از آن خصوص فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) است. همچنین «أنفسنا» جمع آمده است در صورتی که از مردان غیر از وجود مقدس پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله)  و علی (علیه السلام) کسی در آن جریان نبود.

احــمد نبـــاتی
________________________________________
[1]   . سوره ی مائده، آیه ی 55     
[2]   . نثر اللآلی، ص169 
[3]   . سوره ی توبه، آیه ی 61
[4]   . به عنوان مثال رجوع کنید به تفسیر جامع الأحکام قُرطُبی، ج8، ص122 
[5]   . سوره ی توبه، آیه ی 102
[6]   . تفسیر القرطبی، ج8، ص242  
[7]   . تفسیر کشّاف، ذیل آیه ی (إنَّما ولیکم الله)  
[8]   . سوره ی آل عمران، آیه ی 61
------------------------------------------
برگرفته از وبلاگ هم اندیشی دینی

موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : شنبه 30 / 6 / 1395

 

آيه ولايت در قرآن

بسم الله الرحمن الرحيم
انما وليكم الله و رسوله والذين آمنوا الذين يقيمون الصلوه و يؤتون الزكوه و هم راكعون
آقاي ليند اين بار به سراغ آيه ولايت ( آيه 55 سوره مائده ) كه به اجماع نظر تقريبا همه محدثين و راويان حديث و تاريخ اسلام ، در شان مولي الموحدين ، امام علي ابن ابيطالب (ع) نازل شده است ، رفته و با دلايل بسيار ضعيف سعي در نفي اين فضيلت بزرگ الهي در مورد اميرالمومنين علي (ع) مي نمايند
با توجه به اينكه اين بحث بنوعي مكمل بحث قبلي در خصوص ولايت امير المومنين علي (ع) مي باشد، دلایل ایشان را بررسی می کنیم.

اين داستان دروغ را زياد شنيده و خوانده ايد که علي(ع) در حال نماز بود که سائلي از راه رسيد و طلب کمک کرد و چون علي(ع)صداي او را شنيد در حال رکوع به انگشتريش اشاره کرد و سائل جلو آمد و انگشتر را بيرون آورد و آنگاه اين آيه نازل شد که انما وليکم الله و رسوله و الذين آمنو الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزکوه و هم راکعون و اين آيه در مورد علي(ع) و اين عمل او نازل شده است؟اصولا اين آيه ربطي به اين داستان دروغين ندارد .
بنده از ايشان مي پرسم معيارهاي دروغ دانستن يك حديث از نظر ايشان چيست ؟ وقتي قرينه هاي بسياري در خود اين آيه صحت اين روايت را تصديق مي كند و اكثريت قريب به اتفاق محدثين اهل سنت (علاوه بر عموم محدثين شيعه ) نزول اين آيه را با اسناد مختلف و متواتر ، در شان امام المتقين علي بن ابيطالب (ع) وارد مي دانند و صحت اين روايت بنا به دلايلي كه ذيلا آورده مي شود كاملا مورد پذيرش عقل نيز هست . با چه معياري و مدرکی، سخن پروردگار عالميان را در مورد امام علي (ع) دروغ مي انگارند؟
لازم به ذكر است با وجود اين كه شان نزول اكثر آيات قرآن بيش از دو يا سه راوي ندارد ، در مورد شان نزول اين آيه بخصوص قرآن، علاوه بر منابع شيعه ، متجاوز از سي كتاب از معتبرترين منابع اهل سنت نيز به عناوين ذيل الذكر ، روايت مذكور را تاييد كرده و شان نزول آن را در مورد امام علي (ع) و زكات دادن ايشان در موقع ركوع صحيح دانسته اند .
برخي از منابع عبارتند از :
ذخائر العقبي محب الدين طبري ، صحيح نسايي ، مسند ابن شيخ ، مسند ابن مردويه ، تفسير در المنثور ، كنز الاعمال، الكافي الشاف ابن حجر عسقلاني ، لباب النقول سيوطي ، نور الابصار شبلنجي ، فتح االقدير و همچنين جامع الاصول علامه قاضي شوكاني، تذكره سبط ابن جوزي، اسباب النزول واحدي، الجمع بين الصحاح السته ، تفسير طبري ، تفسير در المنثور ، مفاتيح الغيب رازي و کتابهاي متعدد ديگر.
با اين حال چگونه مي توان اين همه احاديث را ناديده گرفت در حالي که در شأن نزول آيات ديگر معمولا به يک يا دو روايت اکتفا مي شود . گويا تعصب و غرض ورزي اجازه نمي دهد که بعضي ها اين همه روايت و اين همه گواهي علماي هر دو فرقه اهل سنت و شيعه را بپذيرند . و بنابراين جاي تعجب نيست آقاي ليند به راحتي به اين حديث متواتر مارک دروغ مي زند و حتي احتمال درست بودن آن را هم رد مي کند .
دليل اول -الذين در اين ايه جمع است اما علي مفرد است در قران هر جا که الذين امده است منظور هر کسي است مثلا الذين ينفقون اموالهم في سبيل الله يا الذين يقاتلون في سبيل الله... و موارد ديگر اما الذي معناي مفرد دارد و منظور از ان شخص معلومي است مثلا الم تر الي الذي حاج ابراهيم ...که منظور نمرود است يا او کاالذي مر علي قريه ...که منظور عزير پيامبر است فکر کنم دليل نخست نياز به تو ضيح ديگري ندارد.
جواب :
در ادبيات عرب مکرر ديده مي شود که از مفرد به لفظ جمع تعبير شده است . در قرآن نيز اين مساله به وفور ديده شده است . يک نظر اجمالي به شان نزولهاي آيات قرآن نشان مي دهد که در اکثر موارد آيه اي که بخاطر عمل يک فرد واحد نازل شده است با الذين شروع شده و خطاب جمع دارد.
مثلا آيه 172 سوره آل عمران که در ماجراي جنگ احد نازل شده است :
الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لکم فاخشوهم فزادهم ايمانا ..... بسياري از مفسران شان نزول آن را درباره نعيم بن مسعود که يک فرد بيشتر نبود مي دانند .
و همچنين در آيه 52 سوره مائده مي خوانيم : يقولون نخشي ان تصيبنا دائره ... که در مورد عبدالله بن ابي نازل شده است . و همچنين در آيه اول سوره ممتحنه ، آيه 8 سوره منافقون و آيات 215 و 274 سوره بقره و آيه 135 سوره آل عمران تعبيراتي ديده مي شود که عموما به صورت جمع است ولي طبق آنچه در شان نزول آنها آمده ، به يک فرد واحد اشاره دارند. فكر مي كنم رددليل اول آقاي ليند نياز به توضيح ديگري ندارد.
دليل دوم- اقامه نماز - يقيمون الصلوه - يعنی انجام همه ارکان نماز بشکل مطلوب ... که شامل رکوع هم ميشود ..اگر منظور ايه رکوع نماز باشد اوردن ان پس از اقامه بی معنی است بعبارت ديگر در اقامه نماز رکوع وجود دارد
به جمله زير دقت كنيم : قرآن مي خواندم و در حين خواندن سوره مائده اذان گفته شد... آيا مي توانيم بگوييم كه چون در اول جمله به خواندن قرآن اشاره شده و قرآن شامل سوره مائده هم مي شود پس عبارت ( در هنگام خواندن سوره مائده ) يك عبارت اضافي است و نبايد گفته شود . اين ديگر چه استدلالي است؟ آيا آدم عاقل مي تواند چنين استدلالي كند؟
مثال هايي از اين قبيل ، بيشمار مي توان آورد اما فكر مي كنم مثال مذكور به حد كافي روشن بود وهيچ لزومي به ذكر مثال ديگر نيست.
دليل سوم- در زمان پيامبر کسی انگشتر بدست نميکرد . رسم داشتن انگشتر مربوط به سالها بعد است ..حتی زمانی که پيامبر نامه ای به کسری پادشاه ايران نوشتند اصحاب به ايشان گفتند اين نامه مورد قبول ايرانيان نيست زيرا انها در زير نامه مهر ميزنند و مهر انگشتری خاص يک رهبر است لذا رسول خدا فرمان داد مهری با عنوان لااله الا الله و محمد رسول الله ساختند و در زير نامه زدند . در هيچ جای ديگری حتی برای يکبار نقل نشده که پيامبر انگشتر بدست ميکرد همينطور در مورد علی نيز اينگونه بود در حاليکه مثلا کيفيت لباس پوشيدن يا غذا خوردن انها نقل شده است

 

 

 

موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : شنبه 30 / 6 / 1395

اشاره
روز بیست و چهارم ذی الحجه در تاریخ اسلام، روزی بسیار مهم و سرنوشت ساز است، روزی است که بر اثر یک حادثه کوچک، ولی بسیار عظیم و دارای اهمیت، یکی از آیات الهی بر پیامبر صلی الله علیه و آله نازل شد. در اثر نزول همین آیه، پیامبر صلی الله علیه و آله پرده از یک مسئله بسیار مهم برداشت و جریان خاتم بخشی علی علیه السلام را به اطلاع مردم رساند.
آیه ای که نازل شد، آیه ولایت بود و خبر مهم، اعلام ولایت و جانشینی امیرمؤمنان علیه السلام بود، که پیامبر صلی الله علیه و آله از سوی پروردگار، از این واقعیت خبر داد و پرده برداشت.


