ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

مدارج قرآن و معارج انسان

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

مدارج قرآن و معارج انسان

 معناشناسی عقل و قلب در قرآن کریم

امام حسن مجتبي عليه السلام فرمود: « چون خداوند قلب پيغمبر را از قلب هاي ديگر بزرگ تر ديد، او را به رتبت رسالت ختمي برانگيخت ». اين قلب قابل مستفيض است که خداوند درباره آن فرمود: ( نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ * عَلي قَلبِکَ )(21)
تبصره: امام باقر عليه السلام، حديث مذکور امام اميرالمؤمنين و خضر عليهما السلام را، شاهد گفتار خود در معناي « هو » در سوره توحيد: ( قُل هُوَ اللهُ أَحَدٌ ) آورده است، اعني همان هدفي که در تفسير « هو » داشتيم و آن حديث اوّل باب تفسير : ( قُل هُوَ اللهُ أَحَدٌ ) در کتاب توحيد صدوق است، و امين الاسلام طبرسي نيز آن را در تفسير مجمع آورده است و صورت عبارت حديث در هر دو کتاب يکي است:
قال أَبوجعفر الباقر عليه السلام في معني ( قُل هُوَ اللهُ أَحَدٌ ): قل أي أَظهرَ ما أوحينا إليک و ما نَبّأناک به بتأليف الحروف التي قَرأناها عليک ليَهتدي بها من ألقي السمعَ و هو شهيد. و هو اسم مکنّي مسارّ إلي الغائب عن الحواسّ کما أنّ قولک هذا إشارةِ إلي الشاهدِ عن الحواسِّ، و ذلک أن الکفّار نُبَّهوا عن آلهتِهم بحرف إشارةِ الشاهدِ المدرَک فقالوا: هذه آلهتنا المحسوسة بالأبصار فأشِر أنت يا محمّد إلي إلهک الذي تَدعو إليه حتي نَراه و نُدرِکه و لا ناله فيه فأنزل الله سبحانه ( قُل هُوَ اللهُ أَحَدٌ ) فالهاء تثبت للثابت، و الواو إشارة إلي الغائب عن درک الأبصار و لمس الحواسّ، و إنّه يتعالي عن ذلک، بل هو مدرِکُ الأبصار، و مبدعِ الحواسّ، و حدّثني أبي عن أبيه أميرالمؤمنين عليه السلام أنّه قال: رأيتُ الخضر في المنام. إلي آخر ما نقلناه آنفاً.
در اين حديث فرمود: « ها » در هو و هذا، هاي تنبيه است چنان که در کتب نحو نيز گفته اند که « ها » در اسماي اشاره، هاي تنبيه است و « ذا » براي اشاره به حاضر و شاهد در نزد حواس و واو براي غايب از حواس.
واو از براي غايب، نظير واو افعال غايب است مثل علموا اين از جهت بحث ظاهر ادبي، ولي از استشهاد حضرت به گفتار و منام جدش بايد چنان گفت که متأله سبزواري پس از نقل حديث افاده فرموده است که:
قوله صلي الله عليه و آله يا عليّ علَّمتَ الاسمَ الأعظمَ؛ إذا لهويّة هي حقيقة الوجود الصرف من دون اشعار فيها بتعيّن أصلاَ، و لا هو إلّا هوَ أي لا وحدة و لا تشخيص إلّا هي منطوية في وَحدته الحقّة التي لاثاني لها في الوجودِ و التشخيص؛ إذ الوحدةُ و التشخيصُ إنّما هما بالوجودِ الحقيقي.(22)
و نيز فرموده است:
فالهاء تثبيتٌ للثابتِ، و الواو إشارةٌ إلي الغائبِ عن الحواسِّ، مع أنّ الهاء حرفٌ حَلقي و الحَلق أقصَي الفمِ يُناسب الغيبَ، و الواو شَفوي و الشَفه ظاهرُ الفمِ لا يُناسِبُ الغيبَ، بل الظهور لأجل أنّه في تأدية الهاء يُرسِلُ النَفسَ من الباطِن إلي الظاهرِ فيُناسبُ تثبيتَ الثابتِ، و في تأديةِ الواو يُنضمّ الشفهُ کأنّه يُريد أن يَحبِسَه فيُناسب الأشارة إلي الغائب. ثمّ إن کثيراً من العلماء نَقلوا هذا الذکرَ بانضيافِ يا من هو بعد و في الجذوات نسب إلي سيّد الأولياء و يعسوب الأصفياء هکذا بزيادته حتي جعلَه فاتحةَ الکتاب التقديسات. انتهي کلام المتألّه اسبزواري قدس سره.
اين هويت الهيه که اعلا مراتب وجود است، قرآن در اين مقام اعلا مراتب خود است که همان علم حق سبحانه است که عين ذات اوست و نزول آن از آن مرتبه که تنزل آن از ذات مقدسه الهي است و عبارت اخراي ظهور آن است، اولين نشئه ي آن عالم مشيّت است که واسطه فيض وجودات و نزول برکات نوريه وجوديه است که از آن تعبير به عقل اول و عقل بسيط و علم بسيط و حقيقت محمديه نيز مي شود و اسامي شامخ ديگر نيز دارد، هم چنين در قوس نزول تنزل تا به عالم لفظ و صوت و نقش و کتب مي يابد که آن حقيقت است در شئون اين رقايق متنزل و متجلي است، و اين فروع از آن اصل منفطر و بدان متدّلي است. سپس از اين مرحله آخر به قوس صعودي و سير علمي و اشتداد وجودي نفس، به اتحاد عالم به معلوم صاحب ولايت کليه ظليه الهيه مي شود و خليفة الله مي گردد و به اصل خود مي پيوندد.
دو سر خط حلقه هستي *** به حقيقت به هم تو پيوستي
(يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ کَانَ مِقْدَارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ‌ ).(23)
(مِنَ اللَّهِ ذِي الْمَعَارِجِ‌ * تَعْرُجُ الْمَلاَئِکَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ کَانَ مِقْدَارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ )(24)
به مَثَل نطفه انساني که زبده (کَرَه) عالم و صفوت و لباب و خلاصه آن است، آن چنان که از ماست در مشک، به زدن مشک زبده آن گرفته مي شود. عالم همچو مشکي است که از جنب وجودش و حرکات حيرت آور آن زبده اي به نام نطفه انساني حاصل مي شود که بعد از همه آن ها و عصاره همه آن هاست، و در وي قواي عالم جمع است که يک کلمه موجز و مختصري است که معناي بسيار بلند در آن نهفته است. عارف شبستري گويد:
درون حبه اي صد خرمن آمد *** جهاني در دل يک ارزن آمد
بدان خرُدي که آمد حبّه دل *** خداوند دو عالم راست منزل
اگر يک قطره را دل برشکافي *** برون آيد از آن صد بحر صافي
و يا اگر عالم را به دريايي تشبيه کنيم، از لجه ي اين دريا، دُرّ يک دانه به کنار مي آيد. شبستري در غزلي گفته است:


موضوعات مرتبط: انسان از نگاه قرآن
برچسب‌ها: مدارج قرآن و معارج انسان

تاريخ : چهار شنبه 18 / 3 / 1394 | 8:51 | نویسنده : اکبر احمدی |

مدارج قرآن و معارج انسان

 

بسم الله الرحمن الرحيم، الحمد الله الذيِ هدانا الصراط المستقيم، فدَعانا إلي مأدبتِه القرآنِ الحکيِم، و اقتفانا بالاقتداءِ بمخاطبِ وحيه: ( وَ إنَّکَ لَعَلي خُلُقٍ عَظِيمٍ)(1) و جَعَلنا من شيعةِ آل يس المکرّمين بلطفه العميم، و اجتبانا إليه بإحسانه القديم.
و بعد همي گويد: مفتاق به رحمت رحيميه خداي متعالي، حسن حسن زاده آملي که اين کراسه اشارتي به مدارج قرآن و بشارتي به معارج انساني مي نمايد، بدين اميد که نفوس مستعده را هشداري به غايت قصواي انساني و آگاهي به هم جواري وجود صمداني باشد. و بدين نظر آن را « رساله مدارج و معارج » ناميده است. و الله سبحانه فتاح القلوب و مناح الغيوب.
بدان که مجد و عظمت هر چيز به حسب کمال اوست و کمالي فوق کمال واجب الوجود بالذات متصور نيست. و انسان که از جمادات و نبادات و حيوانات اشرف است، هر چه در اتصاف به کمالات واجب الوجود قوي تر باشد، در کمال از ديگر افراد انسان پيشتر و به مبدأ واجب الوجودي نزديک تر است و آثار وجودي او بيشتر است. و چون انسان کامل مجمع اسما و صفات واجب تعالي است، امجد و اعظم از ديگر افراد انسان است، زيرا اکمل از آن هاست.
و اين اسما و صفات، الفاظ نيست، بلکه معاني و حقايق عينيه است، و اين اسماي لفظي اسماي اسمايند، و آن که متصف به اين اوصاف حقيقيه عينيه است، ولايت تکويني دارد؛ زيرا مفاتيح غيب به اذن الله تعالي در دست اوست، و قلب او خزانه ي اسرار و علوم الهي است، و مؤيد به روح القدس است، و ازملک تا ملکوت، همه مراتب اين انسان کامل است.
لذا امام قافله نوع انساني و غايت مسير تکاملي آن و صراط مستقيم و صراط الي الله بلکه صراط الله است که ديگر افراد بايد راه تقرب به او را سير نمايند تا به کمال انساني خود که همان مجد و عظمت، مايه سعادت آنان است، نايل شوند.
انسان در ميان جانداران داراي شأنيتي است که تواند از قوّت به فعليتي رسد که صاحب مقام عقل مستفاد گردد و اين طريق استکمال نفس ناطقه است.
و صاحب ولايت کليه اعني انسان کامل همه ي اين مقامات و مراحل را مع الاضافه واجد است.