خاتم بخشی امیرمؤمنان علیه السلام
«انما ولیکم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلاة و یؤتون الزکاة و هم راکعون»(1)؛ ولیّ شما تنها خدا و پیامبر اوست و کسانی که ایمان آورده اند ؛ همان کسانی که نماز را بر پا می دارند و در حال رکوع، زکات می دهند.
از سدّی، مجاهد، حسن، اعمش، عتبة بن ابی حکیم، غالب بن عبد الله، قیس بن الربیع، عبایة بن الربعی، ابن عباس، ابوذر، عبید الله بن عمر بن علی بن ابی طالب، انس، عمار، عبد الله بن سلام و جابر بن عبد الله انصاری چنین روایت کرده اند که: روزی گدایی به مسجد پیامبر آمد و از مردم تقاضای کمک کرد، امّا هر چه درخواست کرد، کسی به او کمک نکرد. او که از کمک مردم مایوس گشته بود، رو به سوی آسمان کرد و اظهار داشت: خدایا! من به مسجد پیامبرت آمدم و از مردم تقاضای کمک کردم، امّا کسی به من کمک نکرد. امیرمؤمنان علیه السلام با دست خود به او اشاره نمود. او نیز به طرف علی علیه السلام رفته و انگشتر را از دست آن حضرت بیرون آورد و از مسجد خارج شد. این جا بود که آیه ولایت توسط جبرئیل بر پیامبر صلی الله علیه و آله نازل شد. پیامبر صلی الله علیه و آله برای پیدا کردن مصداق واقعی آیه شریفه، با جمعی از یاران خود به مسجد آمد. آن ها گدایی را دیدند که از درب مسجد بیرون می آید.
حضرت محمد صلی الله علیه و آله به او فرمود: آیا کسی چیزی به تو داد؟ گدا گفت: آری. آن حضرت پرسید: چه چیزی داد؟ فقیر گفت: این انگشتر را. آن حضرت فرمود: چه کسی این را به تو داد؟ گدا گفت: آن که در حال نماز است. و به امیرمؤمنان علیه السلام اشاره کرد. آن حضرت فرمود: در چه حالتی بود؟ گدا گفت: در حال رکوع.
پیامبر صلی الله علیه و آله که می دید نشانه های آیه، به خوبی بر علیّ بن ابی طالب علیه السلام انطباق پیدا کرده است، بی درنگ تکبیر گفت و اهل مسجد به دنبال تکبیر پیامبر، تکبیر گفتند.
حسان بن ثابت (شاعر معروف زمان پیامبر) که شاهد گفتار و خوشحالی پیامبر صلی الله علیه و آله بود، بلافاصله این صحنه را در چند بیت به نظم در آورد. ترجمه اشعار او چنین است:
ای ابا الحسن! جان من و جان هر آن که دیر یا زود به هدایت و ایمان روی می آورد، به فدای تو باد! این تویی که در حال رکوع زکات خود را پرداختی. ای بهترین رکوع کننده! جان ها فدایت باد. خداوند در باره تو بهترین نوع ولایت را نازل کرد و آن را در کتاب آسمانی ثبت گردانید.(2)
خاتم بخشی علی علیه السلام به روایت جابر انصاری
جابر بن عبد الله انصاری می گوید: در محضر پیامبر صلی الله علیه و آله نشسته بودیم که مرد عربی با لباس های کهنه و با حالت پریشانی ـ که فقر و بیچارگی از میان دو چشمش کاملاً آشکار بود.ـ وارد شد. وقتی که نگاه مرد به پیامبر صلی الله علیه و آله افتاد، گفت: به سوی تو آمدم، در حالی که دخترکم سخت به گریه افتاده و مادر کودک از این حالت نگران کننده مات و حیران است. همچنین خواهر و دو دختر و مادر سالخورده ای را پشت سر گذارده ام؛ نزدیک است از فقر و بیچارگی، عقل خود را از دست بدهم.
بدان که فقر و ذلت و پریشانی مرا فراگرفته است، به گونه ای که نه چیز تلخی نزد من یافت می شود و نه چیز شیرینی. هیچ منتهی و مقصودی نیست مگر به سوی تو. قرار بندگان به کجا خواهد بود، جز به سوی پیامبران.
هنگامی که پیامبر سخن مرد عرب را شنید، به شدت گریست. سپس رو به یاران کرد و فرمود: ای گروه مسلمانان! خداوند پاداشی را به سوی شما فرستاده است. خداوند غرفه ها و منازلی را به عنوان پاداش قرار داده است همانند منزل حضرت ابراهیم خلیل الرحمان. پس چه کسی از شما با این فقیر مواسات می کند؟ کسی جواب پیامبر را نداد، امّا علی علیه السلام ـ که طبق عادت همیشگی خود در گوشه ای از مسجد مشغول نماز نافله بود.ـ بادست به مرد فقیر اشاره نمود تا به نزد او برود. مرد عرب همین که به نزد حضرت علی علیه السلام رفت، وی دست خود را دراز کرد تا انگشتر را از دستش بیرون آورد. او نیز چنین کرد و پس از درود فرستادن بر پیامبر، گفت: تویی آن مولایی که امید می رود از طرف خدا دین را در دنیا به پاداری... . در همان حال، جبرئیل برپیامبر صلی الله علیه و آله فرود آمد وگفت: سلام برتو ای محمد! خدای علیّ اعلی به تو سلام می رساند و می فرماید: این آیه را بخوان: «انما ولیکم الله و رسوله...»پیامبر صلی الله علیه و آله از جای برخاست و فرمود: ای گروه مسلمانان! امروز چه کسی از شما کار خوبی انجام داده است که خداوند او را ولیّ هر مؤمنی قرار داده است؟ گفتند: ای رسول خدا! کسی را جز عموزاده ات ـ علی ـ سراغ نداریم که کار خیری انجام داده باشد. این جا بود که پیامبر آیه ولایت را بر آن ها تلاوت کرد. باشنیدن این آیه، حاضران نیز بر آن مرد عرب انفاق کردند. او که از انفاق علی علیه السلام به شدت خوشحال به نظر می رسید، در حالی که از مسجد بیرون می رفت، زیر لب این اشعار را زمزمه می کرد:
من بنده و غلام آن پنج تنی هستم که سوره آل طه و هل أتی درباره شان نازل گشت. پس به دقت بنگرید، تا خبر آن برای شما روشن گردد.
همچنین سوره های طواسین و حوامیم و زمر در مقام و منزلتشان نازل شده است. من غلام و بنده آن ها و دشمن کسی هستم که به آن ها کفر بورزد.(3)
فخر و مباهات خدا به امیرمؤمنان علیه السلام
در چند مورد، خدای متعال نزد فرشتگان به امیرمؤمنان علیه السلام مباهات می کند. ابن شهر آشوب از کتاب ابوبکر شیرازی نقل کرده است: وقتی که سائل انگشتر را از دست علی علیه السلام بیرون آورد، برای آن حضرت دعا کرد و رفت. خداوند در برابر این اخلاص و ارادتی که علی علیه السلام نسبت به خدای خویش ابراز کرد، نزد فرشتگان به آن حضرت مباهات کرد و فرمود: «ملائکتی اما ترون عبدی جسده فی عبادتی و قلبه معلق عندی و هو یتصدق بماله طلبا لرضای اشهدکم انی رضیت عنه و عن خلفه یعنی ذریّته»؛(4) فرشتگانم! آیا به بنده ام نگاه نمی کنید که چگونه بدنش در عبادتم و قلبش در اختیار من می باشد و در همان حال، برای خشنودی من با مال خود انفاق می کند و صدقه می دهد؟ شما را شاهد می گیرم که من از او و فرزندانش راضی هستم.
خاتم بخشی و پرسش ها :
اینک با طرح چند پرسش پیرامون همین ماجرا، به تبیین برخی ابهامات می پردازیم.
1 ـ آیا آیه شریفه به فرد خاصی نظر دارد؟ آیا مراد از مؤمنین در آیه مبارکه، فرد خاصی است؟
پاسخ: فیض کاشانی می نویسد:
بنابر اخبار بسیار زیادی که از عامه و خاصه نقل شده، آیه درباره علی علیه السلام نازل شده است. بنابر نقل «مجمع البیان»، همه مفسران بر این باورند که آیه درباره حضرت علی علیه السلام نازل شده است(5)
2 ـ آیا فقط حضرت علی علیه السلام مصداق آیه است؟
پاسخ: فیض می فرماید: بین امت اسلامی خلافی نیست که در آن روز، احدی در حال رکوع، زکات پرداخت نکرده بود؛ جز یک نفر(6) که همان علی بن ابی طالب علیه السلام است.
3 ـ آیا سنّی ها به خاتم بخشی اشاره کرده اند؟
پاسخ: گفته شد که همه مفسران برآنند که علی علیه السلام انگشتر خود را در حال نماز به گدا داد. از گفته ابن شهرآشوب برمی آید که همه مفسران، اعم از شیعه و سنی، بدان مسئله اشاره کرده اند. چنانچه فرمود: ثعلبی، ماوردی، قشیری، قزوینی، رازی، نیشابوری، فلکی و طبری در تفاسیر خود آن را ذکر کرده اند. همچنین ابن البیع در کتاب معرفة اصول الحدیث، سمعانی در فضایل الصحابه، سلمان بن احمد در معجم اوسط، ابو بکر بیهقی در مصنف، نظری در خصایص(7) و ده ها مفسّیر و محدّث دیگر در کتاب های خود به آن اشاره کرده اند. با این بیان، گفته امثال ابن تیمیه که مدعی شده اند: «علما اجماع دارند که روایت ساختگی است.» سست و بی پایه است و به فرموده علامه طباطبائی، ادعای ابن تیمیه یکی از ادعاهای عجیب است. (8)
4 ـ انفاق امیرمؤمنان علیه السلام در چه حالی بود؟
پاسخ: آیه به صراحت بیان می کند که انفاق علی علیه السلام در حال رکوع بود: «سرپرست و ولی شما تنها خداست و پیامبر و آن ها که ایمان آورده اند، همان ها که نماز را برپا می دارند و در حال رکوع، زکات می دهند.»(9) تمام مفسران و راویان نیز اتفاق نظر دارند که این انفاق در وقتی صورت گرفت که علی علیه السلام در حال رکوع بود.
5 ـ این انفاق در چه نمازی صورت گرفت؟
پاسخ: برخی از ابوذر نقل کرده اند که جریان خاتم بخشی در نماز ظهر واقع شده بود.(10)
نظر برخی این است که وقوع این ماجرا در نافله ظهر بود.(11)
6 ـ آیا در آن زمان ، پیامبر در مسجد حضور داشت؟
برخی بر آنند که پیامبر در زمان انفاق، در مسجد نبود. استدلال آنان این است: هنگامی که عده ای همراه عبد الله بن سلام به حضور پیامبر رسیدند و از دوری منزل خود به مسجد شکوه کردند، آیه ولایت بر پیامبر نازل گردید.(12)
امام محمد باقر علیه السلام فرمود: گروهی از یهودیان، از جمله عبد الله بن سلام، اسید بن ثعلبه، بنیامین، سلام و ابن صوریا مسلمان شدند و خدمت پیامبر آمدند و عرضه داشتند: ای رسول خدا! حضرت موسی، یوشع بن نون را وصی خود قرار داد. پس وصی و جانشین شما کیست؟ در این هنگام، این آیه نازل شد. پیامبر فرمود: برخیزید. همه از جای برخاسته، به همراه پیامبر به مسجد رفتند و سائلی را دیدند که از درب مسجد در حال خارج شدن بود. پیامبر به وی فرمود: ای سائل! کسی چیزی به تو نداد؟ گفت: این انگشتر را به من داد. آن حضرت فرمود: چه کسی این را به تو داد؟ گفت: آن مردی که در حال نماز است. آن حضرت فرمود: در چه حالتی بود؟ گفت: در حال رکوع. این جا بود که پیامبر تکبیر گفت. مسلمانان حاضر در مسجد نیز با شنیدن تکبیر پیامبر، تکبیر گفتند. در این هنگام ، پیامبر فرمود: بدانید که پس از من، علی بن الی طالب علیه السلام ولی شما است. آنان نیز در پاسخ پیامبر گفتند: ما نیز خدا را به عنوان پروردگار، اسلام را به عنوان دین، محمد صلی الله علیه و آله را به پیامبری و علی را به ولایت و جانشینی پیامبر قبول کردیم.(13)
از برخی روایات چنین بر می آید که پیامبر صلی الله علیه و آله زمان انفاق، در مسجد حضور داشت و در حال نماز بود. سائل از این که درخواست کمک از مسلمانان کرده بود و کسی به او کمک نکرده بود، رو به سوی آسمان برد و اظهار داشت: خدایا! تو شاهد باش که من در مسجد پیامبر از مردم کمک خواستم امّا کسی چیزی به من نداد. علی علیه السلام که در حال رکوع بود، به دست راست خود اشاره نمود و سائل نزد علی علیه السلام رفت و انگشتر را از دستش بیرون آورد. همین که پیامبر از نماز فارغ شد، سر به سوی آسمان بالا برد و فرمود: خدایا! برادرم، موسی بن عمران از تو درخواستی کرد و گفت: «رب اشرح لی صدری»(14)، دعایش را مستجاب کردی و به او فرمودی: «سنشدّ عضدک باخیک و نجعل لکما سلطانا فلا یصلون الیکما»(15)؛ به زودی بازوان تو را به وسیله برادرت محکم و نیرومند می کنیم و برای شما سلطه و برتری قرار می دهیم و به برکت آیات ما، بر شما دست نمی یابند. خدایا! من پیامبر و برگزیده تو هستم. خدایا! سینه مرا گشاده کن و کار مرا آسان گردان و وزیری را از خاندانم برای من قرار ده که پشتم را به وسیله او محکم کنم و نیرومند گردم.
هنوز دعای پیامبر تمام نشده بود که جبرئیل بر آن حضرت نازل گشت و گفت: یا محمد! بخوان. پیامبر فرمود: چه بخوانم؟ جبرئیل گفت: این آیه را بخوان: «انما ولیکم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلاة و یؤتون الزکاة و هم راکعون.»(16)
بنابر روایت فوق، حضرت محمد صلی الله علیه و آله در زمان انفاق، در مسجد حضور داشت. از روایت استفاده نمی شود که انفاق در نماز جماعت بوده است؛ زیرا ممکن است انفاق در نماز نافله رخ داده باشد و پیامبر پس از برگزاری نماز جماعت دست به دعا برداشته باشد. بسیار بعید است که فرد نیازمند در حالی که تمام صفوف برای جماعت برپا شده بود، از بین صفوف حرکت کند، از مردم کمک مالی بطلبد و انگشتر را از دست حضرت علی علیه السلام خارج کند. پیامبر صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام در حال خواندن نماز نافله بودند و برخی مسلمانان نیز در انتظار به پاشدن نماز ظهر و برخی دیگر در حال خواندن نافله بودند که سائل بین نماز گزاران رفته و درخواست کمک کرد.
7 ـ بهای انگشتر !
علامه طریحی می نویسد: امام صادق روایت فرمود: وزن حلقه انگشتری که علی علیه السلام به سائل انفاق کرد، چهار مثقال بود و وزن نگین که یاقوتی سرخ بود، پنج مثقال بود و بهای آن با مالیات شام برابری می کرد. خراج شام برابر بود با ششصد بار شتر نقره و چهار بار شتر طلا.(17)
مگر ممکن است که چنین انگشتر با قیمتی در آن زمان پیدا شود؟ حضرت علی علیه السلام انگشتر را از کجا به دست آورده بود؟ آیا چنین انگشتر با قیمتی با زهد و بی رغبتی آن حضرت نسبت به دنیا تنافی ندارد؟
پاسخ: اولاً: بسیاری بر این عقیده هستند که انگشتری که آن حضرت صدقه داد، انگشتری معمولی بود.
ثانیا: انگشتر جزو وسایل شخصیِ طرار بن حران بود که در جنگ به دست علی بن ابی طالب علیه السلام کشته شد. امیرمؤمنان انگشتر را از دست او بیرون آورد و همراه غنایمی که از آن جنگ به دست آورده بود، به محضر رسول الله صلی الله علیه و آله برد و پیامبر به عنوان تقدیر و ارج نهادن به عمل خالصانه اش، انگشتر را به او هدیه کرد.(18) خداوند نیز برای آزمایش علی علیه السلام ونشان دادن روش زاهدانه او که حاضر است گرانبهاترین چیز را در راه خدا بدهد، سائلی را به مسجد فرستاد و با یک زمینه سازی، آن حضرت را به عنوان رهبر و جانشین پس از پیامبر به جامعه اسلامی معرفی کرد.
8 ـ آیا این گونه انفاق با حالات عرفانی علی علیه السلام منافات ندارد؟
حضرت علی علیه السلام هنگام نماز، غرق در عبادت بود و هیچ توجهی به غیر از خدا نداشت. تیری در جنگ صفین در پای حضرت علی علیه السلام فرو رفت و به دستور امام حسن علیه السلام ، تیر را در زمانی که حضرت علی علیه السلام در حال عبادت و خلوت با خدا بود، از پای وی بیرون آوردند.(19)
پاسخ: اولاً: نماز و عبادت علی علیه السلام و هم انفاق و تصدّق او برای خدا بود. چه مانعی دارد که علی علیه السلام غرق نماز باشد و صدای سائل به گوشش برسد و برای رضای خدا، در وسط نماز انفاق کند. علاوه بر آن، خداوند مقدّر کرده بود که چنین اتفاقی رخ دهد، تا آیه ولایت نازل شود و جانشینی حضرت علی علیه السلام به خلافت، به گوش همه مردم برسد.
ثانیا: حالات عرفانی معصومین علیهم السلام با هم فرق می کند. آن ها در نماز همیشه یک سان نبوده اند. گاهی معصومین علیهم السلام چنان غرق در عبادت بودند که اصلاً توجهی به این عالم نداشتند، همانند برخی حالات امیرمؤمنان علیه السلام و امام سجاد علیه السلام و گاهی هم با حفظ حضور قلب، به عالم ماده نیز توجه داشته اند. روزی پیامبر صلی الله علیه و آله نماز جماعت را زودتر از سایر روزها به پایان رساند. برخی علت این کار را جویا شدند. آن حضرت فرمود: آیا گریه کودک را نشنیدید؟ من نماز را زودتر از روزهای دیگر به پایان رساندم تا (مادر) بچه اش را ساکت کند.(20)
9 ـ واکنش یاران در برابر جانشینی علی علیه السلام ؟
عکس العمل یاران پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله در برابر جانشینی حضرت علی علیه السلام متفاوت بود. برخی از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله اظهار خوشحالی کردند و رضایت کامل خودشان از این جانشینی را اعلام داشتند.(21)
عمر گفت: به خدا قسم! من چهل انگشتر را در حال رکوع صدقه دادم، تا چیزی که درباره علی علیه السلام نازل شد، درباره من هم نازل شود، امّا چیزی نیامد.(22)
گروهی از نزول آیه ولایت و تعیین جانشینی علی علیه السلام پس از پیامبر صلی الله علیه و آله سخت برآشفته و عصبانی شدند. آن ها در مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله جمع شدند و به گفت و گو با یک دیگر پرداختند. برخی اظهار داشتند: اگر نسبت به این آیه کفر بورزیم، لازمه اش این است که به تمام آیات الهی کافر شویم و اگر ایمان بیاوریم، ذلّتی بالاتر از این نیست که علی بر ما مسلّط شود. ما می دانیم که محمد صلی الله علیه و آله در هر چه می گوید، راستگو است. ما از او و گفتارش پیروی می کنیم، ولی از دستوری که درباره علی داده است، هرگز اطاعت نخواهیم کرد.(23)
10 ـ آیا خاتم بخشی حضرت علی علیه السلام فعل کثیر ـ که مبطل نماز است ـ نیست؟
پاسخ: اولاً: این مقدار از حرکات (اشاره با دست و نشان دادن انگشتر به سائل) را کسی فعل کثیر نمی گوید، تا جزو مبطلات نماز شمرده شود.
ثانیا: فقیهان برای عدم بطلان فعل قلیل در حال نماز، به خاتم بخشی علی علیه السلام در نماز استناد جسته اند و گفته اند: «فعل قلیل در نماز مبطل نیست، به دلیل کاری که علی علیه السلام انجام داد.» نیز با استناد به آن گفته اند: «پرداخت زکات در حال نماز، جایز است.»(24)
ثالثا: خداوند به عنوان تقدیر و ارج نهادن به کار ارزشمند بنده صالح خود، او را راکع و نمازگزار خطاب کرده است. چگونه خداوند به کسی که نمازش باطل است، راکع خطاب می کند و از او تشکر می نماید؟!

نویسنده : محمد جواد طبسی
--------------------پی نوشت ها :---------------------
1 ـ سوره مائده، آیه 55.
2 ـ مجمع البیان، ج 3، ص 325 و تفسیر المیزان، ج 6، ص 23. مرحوم شیخ عباس قمی در سفینة البحار، ج 1، ص 378، اشعار دیگری از حسان در این باره نقل کرده است.
3 ـ الدر الثمین، ص 20.
4 ـ مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 4.
5 و 6 ـ تفسیر صافی، ج 1، ص 451.
7 ـ مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 3.
8 ـ تفسیر المیزان، ج 6، ص 25.
9 ـ سوره مائده، آیه 55.
10 ـ مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 4.
11 ـ همان.
12 ـ همان. سفینة البحار، ج 1، ص 378.
13 ـ تفسیر نور الثقلین، ج 1، ص 647 و الدرالثمین، ص 17 .
14 ـ سوره طه، آیه 25.
15 ـ سوره قصص، آیه 35.
16 ـ سوره مائده، آیه 55.
17 و 18 ـ مجمع البحرین، ص 92.
19 ـ منتهی الامال، ج 1، ص 150.
20 ـ بحار الانوار، ج 88، ص 93.
21 ـ در روایتی آمده است که عبد الله بن سلام گفت: یا رسول الله! من دیدم که علی(ع) انگشتر خود را در حال رکوع به فقیر داد، پس ما از او تبعیت می کنیم. (مجمع البیان، ص 3، ص 325.)
22 ـ طیبات، ص 12.
23 ـ مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص4.
24 ـ مجمع البیان، ج 3، ص 327.

موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : چهار شنبه 29 / 6 / 1395


 

 


مفهوم عيد

هيجدهم ذي الحجه روز غدير خم را مسلمين خصوصا شيعيان عيد شمرده اند.
لغويون عيد را از مشتقات ماده"ع و د"به معناي بازگشت مي دانند و درنوروز بازگشت حيات را به پيكر سرد گرامي مي دارند حياتي كه در هجوم خزان به سردي مي گرايد و دربيداد سرماي زمستان تا مرز نيستي پيش مي رود تا آنجا كه گويي هرگز نبوده است. 

در مقام تطبيق ايننكته با موازين مكتبي و مذهبي بايد گفت عيد آدمي بزرگداشت بازگشت حيات معنوي انسان است. 

در چنين باوري نوروز انسان روزي استكه وي به خويشتن باز گردد و گمشده اش را دريابد. مثلا در ماه مبارك رمضان آدمي بعد از سي روز جهاد و مجاهده با نفس سركش تمام ناخالصي هاي وجودش راذوب مي كند تا عبوديت ناب در آن تجلي كند و آنگاه عيد فطر است. 
پس عيداسلامي بازگشت حيات است و تعيين آن بر عهده شرع اقدسغدير بنا بر اين تفسير هر دو شرط را دارد يعني هم بازگشت به خوبشتن است.

و هم از طرف شرع مشخص شده است.غدير بازگشت حيات دوباره اسلام است علاوه اينكه عيد غدير تشريع هم شده است.

در زير به نمونه هايي از رواياتي كه غدير را عيد شمرده اند اشاره مي شود.

فرات بن ابراهيم كوفي از امام صادق عليه السلام نقل مي كند كه ايشان به نقل از پيامبر اكرم فرمودند:

يوم غدير خم افضل اعياد امتي 

روز غدير بزرگترين عيدامت من است.