انسان در مقام و مرتبت عقل هيولاني فقط قابليت استکمال دارد و پس از آن که به اوليات و بديهيات آشنا شده است. اين حالت را عقل بالملکه گويند، زيرا اين سلسله علوم اوليه، آلت اکتساب نظرياتند که نفس بدان ها قدرت اکتساب و ملکه انتقال به نشئه ي عقل بالفعل حاصل تواند کرد، ولي هنوز نفس صاحب مرتبت عقل بالفعل نيست؛ زيرا به ادراک اوليات و مفهومات عاميه قدرت تحصيل وجود نوري عقلي که علم است، هنوزحاصل نشده است. و چون ملکه و قدرت بر استحضار علوم نظري پيدا کرده است که به منّت و ملکت حاصل در خويش هر وقت بخواهد تواند نظريات را به دست آورد. در اين حال نفس ناطقه را تعبير به عقل بالفعل مي کنند که از قوت به فعل رسيده است. و چون خود کمالات علمي و معارف نوري عقلي در نزد حقيقت نفس حاضر باشند، آن کمالات نوري را عقل مستفاد گويند، از اين جهت که آن حقايق از عقل فعال که مخرج نفوس ناطقه از نقص به کمال و از قوت به فعل است، استفاده شده اند: ( وَ اللَّهُ مِنْ وَرَائِهِمْ مُحِيطٌ )(2)

هر يک از مراتب عقل هيولاني و عقل بالملکه و عقل بالفعل، قوه اي از قواي نفس است که اينها قواي نظري وي اند، ولي عقل مستفاد، قوه نفس نيست، بلکه حضور معقولات لدي النفس بالفعل است؛ چنانچه خواجه نصير الدين طوسي در شرح فصل دهم نمط سوم اشارات نص دارد.
هيچ بخردي در اين شأنيت نفس، دو دلي ندارد، بلکه تسليم است و بدان تصديق دارد و مي بيند که خود هر چه از قوت به فعل مي رسد، قدرت و سلطان وي بيشتر مي شود و نور بينش وي فزوني مي گيرد و از تاريکي ناداني رهايي مي يابد و هر چه داناتر مي شود، استعداد و آمادگي وي براي معارف بالاتر قوي تر مي گردد و گنجايش وي براي گردآوري حقايق ديگر بيشتر مي شود و از اين معنا پي مي برد که گوهر نفس ناطقه از نشئه ديگر و از ماوراي عالم طبيعت و ماده است و به سرّ و رمز کلام عالي اميرالمؤمنين علي عليه السلام:« کلُّ وعاءٍ يَضيقٌ بما جَعِلَ فيه إلّا وعاءُ العِلم فإنّه يَتَّسِعُ»(3)مي رسد.
و چون روح انسان هر اندازه بيشتر نايل به حقايق نوري وجودي عقلي شد، استعداد و ظرفيت وي براي تحصيل و اکتساب معارف بالا بيشتر مي شود. سرّ اين جمله بلند دعاي افتتاح که ظاهراً از منشاَت امام عصر - عليه السلام - است نيز معلوم مي گردد که فرمود: « الذي لا تنقصُ خزائنُه و لا تَزيده کثرةُ العطاءِ إلّا جوداً و کرماً إنّه هو العزيز الوهّاب».
و چون صورت مقرون به ماده پس از تفريد و تجريد نفس ناطقه آن را از ماده، و يا به انشاي نفس ناطقه مانند آن را در خود با اعداد آلات قواي جسمانيه که « العارفُ يَخلقُ بهمّتِه ما يکون له وجودٌ من خارجِ محلِّ الهمّة»(4)، و يا از ناحيه ارتباط نفس به حقايق اشيا از راه اتصال به علت آن ها که « إنّ روحَ المؤمنَ لأشدُّ اتّصالاً بروحِ اللهِ من اتّصالِ شعاعِ الشمسِ بها»(5) صورت فعلي مجرد بدون ماده مي يابد، و وجود آن به نفس قائم است و نفس با آن ها معيت قيوميه و اضافه اشراقيه دارد، و سخن فقط در دانستن مفاهيم و معاني کليه آن ها که ماهيت آن هاست نيست؛ زيرا مفاهيم معقولات و مفهوم عاقل همه از يک ديگر متغايرند، بلکه دست يافتن به انحاي وجودات عيني آن ها، واشتداد وجود نفس، و بودن وجود آن در عوالم عديده، به حکم هر عالم است، به حکم اصل اصيل اتحاد عاقل به معقول، بلکه مدرک به مدرک نفس نفس مي شوند و شيئيت شيء نيز در حقيقت به صورتش است.
پس نفس ناطقه علم به هر چيزي که پيدا کرده است، آن موجود است؛ زيرا علم نور است و صورت فعلي هر چيز که معلوم نفس شد، وجودي نوري است که عاري از حجاب ماده است و صورت فعلي ادراکي نفس عين نفس است؛ زيرا قواي مدرکه نفس شئون وي اند و صور مدرکه فعليات نوري اند که در مرتبت قواي مدرکه اند که وجود واقعي آن صور علميه همان وجود آنها براي قواي نفس بلکه براي نفس بلکه وجود واقعي آن ها همان وجود نفس است. لذا حاس با محسوس و متخّيِل با متخّيَل و متوهِّم با متوَهّم و عاقل با معقول، متحد است که اتحاد ادراک و مدرِک و مدرَک است مطلقاً به حسب وجود نه به حسب مفاهيم.
پس در حقيقت صور و مدرکه اشيا که علم نفس اند، شأني از شئون نفس اند و اين نه انقلاب حقيقت است بلکه اشتداد وجود از نقص به کمال است.


موضوعات مرتبط: انسان از نگاه قرآن
برچسب‌ها: مدارج قرآن و معارج انسان

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 18 / 3 / 1394 | 8:47 | نویسنده : اکبر احمدی |

قرآن و دوران هاي زندگي انسان (1)

 

دوران دوم: دوران وحدت اوليه و نوعي بشر

قال تعالي: ( وَ مَا کَانَ النَّاسُ إِلاَّ أُمَّةً وَاحِدَةً فَاخْتَلَفُوا ...)(50)
از امام محمد باقر عليه السلام روايت شده است: ( کان الناسُ قبلُ أمّةً واحدةً علي فطرةِ الله لا مهتدين و لا ضالّين فبعّث الله النبيّين».(51)
صريح آيات قرآني اشاره به وجود دوراني در حيات بشر دارد که در آن مردم، امت واحده اي بوده اند و اختلافي ميان آنان نبوده است، سپس اختلاف کرده اند و انبيا براي رفع اين اختلاف مبعوث شده اند.
بر اساس اين آيات و روايات پيش گفته فاصله بين اتمام دوران پرستاري از انسان ( حدوداً از رحلت حضرت آدم عليه السلام تا زمان حضرت نوح عليه السلام ) را دوران وحدت اوليه بشر ناميده و آن را دوران گذار انسان ها به دوران گذار انسان ها به دوران تشريع و حاکميت دين، يعني دوران سوم مي دانيم.
پيش از آن که به بيان آيه کليدي اين مبحث و بررسي مفاد آن بپرداريم به اختصار، مختصات اين دوران و مفهوم روايت پيش گفته را عرضه مي داريم.
دوران دوم ، دوراني است که به هر دليل، انسان ها، علي رغم آغاز حيات انسان با تعليم و تعلم، از علم محروم بوده و جز در اساسي ترين نيازها اطلاعات محدودي داشته اند.
شايد علت اين مطلب که در روايات ما معلل به تقيّه شيث از قابيل و متروک و مخفي ماندن علم و ميراث آدم عليه السلام نزد او و نقل سينه به سينه و دست به دست آنها به اوصياي بعدي تا سپردن مواريث انبيا به ادريس و نوح ( و سرانجام تا پيامبر اسلام و حضرت امام زمان (عج) باشد، ولي به هر حال از علم آدم عليه السلام آدمي زادگان بهره درست را نبردند.
با اين همه، به دليل عدم تشريع دين - که خود امري مربوط به دوران سوم است - نمي توان آنان را گمراه شمرد، زيرا گمراهي اصطلاحي متأخر بر تحقق شريعت است و به همين اصطلاح ثانوي آن ها مهتدي نيز نبوده اند. تصور اين که آنان بهره ور از هدايت اوليه و تکويني بوده يا نسبت به همين هدايت اوليه از راه به در رفته اند، ممکن است، اما با ملاک هاي دوران سوم بهتر است به تعبير امام باقر عليه السلام آن ها را بر فطرت خدا « لا مهتدين و لا ضالين » بدانيم.
سادگيِ آگاهي از سادگي معيشت و بسندگي به امهات نيازها بر خاسته است و اين ها نيز از مختصات اين دوره است و به دليل کثرت منابع و قلت انسان ها، مشکلي از جهت دسترسي به منابع وجود نداشته و مايه وحدت انسان ها نوعيت آنها بوده، نه چيز ديگر، تا سرانجام بر اثر افزايش افراد و گسترش طيف اختلاف احوال و آراء انسان ها، اختلاف در معاش رخ داده و متعاقب آن انبيا براي رفع آن مبعوث شده اند. چنان که خداوند تعالي فرموده:
(کَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْکِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْکُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلاَّ الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَاتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ فَهَدَى اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ وَ اللَّهُ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ‌ )(52)
آيه مذکور حقايق بس مهمي را در مورد دو دوران زندگي بشر، يعني دوران وحدت و دوران اختلاف و پراکندگي بيان نموده،(53) خلاصه و چکيده سخن در آيه فوق اين است که نوع انساني در برهه اي از حياتش نوعي، اتحاد و اتفاق داشته و به واسطه سادگي و بساطت زندگي آن دوران، اختلافي به عنوان مشاجره و مدافعه در امور زندگي بين آن ها نبوده است و همين طور در مذاهب و آراي زندگي نيز بين آنان اختلافي نبوده و دليل بر نفي اختلاف، همان است که در آيه عنوان شده: « فبعثَ اللهُ النبيّين مبشّرين و منذرين...» که در آن بعث انبيا و حکم کتاب را پس از اختلاف امت واحده بيان داشته و صريح است در اين معنا آيه: ( وَ مَا کَانَ النَّاسُ إِلاَّ أُمَّةً وَاحِدَةً فَاخْتَلَفُوا وَ لَوْ لاَ کَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّکَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ فِيمَا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ‌ )(54) که اين اختلاف در امور زندگي بعد از وحدت پديد آمده است و دليل بر نفي اختلاف دوم نيز سخن آيه است که: ( وَ ما اختَلَفَ فِيهِ إِلاّ الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعدِ ما جاءتهُمُ البَينِّاتُ بَغياً بَينَهُم ) پس اختلاف در دين از طرف حاملان کتاب بعد از انزالش و به علت بغي بوده است و در همين جا معلوم مي گردد که دو نحو اختلاف در دوران دوم پديد آمده که يکي منشأ دوران سوم است و بعداً از آن سخن خواهيم گفت.
معلوم است که اگر در زندگي بشر از ديد توسعه علمي و تسلط بر طبيعت بنگريم و به عقب بازگرديم به ميزان بازگشت به عقب، علم و تسلط بشر بر طبيعت را کمتر خواهيم يافت و اگر به انسان ابتدايي بنگريم نزد او اندکي از علم به شئون زندگي و حدود بهره وري را مي يابيم، آن چنان که گويي نزد آنان جز بديهيات و علوم اندکي که براي تهيه وسايل بقا به ساده ترين وجه آن لازم است، چيزي نخواهيم يافت؛ ( مانند تغذيه از گياهان يا صيد و پناه بردن به غارها و دفاع با سنگ و چوب و امثال آن ) و اين حال انسان در قديم ترين ايامش مي باشد.
معلوم است که آن قوم حالشان به گونه اي بوده است که در ميان آن ها اختلافي که قابل اعتنا باشد ظهور نمي کرده و در آنان فسادي که شروعش مؤثر باشد پيدا نمي شده و زندگي آن ها چون گله گوسفنداني بوده که کوشش آن ها رسيدن به آن چيزي است که ديگران به آن رسيده اند و تجمع آن ها در مسکن و چراگاه و آبشخور است، ولي انسان به واسطه وجود قريحه استخدام که از فطريات انسان است و توسط آن، هر چه را که براي کمال ضروري پندارد، متصرف مي گردد، چون انواع فنون و صنايع از چاقو براي قطع و سوزن براي خياطي و غير (ذلک بمالا يحصي کثرة من حيث الترکيب و التفصيل) از اختلاف و غلبه و مغلوب شدن در اجتماع قهري از جهت تعاون آن براي رفع حوايج يک ديگر ( به دليل بالطبع مدني بودن انسان ) باز نمي ماند؛ زيرا هر روز عملش افزون مي گردد و قدرتش براي راه هاي بهره وري، گسترش مي يابد و به نکات جديد پي مي برد و راه هاي دقيق در انتفاع را مي شناسد و چون در ميان انسان ها قوي و ضعيف به درجات گوناگون هست ( به سبب اختلاف ضروري بين آن ها از نظر ژنتيکي، اقليمي، تغذيه اي و ... که قابل احصا نيست و اين منشأ ظهور اختلاف است، اختلاف فطري که موجب آن قريحه استخدام است لامحاله و به مرور زمان رخ داده، از سويي همين قريحه عيناً موجب اجتماع نيز هست و البته در تزاحم دو حکم فطري، ايرادي نيست، اگر بالاتر از دو حکم مذکور حکم سومي باشد، که بين آن ها حَکَم باشد و بين آن ها را تعديل نمايد، مانند جاذبه تغذي که مقتضاي آن خوردن است، تا آن جا که هاضمه را گنجايش نماند و در اين جا عقل بين جاذبه تغذي و مقدار خوردن تعادلي برقرار مي نمايد، به نحوي که تزاحم رفع گردد و تنافي مذکور نيز اين گونه است و خداوند تنافي بين اجتماع و اختلاف را با بعثت انبيا به تبشير و تنذير وانزال کتاب حاکم ميان مردم در اختلافاتشان رفع مي گرداند.
به عبارت ديگر اين اختلاف بين انسان هاي مجتمع، ضروري الوقوع است؛ زيرا هر چند همه به حسب صورت انساني واحدند و وحدت در صورت به نحوي مقتضي وحدت افکار و افعال است، اما اختلاف مواد انساني ( از همه لحاظ ) اختلاف در احساسات و ادراکات و احوال را در پي دارد ( هر چند به نحوي اين ها نيز متحدند ) و اختلاف مذکور، ختلاف اغراض و مقاصد و آمال و در پي آن اختلاف افعال و سپس اختلال نظام اجتماع را در پي دارد.
لذا با ظهور اين اختلاف، قانون گذاري و تشريع لازم مي آيد، تا با عمل به آن، اختلاف از ميان برود و هر صاحب حقي به حق خود برسد و براي همين، خداوند سبحان قوانين را بر اساس توحيد، تشريع فرمود؛ به عبارت ديگر قوانيني را تشريع کرد که به مردم مي آموزند که حقيقت امر آن ها از مبدأ و معادشان چيست؟ و اين که لازم است آن ها به گونه اي در دنيا زندگي کنند که براي فرداي شان فايده داشته باشد و کارهايي بکنند که با آن ها در آخرت بهره ور باشند، پس تشريع ديني و تقنين الهي تنها بر علم بنا شده است و قال تعالي: ( إِنِ الْحُکْمُ إِلاَّ لِلَّهِ أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ ذلِکَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ‌ )(55) و چه قدر بي انصافند آن ها که دين را ناشي از جل و خرافه و ... مي دانند.
براي همين، بعثت انبيا و انزال کتاب، مشتمل بر احکام و شرايعي که براندازنده اختلاف بود را مقارن فرمود و به همين دليل، منکران انبيا قول به معاد را که لازمه آن تدين به دين و پيروي احکام آن در زندگي و ياد معاد در همه احوال بود نمي پذيرفتند، تا خويش را آسوده سازند.


موضوعات مرتبط: انسان از نگاه قرآن
برچسب‌ها: قرآن و دوران هاي زندگي انسان (1)

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 18 / 3 / 1394 | 8:44 | نویسنده : اکبر احمدی |

قرآن و دوران هاي زندگي انسان (1)

 قرآن و دوران هاي زندگي انسان (1)

بحث حاضر از کتاب پرارزش سنت هاي تاريخ در قرآن، اثر زنده ياد، شهيد آية الله سيد محمد باقر صدر مايه گرفته است. ايشان فرموده اند: قرآن زندگي انسان را در روي زمين به سه دوره تقسيم کرده: 1. دوران پرستاري ( يا حضانت ) 2. دوران وحدت 3. دوران پراکندگي و اختلاف ( سنت هاي تاريخ در قرآن، درس 14، ص 281 ).
اين مقاله کوشيده است تا منظره اي از مناظر شگرف قرآني را از ديدگاه هاي نوبنگرد. اميد است انتقادهاي سازنده در تبيين اين بحث مؤثر افتد. از خواننده نکته سنج مي طلبم که اشتراک برخي ظواهر اين نوشتار را با ظواهر نظريات بعضي مکاتب منحرف، مايه انتقاد نسازند که علم و حکمت گم شده ماست و علم را بايد جست، و لو از مشرک.

دوران اول: دوران حضانت ربوبي

آدمي به هرگونه که پديد آمده باشد، به لحاظ عجايب خلقت او، تبريک الهي: ( فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ‌ )(1) را سزاوار است. انسان موجودي بديع است، چه ابداعي باشد و به نفخه روح الهي در صلصال و تسويه ربوبي ايجاد شده باشد و چه برآمده از موجودي کُهتر و نسلي کُهن تر و آدم و شأن پيشين باشد، اگر چه به نظر ما، ظاهر آيات بر تمايز و استقلال نوع انسان گواه تر است ( و چه مانع که خداي عيسي عليه السلام که به اذن او جل و علا، عيسي عليه السلام در هيئت گلين پرنده اي دميد و پرنده اي زنده آفريده شد، خود نيز در تنديس گلين آدم عليه السلام از روح خويش دميده و انسان را آفريده باشد؟ ) در بحث حاضر، اين موضوع که خود به جاي خويش مطلوب اهل نظر است، مدخليت ندارد.
حکايت اولين انسان و سر سلسله آدمي زادگان امروز، آدم عليه السلام با وصفي جذاب و به شکلي عميق، به بياني لطيف و موجز، پر اشارت و پر محتوا در قرآن مطرح شده است و بعضي گذشته از صورت وقوع خارجي و اذعان به تحقق حيات دو انسان به نام آدم و حوا در بهشت و هبوط آنان به زمين، داستان آدم و حوا را در قرآن تمثيل تاريخ بشرو عصاره همه حيات انسان ها يافته اند.(2)

گزارش اول: آفرينش، تعليم اسماء و سجده بر آدم

به گزارش قرآن، آدم عليه السلام که پرداخته شد و خداوند نفحه ي الهي را از روح خويش در او دميد، آن گاه سزاوار سجده فرشتگان گرديد: ( فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ‌ )(3)
مأمورين همگي سجده کردند، الا ابليس که از جنيان بود: ( فَسَجَدَ الْمَلاَئِکَةُ کُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ‌ * إِلاَّ إِبْلِيسَ )(4)؛( کَانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ)(5)
ابليس که تقدم انسان را بر خويش بر نمي تافت، خودبيني کرد و خويش را برتر پنداشت و از امر الهي سرپيچيد و تکبر نمود و به عزت خداوند سوگند خورد که همه آدميان جز بندگان مخلص ( به فتح لام ) او را اغوا کند.(6)
و همو مقدمه اغوا را تزيين عمل قرار داد (7) و اين تزيين با قعود وي در صراط مستقيم الهي است ( اعراف، آيه 16) که مانع اعتصام حقيقي به خداست چرا که فرمود ( وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّهِ فَقَدْ هُدِيَ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ‌ )(8) و حقيقت اين اعتصام تعبد است: (فَاعْبُدُوهُ هذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ‌ )(9) و اگر تعبد به حق و عبادت او نبود جز گمراهي در پي آن نيست.( فَمَا ذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلاَلُ )(10) پس تزيين عمل چيزي جز گمراهي انسان از راه عبوديت نيست. قال تعالي: (إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَکَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ)(11) لازمه عبوديت عدم عصيان است، چرا که عصيان مايه اغواست: (12)( وَ عَصَى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَى‌ )(13).
پس اولين عصيان گر ابليس است: ( إِنَّ الشَّيْطَانَ کَانَ لِلرَّحْمنِ عَصِيّاً)(14) و اولين اغوا شده نيز (15) همو. و در همه ي حيات آدم و آدمي زادگان دو عنصر کليدي « تعبّد و عصيان » و « عبادت و معصيت » همواره جلوه گري مي کند.
پس از سجده ملايک بر آدم عليه السلام او صاحب زوجي مي شود و خطاب مي رسد: اي آدم، تو و همسرت در بهشت بيارام.(16)
گزارش قرآن در سوره ي بقره گوشه ي ديگري از اولين دوران زندگي انسان را باز نموده است. خداوند فرشتگان را مخاطب ساخته و از جعل خليفه در زمين سخن مي گويد، پس از پرسش فرشتگان از خداوند که آيا در زمين کسي را قرار مي دهي که در آن فساد کند و خون ريزد؟ و ما تو را به سپاست، ستايش و تقديس کنيم، خداوند در پاسخ مي فرمايد: ( إِنِّي أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ‌ )(17)
سپس آدم همه اسماء را مي آموزد و آن گاه که حقايق اين اسماء ( که عين مسمي است ) بر فرشتگان عرضه شد و آنان از خبر دادن اسماء در مي مانند، آدم اسماء را به امر الهي به اطلاع آنان مي رساند و سپس خطاب سجده بر آدم عليه السلام به فرشتگان مي رسد.
پس آدم عليه السلام پيش از سجده و تکريم الهي، صلاحيت خويش را در دو مرحله به ثبوت رسانده است:
اول، از راه تعلم همه ي اسماء که وسعت وجودي او را ثابت مي کند.
دوم، از راه آموزگاري و انباء.(18)
آن گاه که همه ملائک با عرضه حقايق وجودي، قادر به خبر دادن از اسماء آنان نمي شوند، آدم عليه السلام اسماء آنان را باز مي گويد و لياقت و صلاحيت منحصر به فرد خود در برابر همه ملائک را به ثبوت مي رساند.
دقت شود که قرآن مي فرمايد: « ثُمَّ عَرَضَهُم عَلَي المَلائِکَةِ فَقالَ أَنبِئونِي بِأَسماءِ هؤلاءِ ) ضمير « هم » اشاره به ذوحيات و شعور بودن آن ها که عرضه شده است دارد. به گمان نگارنده، هنر آدم عليه السلام اين بود که همه ي اسماء را فراگرفت و آن گاه که از او خواسته شد: ( يا آدَمُ أَنبِئهُم بِأَسمائِهِم )، توانست مسماي هر اسم را بيابد و اسم صاحب اسم ذوحيات و شعور را که ملائک نمي دانستند، باز گويد (19) و اين همان است که بدان خلاقيت، ابتکار و قوه تعقل نام داده اند و اين است آن غيب آسمان ها و زمين که ملائک نمي دانستند و ذات حق آن را در آدم عليه السلام مي ديد.


موضوعات مرتبط: انسان از نگاه قرآن
برچسب‌ها: قرآن و دوران هاي زندگي انسان (1)

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 18 / 3 / 1394 | 8:41 | نویسنده : اکبر احمدی |

قرآن و دوران هاي زندگي انسان (2)

 

 قرآن و دوران هاي زندگي انسان (2)

 

نويسنده: محمد هادي مؤذن جامي
دوران سوم: دوران تفرقه و اختلاف

شروع سومين دوران با بعثت انبيا مبشر و منذر در پي اختلاف امت واحده اوليه است که بدان اشاره شد. از خصوصيات مهم اين دوران، ظاهر شدن امري جديد در زندگي انسان است و آن تاريخي شدن حيات او و ظهور سنن تاريخي است.
در آيات خطاب به آدم عليه السلام، اين دوران با « فاما » مشخص شده و به اجمال از اين سنن ياد گرديده آن جا که مي فرمايد: ( فَإِمَّا يَأْتِيَنَّکُمْ مِنِّي هُدًى فَمَنْ تَبِعَ هُدَايَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ‌ ).(1)
منطق آيه عدم خوف و حزن براي متبع هدايت است و مفهوم آن خوف و حزن براي غير متبع و قهراً اين خوف و حزن سنت عذاب و پاداش اعمال است و آن جا که مي فرمايد: ( فَمَنِ اتَّبَعَ هُدَايَ فَلاَ يَضِلُّ وَ لاَ يَشْقَى‌)(2) منطق آيه عدم ضلالت و شقاوت براي غير متبع و قهراً اين مطلب به سنت ابتلا رجوع مي کند و يا آن جا که مي فرمايد: ( وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْکاً )(3)
بيان رابطه طبيعت و انسان است و آيات 96 و 97 سوره اعراف اين جا چقدر زيبا خودنمايي مي کند: ( وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَکَاتٍ مِنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ وَ لکِنْ کَذَّبُوا فَأَخَذْنَاهُمْ بِمَا کَانُوا يَکْسِبُونَ‌ ) نيز تدبر کنيد در آيات 17 تا 29 سوره قلم.
قبلاً ذکر اين نکته ضروري است که لغات موضوعه براي دسته بندي هاي انساني و مکان بندي ها عموماً از مصاديق دوران سوم حيات انسان است. هر چند که نوعي دسته بندي و مکان بندي در دوران دوم، دوران وحدت اوليه، وجود داشته است، همه امتي واحد بوده اند و با وحدت گروهي تفرقه مکاني قابل جمع است - آن چنان که در تقسيم هاي اعتباري امروز نيز يک سرزمين پهناور تحت يک قوميت يا مليت يا ايده و ... جمع شده است و خدا به امت اسلام فرمود: ( إِنَّ هذِهِ أُمَّتُکُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَ أَنَا رَبُّکُمْ فَاعْبُدُونِ‌ )(4) و اين معنا همان است که بيان شد - اگر با اين ديد به درياي واژگان قرآن عزيز نظر افکنيم به اعتبارات گوناگون، لغاتي را در مي يابيم، مثلاً در رديف واژه هاي انساني، دو گروه بزرگ عام و خاص داريم.
از اولي، واژگان طائفه، فرقه، جمع، شعوب، قبايل، شيع، جبل، رهط، شرذمه، فئه، قوم، امت، عصب، قرن، ملاء، حزب، و حتي عاملين، اناس، ناس و انام سرانجام نقيب و اسباط و لفيف قابل ذکر است.

 

 

 


موضوعات مرتبط: انسان از نگاه قرآن
برچسب‌ها: قرآن و دوران هاي زندگي انسان (2)

تاريخ : چهار شنبه 18 / 3 / 1394 | 8:7 | نویسنده : اکبر احمدی |

سـرانـگـشـتـان

 سـرانـگـشـتـان

« آيا انـسـان می پندارد کـه مـا هـرگـز استخـوانهای او را جـمع نخواهيم کرد؟ چرا! ما حتی می توانيم سرانگشتان او را نيز دوباره درست کنيم»!

(واژه بـنـان در اصـل به معنی: "تکيه گاه و چيزيکهبنوعی و بنحوی به آن تکـيه می شـود" است. در معنی دوم خود از جمله به: قـسـمـت داخلی سر انگـشـتـان، يعـنی هـمان قسمتی که در تصوير می بينيم اطلاق شده، به اعتبار اينکه "انـسان در کـارهـا و نشست و برخاست های خود به آنها تکيه می کند").

نکـتـه آيه: سرانگشتان وضعيت خاصی دارند:

سـر انـگـشـتـان هــر فــردی رسـم و نـمودار کاملا منحصر بفرد خود دارد. حتی دو نـفـر دو قـلـو را نمی توان يافت که نمودار سرانگشتان آنها نظير هم باشد (دوقـلوهای موسوم به "دوقـلوهای همسان" که از يک تخم درست می شوند نيز نمودار سرانگشتان آنها دقيقاً يکی نيست ولی تميز دادن آنها دقت و بررسی زيادی می خواهد). نمودار سرانگشتان از تولد تا وفات ثابت می ماند، و به هر چيزی دستزده شود اثر خود را بجا می گذارد، و قطر خطهای آن در مردان از زنان بزرگتر است.

اينکه قـرآن "دوباره سازی سرانگشتان" را مطرح می کند به اين معنی نيست که آفرينش سرانگشتان سخت تر و پيچيده تر از اندامهای ديگر است، بلکه به اين معنی است که سرانگشتان چيزِ خاصی دارند و در آينده کشف میشود و آيه روشن می کند که قرآن سخن خداوند است. انسان در قرن نوزدهم به وضعيت سرانگشتان پی برد.


موضوعات مرتبط: انسان از نگاه قرآن
برچسب‌ها: سـرانـگـشـتـان

تاريخ : چهار شنبه 18 / 3 / 1394 | 7:41 | نویسنده : اکبر احمدی |

بدن انسان

 بدن انسان

نـيـروی حـفـاظـتـی بـدن

« هر کسی در درون خود نيروی پشتيبانی دارد».

«نَفس»: زندگی و خودآگاهی در پديده زنده، و آنچه غرائز و احساسات و هستی خود را درک می کند و از خود بعنوان "من" ياد می کند. پديده زنده با زنده بودن نَفس زنده است و با مردن نَفس می ميرد و همينطور با مردن بدن نَفس نيز می ميرد. نَفس فوت هم می کند وفوت وضعيت ميان مرگ و زندگی است مانند خواب و بی هوشی). نفس در آيه مجاز است و بجای جسم آمده است. بعبارتی آيه می گويد: هر جسمی نيروی پشتيبانی دارد که نتيجه پشتيبانی از زندگی آن جسم می شود پشتيبانی از "زندگی نفس آن جسم".

«حافظ»: اسم فاعل از مصدر حفظ است. حفظ بمعنی: چيزی را از درون يا در درون نگهبانی و نگهداری و پشتيبانی نمودن است، ("حراست" بمعنی: چيزی را از بيرون نگهبانی و پشتيبانی نمودن است). و حافظ: کسی يا چيزی است که چيزی را از درون آن يا در درون آن نگهبانی و نگهداری و پشتيبانی می کند).

نکته آيه: هر کسی در درون خود نيروی پشتيبانی دارد:

بدن هر انسانی يک سيستم حفاظتی دفاعی دارد. برخی از سلولهای آن در جای مخصوصی به انتظار وارد شدن غير خوديها (باکتريها، ويروسها، ميکروبها و مواد خطرناک) هستند و برخی با جـريان خـون در سـراسـر بدن گـشـت ميزنند و هـنگام برخورد با دشـمـن با آن درگيرشده و آنرا از پا در می آورند. و به اين ترتيب سلامتی بدن را در برابر بيماريها حفظ می کنند و بدن زنده می ماند و با زنده ماندن بدن نفس زنده می ماند.

تصويری از سلولهای مغز استخوان انسان که با ميکروسـکوپ ديده ميشوند. در مغز استخوان هـر دقـيقه مـيـلـيـونها سلول درست ميشوند تا به بخشهای ديگر بدن صادر شوند. اين سلولها بين يک صدم تا سه صدم ميليمتر قـطر دارند.


موضوعات مرتبط: انسان از نگاه قرآن
برچسب‌ها: بدن انسان

تاريخ : چهار شنبه 18 / 3 / 1394 | 7:39 | نویسنده : اکبر احمدی |
صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.