حسن بن راشد مي گويد از امام صادق عليه السلام پرسيدم غير از عيد فطر وقربان براي مسلمانان عيد ديگري هم هست ؟

فرمودند بلي و اين عيد از آن دو عيدديگر با فضيلت تر است. 

گفتم كدام روز است ؟

فرمود روز هيجدهم ماه ذي حجه عيد غدير خم .

عرض كردم قربانت شوم در آن روز چه اعمالي انجام دهيم ؟

فرمودند :روزه بگيريد بر محمد و آلش صلوات بفرستيد ...... 

يقين بدانيدفرمودندانبيا عليهم السلام روزي كه وصي خود را نصب مي كردند امر مي كردند كه آن روزرا جشن بگيرند .

وقتي به سيره ائمه و پيامبر اكرم مراجعه مي شود در مي يابيم كه پيامبر وامير مومنان و ساير ائمه با روز غدير به عنوان يك عيد برخورد كرده ومسلمانان را به تبريك و تهنيت گفتن به هم دعوت كرده اند .

امام حسن عليه السلام روز عيد غدير در كوفه مهماني بزرگي برپا مي داشتند.

امام علي با فرزندان و گروهي ازپيروانش بعد از نماز براي شركت در مجلس به منزل امام حسن عليه السلام مي رفتند و پس از اتمام مهماني امام حسن عليه السلام هدايايي به مردم اعطا مي فرمود. 

لذا اين حركت امام حسن عليه السلام موجب شد مردم به روز عيد غدير عادت كنند.

موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسب‌ها: مفهوم عيد
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : چهار شنبه 29 / 6 / 1395


 



غدیر این نام مقدس عنوان عقیده واساس دین ما است ...

غدیر عصاره ونتیجه خلقت وچکیده تمام ادیان الهی وخلاصه مکتب وحی است ...

غدیر ثمره نبوت میوه رسالت وتعیین خط مشی مسلمین تا اخرین روز دنیاست ...

غدیر
 صراط است با یامان به غدیر می توان از این صراط گذشت

وگرنه لبه شمشیری است که هر منافق وملحدی را دونیمه خواهد ساخت .....


موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسب‌ها: غدیر
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : چهار شنبه 29 / 6 / 1395

كتاب فضل ترا آب بحر كافى نیست!

امام علی

گرچه بحث پیرامون شخصیت بزرگ مردى هم چون امیرمۆمنان علیه السلام كارى بس دشوار است، لكن در حد توان، نگاهى گذرا به زوایایى از وجود این نمونه كامل «خلیفة الله» خواهیم داشت تا از این رهگذر، بر معرفت خود نسبت به آن حضرت بیفزاییم .

فضایل و مناقب امیرالمۆمنین على علیه السلام به اندازه‌اى است كه یكى از بزرگان در پاسخ به سۆالى در مورد آن حضرت، گفت:

«چه بگویم درباره كسى كه دشمنانش از روى حسد و كینه، و دوستانش از ترس جان خود، مناقب او را مخفى كردند و در عین حال فضایل او عالم را پر كرده است.» این جا است كه باید گفت:

كتاب فضل تو را آب بحر كافى نیست                    كه تر كنم سر انگشت و صفحه بشمارم

 

فضایل آن حضرت به گونه‌اى است كه نه تنها شیعیان، بلكه پیروان مذاهب و ادیان مختلف درباره آن به بحث و بررسى پرداخته و در این زمینه كتاب‌هاى فراوانى به رشته تحریر در آورده و قصاید و غزلیاتى زیبا سروده اند. شاید در طول تاریخ، فردى دیگر را نتوان یافت كه مانند امیرالمۆمنین علیه السلام از چنین محبوبیتى در میان ادیان، فِرَق و ملل گوناگون برخوردار باشد.

 

انواع فضائل امیرمومنان

در یك تقسیم، فضایل و مناقب حضرت امیر علیه السلام را مى‌توان به دو دسته تقسیم كرد:

الف) فضایل اكتسابى.

ب) فضایل غیر اكتسابى.

فضایل غیر اكتسابى نیز خود به دو قسمت تقسیم مى‌شوند: فضایل غیر مۆثر در شخصیت آن حضرت و فضایل مۆثر در شخصیت ایشان.

در روایات، درباره امیرالمۆمنین علیه السلام چنین آمده است كه مَثَل على علیه السلام در میان مردم، مَثَل ملكه زنبور عسل نسبت به سایر زنبورها است؛ گرچه همه زنبورها از یك جنس هستند، اما ملكه با دیگر زنبورها تفاوت دارد. همه زنبورها به طفیل ملكه به وجود مى‌آیند و همه خدمت گزار او هستند

 فضایل اكتسابى دسته اول از فضایل حضرت على علیه السلام فضایلى است كه حضرت به اختیار خود آنها را كسب نموده است. عبادت‌هاى آن حضرت، خدمات ایشان به مردم، تدبیر امور امت و موارد دیگرى از قبیل خون دل خوردن‌ها و سكوت ایشان براى حفظ كیان اسلام، شمشیر زدن‌ها، فریادها، ناله‌ها و اشك ریختن‌ها، از جمله فضایل اختیارى امیرالمۆمنین علیه السلام به شمار مى‌روند.

 

فضایل غیر اكتسابى و غیر مۆثر

مقصود از فضایل غیر اكتسابى فضایلى است كه آن بزرگوار، خود نقشى در كسب یا ایجاد آنها نداشته و كاملا غیر اختیارى بوده است. از این دسته برخى ـ گرچه براى آن حضرت شرف و افتخار محسوب مى‌شوند ـ تأثیرى در شكل گیرى شخصیت ایشان نداشته است. تولد آن حضرت علیه السلام در كعبه معظّمه نمونه بارز چنین فضایلى است. از زمان خلقت حضرت آدم ـ على نبینا و آله و علیه السلام ـ تا پایان خلقت انسان، شخص دیگرى را نمى‌توان یافت كه از چنین فضیلتى برخوردار باشد. خداوند این ویژگى را تنها براى امیرالمۆمنین، على علیه السلام ، قرار داده است. با وجود تلاش‌هاى فراوانى كه براى تشكیك در مورد این واقعه بى نظیر و محو آثار آن انجام گرفته، اما دوست و دشمن آن را در كتب تاریخ خود ثبت كرده اند. به شهادت قطعى تاریخ، شخص دیگرى غیر از آن حضرت به عنوان «مولود كعبه» شناخته نشده است. این فضیلتى است كه به حضرت على علیه السلام اختصاص دارد. هیچ یك از پیامبران، ائمه علیهم السلام و اولیاى خدا ـ حتى شخص رسول الله صلى الله علیه وآله ـ در این شرافت با آن حضرت شریك نیستند و از چنین فضیلتى برخوردار نشده اند.

البته این فضیلتى است كه خود آن حضرت در كسب آن نقشى نداشته و خداوند آن را به ایشان عطا فرموده است. هم چنین این فضیلت به گونه‌اى نیست كه كسى بتواند از آن تقلید كند یا توقع داشته باشد كه نصیب او یا فرزندش شود. این فضیلتِ اختصاصى، موهبتى از طرف خداى متعال براى شخص حضرت على علیه السلام است.

البته ما نمى‌دانیم خداوند بر اساس چه حكمتى این فضیلت را از میان تمام انبیا و اولیا به آن حضرت اختصاص داده است. تردیدى نیست كه مقام پیغمبر اكرم صلى الله علیه وآله از امیرالمۆمنین علیه السلام بالاتر است، اما چه حكمتى اقتضا كرد كه خداوند این فضیلت را حتى براى ایشان نیز قرار نداد، خدا خود بهتر مى‌داند.

 

یک نکته مهم

در این جا اشاره به این نكته لازم است كه اصولا كرامت‌هایى كه خداى متعال در این عالم به بعضى از اولیاى خود عطا مى‌فرماید بر اساس مصلحت‌هاى خاصى است و لزوماً نشانه برترى صاحب آن كرامت بر تمام انسان‌ها نیست. مثلاً حضرت عیسى بن مریم علیه السلام پس از تولد، در گهواره لب به سخن گشود. هنگامى كه مردم اطراف گهواره او جمع شدند، نسبتى ناروا به حضرت مریم علیها السلام داده و گفتند:  «ما كانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْء وَ ما كانَتْ أُمُّكِ بَغِیًّا (مریم/28)؛ در خانواده شما فردى نبود كه چنین كارهاى ناپسندى از او سر زده باشد، چگونه در حالى كه هنوز شوهر نكرده‌اى این طفل را آورده اى؟»

 حضرت مریم به امر الهى با اشاره به گهواره به مردم فهماند كه از خود طفل بپرسید. آنها با تعجب گفتند:

«كَیْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِی الْمَهْدِ صَبِیًّا (مریم/29)؛ چگونه با طفلى كه تازه متولد شده است گفتگو كنیم؟!»

در این حال حضرت عیسى علیه السلام در گهواره به سخن در آمد و گفت:

«إِنِّی عَبْدُ اللّهِ آتانِیَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِی نَبِیًّا (مریم/30)؛ من بنده خدا هستم، خدا مرا پیامبر قرار داده و به من كتاب عطا كرده است».

این فضیلت در بین همه پیامبران مخصوص حضرت عیسى علیه السلام است و سایر پیامبران از آن بهره‌اى ندارند. حتى رسول مكرّم اسلام صلى الله علیه وآله نیز این فضیلت را نداشت؛ لكن مصلحتى وجود داشت كه این فضیلت باید در مورد حضرت عیسى علیه السلام ظهور پیدا كند.

فضیلت تولد در خانه كعبه به این معنا نیست كه ایشان از پیغمبر اكرم صلى الله علیه وآله افضل هستند. مصلحت چنین اقتضا مى‌كرد كه برترى على علیه السلام بر دیگران، قبل از تولد ثابت شود تا توجه همه مردم به او معطوف شود و آن حضرت تا روز قیامت شاخصى در میان همه انسان‌ها باشد

در مورد امیرالمۆمنین علیه السلام نیز همین گونه است. فضیلت تولد در خانه كعبه به این معنا نیست كه ایشان از پیغمبر اكرم صلى الله علیه وآله افضل هستند. مصلحت چنین اقتضا مى‌كرد كه برترى على علیه السلام بر دیگران، قبل از تولد ثابت شود تا توجه همه مردم به او معطوف شود و آن حضرت تا روز قیامت شاخصى در میان همه انسان‌ها باشد. با بروز چنین فضیلتى براى آن حضرت، اگر كسى در جستجوى حق باشد او را راهنمایى كرده‌اند كه دلش باید به كدام جهت تمایل پیدا كند.

از آن جا كه حضرت على علیه السلام مى‌بایست بعد از پیغمبر اكرم صلى الله علیه وآله بار رسالت آن حضرت را به منزل برساند و الگوى كاملى از حكومت اسلامى را ارائه كند، حكمت الهى اقتضا مى‌كرد كه آن بزرگوار از آغاز تولد به گونه‌اى باشد كه مورد توجه قرار گیرد و همه مردم بدانند او تافته‌اى جدا بافته است.

در روایات، درباره امیرالمۆمنین علیه السلام چنین آمده است كه مَثَل على علیه السلام در میان مردم، مَثَل ملكه زنبور عسل نسبت به سایر زنبورها است؛ گرچه همه زنبورها از یك جنس هستند، اما ملكه با دیگر زنبورها تفاوت دارد. همه زنبورها به طفیل ملكه به وجود مى‌آیند و همه خدمت گزار او هستند.

در هر صورت، دسته‌اى از فضایل امیرالمۆمنین علیه السلام به طور كامل مواهبى هستند كه از جانب خداى متعال به آن حضرت عطا شده است. بعضى از این فضیلت‌ها نیز تنها به حضرت على علیه السلام اختصاص دارد و هیچ كس از ابتدا تا پایان دنیا در آنها شریك نبوده و نیست.

بیان مطالبى از این قبیل درباره آن حضرت، براى این است كه ما بدانیم خداوند چه گوهر گران بهایى آفریده و این شخصیت بلند مرتبه تا چه حد نزد خداوند عزیز است؛ تا در یابیم كه رهبرى او براى انسان‌ها به اندازه‌اى اهمیت دارد كه خداوند تولد او را نیز به گونه‌اى دیگر قرار داده است.

ادامه دارد ...


منبع: استاد مصباح یزدی، کتاب «در پرتو ولایت»، صص 16-20 و ص 29.

 

 

موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : چهار شنبه 29 / 6 / 1395

فضایلی از بزرگترین مربّی عالم !

در نوشتار گذشته، به بررسی آن دسته از فضائل امیرمومنان على علیه السلام پرداختیم که یا اکتسابی یودند و یا غیر اكتسابى و غیر مۆثر در شخصیت آن حضرت بود. اکنون به دسته دیگری از فضایل ایشان که غیر اكتسابى اما در عین حال مۆثر در شخصیت آن بزرگوار است، نظر می افکنیمفضایل غیر اكتسابى و مۆثر در شخصیت این دسته از فضائل، با این كه منشأ الهى دارد، لكن در زندگى و كیفیت شكل گرفتن رفتارها، سیره و سنّت آن حضرت تأثیر دارد. تولد در خانه كعبه، شخصیت حضرت على علیه السلام را تغییر نمى‌دهد و تنها، كرامت و شرافتى الهى است تا مردم متوجه شوند كه این انسان با سایر انسان‌ها تفاوت دارد. لكن برخى موهبت‌هاى خدادادى و غیر اكتسابى كه به امیرالمۆمنین علیه السلام و انبیا و اولیاى دیگر عطا شده است، در شكل گرفتن شخصیت، زندگى، اعمال، سیرت و سنّت آن بزرگواران تأثیر داشته است؛ موهبت‌هایى مثل درك و فهم، دلِ بیدار و روح با صفا.

البته ما نمى‌دانیم حقیقت این مواهب چه بوده است، اما آثار آنها را درك مى‌كنیم. ما نمى‌توانیم آن نورانیت دل و صفاى باطن را درك كنیم؛ ولى قراین و آثار فراوانى از آن بزرگواران نقل شده كه تعبیرى ندارد جز این كه بگوییم این آثار در نتیجه نورانیت قلب و صفاى روح ایشان بوده است و وجود این بزرگواران «وجودى نورانى» است. این تعبیر در قرآن و نیز در روایات بى شمارى از طریق سنّى و شیعه آمده است. بر اساس روایات، پیغمبر اكرم صلى الله علیه وآله و اهل بیت علیهم السلام وجودى نورانى دارند و قبل از این كه در این عالم به صورت وجود جسمانى ظاهر شوند، خداوند متعال نور آنها را خلق كرده است.(1) البته ما حقیقت این تعابیر را درك نمى‌كنیم و نمى‌دانیم كه آیا نور ایشان از جنس نورى است كه ما به چشم مى‌بینیم یا نورى دیگر است؟ البته بعید است از جنس این نور باشد. همین قدر مى‌دانیم كه این بزرگواران حقیقتى بسیار متعالى، شریف و مقدس هستند و ما عنوانى پاك تر و ارزنده تر از «نور» نداریم كه در مورد آنها به كار بریم؛ همان‌طور كه درباره خداوند مى‌گوییم:  «اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» (نور /35)، و لفظ مناسب دیگرى نداریم كه بتوانیم با آن، رابطه خدا با عالم هستى را توضیح دهیم. خداوند مى فرماید:«خدا نور آسمان‌ها و زمین است» و در روایات آمده است كه خداوند از نور خود نور واحدى را آفرید كه بعد از خلقت حضرت آدم علیه السلام در صلب او قرار داده شد.(2)

این نیز كرامت و نورانیت دیگرى بود كه خدا به آن حضرت عطا كرده بود و خود ایشان در كسب آن نقشى نداشت. مگر امكان دارد انسان در حالى كه طفلى شیرخواره است چنین كرامات و مقاماتى را به اختیار خود كسب كند؟! این فضیلت از آن دسته موهبت‌هاى الهى و غیر اكتسابى بود كه در شكل گرفتن شخصیت، رفتار، سیره و سنّت آن حضرت مۆثر بود

در این جا نیز ما نمى‌توانیم مفهوم قرار گرفتن نور در صلب حضرت آدم علیه السلام را درك كنیم؛ اما روایات زیادى وجود دارد كه بسیارى از آنها را اهل تسنن نیز نقل كرده‌اند و در آنها چنین تعبیراتى نقل شده است. بر حسب روایات، این نور از صلبى به صلب دیگر منتقل مى‌شد تا زمانى كه به صلب عبدالمطلب رسید. در این مرحله نیمى از این نور در صلب عبدالله قرار گرفت كه از آن پیغمبر اكرم صلى الله علیه وآله آفریده شد و نیم دیگر آن در صلب ابوطالب قرار داده شد و از آن امیرالمۆمنین علیه السلام آفریده شد؛ یعنى تا آن زمان این دو نور اتحاد داشتند و نور واحد بودند.(3) این حقیقت نورانى به گونه‌اى است كه حتى زمانى كه این بزرگواران در شكم مادر بودند، بیش از من و شما كمالِ عقل و قدرت درك و فهم داشتند. اهل بیت علیهم السلام به گونه‌اى بودند كه قبل از تولد و در شكم مادر بیش از فیلسوفان ما قادر به درك مطالب بودند. این بزرگواران حتى قبل از تولد تسبیح خدا مى‌گفتند و هنگامى كه متولد مى‌شدند و به این عالم قدم مى‌گذاشتند، به سجده مى‌افتادند. طبعاً درك حقیقت این عوالم و مقام‌ها، براى انسان‌هاى عادى نظیر ما میسّر نیست.(4)

 

نور در بیان نور

در مورد حضرت على علیه السلام ممكن است بعضى تصور كنند كه ایشان هم طفلى مثل اطفال دیگر و انسانى مثل انسان‌هاى دیگر بوده اند.  براى تحقیق این مسأله بهتر است به كلام خود امیرالمۆمنین علیه السلام مراجعه كنیم و ببینیم خود آن حضرت درباره خودش چه مى‌گوید؛ چرا كه ما معتقدیم این بزرگواران سخنى به گزاف نمى‌گویند

نهج البلاغه

در یكى از خطبه‌هاى معروف نهج البلاغه به نام «خطبه قاصعه» امیرالمۆمنین علیه السلام ابتدا به شخصیت پیغمبر اكرم صلى الله علیه وآله اشاره مى‌كند. امیرالمۆمنین علیه السلام مى‌فرماید:

«هنوز رسول خدا شیرخوار بود كه خدا بزرگ ترین فرشته‌اش را قرین او قرار داد،تا او را به بهترین كارها راهنمایى كند».(5)

طبق فرمایش حضرت امیر علیه السلام، پیغمبر صلى الله علیه وآله از زمان شیرخوارگى تحت تربیت و مراقبت بزرگ ترین ملك آسمانى بوده است. آن حضرت با برخوردارى از این تربیت الهى، قبل از رسالت نیز مرتكب سهو و خطا نمى‌شد و حتى لحظه‌اى به خدا شرك نورزیده و از یاد خدا غفلت نكرد. در آن زمان هنوز شریعت اسلام نازل نشده بود، ولى آن ملك آنچه را كه آن حضرت مى‌بایست انجام دهد، به ایشان الهام مى‌كرد.

در این جا این سۆال به ذهن مى‌آید كه ذكر این مطلب در این خطبه چه مناسبتى داشته است؟ با دقت در ادامه خطبه مناسبت آن روشن مى‌شود. حضرت در ادامه مى‌فرماید:

«زمانى كه من متولد شدم رسول خدا مرا در آغوش گرفت و به سینه خود چسبانید، غذا را در دهان خود مى‌جوید و به دهان من مى‌ریخت تا تناول كنم ...».

یعنى پیامبر صلى الله علیه وآله تربیت شده فرشته الهى بود و من تربیت شده پیغمبر صلى الله علیه وآله هستم. گوشت و پوست حضرت على علیه السلام از آب دهان مبارك پیغمبر اكرمصلى الله علیه وآله رویید. زمانى كه آن حضرت هنوز دندان غذا خوردن نداشت، پیغمبر اكرم صلى الله علیه وآله غذا را در دهان خود مى‌جوید و به دهان على علیه السلام مى‌گذاشت. حضرت امیر علیه السلام در این خطبه تعبیرات عجیبى دارد؛ از جمله مى‌فرماید:

«من در سن طفولیت، عطر بدن رسول خدا را استشمام مى‌كردم و از آن لذت مى‌بردم. حضرت رسول آن چنان مرا به سینه خود مى‌چسباند كه من نفس‌هاى او را احساس مى‌كردم و از بوى بدن او لذت مى‌بردم. از همان ابتدا پیامبر به تربیت من همت گماشت و هر روز درسى به من مى‌داد و علمى به من مى‌آموخت

من در سن طفولیت، عطر بدن رسول خدا را استشمام مى‌كردم و از آن لذت مى‌بردم. حضرت رسول آن چنان مرا به سینه خود مى‌چسباند كه من نفس‌هاى او را احساس مى‌كردم و از بوى بدن او لذت مى‌بردم. از همان ابتدا پیامبر به تربیت من همت گماشت و هر روز درسى به من مى‌داد و علمى به من مى‌آموخت

 حضرت رسول همان علومى را كه از ملایكه دریافت مى‌كرد به حضرت على علیه السلام تعلیم مى‌داد.

سپس اضافه مى‌فرماید:

«حتى زمانى كه بررسول خدا وحى نازل شد، من صداى عجیبى را شنیدم كه شبیه ناله سوزناكى بود. گفتم: یا رسول الله! این چه صدایى است؟ آن حضرت فرمود: این ناله شیطان است كه بعد از بعثت من، دیگر از گمراه كردن بندگان خدا ناامید شده است

جالب این است كه پیامبر صلى الله علیه وآله در ادامه فرمود:

« اِنَّكَ تَسْمَعُ ما اَسْمَعُ و تَرى ما اَرى اِلاّ اَنَّكَ لَسْتَ بِنَبِىٍّ؛ هر چه من مى‌بینم تو نیز مى‌بینى و هر چه من مى‌شنوم تو نیز مى‌شنوى، جز این كه تو پیامبر نیستى».

حضرت على علیه السلام مى‌فرماید:  «من نور نبوت را در چهره رسول خدا مى‌دیدم و صداى وحى را مى‌شنیدم».

البته وحى بر پیغمبر صلى الله علیه وآله نازل مى‌شد و مخاطب آن پیغمبر صلى الله علیه وآله بود، اما حضرت على علیه السلام نیز صداى وحى را مى‌شنید.

این نیز كرامت و نورانیت دیگرى بود كه خدا به آن حضرت عطا كرده بود و خود ایشان در كسب آن نقشى نداشت. مگر امكان دارد انسان در حالى كه طفلى شیرخواره است چنین كرامات و مقاماتى را به اختیار خود كسب كند؟! این فضیلت از آن دسته موهبت‌هاى الهى و غیر اكتسابى بود كه در شكل گرفتن شخصیت، رفتار، سیره و سنّت آن حضرت مۆثر بود.


منبع: استاد مصباح یزدی، کتاب «در پرتو ولایت»، صص 21-29. (با تلخیص)

 

 

موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : چهار شنبه 29 / 6 / 1395

امام علی علیه السلام، مردی فراتر از شعار

امام علی

 


مولای متقیان علی علیه السّلام الگوی تمام نمای سیره رفتاری پیامبر عظیم الشأن اسلام صلی الله علیه وآله است. امـام عـلى عـلیـه السـّلام تـلاش مـى كـرد تـا چـونـان رسـول خـدا صـلى الله عـلیـه و آله بـخـورد و بـیـاشـامـد و زنـدگـى كـنـد. 


سفره ای ساده و بی ریا

امام على علیه السّلام تهیدست نبود، از دسترنج خود تولید فراوانى داشت وقتى فقراء و یـتـیـمـان را دعـوت مـى كرد، بر سر سفره انواع غذاهاى رنگارنگ مى گذاشت ، و همگان را دعوت به تناول غذاها مى كرد، امّا خود بر سر همان سفره ، نان خشك مى خورد.

احنف بن قیس مى گوید:

روزى بـه دربار معاویه رفتم ، وقت نهار آن قدر طعام گرم ، سرد، ترش و شیرین پیش من آوردند كه تعجّب كردم .

آنگاه طعام دیگرى آوردند كه آنرا نشناختم .

پرسیدم : این چه طعامى است ؟

معاویه جواب داد: ایـن طـعـام از روده هـاى مـرغـابى تهیّه شده ، آن را با مغز گوسفند آمیخته و با روغن پسته سرخ كرده و شكر نِیشكر در آن ریخته اند.

احنف بن قیس مى گوید: در اینجا بى اختیار گریه ام گرفت و گریستم .

معاویه با شگفتى پرسید: علّت گریه ات چیست ؟

گفتم : به یاد على بن ابیطالب علیه السّلام افتادم ، روزى در خانه او بودم ، وقت طعام رسید. فرمود : میهمان من باش .آنگاه سفره اى مُهر و مُوم شده آوردند.

امـام عـلى عـلیـه السـّلام در سـاده زیـسـتـى یـك الگـوى كامل بود، كار مى كرد و زندگى را با كار روزانه اداره مى فرمود، مشك آب درماندگان راه را بر دوش مى كشید. درخت مى كاشت ، با دلوِ آب ، باغ دیگران را آبیارى مى كرد و مُزد مى گرفت

گفتم : در این سفره چیست ؟

فرمود: آرد جو .

گفتم : آیا مى ترسید از آن بردارند یا نمى خواهید كسى از آن بخورد ؟

فـرمـود: نـه ، هـیـچ كدام از اینها نیست ، بلكه مى ترسم حسن و حسین علیهماالسلام بر آن روغن حیوانى یا روغن زیتون بریزند.

گفتم : یا امیرالمۆمنین مگر این كار حرام است ؟

حضرت امیرالمۆمنین علیه السّلام فرمود:

نه ، بلكه بر امامان حق لازم است در طعام مانند مردمان عاجز و ضعیف باشند تا فقر باعث طغیان فقرا نگردد. هـر وقـت فـقـر بـه آنـها فشار آورد بگویند: بر ما چه باك ، سفره امیرالمۆمنین نیز مانند ماست .

مـعـاویـه گـفـت : اى احـنـف مـردى را یـاد كـردى كـه فـضـیـلت او قابل انكار نیست.(1)

همچنین ابورافع مى گوید :

روز عـیـدى خـدمت امام على علیه السّلام رسیدم ، دیدم كه سفره اى گره خورده در پیش روى حضرت امیرالمۆمنین علیه السّلام است ، وقتى آن را باز كرد دیدم نان جوین است .

گفتم : چرا گره مى زنى ؟

فرمود : براى اینكه بچه ها دوغى یا روغنى بر آن نیافزایند.

امام على علیه السّلام بیشتر از سبزیجات استفاده مى فرمود و اگر غذاى بهترى مى خواست شیر شتر میل مى كرد. گوشت بسیار كم مى خورد و مى فرمود :

«شكم ها را مدفن حیوانات نكنید». با این همه، از همه قدرتمندتر و قوى تر بود. (2)

ساده زیستی

ساده زیستى در كمال توانائى

امـام عـلى عـلیـه السـّلام در سـاده زیـسـتـى یـك الگـوى كامل بود، كار مى كرد و زندگى را با كار روزانه اداره مى فرمود، مشك آب درماندگان راه را بر دوش مى كشید. درخت مى كاشت، با دلوِ آب، باغ دیگران را آبیارى مى كرد و مُزد مى گرفت. هـیـزم جـمـع مـى كـرد و در بازگشت به منزل، پُشته هیزم را بر دوش ‍ مى كشید، تا با آن تنور را براى پختن نان آماده كنند. در كار خانه كمك مى كرد. خانه را جاروب مى زد، هر كس به حضرت امیرالمۆمنین على علیه السّلام نزدیك مى گشت، مـى فـهمید كه دور از هرگونه خود بزرگ بینى، چون دیگر اقشار جامعه، بلكه همچون محرومین زندگى مى كند.(3)

اصبغ بن نباته مى گوید:

امام على علیه السّلام خطاب به مردم كوفه فرمود:

من در شهر شما با مختصر توشه و وسائل زندگى وارد شدم، اگر به هنگام خارج شدن از شهر شما بیش از آنچه كه با خود آورده ام ببرم خیانتكار خواهم بود.(4)

در صورتى كه قدرت داشت تا انواع امكانات را براى خود فراهم آورد.

 

پیراهن وصله دار

امام على علیه السّلام الگوى كامل فرهنگ ساده زیستى بود. از لباس هاى معمولى كه عموم مردم مى پوشیدند استفاده مى كرد. شـخـصـى در كوفه خدمت امام على علیه السّلام رسید، دید كه لباس هاى حضرت امیرالمۆمنین على علیه السّلام كم قیمت و ساده و وصله داراست ،

با شگفتى به امام على علیه السّلام نگریست و گفت:

چرا لباس شما وصله دارد؟

امام على علیه السّلام در جواب فرمود:

«یَخشَعُ لَهُ القَلب ، وَتَذِلُّ بِهِ النَّفس وَیَقتَدى بِهِ المُۆ مِنُونَ؛ با این لباس دل خاشع و نفس اماره، خوار مى گردد، و الگوى مۆ منان مى شود».(5)

همچنین نقل شده است که علاء بن زیاد گفت:

یا امیرالمۆمنین از برادرم عاصم بن زیاد به شما شكایت مى كنم.

فرمود: چه شكایتى؟

عـرض كـرد: عـبـائى پـوشیده و كار عبادت و رهبانیّت پیشه كرده و دست از كار دنیا كشیده است .

امام على علیه السّلام فرمود: او را پیش من بیاورید.

لباس هاى على علیه السّلام در فرهنگ آن روز بد منظره نبود و انگشت نما نمى شد، اگر الان بود و همان لباس ها را مى پوشید، انگشت نما مى شد، گـرچـه قـائم مـا وقـتـى ظهور مى كند همان لباس على علیه السّلام را پوشیده به روش على علیه السّلام رفتار مى كند

چون عاصم آمد، حضرت به او فرمود:

«اى دشـمـنـك جان خویش، شیطان سرگردانت كرده، آیا تو به زن و فرزندانت رحم نمى كـنـى؟ تـو مـى پـنـدارى كـه خـداونـد نـعـمـتـهـاى پـاكـیـزه اش را حـلال كـرده امـّا دوسـت ندارد تو از آنها استفاده كنى ؟ تو در برابر خدا كوچك تر از آنى كه اینگونه با تو رفتار كند».

عاصم گفت: اى امیرمۆ منان، پس چرا تو با این لباس خشن ، و با آن غذاى ناگوار بسر مى برى ؟

حضرت امیرالمۆمنین على علیه السّلام فرمود:

واى بـر تـو، مـن همانند تو نیستم ، خداوند بر پیشوایان حق واجب كرده كه خود را با مردم ناتوان همسو كنند، تا فقر و ندارى ، تنگدست را به هیجان نیاورد، و به طغیان نكشاند.(6)

 

جایگاه ساده پوشى

امامان عادل هر قدر در ساده پوشى دقّت كنند ارزشمند است، امّا دیگران آزادند و مى توانند بـراى زن و فـرزنـد خـود لباس هاى قیمتى و نرم بخرند، كه دیگر امامان معصوم علیهم السـّلام نـیـز چـون رهـبـرى امـّت را در دسـت نـداشـتند گرچه از انواع لباس ها استفاده مى كردند، امّا در ساده زیستى همواره الگو بودند.

شخصى به امام صادق علیه السّلام اعتراض كرد كه شـمـا كـه از سـاده پـوشـى حضرت امیرالمۆمنین على علیه السّلام فرمودید، خودتان چرا لباس نرم و زیبا دارید؟

امام صادق علیه السّلام فرمود:

لباس هاى امام على علیه السّلام در فرهنگ آن روز بد منظره نبود و انگشت نما نمى شد، اگر الان بود و همان لباس ها را مى پوشید، انگشت نما مى شد، گـرچـه قـائم مـا وقـتـى ظهور مى كند همان لباس امام على علیه السّلام را پوشیده به روش امام على علیه السّلام رفتار مى كند.(7)

 

پی نوشت:

1) اصل الشّیعه و اصُولُها، ص 65 .

2) شرح ابن ابى الحدید، ج 1 ، ص 7.

3) كامل مبرّد، ص 153.

4) بحارالانوار، ج 40، ص 327 و 325.

5) شرح خوئى، ج 21، ص 152 ؛ نهج البلاغه، حكمت 103.

6) نهج البلاغه، خطبه 209.

7) اصـول كـافـى، ج 1، ص 411 ؛ وسائل الشیعه، ج 1، ص 279. 

                                                                                                                                فرآوری: ابوالفضل صالح صدر

موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : چهار شنبه 29 / 6 / 1395


 


╬◆◆◆╬ برکه خورشید ╬◆◆◆╬
ویژه نامه عید غدیر و آغاز امامت حضرت علی علیه السلام





خورشيد شكفته در غدير است علي 

باران بهار در كوير است علي 
 برمسند عاشقي شهي بي همتاست 
بر ملك محمدي امير است علي 
موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی